این اثر توسط یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
روز اول
با تکانهای هواپیما چشمهایم را باز میکنم. بیشتر از ۲۴ ساعت است که بیدارم، کفشم پایم را میزند و فقط میخواهم چند دقیقه بخوابم، اما خب مثل این که نمیشود. از روز قبل که تست پیسیآر همسفرم مثبت شده بود و نتوانسته بود به این سفر بیاید، هزار و یک کار مختلف آنجام داده بودم تا خودم را برای سفر آماده کنم. تقریبا کل روز را در اینترنت صرف زیر و رو کردن اطلاعات و نقشههای دبی کرده بودم و حس میکردم خیابان، حمل و نقل عمومی دبی و ایستگاههای مترویشان را بهتر از خودشان بلدم.
کناردستم در هواپیما، مردی سیوخوردهای ساله نشسته که غذایم را از مهماندار گرفته و سعی میکند بدون بیدار کردن من، آن را روی میز کوچک جلویم قرار دهد. تشکر میکنم و صحبتمان شروع میشود. توضیح میدهد در دبی مشغول تجارت است و ماهی یکی دوبار به اینجا سفر میکند. بعد از من میپرسد. میگویم بیست سال دارم، سینما میخوانم و برای اولین بار تنها سفر میکنم. در جواب این که چرا دبی را برای سفر اولم انتخاب کردهام، میگویم :«میخوام یه دوره ده روزه ویپاسانا شرکت کنم. میدونین… مدیتیشن و روزه سکوت و ازین حرفها.» از نا امیدی که در صورتش شکل گرفته خندهام میگیرد. آخر کدام انسان عاقلی به دبی، شهر آسمانخراشها و تفریحات لاکچری سفر میکند که ده روز را در سکوت و سکون بگذراند؟ توضیح میدهم: «البته اولش سه چهار روزی دبی رو میگردم بعد میرم اونجا.»
ادامه میدهم: «شما برای کسی که بار اولشه میاد دبی چه پیشنهادی دارین؟ خودم که خیلی دوست دارم اکسپو رو ببینم…»
– «نه، اکسپو نرو. من که لذت نبردم اصلا. بهجاش برو اینجاهایی که بهت میگم.»
گوشی تلفنش را درمیآورد و به من فیلمهایی از چند کلاب و میخانه نشان میدهد. این بار نوبت من است که ناامید شوم. فکر کردم باید احمق باشم که نمایشگاه اکسپو ۲۰۲۱ دبی، که شاید مهمترین رویداد جهانی امسال باشد را رها کنم و به چنین مکآنهایی بروم. تشکر میکنم و بعد از چند دقیقه صحبت معمول راجع به امنیت دبی و گرفتن سیمکارت در دبی و چیزهایی از این قبیل، گفتوگویمان تمام میشود.
راه رسیدن به هتل بعد از ساعتها گشتن در گوگلمپ خیلی دشوار نیست. مخصوصا با توجه به این که وسایل نقلیه عمومی دبی همگی نوساز و دقیقند. البته از این که آنقدر در این مدت سیخ و میخ تست کرونا در دماغم رفته و تقریبا دو شبانه روز است نخوابیدهام، احساس خستگی میکنم و فقط دلم میخواهد زودتر خودم را روی تخت هتل پهن کنم.
هتلی رزرو کردهام که واقعا مسلمان نشنود کافر نبیند. بیشتر شبیه لانه موش است تا هتل. خودم را با فکرهایی چون «سفر تنهایی این چیزاشم داره» و «پولت به همین میرسید پس باهاش کنار بیا» دلداری میدهم و وارد میشوم. هتلم «رحب» نام دارد، یک ستاره است و در منطقهای قدیمی و بسیار شلوغ در قسمت شمالی محله های دبی، در محله «نایف» قرار دارد.
برخلاف قسمت جنوبی دبی که برج خلیفه، برج العرب و دیگر مراکز شیک و گرانقیمت دبی را شامل میشود، این قسمت حومه شهر و تقریبا فقیرنشین است و همه جور آدمی از هر کشوری را در خود جای داده. یادم میآید در قسمت نظرات هتل، کسی نوشته بود «خانمها از منطقهاش متنفر میشوند.» پایم را که از مترو بیرون میگذارم متوجه میشوم چرا. این محله در مقام مقایسه، همرده حسنآباد و توپخانه تهران خودمان قرار میگیرد. پر از مغازه و مسافرخانههای قدیمی، ماشینهای صنعتی و مردانی با ظاهر زمخت. تقریبا در کل طول چهارشب اقامتم به جز چند زنی که آنها هم به گمانم شغل مناسبی نداشتند، زن دیگری در این منطقه نمیبینم. اتاق را تحویل میگیرم و در ظاهر تمیز به نظر میرسد. البته فقط در ظاهر؛ چراکه نقطههای قرمزی که چندروز بعد به طرز نامعلومی روی بدنم ظاهر میشوند و به شدت هم میخارند، ثابت میکنند که هیچوقت نباید به ظاهر اعتماد کرد! البته اتاق من در آخرین طبقه هتل قرار دارد و میتوان گفت به منظره زیبایی از خیابانهای خرابه پشتی و سطلهای آشغال دسترسی دارم!
چندساعتی استراحت میکنم و غذا میخورم. برای کم کردن هزینههایم، تقریبا همه وعدههای غذایی خودم را از ایران آوردهام. دیگر شب شده است. بیرون میزنم تا کمی آن منطقه را ببینم. پولم را هم در همان نزدیکی اکسچنج میکنم، یک صد دلاری، به ۳۶۷ درهم دبی تبدیل میشود.
