1004

سفرنامه زنجان: سفر با چاشنی خوابگاه‌نشینی

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

راستشو بخوای، دلم می‌خواست یه شروع هیجان‌انگیز داشته باشم؛ مثلا بنویسم خیلی وقت بود منتظر این سفر بودم، کلی هیجان داشتم و برنامه‌هامو تنظیم کرده بودم. از یه هفته قبل چمدونم رو بسته بودم و…؛ ولی واقعیت داره جور دیگه‌ای تو مغزم راه می‌ره.

برعکس تمام این حرف‌های خوشرنگ، من اصلا آدم اهل سفری نبودم و نیستم. در حد یه چایی‌خوردن تو طبیعت کنار شهر یا یه مسافرت صبح تا شبی به یه شهر تو همسایگی خودمون، یا حتی یه شب اردوی دانش‌آموزی که مطمینی فرداش خونه‌ای، می‌تونم پایه سفر باشم.

بیشتر از اون، هیچ‌وقت برام تعریف نشده بود.

نمی‌دونم آدما چطوری از سفرشون لذت می‌برن، شاید باید یادم بدن. هربار که خودم اومدم از صدای دریا یا بوی جنگل و حتی زیبایی و شکوه یه ساختمون قدیمی لذت ببرم، پشه‌ها با آفتاب همکاری کردن و فراریم دادن، یا سیستم‌های بدنم شروع کردن به فکر به اینکه کجا می‌تونم سرویس بهداشتی گیر بیارم یا زیر بغلم تبدیل به راسوی عصبانی شده و من می‌مونم و هزار تا فکر مختلف که حالا چطور اینارو حل کنم؟!

بله، راستش اصلا منتظر و مشتاق این سفر نبودم. همین‌طور که تو تخت گرم و نرمم نشسته بودم و صدای استاد سر کلاس مجازی برام مثل لالایی بود، به این فکر می‌کردم همه این حرفا الکیه و بازم قراره امتحانات رو مجازی برگزار کنن.

انقدر خوش‌خیالی کردم و کردم تا رسیدم به شبی که چمدون به دست دور خونه می‌چرخیدم تا وسایلمو پیدا کنمو فردا راهی شم. برای ۱۰ روز!

و طولانی‌ترین و جدی‌ترین و تنهاترین سفرم، شد سفر به قصد امتحانات و رفتن به خوابگاه برای اولین بار.

همیشه توی نوجوونیم، تصور می‌کردم قراره چقدر تو خوابگاه و دانشگاه خوش بگذرونم، اما هرچقدر بهش نزدیک‌تر شدم، حقیقت بیشتر و بیشتر دستشو از روی چشمم برمی‌داشت.

نمی‌دونستم باید چه وسایلی ببرم. نمی‌دونستم اگه دخترای تختای کناری بخوان تا ۴ صبح حرف بزنن و من بخوام بخوابم، چیکار باید بکنم؟

نمی‌دونستم اگه وسط شهر گم بشم یا کیفمو بدزدن، چطور باید جمع‌وجورش کنم. قسمت خوش‌بین مغزم شده بود عین زیبای خفته.

سفر من از اون موقعی شروع نشد که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. سفر من از وقتی شروع شد که همه دوستام زودتر از من‌‌ راهی دانشگاه شدن و من غربت واقعی رو توی شهر خودم حس کردم.

شهر خودم؟ اجازه بدید اول از شهر خودم بگم.

شهری که ما توش زندگی می‌کنیم، یه شهر کوچیک کوهستانیه! درست وقتی که داری از شهر خارج می‌شی، کوه‌ها با آفتاب دست به یکی می‌کنن و بهت اصرار می‌کنن برای دوباره دیدنشون زود برگردی. طبیعتا نتیجه این کوهستان‌های خوشگل می‌شه یه سرمای بی‌رحم. به هرحال خوشگلی دردسر داره!

اینجا رابطه ما با بخاری و کرسی فوق‌العاده هست. خیلی زود دلمون برای بخاری‌ها تنگ می‌شه و تا وقتی رو غوره‌هامون لک نیفته به رفتن بخاری جان رضایت نمی‌دیم‌.

گفتم غوره، همه ما آدمایی که اینجا بزرگ شدیم، کتاب‌های سیاری هستیم از همه چیز درباره انگور؛ مراحل رشد و نموی انگورا، اصطلاحات مربوط به انگور وکمردردهایی که بابت درست کردن آبغوره و شیره و کشمش کشیدیم.

