این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابامنتشر شده است.
ساعت ۷ عصر در ایستگاه راهآهن مشهد روی نیمکت نشستهام. به تابلوها نگاه میکنم تا خدای نکرده از قطار جا نمانم. نیم ساعت بعد، سوار قطار مشهد-تهران میشوم. در راه به این فکر میکنم، کسی برای دیدن تهران راهی پایتخت میشود؟
اصولا ناف تهران را با کار بریدند. همه برای کاری به تهران میآیند. انگاری چیزی برای سیاحت ندارد. حداقل وقتی پای جاهای دیدنی اصفهان و جاهای دیدنی شیراز وسط میآید، تهران جایگاه پایینتری دارد.
به هر حال، تا وقتی کارهایم را انجام دهم و به قطار برگشت برسم، چند ساعتی وقت دارم. به پیشنهاد دوستی میخواهم این چند ساعت را در خیابان سی تیر بگذرانم.
بعد ۱۲ ساعت به تهران میرسم. بین دستفروشهای اطراف راهآهن چیزی میگیرم و میخورم. بیوقفه سراغ کارهایم میروم. کارم که تمام میشود؛ خودم را به ایستگاه مترو نواب صفوی میرسانم. سوار خط دو مترو میشوم. پس از چند ایستگاه، صدای راهنما میگوید: «ایستگاه حسنآباد»
پیاده میشوم و ۱۰۰ متر پیادهروی میکنم. هوا تقریبا تاریک شده است. چشمم به تابلوی آبی رنگ میخورد؛ رویش نوشته خیابان سی تیر.
بعضیها میگویند اولین استریت فود پایتخت است. سمت راست خیابان دکههای غذا قرار دارند و سمت چپ بوستان. وقتی برای اولین بار، پایم سنگفرش خیابان را لمس میکند، هوای تازه پارک شهر ریههایم را نوازش میکند. با کمی تأمل بوی مطبوع غذا به مشامم میخورد.
برای آنکه درباره این خیابان بنویسم، همه چیز را با دقت از نظر میگذرانم. نمیخواهم این تجربه به مرور از ذهنم پاک شود.
همه مردم در هم میلولند. جای سوزن انداختن نیست. آدمها فارغ از زبان و عقیده میخندند، عاشق میشوند، عاشقی میکنند و… .
زوجهای جوان دستدردست منو غذاها را از نظر میگذرانند. برخلاف جاهای دیگر، اینجا غروبش دلگیر نیست. شاید برای همین همه میخندند.
دکه اول، خلوتتر از بقیه است. دو زن، پاپکورنهایشان را آماده میکنند. شاید امروز دیرتر از همیشه به ضیافت شبانه خیابان رسیدهاند. اینجا شبش چراغانی است. رنگهای مختلف خودنمایی میکنند. ریسهها سراسر خیابان را روشن کردهاند و با چراغهای رنگارنگ آدم را به یاد شبهای اعیاد شعبانیه میاندازند. انگار اینجا همیشه عید است.
موسیقی با رگوپیخیابان عجین است. هر اغذیهفروشی سلیقهای دارد؛ یکی پاپ میگذارد و دیگری شجریان؛ یکی ادل میگذارد و دیگری بنان.
دکههای غذا در بخش زیادی از خیابان به چشم میخورند. خیابانی که از امام خمینی شروع و به جمهوری و میرزا کوچکخان ختم میشود.
دادزنها تلاش میکنند، مشتری را به سمت دکه خودشان بکشانند. از دکهای بوی فلافل میآید و از دیگری کباب. برخی دکهها، مردم را به غذای تند هندی و مکزیکی دعوت میکنند. برخی با پیتزا شما را به ایتالیا میبرند و برخی با فلافل به آبادان. سر در دکهای نوشته «لول کباب تهران قدیم». پیر و جوان، میان دکهها راه میروند و با وسواس دنبال خوراکی مورد نظرشان میگردند.