خوشبختانه هتل به دریا نزدیک است و میتوانم در حاشیه آن راه بروم، بستنی بخورم و به مردم و شهر نگاه کنم. آدمهای بسیار متنوعی میبینم. از افراد مسنتر که بی توجه به تاریکی هوا در پارکها ورزش میکنند، تا جوانکهایی که دست در دست هم در حاشیه ساحل راه میروند. اما منظرهای که بیشتر از همه به دلم مینشیند، دستهای از افرادیست که دور هم جمع شده و در دایره ایستاده، دست میزنند و شعری به نام «هالِلویا» یا «شکر خدا» را میخوانند. بعدا میپرسم و متوجه میشوم که اهل اوگاندای آفریقا هستند. فضای معنوی خالصانه و همراهیشان با تکخوانی که اشعاری را بداهه سرایی میکرد، دلم را گرم میکند.
خوشحالم که این شانس را داشتم که این بخش از شهر را هم ببینم. دبی یکی از گرانترین و پرزرقوبرقترین شهرهای جهان است و با این حال، مثل هر شهر و کشور دیگری، حاشیههایش از دستفروشان و متکدیان لبریز است. دستفروشانی که برای فروختن چیزهایشان هر جور کله معلقی میزنند و گدایانی که در پلهای عابرپیاده، روی زمین نشسته و دستشان را برای کمک بالا گرفتهاند. بعد، سری به بازار طلا در محله «سوق الذهب» که در دل نایف قرار دارد میزنم و تقسیم ناعادلانه ثروت را در النگوهایی به پهنای لاستیک دوچرخه و گردنبندهای کیلویی میبینم. کوچه پسکوچههای بازار که خودشان به آن سوق میگویند، پر است از مغازههای خرتوپرتفروشی و چیزهای عجیب. بهترین لحظه اما وقتیست که وارد اولین مغازه کفش فروشی معقولی که میبینم میشوم و در عرض چند دقیقه خریدم را آنجام میدهم، کفشی راحت و ارزان. بالاخره راحت شدم!
اگر به من بگویند چه چیزهایی در نگاه اول در دبی جلب توجه میکنند، سه چیز را نام میبرم. تنوع قومیتی و نژادی، امنیت زیاد و رعایت مقررات. بخش اعظمی از دبی را مهاجران تشکیل میدهند. در طول سفر پانزده روزهام، به جز یک نفر، هیچ کسی را ندیدم که اصالتاً اهل امارات باشد یا اصلا اینجا به دنیا آمده باشد. در مورد امنیتشان هم بگویم که چه در این محله و چه قسمتهای مرفهتر، هیچگاه به عنوان یک دختر جوان و تنها، احساس ترس و ناامنی نکردم. خودشان هم خیلی راحت بودند و همهجا بیاعتنا گوشی و دیگر وسایل گرانقیمت خود را در دست میگرفتند. علاوه بر اینها، همه خود را موظف به رعایت قوانین میدانستند. حتی از خیابانهای خالی هم کسی رد نمیشد مگر این که از سبز بودن چراغ اطمینان پیدا میکرد. واقعا شاید امارات پیشرفت چشمگیر سالهای اخیرش را، مدیون همین سه ویژگی باشد.
روز دوم
اکسپو، نمایشگاه بزرگیست که تقریبا هرسال در یکی از کشورهای جهان برگزار میشود و هدف آن به تصویر کشیدن آیندهای روشنتر و مدرنتر به واسطه هنر، معماری و تکنولوژیست. این نمایشگاه، جایگاهیست برای خیالپردازی و بازی با رنگ و نور و به رخ کشیدن تواناییهای دیجیتالی. قدیمیترین اکسپوی تاریخ، به ۱۸۵۱ باز میگردد، که با عنوان «نمایشگاه عظیم فعالیتهای صنعتی همه ملتها » در لندن برگزار شده است. اکسپوی دبی اما شعاری دیگر دارد. «اتصال ذهنها، و خلق آینده» یا Connecting Minds and Creating the Future;
دبی در سال ۲۰۱۳، توانست میزبانی اکسپو ۲۰۲۰ را از آن خود کند و اولین شهر خاورمیانه باشد که به این میزبانی دست مییابد. این نمایشگاه، بعد از جام جهانی و المپیک، بزرگترین رویداد جهان، و به «المپیک کشورها» معروف است.
در بدو ورود، در انتهای مسیر پهنی که دو طرف آن پرچم همه کشورهای جهان برافراشته شده، گوی طلایی معروف اکسپو خودنمایی میکند. این گوی زرین، ساختمان کروی عظیمالجثهایست به ارتفاع ۱۵۰ متر به نام «الوصل» به معنای «نقطه اتصال»، که پیوندگاه پنج پر نقشه و قلب تپنده اکسپوست.
پایم را که در الوصل میگذارم، وجودم از شوق و ذوق لبریز میشود. شیشههای بیشمار بنا بارقههای نور خورشید را میشکنند و جهان رنگینی زیر این گنبد عظیم خلق میکنند. هوا بهاری و دلپذیر است؛ گویندهای در بلندگو ورودمان را خوشآمد میگوید و اوقات خوشی را در اکسپو آرزو میکند. از گوشهگوشه نمایشگاه صدای موسیقی به گوش میرسد، آدمهایی متفاوت از یکدیگر، با لباسهای محلی و رنگارنگ، در کنار هم راه میروند و هرکس فارغ از جنسیت و ملیت خود در نمایشگاه گشت و گذار میکند. برای لحظهای حس میکنم در جزیرهای گیر کردهام که زمان در آن متوقف شده و انسانها بیتوجه به برتریهای قراردادی نژادی، با احترام به یکدیگر در کنار هم وقت میگذرانند. از زوجهای هندی با ساریهای رنگین تا زنان و مردان عرب با پوشیه و دشداشه، از بلوندهای اروپایی تا آفریقاییهایی با پوستی به رنگ شکلات و دندانهای صدفی، از شرق دوریهای چشم بادامی تا آمریکاییهای قدبلند، همه جور آدمی اینجا پیدا میشود.
