سفرنامه یزد - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه یزد: بانو نجمه

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

چند سال بیشتر عمر ندارم و هنوز کودکم. خبر خوشی به پدر و مادرم رسیده و باید سفر به مشهد کنیم، به خانه‌ پدربزرگ. اشتباه نکنید سفرنامه‌ من بعد از مشهد تازه آغاز می‌شود. پدرم در مشهد به دنیا آمده و مثلاً چون در دانشگاه تهران درس می‌خواند، من و مادرم را آواره پایتخت کرده است.

پس رفتن به مشهد برای ما سفر نیست چراکه چندبار در سال اتفاق می‌افتاد. خوشبختانه در آن سال‌ها بلیط قطار ارزان بود و ما هیچ‌وقت مجبور نشدیم با اتوبوس برویم، البته تا جایی‌که من یادم می‌آید، در لیست انتظار بلیط تهیه کردیم و روز بعد مشهد بودیم. محله کارمندان. شهرکی که قبل از انقلاب ساخته‌شده و فضای سبز بی‌نظیری دارد. وارد کوی کارمندان که می‌شوی در آن تابستان گرم سال ۷۸ ، چند درجه از هوای تهران خنک‌تر است. باد در میان انبوه درختان می‌پیچد و نسیم صورتم را نوازش می‌دهد. هنوز از راه نرسیده‌، من و پدربزرگ در پارک هستیم. وسط حوض بزرگ پارک، سازه‌ای درست شبیه میدان آزادی تهران قرار دارد که البته کوچک‌تر است. پدربزرگ می‌گوید: «این‌جا را هم‌زمان با اکباتان تهران ساخته و خانه‌ها را به‌صورت اقساط به کارمندان دولت واگذار کرده‌اند.

به خانه که بر می‌گردیم همه در حال بستن چمدان‌ها و وسایل سفر اصلی هستند. اتفاقی در راه است و باید سفر به یزد کنیم. شهری که تاکنون آن را هیچ‌کداممان ندیده‌ایم. آن زمان مثل حالا سایت‌های فروش بلیط مثل علی بابا وجود نداشت، باید در خود راه‌آهن و در صف بلیط تهیه می‌شد. مادربزرگ قرمه‌ها را از داخل شکمبه خشک‌شده‌ گوسفند خارج و یک پلوقرمه خوش‌مزه برای نهار بار گذاشت. پدربزرگ با ردیف بلیط‌ها در دست وارد شد. بعد از نهار استراحتی کوتاه و ساعت ۹ شب در کوپه‌های خودمان که درجه یک شش تخته بود، قرار گرفتیم.

آن زمان قطارهای متنوع وجود نداشت. فقط درجه یک و دو. شام هم خودمان آورده بودیم.کوکوی درجه یک سیب‌زمینی مادربزرگ عزیز. یادش‌به‌خیر! حالا سال‌هاست فوت کرده. ببخشید نمی‌خواهم ناراحتتان کنم چون این سفر در پی یک خبر خوش‌حال‌کننده از شهر یزد، شروع شده بود. همه از بانویی به نام نجمه صحبت می‌کردند. آن‌وقت کسی فامیل نجمه را به‌درستی نمی‌دانست و فقط بانو نجمه در ذهن من باقی مانده است. رییس قطار که بلیط‌ها را چک کرد، مادربزرگ با ته ماهی‌تابه که خالی شده بود، شروع کرد به ضرب‌گرفتن و ما آرام تا خود صبح دست زدیم و خواندیم.

راه یزد طولانی بود چون هنوز ریل جنوب ساخته نشده و باید از مشهد به تهران و بعد به یزد می‌رسیدیم. صبح دوباره در تهران بودیم و هوای آلوده‌اش را استشمام می‌کردیم. چند ساعت بعد قطار در نزدیکی‌های اراک اگر اشتباه نکنم برای نماز ایستاد. از قطار که پیاده شدیم چنان بادی می‌وزید که می‌خواست ما را از جا بکند و با خود ببرد. دست‌هایم را از شانه باز کرده و ادای هواپیما در می‌آوردم. همچنان که بر روی سنگ فرش‌های ایستگاه می‌دویدم، گردوغبار گرم صورتم را آزار می‌داد. روز بعد در یزد تمام صورتم خشکی زده بود. خیلی طول کشید، خدا را شکر می‌کردم که این مسیر طولانی را با اتو بوس نیامدیم و گرنه حتما کمرم خشک می‌شد. بابا یک ضبط کوچک خبرنگاری داشت و مدام برای ما کاست موسیقی پخش می‌کرد. مثل حالا این‌قدر خواننده نداشتیم. نوارها یا سنتی بود یا غیرمجاز اونور آب. بابا تا می‌دید یک نفر با ریش نزدیک می‌شود صدای موسیقی را کم می‌کرد.