همه می‌گن از وقتی اینترنت و گوشی اومدن تو زندگیامون، خیلی زود از حال هم و اتفاقات دیگه باخبر می‌شیم. باید بگم تو شهر ما اینطور نیست. ما همیشه خیلی سریع می‌فهمیم تو شهر چه خبره!

اصلا وقتی همو می‌بینیم، انگار ظرفیت مغزمون پر شده از اخبار و اتفاقا و باید خیلی سریع تحویلشون بدیم به فرد مقابلمون.

من اعتقاد دارم خدا هر چند وقت یه بار یکی از همشهریامونو از شهرمون برمی‌داره و می‌بره یه جای دیگه از جهان. حتی اگه به یکی از روستاهای دور افتاده کره شمالی هم تبعید بشی، یهو می‌بینی یکی با لهجه خودت داره با خودش حرف می‌زنه و وقتی تو رو می‌بینه، می‌گه: از پسر آقا فلانی بعید بود سیگار بکشه!

شهری که مقصدم بود، بی شباهت به شهر خودمون نبود. ترک زبان، کوهستانی و سرد؛ اما خیلی بزرگ‌تر. برای منی که از یه شهر خیلی کوچیک میومدم، این شهر برام اندازه یه شهر خارجی، بزرگ و عجیب‌وغریب بود.

و بالاخره اون جمعه که فقط برام در حد یه اسم بود، اومد و در صبح رو برام باز کرد. بعد از ۳ ساعت رسیدیم به همون شهری که قرار بود ۳ سال دیگه اونجا روزگار بگذرونم، درس بخونم، عاشقی کنم، دوست و رفیق پیدا کنم و از همه مهم‌تر، زندگی رو یاد بگیرم.

یه جایی نوشته بود تنها راه یاد گرفتن، زندگی کردنه!

من چقدر این جمله رو دوست دارم. تو این شهر هرچقدر هم بد بگذره، قراره یاد بگیرم و وقتی به ۶۰ سالگی رسیدم، بهش فکر کنم و لبخند بزنم.

پس نتیجه‌گیری فلسفی وسط راهم چی شد؟ مثل همیشه: بیخیال درس بودن و جوری خوش‌گذرونی کردن که انگار دیگه قرار نیست وارد این شهر بشی و حسابت تماما خالی شه.

همه می‌گن شب اولی که قراره تو خوابگاه بمونی، افتضاح پیش می‌ره. می‌خوام باهاتون روراست باشم. من دلتنگ هیچکس نبودم. ناراحت هم نبودم. فقط متعجب بودم!

متعجب بودم که چطور انقدر راحت با خوابگاه کنار اومدم؟ چطور با پدر و مادرم خداحافظی کردم؟ کل تختم و اطرافش رو گردگیری کردم و وسایلامو چیدم تو کمد. ماکارونی که مزه هیچی می‌داد رو خوردم و شب کنار ۱۰ تا دختر دیگه خوابم برد.

این تعجب وقتی بیشتر شد که هنوز خورشید لم داده بود رو آسمون شهر و ما رفتیم تا شام بخوریم. فردا صبح نون و پنیر رو از سر گرسنگی ستایش می‌کردیم.

و بالاخره بعد از امتحان دادن، جستجوی ما شروع شد.

تنها نکته مثبت امتحان برای ما، دیدن استادهامون بعد از دوترم مجازی درس خوندن بود.

برای یه شهرستانی و خصوصا سال اولی، همه چیز به نسبت تازگی داره. اینکه به یه شهر صرفا سفر کنی، خیلی فرق داره تا بخوای اونجا زندگی کنی. هر قدمی که تو خیابونهای شهر برمی‌داشتیم، پر از کنجکاوی، هیجان و ترس بود.

بعد از نیم ساعت پرس‌وجو، یه میوه فروشی پیدا کردیم و خرید کردیم. بعدش هم از یه فروشگاه بزرگ همه‌چیزدار تو یه مرکز خرید خوراکی خریدیم. این شد گشت‌وگذار اولمون تو شهر.

دانشگاه ما یه تفاوت کوچیک ولی بزرگ نسبت به بقیه دانشگاه‌ها داره. ما دانشجوی دانشگاه فرهنگیان هستیم. اینجا کمتر کسی دغدغه مالی داره و اول ماه همه شادیم، چون حقوق گرفتیم! عین خونه خاله هر روز و شب غذا، هرچند مزه هیچی بده، آماده هست و خوابگاه هم همین‌طور.