بعد از خفه کردن خودم با عکس و فیلمهای بسیاری که از سر ذوقزدگی میگیرم، بالاخره از یک طرف نمایشگاه شروع به بازدید میکنم. البته امروز هدفم از نمایشگاه، ورود به غرفهها نیست، چراکه در یک ساعتی که در مترو گذراندم، زیر و بم اجراهای موسیقی و رقص امروز را در آورده بودم و قصد داشتم با برنامهای دقیق، به آنها سر بزنم. برای همین، از مسیر سمت چپ میدان، در قسمت نارنجی نقشه، گردشم را شروع میکنم.
از کوزه همان برون تراود که در اوست! در دو طرف هر مسیر، ساختمانهایی منحصر به فرد بنا شدهاند که هر کدام نماینده محتویات درونیشان هستند. هر بنا مختص به یک کشور و با توجه به ویژگیهای شاخص آن طراحی شده است. البته بعضی کشورهای کوچکتر به صورت مشترک در یک ساختمان به نمایش درآمدهاند. جلوی هر غرفه، تعدادی گردشگر در صف منتظر نوبتشان برای بازدید ایستادهاند. این صف برای کشورهای معروفتر و بزرگتر اکسپو طولانیتر میشود. برای مثال، امارات، آلمان، کره جنوبی، مصر و چندکشور دیگر صفهایی چند ساعته دارند.
هنر معماری با زیبایی در تکتک غرفههای نمایشگاه طنازی میکند. همزمان با عکاسی از تکتک بناها، به این فکر میکنم مهمترین دلیل معروفیت و جذب میلیونها توریست توسط این نمایشگاه، به جز کنسرتهای مختلف، همین معماری خارقالعاده غرفهها باشد که یکی از یکی چشمنوازتر و دلرباترند. بعد از یکی دوساعت گردش در نمایشگاه، به محل برگزاری اولین کنسرت میرسم. این بخش از نمایشگاه «جوبیله پارک» یا «محل جشن» نام دارد که در بخش صورتی نقشه اکسپو قرار گرفته و از یک زمین چمن بزرگ و یک صحنه اجرای مرتفع و مدرن تشکیل شدهاست. اولین برنامه، کنسرت ترانههای بومی کشور استونی است که توسط یک گروه کر متشکل از دختران جوان زیبا به رهبری معلم موسیقیشان که او نیز یک زن است، اجرا میشود. روی زمین چمن مینشینم و زیر آفتاب ملایم و نسیم خنک، از صداهای حوریوارشان لذت میبرم. بعد از نوشجان کردن چند خوراکی که از ایران آوردهام، سراغ نمایش بعدی میروم.
این یکی که در الوصل در حال برگزاریست، نمایش موسیقی و رقص کشور کنیاست که توسط چند مرد و زن جوان با لباسهای آفریقایی و تاجهایی با پرهای بلند اجرا میشود. مجری قبل از شروع نمایش، اعلام میکند که این نمایش یک جور رقص سنتی مردانه برای اثبات وجود و قدرتنمایی مردان است که نسل به نسل میچرخد و موعد بلوغ پسران جوان اجرا میشود. رقصندهها وارد میشوند. مردها بر سازهای کوبهای میکوبند و زنان – با زیرترین صدایی که در زندگیام شنیدهام و فقط به این فکر میکنم که چگونه حنجره انسان توانایی خلق چنین آوایی را دارد – آواز میخوانند. همهشان تاجهای با پرهای خیلی بلند به سر کرده اند و گردنبندهای مهرهای متعددی به خود آویختهاند. رقص مشخصا آئینیست و صرفا حرکاتی چرخشی و تکرارشونده در فرمی دایرهمانند را شامل میشود؛ با اینحال، باشکوه است و علاقهام به فرهنگ آفریقایی را افزایش میدهد.
در ساعات اولیه گشت و گذار در اکسپو متوجه میشوم که نمایشها و کنسرتها اصلا آن چیزی که در سایت و اپلیکیشن خود اکسپو نوشته نیستند. چندین و چند اجرا همزمان در حال برگزاریاند و هر طرف را نگاه میکنم شگفتیهای جدیدی میبینم. از عقاب غولپیکری که روی چرخ در نمایشگاه میچرخد و سرودهایی به زبان چینی میخواند، گروهی از زنان و مردان که با لباس سربازان ملکه انگستان با آهنگهای پاپ معروف جهان میرقصند، زنی با لباس زنبور که به یک جور پایه گل مانند متصل است و آکروبات بازی میکند، همه و همه در اکسپو رخ میدهند. با خودم فکر میکنم واقعا بی دلیل نیست که نمایشگاه این تعداد گردشگر جذب کرده است. از آنجایی که فقط دو روز میتوانم به اینجا سر بزنم، در بقیه طول روز، مثل مجانین به این طرف و آن طرف نمایشگاه میدوم تا به همه رویدادهای در حال وقوع برسم!