خوشبختانه در ایستگاه یزد خیلی معطل نشدیم چراکه اقوام بانو نجمه سنگ تمام گذاشتند. اول با ماشین دنبالمان آمدند. تابه‌حال چنین هوای گرمی ندیده بودم اما داخل ماشین پدر بانو نجمه درست مثل یخچال بود. کولر صورتم را یخ می‌کرد. یزد مثل تهران و مشهد خیلی بزرگ نبود و چند دقیقه بعد جلوی در خانه‌شان بودیم. دیوارها همه کاهگلی بود و بر پشت‌بام‌ها بادگیرهای زیادی دیده می‌شد. خیلی خوش‌شانس بودیم، خانه پدر بانو نجمه درست در وسط بافت تاریخی یزد قرار داشت. بعد فهمیدم که به این‌جا فهادان می‌گفتند. خانه‌های بسیار بزرگ با دیوار‌های گلی، سقف‌های گنبدی، پنجره‌های مشبک، درهای چوبی با آونگ‌هایی که برای کوبیدن به در استفاده می‌شد. یکی برای آقایان و یکی برای خانم‌ها. پدرم گفت: «چون در قدیم خانم‌ها خیلی با حیاتر بودند باید زمانی که آونگ ظریف‌تر صدا می‌داد دم درب می‌رفتند.»

وارد خانه که شدیم همه با نگاه دنبال بانو نجمه می‌گشتند اما هنوز خیلی صمیمی نشده بودیم که سراغش را بگیریم. وای سفره صبحانه پهن شد، خلاصه بگویم بانو نجمه کله‌پاچه‌ای پخته بود که دیگر نشد مزه آن تکرار شود. البته هنوز هم بانو نجمه را ندیدیم. عصر در محله شروع به گردش کردیم. اول زندان اسکندر که به نظر در قدیم یک مدرسه مذهبی بوده با یک حیاط بزرگ و جایی که احتمالا آب‌انبار است یا شاید در دوره‌ای عده‌ای در آن زندانی شده باشند. چندین خانه قدیمی که آدم را به زمان‌های بسیار دور می‌برد، البته این را پدرم می‌گفت اتاق‌های فراوان، آب‌انبار، تابستان‌نشین و زمستان‌نشین، شاه‌نشین و اندرونی و بیرونی از ویژگی‌های بارز همه آن‌ها بود. یک حوض بزرگ و یک تخت بر روی آن، اتاق آیینه، شیشه‌های رنگی که با نور خورشید اتاق‌ها را رنگا‌رنگ می‌کند، همه‌چیز عجیب و رویایی بود. خوشحال بودم که عمویم باعث شده بود به یزد بیاییم. عموی من نظامی و در یزد به واسطه‌ای، درگیر بانو نجمه شده بود. اما هنوز خودش آن‌جا نبود، فکر کنم باید از بندرعباس می‌آمد. یک مکان گرم و رطوبتی.

البته یزد اولین شهری بود که من بعد از مشهد و تهران می‌دیدم و دوست داشتم دریای جنوب را هم ببینم. دریای خزر را هم ندیده بودم ولی خب جنوب جایی بود که عمویم خدمت می‌کرد و ما مشکل خانه و خوردوخوراک نداشتیم. در سفر این‌ها برای پدرم خیلی مهم بود. از خانه‌ها بیرون آمدیم و وسط یک میدان‌گاهی با دیوارهای بلند که از چهار طرف باز بود و در هر گوشه‌ای یک نفر مشغول فروش خوراکی بود، فالوده یزدی خوردیم. دیوارهای بلند در همه‌جا سایه انداخته و خیلی گرمای تابستان اذیت نمی‌کرد البته فقط تا ظهر. اذان که گفتند شهر خلوت شد و ما هم مثل بقیه به خانه فرار کردیم و در زیر کولر خوابیدیم. همان طور که دراز کشیده بودیم عموی بزرگ نجمه گفت: « بیشتر این میدان‌های بدون سقف در اصل حسینیه است که هر کدام مربوط به چند کوچه منتهی به آن می‌شود و در ایام محرم در آن‌جا مراسم سینه‌زنی برقرار است. حسینیه بزرگ فهادان یکی از آن مراکز است».