این خیابان در قرق پیادههاست؛ ماشینها شانسی برای عبور از خیابان ندارند؛ برای همین بوق نمیزنند تا راهشان را باز کنند. شاید برای اولین بار حق تقدم واقعا با پیادهها باشد؛ پیادههایی که پس از یک روز سخت کاری به اینجا میآیند تا خستگی را از تن برهانند یا خاطرهای مشترک با دلبر را رقم بزنند.
میز و صندلیها، از بشکههای فلزی ساخته شده است. اینجا رنگ غالب زرد است. نقاش، چه رنگ زرد با مسمایی برایشان انتخاب کرده است؛ فرحبخش مانند دل مردمی که در این خیابان قدم میزنند.
دکه ساندیچی توجهم را جلب میکند. همبرگرهایش به قرمزی لبوست. برای من که عاشق همبرگرم، فرصتی پیش میآید تا بهانهای برای برگشتن به این خیابان داشته باشم. سفارشم را میدهم. با دقت آشپز را نگاه میکنم. هیچ عجلهای برای برداشتن همبرگرها از روی اجاق ندارد.
زنی هر چند لحظه یک بار سرک میکشد. احتمالا نگران است در نبودش همبرگرش نصیب من شود. مرد، با وسواس زیادی نان ساندویچ را آماده میکند. مخلفات را میچیند و دست آخر همبرگر را در جای مورد نظر میخواباند. این همه طمأنینه و وسواس برایم جالب است. بالاخره ساندویچم را میگیرم.
صد متری گز میکنم تا جایی برای نشستن پیدا کنم و ساندویچ را بخورم. در واقع، بهانهای است تا بیشتر خیابان را ببینم. و الا خیلیها ایستاده و خیلیها لبه جدول نشسته و غذایشان را میخورند. این همه بیآلایشی برایم جالب است؛ انگار نفس لذت مهم است.
در میان خندهها و همهمه مردم، سیاهپوشانی کلهقندیها را مرتب میکنند. کلهقندیها مرز میان پیاده و سواره را مشخص میکنند. سیاهپوشان در جایجای کوچه ایستادهاند. سر میگردانند. همه چیز را از نظر میگذرانند و نمیگذارند آب در دل رهگذران خیابان سی تیر تکان بخورد.
در میان دکههای خوراکی، چشمم به چند دکه سوغاتی میفتد. دوربینی قدیمی، کنج ویترین، منتظر است تا به چشم کسی بیاید. دخترکان عروسکی با موهای مجعد روی طاقچه سوغاتیفروشی به مردم لبخند میزنند.
پیرمردی با دستان گره کرده در پشتش، فارغ از همه دنیا جلوی مغازه ایستاده و دنبال گذشتهاش میگردد. جوانی در میان آنتیکهای دکه، در جستجوی راهی برای بردن دل معشوق است. دیگری با لباس مالدینی دسته گلی در دست دارد، چشم میچرخاند تا محبوب را ببیند. اضطراب در چشمانش هوایداست؛ اما در عمق نگاهش امیدی زیبا میدرخشد.
فلش گوشیهای موبایل همچون ستارگان سوسو میزنند. کسی دلش نمیخواهد در عکسها چیزی از قلم بیفتد. لبخند میزنند و لذت میبرند. همه میگویند و میخندند. انگار همه خندههایشان را برای این خیابان آوردهاند.
خانوادهای نوزاد چند ماههای را قنداق پیچ به اینجا آورده است. نوزاد با تعجب به ریسههای بالای سرش خیره شده است.
در مقالهای نوشته بود، دلیل رونق غذاهای خیابانی در جهان این است که، مردم قرن ۲۱ سرعت را به هر چیز دیگری ترجیح میدهند و چه غذایی سریعتر از دکههای خیابانی؛ اما به نظرم چیزی فراتر در میان است.
چیزی که جامعه بشری را میسازد؛ یعنی عضوی از گروه یا جامعهای بودن. به گمانم در تهران، جایی مانند خیابان سی تیر به فرد احساس عضویت در گروه یا اجتماع را میدهد؛ اینکه فرد حس کند، در جامعهای بشری حضور دارد.