قبل از آب بازی در ساختمانی پر از آبنماهای بزرگ معروف به «سورئال» که شاید از بالا شبیه به گرداب به نظر میرسد، بلیط میگیرم و سوار وسیلهای میشوم که یک سطح دایرهایست و مانند وسیلههای شهربازی، میچرخد و بالا میرود. در آن ارتفاع، کل اکسپو زیر پایمان است. از منظره پیش رویم عکس میگیرم و با این حال، گوشهچشمی به بیابآنهای اطراف نمایشگاه هم دارم. «باغی در آسمان»، نام وسیلهایست که سوار آن شدهام. آنقدر بهم میچسبَد که شب هم یک بار دیگر بلیط میگیرم و سوار میشوم. نمایشگاه در شب با آن حجم از نورپردازی، مزه دیگری دارد.
شاید بتوان گفت روز اول این بازدید، برای من جلوههای دیگری از انسانیت را نمایان میکند. مردم به دلایل نامعلومی با هم مهربانند. از هم عکس میگیرند و به هم کمک میکنند. خودم هم دفعات متعددی دست به دامن پیرمرد و پیرزنهایی با دستهای لرزان ولی عطوفتی ماندگار میشوم که از من عکس بگیرند یا راهنماییم کنند. چندین بار نیز تعریفهایی از ظاهرم میشنوم و خودم متقابلا برمیگردانم. هم صحبتی و عکس گرفتن با آدمهایی که مطمئنی یک بار بیشتر در زندگی ملاقاتشان نمیکنی، لطف دیگری دارد و من خودم را بینصیب نمیگذارم.
بعد از تماشای کنسرت کلاسیک دیگری از برادران بسیار خوشتیپ لیتونیایی، نوبت به مهمترین و پرطرفدارترین رویداد آن شب میرسد. فقط یک کنسرت مانده که متعلق است به یک اینفلوئنسر -یا شخص تاثیرگذار- هندی که تا به حال اسمش را هم نشنیدهام، اما مثل اینکه خیلی معروف است و خاطرخواهان زیادی دارد. با این حال، هوا دیگر تاریک شده و حس گرسنگی بر ارادهام برای از دست ندادن کنسرتها غلبه میکند. به محلی میروم معروف به «روستای ایرلندی»، که در واقع تشکیل شده از یک رستوران و یک کافه سنتی و قدیمی که در کنار هم قرار دارند و فضاهای روستایی غرب اروپا را یادآور میشوند. یک ساندویچ مرغ با سبزیجات و نوشابه میگیرم و برمیگردم. اینجا جا دارد به حماقتی که قبل از رفتن مرتکب شدم اشاره کنم. نمیدانستم که قوانین انعام یا تیپ در کشورهای عربی چگونه است. برای همین با اعتماد به نفس از پیشخدمت میپرسم: «راستی اینجا انعام هم میدن؟» آخر کدام پیشخدمت عاقلی در کجای دنیا به این سوال، جواب منفی میدهد؟ در عمل آنجام شده، با سخاوت ده درهم انعام میدهم و به جوبیله پارک برمیگردم.
کنسرت در آستانه شروع است و سطح انرژی را در اطرافم حس میکنم که بالا و بالاتر میرود. بالاخره بعد از دقایقی انتظار، «نورا فتحی» رو سن میآید – که به چشم خواهرانه واقعا زیبا میرقصد و میخواند! – و کنسرت، با آتشبازی و نورپردازی هیجانانگیزی شروع میشود و حدود دو ساعت ادامه پیدا میکند. فضای جلوی صحنه واقعا شلوغ است و مردم برای نزدیکتر شدن، از سر و کول هم بالا میروند. در انتهای جوبیله پارک، روی چمن مینشینم و از کنسرت و شامم با آرامش لذت میبرم.
برنامهها تمام شده و همه به خانهشان برمیگردند. مسیر من با مترو تقریبا طولانیست، با این حال، مترو شلوغ است و احساس نگرانی نمیکنم. قبل از رفتن با روباتهای معروف اکسپو عکس میگیرم. روبات هایی بامزه در رنگ های نارنجی، آبی و سبز که در اطراف نمایشگاه مشغول پرسه زدن هستند و به بازدیدکنندگان خوشامد میگویند. با این که خیلی کار مشخصی آنجام نمیدهند، به عنوان نماد اکسپو، معروف شدهاند. بعد از یک ساعت و نیم، تقریبا ساعت یک نیمهشب به هتل میرسم،دوشی سریع میگیرم و روی تخت ولو میشوم.
روز سوم
راهنمای نمایشگاه، جای کشورهای ژاپن، آلمان، سوئیس، انگلستان و چند مورد دیگر را روی نقشه نیلوفرمانند اکسپو مشخص میکند و آن را به دستم میدهد. برای این که تصور واضحتری از نقشه اکسپو داشته باشید، گلی پنجپر را تصور کنید که «الوصل» مرکز آن است و پنج پر آن از راست به چپ به ترتیب آبی، صورتی، سبز، بنفش و نارنجی هستند. سه بخش اصلی آن، پویایی، پایداری، و فرصت (Mobility, Sustainability, Opportunity) نام دارند. از آنجایی که روز قبل گردشم را از سمت چپ نمایشگاه شروع کرده بودم، این بار از راست، یعنی قسمت آبی شروع میکنم.