و بعد از این، عادت به شرایط و البته لذت از زیبایی شهر، تو تمام روزهای سفرم حاکم بود.

یه شهر که هنوز بافت قدیمی خودش رو داره و ساختمون‌های بلندش هنوز سربه‌فلک نکشیدن. شهری که زیبایی بازارش رو تحسین می‌کنم و دلم می‌خواد بین اون همه دکان و ایوان و راسته گم بشم.

شهری که می‌تونم تو چندکلمه توصیفش کنم: چاقو، مس، مرد نمکی و رختشوی‌خانه!

پس حالا معلوم شد که عصر روز بعد کجا رفتیم، بازار بزرگ زنجان، تاسیس سال ۱۲۱۳.

حتی اگه اون بنر رو تو ورودی بازار نصب نکرده بودن، بازار داشت صدات می‌زد تا تو رو ببره به جهان‌های پیش از این، از زمانی که شاید حتی سیب‌زمینی و گوجه‌فرنگی به ایران نیومده بودن، ریال و تومان عددهای غیرقابل‌باوری بودن و اینکه با گاری و اسب و الاغ تو بازار بچرخی، کاملا طبیعی بود.

بازار با همه زبون‌ها صدات می‌زد. با زیبایی سقف و دیوارهاش و راه‌های تودرتویی که داشت، با صداهای پیچ‌درپیچ مردم، لالایی قلم‌کاری، ظروف مسی و چاقو، با بوی میوه، ادویه‌جات و ماهی، با حس لمس درهای چوبی و فرش‌های دستبافت.

غبطه می‌خوردم که چرا وقتمو تو روز اول بین ساختمون‌ها و مجتمع‌های بی‌سلیقه تلف کردم. هر چند قدمی که برمی‌داشتی، می‌تونستی مسیرتو عوض کنی و بری سمت چپ یا راست و قطعا چیزهایی کشف می‌کردی؛ حجره فرش‌فروشی، کارگاه ظروف سرامیکی و قلم‌کاری‌شده، حیاط یه مسجد جمع‌وجور، موزه گیاه‌شناسی و چندین‌وچند کشف دیگه که متاسفانه پاهای انسان‌های مدرن خسته شد و برگشتیم خونه. چقدر زود به خوابگاه عادت کردیم که شد خونمون!

حس می‌کردم یهو آدم بزرگ شدم! خودمون رفت‌وآمد و خرید می‌کردیم‌، اتاقمونو تمیز می‌کردیم، ظرفا و لباسامونو با دست می‌شستیم و البته با آدمایی که زمین تا آسمون باهات فرق داشتن تا ساعت ۸ شب هرجایی دلمون می‌خواست می‌رفتیم.

روز بعد خیلی اتفاقی و قدم‌زنان رسیدیم به میدان معروفی از جاهای دیدنی زنجان، میدان انقلاب؛ میدانی که می‌شد با وجود اون همه آدم و ماشین و سروصدا، صدای عزاداری‌های بزرگ رو از عمق خاطراتش بیرون کشید و گوش داد. دلم می‌خواست برای یه بارم که شده عزاداری رو با چشمای خودم ببینم. به قول بچه‌ها: «ایشالا از ترم بعد!»

وسط همین خیابون‌گردی‌ها، چند تا کتاب‌فروشی خوشگل برای ما که کرم کتاب تشریف داریم، چند تا کافه باحال برای وقتایی که کلاسو پیچوندی، چند تا نیمکت دنج برای وقتایی که نمی‌دونی اون درسو پاس می‌شی یا نه، و البته چند تا پاساژ مناسب برای وقتایی که کسورات ۴۵ درصد می‌شه، پیدا کردیم. شاید بشه گفت یه کم به زنجانی‌بودن نزدیک شدیم!

روزای بعدی، نزدیک‌ترین مقصد تاریخی رو پیدا کردیم تا بریم و کشفش کنیم. کارخونه کبریت!

دلم می‌خواست کم‌وبیش از همون حسی که تو بازار داشتم، اینجا هم مزه‌مزه کنم، ولی نبود. هیچ چیز نبود!

فقط یه ساختمون بود که قسمت‌های موزه‌اش رو تا حد زیادی تغییر داده بودن و به جای اشیا یا عکس‌های تاریخی، کلی پوستر، مجسمه و عکس از شهدا، حجاب و نماز گذاشته بودن. دلم می‌خواست اینجور چیزهارو تو جای مناسب خودشون ببینم، نه تو یکی از قدیمی‌ترین کارخونه‌های ایران!

