Hezaroyek Safar Watermark3 1 1

سفرنامه یزد: ماجراهای سفرمان

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

بعد از فوت خدابیامرز مادرم هروقت روی نرده‌های سرد بالکن آهنی توی حیاط می‌شینم، به روزهای گرم سفرهایی فکر می‌کنم که هر لحظه‌اش برامون خاطره شد و دلگرمی این روزها.

روزی که تو راه برگشت از مشهد یه سفر به یزد داشتیم، رادیو ماشین داشت افزایش مسافرت به یزد رو بررسی می‌کرد. در بدو ورود به یزد باران هرچند کوتاه به ما خوش‌آمد گفت و لبخند مردم یزد رو دوچندان کرد.

برای ما دیدن بارش باران کویر لذت‌بخش بود. کنار یه پارک کوچیک روبه‌روی ساختمان شهرداری کنار زدیم و به تماشای باران نشستیم. به یک‌باره پارکینگ سر پوشیده محوطه از ماشین خالی شد.

آقایی مسافرها رو به جاهای سر پوشیده‌تر و خشک‌تر راهنمایی کرد. وقتی برای آشنایی بیشتر  و پیداکردن مکان‌های ضروری گشتی زدیم، متوجه دو افسر پلیس که در پارک در حال پست دادن بودن و به زبان لری حرف می‌زدن شدیم.

به رسم هم‌شهری بودن خداقوتی گفتیم. با برپایی چادرهای بیشتر کاغذهای تبلیغاتی از گرمابه عمومی بین مسافرها پخش می‌شد.

فردا صبح درعین نزدیک بودن آدرس به سختی ساختمان گرمابه رو پیدا کردیم. اولین بار بود که به گرمابه عمومی می‌رفتم.

صاحبش پیرمرد خوش‌مشرب و خنده‌رویی بود که در خلوتی اول وقت سر صحبت رو باز کرد و با لهجه شیرین یزدی از اینکه این شغل نسل‌به‌نسل در خانواده‌شان جریان دارد و یزدی‌ها هنوز حتی حالا که در همه خانه‌ها حمام هست، در فصل پاییز و زمستان از گرمابه عمومی استقبال میکنن گفت.

در اخر به جای دادن پنج نوشابه کوچک که خواسته بودیم، یه نوشابه خانواده و یه آب معدنی بزرگ داد. به قول خودش برای ما به صرفه‌تر بود و باید حتی تو داغی بازار مسافر، هوای مشتری رو داشت.

اون روز به بهانه تولد مامان سری به بازار معروف طلافروش‌های یزد زدیم. طلاهای یزد با طلاهای شهر ما از همه نظر فرق داشت. اندازه، تنوع و حتی عیار ساخت!

با این حال بازار جذابی برای گشت وگذار بود. بعد از کمی گشتن، یه گردن‌آویز کوچک قو شکل با زنجیر طلایی بلند توجه همه را به خود جلب کرد و شد کادوی منتخب همه برای تولد مامان.

مامان به خاطر باران و امکان بسته‌شدن راه‌ها اصرار به ادامه مسیر و رفتن از یزد داشت، اما ما هنوز خیال رفتن از یزد نداشتیم.

دیگه کم‌کم افتاب داشت غروب می‌کرد که خواهرم برای خرید شیرینی به قنادی نسبتا شلوغ رفت و با یه جعبه نون خامه‌ای و چند تا شیرینی کوچیک تو دستش اومد و با ذوق گفت: «اینا حاج‌بادومیه.»

«چه اسم باحالی!»

اینو گفتم و یه دونه از شیرینی‌ها رو که اندازه یه نقل درشت بود تو دهنم گذاشتم. صبا گفت: «آره فروشنده اینا رو برای تست داده منم آوردم مزه کنید.»

مامان با مهربونی همیشگیش گفت: «هرچی دوست داری بخر.»

با خریدهایی که کردیم و معطلی‌ها امکان رفتن از یزد مقدور نشد و با خوشحالی یه شب دیگه مهمون یزدی‌های عزیز شدیم.

تو همین فکرا غرق شدم که با اومدن نسیم سردی روی نرده‌ها یاد چای داغی که دیگه از دهن افتاده و سرد شده منو به زمان حال پرت کرد.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.