در اکسپو غرفهای برای هر کشور وجود دارد که علاوه بر به نمایش گذاشتن سیر مختصری از تاریخ و مهمترین عناصر فرهنگی آن، برجسته ترین دستاوردهای تکنولوژی آن کشور در حوزههای مختلف را معرفی میکند. این دستاوردها میتوانند در زمینههای مختلفی چون هوش مصنوعی، پزشکی، بهداشت یا دیگر رشتهها رخ داده باشند. هدف، ایجاد تجربهای خاص و فراهم کردن فضایی برای بده بستان متقابل کشورها باهم و کشور میزبان است.
قبل از این که داستان بازدیدهایم را بازگو کنم، میخواهم به عنصر خلاقانهای در اکسپو اشاره کنم که هر لحظه در دست من و تقریبا همه افراد حاضر پیدا میشود. پاسپورتِ اکسپو. پاسپورتی زردرنگ که با ۳۰ درهم میشد آن را از گیفتشاپهای اکسپو خریداری کرد و مانند پاسپورت واقعی، بعد از ورود به غرفه کشورهای مختلف، مهر آن کشور را در آن حک کرد. برای من اکنون، ۳۷ مهر دارد.
مثل یک ایرانی اصیل، غرفه ایران را پیدا میکنم وبه عنوان اولین بازدید سراغ آن میروم. افتخار میکنم که ایران غرفهای بزرگ، مفصل و باشکوه دارد. البته ظاهر بیرونی آن با چندین نخل و طنابهایی که به آنها گویهایی خردلیرنگ آویزان است، بیشتر شبیه کشورهای عربیاست؛ دقیقا همان تصوری که بعضی افراد خارجی نسبت به ما و کشورمان دارند. به هرحال با فکر این که تا حدی شبیه جنوب ایران است، خودم را آرام میکنم و وارد میشوم. این غرفه به صورت اتاقهایی تو در تو شکل گرفته است. در اتاق اول مهمترین نمادهای ایران از جمله نمونهای از یک ستون هخامنشی و مجسمهها و سفالینههای دوران باستان ایران به نمایش گذاشته شده است. در اتاق دوم به فرشهای اصیل ایرانی، در اتاق سوم به اصالت خاک و سنگ و انواع کانیها و در اتاق آخر به نگارگری و نقاشی ایران پرداخته شده و همچنین تابلوهایی از شاعران و نویسندگان معروف نیز بر روی دیوارها به چشم میخورد. اینجا مثل بقیه غرفهها نگاهی به تاریخ ایران از گذشته تا کنون دارد و جلوههای مختلف هنر و فرهنگ را بازنمایی میکند. مهر این غرفه که نقشه کشور زیبایمان است را در پاسپورتم حک میکنم و خارج میشوم.
اولین کشوری که روی نقشه علامت زدهام، روسیه است. ساختمان روسیه، در واقع چندین فرم رنگارنگ کروی شکل است که روی هم سوار شدهاند. وقتی وارد غرفه میشوم، میفهمم درون فضایی بزرگ و کاملا تاریک قرار گرفتهام، و به جز من، ساختاری عظیمالجثه از مغز انسان به صورت دیجیتال وسط سالن قرار گرفته است. ناگهان کل فضا نورانی میشود، سرتاسر سالن را صفحهنمایشهایی گرفته اند که داستان تکامل انسان و دستیابی به این قوه تفکر و تخیل را نشان میدهند. مغزی که وسط اتاق قرار گرفته، باز میشود و تصاویر مختلفی را به نمایش میگذارد، از شبیهسازی حرکت پیامهای عصبی در نورونهای مغز تا فضای جنگلی روسیه. بازی نور و رنگی شگفتانگیز و خارقالعاده. نمایش تمام میشود، از روسیه خارج میشوم و به گشتوگذار در اکسپو ادامه میدهم.
از غرفههای صربستان، دانمارک و استرالیا میگذرم. غرفه فرانسه، یک کافه بزرگ و چند طبقه است. دیوارهای غرفه بلژیک پر از نقاشیهای کمیک و عکسهایی از انیمیشنهای معروفشان است. سطح بیرونی کره جنوبی که به صورت یک هرم بنا شده، پر از مکعبهای نورانی کوچکیست که میچرخند و با عوض شدن رنگ نورشان، تصاویری درخشان را نشان میدهند. از بخش جوبیله، بخش صورتی اکسپو که «روستای ایرلندی»، «باغی در آسمان» و پارک «سورئال» در آن قسمت قرار گرفته رد میشوم و به انتهای آن، جایی که کشورهای کانادا، پرتقال و فیلیپین قرار گرفتهاند سری میزنم. اکثر آنها بر اساس معروفترین نمادهای آن کشور طراحی شدهاند. مثلا ترکمنستان که به صورت اسبی وحشی درآمده، فیلیپین که نمایانگر طبیعت زیبایش است و فنلاند که مانند یک قله برفی طراحی شده.
مهمترین بخش قسمت سبز نمایشگاه، غرفهای بسیار بزرگ به نام «پایداری» است. «راهکاری عملی برای مشکلات حقیقی جهان» شعاریست که این بخش از اکسپو به یدک میکشد و هدف آن، دستیابی به پایدارترین نسخه معماریست. تمرکز اصلی این بخش، روی محیط زیست، طبیعت و انرژیهای تجدیدپذیر میچرخد و کل این ساختمان، بخشهای مختلفی از طبیعت زمین را بازنمایی و علاوه بر این، راهکارهایی برای حفظ زمین برای نسلهای آینده ارائه میکند. در طی مسیری طولانی و پیچدرپیچ به دل جنگل و ریشه درختان فرو میروم، در اعماق اقیانوس ها چرخ میزنم و بخشی از شگفتیهای زمین را مشاهده میکنم. بر سقف این ساختمان به طول ۱۳۰ متر، ۴۹۱۲ پنل خورشیدی به کار رفته تا بخشی از برق این نمایشگاه را تامین کند. این را از بروشور نمایشگاه متوجه میشوم. بعد از پیمودن مصافتی طولانی، بالاخره به سطح زمین میرسم و طوری گرسنهام که میتوانم زمین را گاز بزنم.