بالاخره جایی برای نشستن پیدا میکنم. کمی پس از آخرین دکه اغدیه فروشی، نیمکتی خالی پیدا میکنم. زوجی آنطرفتر نشسته و درباره ازدواجشان داستانسرایی میکنند.
زنی انتظار میکشد. با سردی غذایش را میخورد. گوشیاش را نگاه میکند، دوباره با غذایش ور میرود. سی تیر فقط به چند دکه اغذیه فروشی محدود نمیشود.
همانطور که مشغول خوردن همبرگرم میشوم؛ چشمم به بخش تاریک خیابان میافتد؛ ریسهای دیده نمیشود. مردم کاری به آنجا ندارند. مردی ژولیده از تاریکی به سمتم میآید. چشم میچرخاند شاید پسمانده غذایی نصیبش شود.
غذایم را خورده نخورده درون کیفم میگذارم. به سمت تاریک خیابان میروم. ساختمانها را از نظر میگذرانم. انگار خیابان، صد سالِ تهران را در خود جای داده است. جایجایش ساختمانهای قدیمی نظارهگر آدمهای عصر مدرناند.
کنیسه، کلیسا و آتشکده از جمله ساختمانهای همین خیابان هستند. در جایی خواندم، اینجا به خیابان ادیان معروف است؛ و چه اسم با مسمایی. کنیسه حییم با حوض آبی و درختان سرسبزش آدم را وسوسه میکند. پیرمردی میگفت روزگاری پناهگاه جنگ زدهها بوده و حالا با معماری قاجاریاش دلبری میکند.
چشم میچرخانم، تنها آتشکده زرتشتیان در تهران را میبینم. آتشش را از آتشکده یزد آوردهاند تا تمثیلی از یگانگی باشد. فقط یک آتش وجود دارد و همان کافی است تا تاریکی را پس زند.
ساختمانش از مرمر ساخته شده و در ستونهایش سر گاو را میبینی؛ یعنی آفرینش. کنیسه حییم و آتشکده هر دو کمی بیش از صد سال عمر دارند؛ اما هیچکدام به قدمت کلیسای انجیلی پطروس مقدس نمیرسد.
نزدیک ۱۴۰ سال، میزبان مراسم مسیحیان بود و این روزها، به خاطر برگزاری مراسمهای کُرهایها، به کلیسای کرهای معروف گشته است. در خیابان سی تیر، انگار روزگاری آدمها فارغ از هر عقیدهای به سمت خدایشان میرفتند و نیایش میکردند و چه چیزی زیباتر از تفاوت؛ مگر همین تفاوتها جامعه بشری را نمیسازد؟
از دکهها دور شدهام. همچون کاراکتر فیلم نیمهشب در پاریس ساخته وودی آلن با کافهای روبهرو میشوم که زمانی مشتریانش شاعران و نویسندگان بزرگ و نامی بودند؛ اسمش کافه گل رضاییهست؛ کافهای با ۹۰ سال قدمت و میزبان دست به قلمان قرن بیستم.
سرک میکشم شاید چشمم به هدایت، سایه یا شاملو بیفتد. شاید من هم مانند شخصیت گِیل خوش اقبال باشم و با آنها روبرو شوم؛ اما شانسی ندارم. از اسکوسیزی تا آلن دلون، از ونگوگ تا تروفو روی دیوار کافه جا خوش کردهاند.
کافهدار در حال تمیز کردن میزهاست. فقط نوری قرمز روشن است. با دیدنم اشاره میکند که تعطیل است.
با تعجب نگاهی به ساعتم میکنم. یک ساعت فرصت دارم خودم را به راه آهن برسانم. ساعت یازده قطارم حرکت میکند و سفر یک روزهام به تهران پایان مییابد.
برای آخرین بار خیابان را برانداز میکنم. چند عکس میگیرم تا دوستانم هم در زیباییهای خیابان شریک کنم. هر چه نباشد وصف العیش نصف العیش.