ما بر روی پشت‌بام آن‌جا هم رفتیم. از بالا محله فهادان زیبا و قدیمی بود ، شاید بیشتر در فیلم‌های تاریخی می‌شد چنین منظره‌ای دید. عصر باز هم در محله، موزه‌های مختلف مثل موزه سکه که شخصی بود را دیدیم. از همه زیباتر بعد از آب‌انبارها با پله‌های فراوان، یک قنات چند طبقه در ابتدای ورودی محله باستانی بود. پله‌های زیادی را باید به‌سمت پایین می‌رفتی. بوی نم و گل. هوای سرد در دل گرمای کویر و یک آسیاب‌سنگی قدیمی در چند متر پایین‌تر از سطح زمین، یک معماری عجیب بود جشنواره غذا هنوز پا برجا بود و عموی بانو نجمه برای ما شولی خرید و گفت: «شولی آشی است با سرکه و شکر فراوان». همه با به‌به و چه‌چه خوردند و من یواشکی درون سطل آشغالی ریختم. پرسیدم: «پس بانو نجمه کجاست؟» بقیه مثل آن‌که منتظر بهانه باشند با سؤال من سراغ بانو نجمه را گرفتند. کسی جواب درستی نداد ولی تا توانستند همه شهر را نشانمان دادند. ازجمله خانه زرتشتی‌ها با آتش چندهزارساله روشن که عکس‌ها و نوشته‌های زرتشت پیامبر نشان می‌دهد همه ادیان، یگانگی خدا را دنبال می‌کنند.

آخر شب که به خانه برگشتیم عمو و بانو نجمه دست‌دردست هم جلوی درب خانه بردستان پدربزرگ و مادربزرگ بوسه زدند. بانو نجمه شیرین سخن می‌گفت. با لهجه یزدی تعریف کرد که بعد از پختن کله‌پاچه برای صبحانه، عمو از بندر تلفن می‌زنه که بازداشت شده چون می‌خواسته بدون مرخصی پادگان را ترک کنه، مثل اینکه به بهانه‌های مختلف مرخصی می‌گرفته و افسر نگهبان وقت هم فکر کرده باز هم دروغ میگه که برای ازدواج مرخصی می‌خواد و زن عمو نجمه صبح زود با هواپیما رفته و شب با عمو برگشته.

روز بعد بانو نجمه جاهایی را در یزد نشانمان داد که همیشه ممنونش هستم.

زیارتگاه چک‌چک در مسیر طبس از این جمله بود و روستاهای منشاد و ده‌بالا که در دل کویر، گویا به جنگل‌های شمال رفته‌ای. چندروز بعد در یک خانه قدیمی مراسم عروسی بانو نجمه به رسم قدیم بر پا شد. هنوز کسانی که در یک صف با مجمعه‌هایی بر سر خنچه عروس را در آن کوچه‌های قدیمی که قسمت‌هایی از آن مسقف بود، می‌آوردند، به یاد دارم.

برادران کوچک عروس با دستمال‌های رنگی می‌رقصیدند. کف کوچه قالیچه انداخته بودند و بر دیوارها فانوس‌های رنگی نورافشانی می‌کرد. بر روی چند گاری چوبی بستنی، قطاب، پشمک، حاجی بادام و شیرینی‌های یزدی گذاشته و بین مردم تقسیم می‌کردند. مادربزرگ گویا کمرش راست شده بود و مدام می‌خندید و پدربزرگ صورت عمو و سر نجمه را مدام می‌بوسید. عموهای بانو نجمه از روی پشت بام‌ها پول بر سر عروس و داماد می‌ریختند و بچه‌ها جمع می‌کردند. شاباش باران بود که باران ابتدا به آرامی و بعد به‌شدت بارید، فقط چند ثانیه!!!! همه تعجب کردند باران در تابستان آن هم یزد. شام عروسی را یادم نیست اما منظره باران و خنده‌های بانو نجمه هنوز در یادم هست، هر چند خود او دیگر در میان ما نیست…


پی‌نوشت: عکس اول تزئینی و سایر عکس‌ها توسط شرکت‌کننده ارسال شده است.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

1 دیدگاه

  1. مهدی می‌گوید

    بسیار مطلب زیبایی و قابل فهمی بود ممنونم بابت همچین محتوای با کیفیتی