در اپلیکیشن اکسپو، رستورانهایش را جستوجو میکنم. بعد از چندبار راه گم کردن، بالاخره رستورانی پیدا میکنم به نام «لانژ آسمان» که در ارتفاع قرار گرفته و نمای خوبی به نمایشگاه دارد. پیتزای قارچ و سبزیجات سفارش میدهم و نمیدانم واقعا آنقدر خوشمزه است یا چون از گرسنگی در حال تلف شدنم، آنقدر بهم میچسبَد. البته کمی گران است و حدود ۱۰۰ درهم برایم آب میخورد. کمی استراحت میکنم و با دوستانم تماس تصویری میگیرم. نکته جالبی که وجود دارد این است که در دبی، نوعی فیلترینگ وجود دارد که تماس تلفنی توسط اپلیکیشنهای معمول مورد استفاده مجاز نیست. اما از آنجایی که اکسپو در خارج از شهر قرار گرفته، میتوانم با خیال راحت تماس برقرار کنم. خرسند از این کشف مهم، دقایقی با خانواده و دوستانم صحبت میکنم و بعد بازدید از نیمه دوم نمایشگاه را شروع میکنم.
حوالی غروب است و بازدیدکنندگان بیشتری به نمایشگاه میآیند. برای اهالی دبی، اکسپو محلی تفریحیخانوادگی است وعملا حکم باغ کتاب تهران یا شهر آفتاب خودمان را دارد. آنها تقریبا هر آخر هفته به اینجا سر میزنند. صفهای غرفهها به شدت شلوغ شده. آلمان، امارات، ژاپن و چند غرفه معروف دیگر را به خاطر صف چندساعتهشان میبوسم و کنار میگذارم.
غرفه سوئیس، تماما آینهایست و پرچم کشورشان به صورت برعکس، روی زمین رسم شده تا از بیرون درست به نظر برسد. عربستان، یک ساختمان کج و معلق و پوشیده از صفحهنمایش است. چین، شبیه یک معبد چینیست و اتریش، به شکل چند پین یا همان هدفهای بازی بولینگ ساخته شده که در کنار هم قرار گرفته اند. در غرفه اسپانیا با اجرای رقصی محلی همراه با گیتار اسپانیایی، در غرفه مصر با مجسمههایی از اهرام ثلاثه و ابوالهول، و در غرفه هند با مجسمههای بودایی و ماکتهایی از پاگوداها مواجه میشوم. البته مهمترین ساختمان در اکسپو، همان غرفه امارات است، ساختمانی تماما سفید و قابلتوجه که با الهام از شاهینی در حال پرواز ساخته شده و ۲۸ بال متحرک دارد.
آخرین غرفهای که به آن سر میزنم، غرفه بریتانیاست. غرفهای که از مسیری پیچ در پیچ شروع میشود و سیر تاریخ اختراعات و اکتشافات انگلستان را به نمایش میگذارد و در انتها، به اتاقی ختم میشود که جادوی اصلی در آن اتفاق میافتد. در دو طرف اتاق، تبلتهایی تعبیه شدهاند که هر شرکتکننده، کلمه مورد علاقه خود را در آن وارد میکند. علاوه بر این که آن کلمات در نمای ساختمان به نمایش درمیآیند، قرار است با الهام از یک تئوری که استیون هاوکینگ آن را مطرح کرده، به فضا مخابره شوند. در نتیجه این پروژه، طولانیترین شعر مدرن نوشتهشده توسط انسانها خلق میشود. نمیدانم چرا تنها کلمهای که دوست دارم وارد کنم، «شکفتن» است. شاید قرار گرفتن در معرض این پیشرفتهای تکنولوژی من را متاثر کرده؛ الان بیشتر از هر زمان دیگری دوست دارم شکوفه بزنم و رشد کنم.
در حالی که باقیمانده پیتزای ظهرم را درصف طولانی کشور لوکزامبورگ میخورم، سعی میکنم تمرکزم را از پادرد و کمردردی که در طول دو روز دویدن و سرپا بودن دچارش شدهام، منحرف کنم. حیفم میآید که از نمایشگاه خارج شوم. برای حسن ختام، نمایشی که در الوصل در حال برگزاریست را نگاه میکنم. دور تا دور ساختمان الوصل، پروژکتورهایی عظیم تعبیه شده که تصاویری خیرهکننده و شگفتانگیز را بر سطح داخلی این گوی بزرگ میتاباند. بک لحظه شبیه به تنگ ماهی میشود و پریهای دریایی در کنار انواع ماهیها از بالای سرمان عبور میکنند، در لحظهای دیگر تبدیل به ماشین مکانیکی پیچیدهای میشود که به فضا سفر میکند. چند نوازنده و رقصنده هندی، وسط صحنه در حال اجرای نمایشی هستند ولی آنقدر شلوغ است که چیزی دیده نمیشود. نمایشی دیگر نیز بعد از آن، افرادی را نشان میدهد که پارچههای سفید و سبکی را در دست گرفته و میچرخانند که از دور شبیه باله ماهی به نظر میرسند. دیگر از خستگی روی یکی از نیمکتهای الوصل دراز کشیدهام و به سقفش خیره شدهام. آخرین بازماندههای انرژیام را جمع میکنم و خودم را به سمت مترو میکشانم.