خلاصه که خورد تو ذوقمون! با یه بستنی راست‌وریستش کردیم و برگشتیم تا به ناهار برسیم.

متاسفانه اساتید فکر کردن ما اومدیم زنجان تا درس بخونیم و امتحان بدیم، برای همین چنان امتحان‌های اولیه رو سخت طراحی کرده بودن که دیگه روزهای آخر مجبور شدیم بخاطر امتحان بمونیم تو خوابگاه و هر نیم ساعت یه بار دست از حرف زدن بکشیم و بگیم خب دیگه ساکت! بریم سر درسمون!

ولی خب، یه خوابگاه دخترونه رو هرگز تو سکوت کامل پیدا نمی‌کنی!

برای همین، حس می‌کنم سفرنامه‌ام رو باید همینجا تموم کنم.کاش وقت بود تا بازم کشف می‌کردیم و لذت می‌بردیم از دیدن چیزهای جدید. البته، سفرنامه درونیم هنوز بعد از یک ماه ادامه داره‌. حتی تو خوابام!

گفتم دلتنگ هیچکس نشدم، ولی روز آخری همش زنگ می‌زدم به مامان و بابام تا ببینم کی میان دنبالم. همش به مامانم می‌گفتم وقتی برگردم خونه باید آلبالو پلو بذاری.

فقط منتظر بودم تا برگردم شهرمون و با دوستام از خنده رو چمن‌ها غش کنیم و مسابقه چیپس‌خوری دولپی بذاریم. وقتی می‌خواستیم با ۱۰ تا دخترهای اتاق خداحافظی کنیم، اونقدر محکم همدیگرو بغل می‌کردیم که انگار سال‌ها بود باهم بودیم، شایدم جایی تو زندگی‌های دیگه؛ چون:

یادم میاد وقتی یکی از دخترای خوابگاه، خاله‌اش رو از دست داده بود و بچه‌های اتاقای دیگه با اینکه نمی‌شناختنش کلی کنارش نشستن و دلداریش دادن.

وقتی بچه‌های فارغ‌التحصیل می‌خواستن کارای تسویه‌حسابشون رو انجام بدن، چندتا از بچه‌ها از نوزاد دوستشون مراقبت کردن تا بره و کاراشو انجام بده.

وقتی یکی از بچه‌های طبقه بالا پاش شکست، بچه‌های اتاقشون هر ۳ وعده رو با مخلفات اضافه براش می‌بردن بالا.

دخترای اتاق خودمون که تازه باهاشون آشنا شده بودیم، بی‌هیچ چشم‌داشتی، یهو می‌دیدی همه ظرفای ناهارو شستن و آوردن، خوراکی‌هاشونو برای ما گذاشتن روی میز و رفتن و شب امتحان همه بچه‌ها درس‌ها رو به هم توضیح می‌دادن.

فکر می‌کردم قراره خداحافظی خیلی خشک و رسمی‌تری باهم داشته باشیم، ولی لحظه آخر تو بغل همشون لبخند پررنگ زدم و تا دم در خوابگاه وسایلم رو برام آوردن.

بعضی جاها از ناآشنابودن موقعیت و آدم‌ها نگران شدم، استرس گرفتم، دلم خواست به منطقه امنم برگردم و تا آخرین کوچه‌های شهر خودمون قدم بزنم، درسته که غذا یخ م‌یشد و سس برای شنیسل رو یادشون می‌رفت، درسته که نمی‌تونستم لنگ ظهر تو سکوت به یاد اتاق عزیزم بخوابم، با خیلیا که فکرشو می‌کردم نتونستم بسازم و دوست بشم، ولی خوشحالم که خودم به خودم سفر و لذت از سفر رو یاد دادم. خوشحالم که با زندگی یاد گرفتم و حالا دیگه هراسی از سفر ندارم، حتی اگه ماشین پنچر شه، جای خواب گیر نیاریم و لباسام به خاطر روغن ساندویچ یا بارون داخل چاله، لکه‌دار بشه.

اما مطمئنم هرجایی که برم، بازم کوهستان‌ها و آفتاب صدام می‌زنن تا برگردم و از دیدنشون شگفت‌زده بشم. کوهستان‌های شهرم، شهرستان خیلی کوچک رزن!

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.