1001 2

سفرنامه یزد: یک روز در یزد؛ هزار و یک داستان در پس

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

اولین تصویر من از یزد، برمی‌گردد به سال ۸۴؛ همان سالی که با پیکانِ سفیدِ آقای حیدری هفت نفری رفتیم بندرعباس! حالا اینکه با چه مشقتّی جا شدیم و چگونه به مقصد رسیدیم، بماند برای نامه‌ای دیگر.

فی‌الحال راوی، داستان دیگری دارد برای گفتن؛ داستانِ راه. نَقلِ مسیری که مثل نُقل شیرین است که از قلب کویر می‌گذرد و می‌رسد به دریا.

این‌جا، یزد است. دم‌دمای صبح است. بابا را خواب گرفته است و دستان آقای حیدری فرمان را! آن‌ موقع‌ها وِیز نبود که مقصد را وارد کنی و بگوید: «بزن بریم!»

بابا اما توی این داستان همچین نقشی را بر عهده داشت و بین خواب و بیداری، به همه‌ی مسیر‌های پیشنهادیِ آقای حیدری یک بزن بریم محکم می‌گفت! آنقدر زدیم و رفتیم که یکهو چشم وا کردیم، دیدیم وسط قبرستانیم و رو به رویمان نوشته: «قصّار خانه»

در تاریکْ‌روشن آن صبح، شاید نمی‌شد گرگ را از میش تشخیص داد، اما هفت جفت چشم متعجبِ خندان از پیکانِ رنگ‌پریده‌ وسط قبرستان، چیزی نبود که بشود نادیده گرفت یا فراموش کرد.

چهارده سال بعد، دوباره اینجایم. اسنپ گرفته‌ام. نشسته‌ام توی ماشین و راننده لوکیشنِ هاستل را وارد می‌کند. وِیز می‌گوید: «بزن بریم» و راه می‌اُفتیم!

ظُهر است. نور زرد و طلایی خورشید افتاده بر تنِ کاه‌گِلیِ خانه‌ها. من مبهوتِ سکوت و نجابت این شهر، در دلم آرزو می‌کنم وِیز چشم‌هایش را ببندد و بین خواب و بیداری، متّصل بگوید بزن بریم و گم شوم دوباره. گم شوم در پستوی این کوچه‌های گرم و روشن و غرق نور شوم و رنگ.

رسیده‌ایم انگار! رو صفحه‌ گوشیِ آقای اسنپ این‌طور به نظر می‌رسد؛ اما خبری از هاستل نیست!

کوچه‌ها را چند بار بالا و پایین می‌کنیم، نشانی را از محلی‌ها می‌پرسیم، اما کماکان خبری از هاستل نیست و ما گم شده‌ایم.

یزد شوخ است. یک بار قصّار خانه روبه‌رویت سبز می‌کند، بار دیگر هاستلت را با دیوارهایش می‌پوشاند تا بیش‌تر بگردی، بیش‌تر جست‌وجو کنی و احتمالا بیش‌تر دل بدهی.

یزد دل‌بر است. این را وقتی وارد «دالون» می‌شوم، بیش‌تر می‌فهمم. خانه‌ای قدیمی، خارج از هیاهوی توریستیِ بافت، با صاحب‌خانه‌ای که پسری ا‌ست سر جمع بیست‌ویکی‌دو ساله، اما به قدر کفایت آقا.

خانه سه چهار اتاق دارد که آخرینش مال من است. اتاقی روشن و صمیمی با ملحفه‌های تماما سفیدِ پاکیزه.

خرداد ماه است. گرمای هوا را باد کولر می‌برد و خنکی مبسوطی روی پوست صورتم سُر می‌خورد و می‌ریزد توی چشم‌هام. پرده‌ پلک‌ها را می‌کشم. هوای تازه که می‌رسد به مغزم، یادم می‌افتد گشنه‌ام.

دو اتاق آن‌طرف‌تر، آشپزخانه‌ اشتراکی ا‌ست. ظرف‌های سفالیِ سفید، با صورتِ خورشیدی آبی و خندان، توی کابینت نشسته‌اند. از یخچال تخم‌مرغ برمی‌دارم. می‌پزم. می‌خورم. معده‌ام آبیِ آرام می‌شود و چهره‌ام خورشیدِ خندانی‌ که لباسِ سفیدش را به تن کرده و راهیِ تماشاست.

روی نقشه، نزدیک‌ترین جاهای دیدنی یزد را علامت زده‌ام. میدان امیر چخماق همین بغل است. پیاده راه می‌افتم و آفتاب که می‌رود، می‌رسم. همه‌جا نارنجی‌ است و انعکاس بنا توی آب حوض خیره‌کننده‌ است.

انگار که خورشید در این شهر، پشت کوه نمی‌رود. همیشه هست. از آسمان می‌رود توی تن بناها و از بناها می‌ریزد توی آب. توریست‌ها این‌جا بخشی از بافت‌ شده‌اند انگار. یک مردی که شمایلی شرق آسیایی دارد، سخت مشغول عکاسی‌ است و غرق حضور لبخند می‌زند.

درکی از زمان ندارم این‌جا. هرچه هست مکان است. تا چشم کار می‌کند، زندگی جاری‌ است. جریانی که مرا می‌کشد و می‌برد با خود به مسجدِ جامع.

یزد مهمان‌نواز است. عدس پلو می‌دهد به جمعی که میهمان مسجد‌ هستند. چه عدس پلویی! چه جمعِ خوشی! چه کِیفِ کوکی!

شب است. کبکم بی‌محل خروس می‌خواند وقتی از سنگ‌فرش‌ها برمی‌گردم. بافت را گذاشته‌ام برای فردا. می‌خواهم خاطرات امشب را مزه ‌کنم، تا صبح بنوشم و مست شوم. تاکسی رسیده‌ است. به «دالون» برمی‌گردم و روز اول این‌گونه به پایان می‌رسد.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

1 دیدگاه

  1. سمانه می‌گوید

    به معنای واقعی لذت بردم.