روز چهارم
از آنجایی که به خاطر خستگی دیشب، خواب ماندهام، در عرض سه سوت آماده میشوم و از هتل بیرون میزنم. برنامه امروزم متنوع است، ابتدا به بخش قدیمی دبی و موزه دبی سر میزنم و بعد باید برای دوره ده روزهام آزمایش پیسیآر بدهم. پس از آن به بخشهای جدیدتر و معروفتر دبی میروم.
دبی حدود ۵۰ سال است که به این صورت الان درآمده. از ۱۹۷۱ که بریتانیا آن را ترک کرد، همراه با ابوظبی و چند شیخ نشین دیگر، ایالات متحده امارات را تشکیل دادند و در سال ۱۹۷۳، درهم امارات را به عنوان پول رسمی برگزیدند. دبی مدرن امروز، به تلاش «شیخ راشد بن سعید آل مکتوم» شکل گرفته، که در طی سالیان ۱۹۵۸ تا ۱۹۹۰، دبی را به مرکز تجاری بین آفریقا، آسیای میانه، هند و ایران بدل کرده است. پیشرفت اصلی دبی از ۱۹۹۰ به بعد رخ داده. دبی قبل از آن، چیزی بیش از یک اسکله و روستا نبود.
قسمت قدیمی دبی، سوقیست با بازارها و ساختمآنهای قدیمی در محله «الفهیدی». با این که برخلاف عکسها، شتر و چیزهای عجیب غریبی نمیبینم، ساختمانها زیبا و سنتی هستند و آدم را یاد این فیلمهای قدیمی میاندازند. وارد بازارچههایش نمیشوم، چرا که میدانم ارزان بودن اجناس من را وسوسه میکند تا چیزهایی کاملا بیهدف خریداری کنم. سپس به موزه دبی سر میزنم، که متوجه میشوم به خاطر شیوع کرونا، چند وقتیست که بسته است و صرفا میتوانم از ساختمان بیرون آن عکس بگیرم. هوا تا حدی گرم است، اما پیادهروی در این بخشهای شهر، به من حس ماجراجویی در زمانهای گذشته را میدهد. در نهایت به کلینیکی در همان نزدیکی که در آن وقت آزمایش کرونا گرفتهام، میروم. خوشبختانه آزمایشم همان روند معمول را دارد و خیلی طول نمیکشد. خوشحال از این که دیگر استرسش را با خودم حمل نمیکنم، خودم را به مترو میرسانم تا سفر اصلی امروزم را شروع کنم.
مسیرم را طوری چیدهام که مجبور نباشم هیچ ایستگاهی را بالا پایین کنم. همگی در خطی مستقیم قرار گرفتهاند و الان در بخش جنوبی دبی هستم، جایی که قرار است «دبیمال»، «برج خلیفه» و ساحل نخلش، و حوض و فوارهای معروف به «چشمه دبی» را ببینم. از ایستگاه مترو که پیاده میشوم، مسیری طی میکنم که مستقیما من را به فروشگاه میرساند که به نظرم چند هزار کیلومتر میآید. فروشگاه دقیقا همانطوریست که انتظار میرود باشد. مغازه برندهای خارجی و گرانقیمت، بیلبوردهای تبلیغاتی و فروشندگانی که گیرت میآورند و قبل از این که بفهمی چه غلطی میکنی، چهار جعبه عطر در دستت چپاندهاند و منتظرند پولشان را پرداخت کنی. خوشبختانه به نصیحتهای پدرم گوش میکنم و دم به تله نمیدهم. فروشگاه چندان جذبم نمیکند، همه چیز شبیه عکسهایش است و به جز خرید کار دیگری نمیتوان آنجام داد. فقط چند دقیقهای پیش آکواریوم بزرگ آن میایستم و سفرهماهیها و کوسههای کوچکش را تماشا میکنم. در بخشی دیگر هم یک مجسمه بزرگ از فسیل یک دایناسور که اسمش را نمیدانم گذاشته شده که از آن هم خوشم میآید.
نکتهای که توجهم را جلب میکند، اختلاف قیمت اقلام معمول و روزمره است. بطری آبی که در محله هتل خودم، نایف، یک درهم بود، اینجا ۱۰ تا ۱۵ درهم به فروش میرسد. صدالبته که همچین اختلاف قیمتی بین بخش غنی و متوسط تقریبا در هر کشوری وجود دارد، ولی حداقل این مقوله خوشحالم میکند که خوراکی و آب مورد نیازم را از همان نزدیکی هتل خریدهام و اینجا برای هیچ چیز لازم نیست دست به جیب شوم.
مثل اینکه لازم بود نیم ساعتی در صف ورود به برج خلیفه، بلندترین برج دنیا، تلف کنم تا بفهمم همه بلیطهای ارزانترش فروش رفته و فقط از طبقه ۱۴۵ به بالا مانده که قیمتش به پول خودمان چیزی حدود ۴.۵ میلیون تومان میشود. در دوگانگی بین یک تجربه تکرارنشدنی و این حجم از پول، به خواهرم تلفن میکنم و از او مشورت میگیرم. من را راهنمایی میکند و میگوید به آنقدر پول نمیارزد. به شوخی عکسهایی از بالای برج خلیفه در گوگل جستوجو میکنم و برایش میفرستم. «بیا فرض کن اینارو من گرفتم!» در ادامه این تصمیم، از دبی مال خارج میشوم تا به نمای بیرونی برج خلیفه و چشمه دبی، دسترسی داشته باشم.
هزار بار در دلم خواهرم را دعا میکنم که همچین نصیحت خردمندانهای به من کرده؛ چرا که فضای بیرونی دبی مال، با اختلاف زیباتر از چیزیست که احتمالا از بالای آن میدیدم. پروژکتورها، روی برج خلیفه نورپردازی کردهاند و هر لحظه تصاویر مختلفی روی آن ظاهر میشود. چشمه دبی، مجموعهایست از یک دریاچه مصنوعی و فوارههایی که با ریتم موسیقایی مشخص، آب را در شکلهایی زیبا به بالا و اطراف پرتاب میکنند. حقیقتا از این قسمت فوارهها، بیشتر از هر چیز دیگری که امروز دیدهام لذت میبرم. اگر نزدیک بایستم، بعد از فروریختن آبی که به بالا پرتاب شده، میتوانم قطرههایی به سر و صورتم میپاشند را حس کنم. این فضا و چراغهای دورتادور دریاچه که انعکاسشان بر آب افتاده، چیزی حدود دو ساعت سرم را گرم میکنند.
این قسمت از سفر، تنها جاییست که همه چیز از کنترل من خارج میشود. هوا تقریبا تاریک شده، قرار بود نیم ساعت پیش راه بیفتم تا برج العرب را ببینم، اما منتظر ایستادهام تا پسر فروشندهای که در دبیمال به اصرار من را به قهوه دعوت کرده بود به اینجا بیاید. در دل خودم را لعنت میکنم که چرا از روی ادب، درخواستش را پذیرفتم و الان اینطوری وقتم تلف شده. عصبانی و کلافه شدهام. کنار یکی از کافههای بیرون از محوطه ایستادهام که خیلی اتفاقی با مردی مصری به نام احمد، هم صحبت میشوم. چند سوال راجع به همدیگر میپرسیم و صحبتی گرم شکل میگیرد. بهترین بخش صحبتمان این است که میگویم «من خیلی دوست دارم مصر رو ببینم! فکر میکنم هنر و معماری قابل توجهی داره.» و او نیز میگوید «منم خیلی دوست دارم ایران رو ببینم!…» بعد به اتفاق هم به سیاستهای غلط و دشمنیهای سیاسی لعنت میفرستیم و در نهایت با عکس سلفی جلوی برج خلیفه، از هم خداحافظی میکنیم. عکسمان هم خیلی جالب از آب در آمده. آقایی با رنگ پوست بسیار سیاه و خانمی با رنگ پوست بسیار سفید، بیتوجه به این موضوع، در کنار هم ایستادهاند و به پهنای صورت میخندند.
بعد از مدتی که زمانم تلف شده، بالاخره پسر فروشنده سر میرسد. با این که کلافهام کرده و نگران نرسیدن به برنامههای بعدیام هستم، با او مودبانه معاشرت میکنم و او هم برایم قهوه و دونات میخرد. نامش جلال است، او نیز مصریست و موهای فر بامزهای دارد. با این که به خودم قول داده بودم از آن دخترهایی نشوم که صرفا بخاطر زن بودنشان از بقیه توقعاتی دارند، به خاطر این که وقتم را حسابی گرفته، سر حساب کردن با او چانه نمیزنم. بعد از صرف قهوه، میخواهم سریعا جیم شوم و خودم را به مترو برسانم، اما مثل این که جلال دست بردار نیست. عجیب ترین بخش ماجرا جایی اتفاق میافتد که من را به دبی مال برمیگرداند و سر راه مترو، به خواهرش نشان میدهد! به او میگوید میخواهد با من ازدواج کند و سعی میکند یکی از حلقههای فروشی مغازهاش را به من بدهد! اینجا دیگر خیلی احساس عجیبی دارم و فقط میخواهم دور شوم. با آن که قصد بدی ندارند و احتمالا فقط میخواهند با تعریف کردن من را خوشحال کنند، اما هر چیزی که از حد بگذرد تاثیر عکس دارد. به هر نحوی شده، خودم را از آن شرایط خلاص میکنم و به مترو میرسانم.
دیگر شب شده، در تاریکی خیلی چیز خاصی از دریا دیده نمیشود و باید مسیری را پیاده میرفتم تا به برج العرب برسم، که در این وقت شب ترجیح میدهم بیخیالش شوم. با آنکه میدانم همه جا امن است، بازهم غرایزم جور دیگری به من فرمان میدهند. آخر سر تصمیم میگیرم سوار تراموآ شوم و از توی واگن، همه بخشهای این قسمت دبی و همچنین برج العرب را ببینم. با این که هنوز عصبانی هستم از این که دو ساعتی را تلف کردم، سعی میکنم خودم را آرام کنم و از گردشم لذت ببرم. بعد از این که تراموا تا ایستگاه آخر میرود و برمیگردد، خودم را در زودترین حالتی که میتوانم به هتل میرسانم تا وسایلم را برای فردا صبح زود، جمع کنم.
فردا صبح، روزی است که دبی را ترک میکنم و به یکی از روستاهای اطراف آن میروم تا دوره مراقبه «ویپاسانا» را شروع کنم. دورهای ده روزه، که در آن هیچ کاری نمیتوانم بکنم جز مراقبه. سکوت، خواب، و مراقبه. قرار است عقلم را از دست بدهم!
پینوشت: عکس اول تزئینی و سایر عکسها توسط شرکتکننده ارسال شده است.
سلام، مشتاق بودم از بخش مراقبهای سفرتون هم بدونم و اینکه چطور خودتون رو به اونجا رسوندین