این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
سفرنامه من با همه سفرنامههایی که با دیدن مناظر زیبا و بازدید از مکانهای تاریخی صورت میگیرد، متفاوت است. میخواهم درباره سفری برای شما بنویسم که اولین بار در کودکی من رخ داد و سرنوشتم را تغییر داد.
این مسافرت باعث شد من از اوج ناامیدی، به امید برسم و از درماندگی، به موفقیت و زندگی بهتر دست پیدا کنم. اواسط پاییز سال ۱۳۵۰ بود. هشت ساله بودم. همراه پدر و مادرم سوار بر اتوبوس مسافربری شدیم که سفر به تهران را تجربه کنیم.
در طول سفر، با چشمان اشکآلود و غمگین، به مناظر سرد و خشک اطرافم نگاه میکردم. فقط به این فکر می کردم که آیا میتوانم «بهتر» شوم و به زندگی عادی برگردم؟ آیا میتوانم به مدرسه بروم و باسواد شوم؟ من عاشق درس، کتاب و مدرسه بودم. از همه مهم تر دوست داشتم با بچههای هم سنوسال خودم بازی کنم.
علاوه بر این والدینم که خودشان سواد نداشتند، مُصِر بودندکه وارد مدرسه و اجتماع شوم. معتقد بودند نباید فقط در خانه بمانم. آنها طی پرسوجوهای زیادی فهمیده بودند جمعیت هلال احمر و بیمارستان «شفایحیائیان» در تهران، با همکاری پروفسورهای دیگر کشورها تجهزاتی دارند که میتوانند به افرادی مثل من کمک کنند.
وقتی وارد پایتخت شدیم، باران شروع به باریدن گرفت. گویا آسمان هم میگریست. با آدرسی که داشتیم به خانه پسر عمهام در شرق تهران رفتیم و آن شبِ سرد و تاریک را آن جا گذراندیم.
صبح روز بعد با اتومبیل قدیمی او، برای معاینه اولیه به سمت بیمارستان شفایحیائیان راهی شدیم. بعد از مدتی یکی از دکترهای باتجربه به نام «فتوحی» با تردید به مادرم گفت که شاید بِرِیس (کفش کمکی) کارساز باشد.
با شنیدن این جمله احساس امید در من بیدار شد. لبخندی ملایم برلبانم نشست. مادرم با چشمانی پر از اشک شوق به دکتر نگاه کرد. سرش را بالا گرفت و گفت: «خدایا خودت کمک کن.»
چند روز بعد دوباره برای معاینه و ساخت بریس مخصوص خودم به آن جا رفتیم. در آن روز میان آن همه انسان توانخواه، دختر زیبا و جوانی را دیدم که با کمک بِرِیس راه میرفت. در چهره آن دختر آینده خودم را دیدم و انگیزه و امیدم بیش از پیش شد.
سرانجام روز موعود فرا رسید. باید در حضور پزشکان خارجی راه میرفتم. لحظات به کندی میگذشت. قلبم تندتر زد. دستانم عرق کردند. چشمان پدر و مادرم برق زدند.
برای اولین بار روی پاهای خودم ایستادم. «باورم نمیشه…!»
با کمک بریس و یک جفت عصا قدمبهقدم شروع به راه رفتن کردم. یک لحظه احساس نکردم که راه میروم، بلکه احساس کردم پرواز میکنم. سبکبال و رها شدم. از آن روز به بعد زندگی من تغییر کرد…
هر روز تمرین میکردم و با دیدن افرادی شبیه به خودم تلاش، اراده و استقامتم بیشتر میشد. روز آخر برای تحویل وسایل کمکی و پارهای از کارهای پزشکی وارد یکی از اتاقهای بیمارستان شدیم.
پزشک میانسالی با موهای جوگندمی پشت میزش در اتاق نشسته بود. پس از چند دقیقه حالواحوالپرسی، از من پرسید: «دخترم راستی نگفتی کلاس چندمی؟»
ناگهان لبخندم محو شد و بغض راه گلویم را بست. مادرم بدون مکث گفت: «مدیر دبستان به علت معلولیت، ثبت نامش نکرد.»
پزشک میانسال ابروهایش را بالا برد. به سرعت برگه سفیدی را از کشوی میزش در آورد و گفت: «عجب! این دیگه چه حرفیه؟ مدیر مدرسه اشتباه میکنه. من الان نامهای به ایشون مینویسم تا دختر باهوش و قشنگمونو ثبتنام کنند.»
دکتر، آن فرشته مهربان نامه را نوشت، مهر کرد و به مادرم داد.
همراه با والدینم سوار بر اتوبوس مسافربری شدم که به اصفهان برگردیم. در طول سفر همزمان که با چشمان پراشتیاق، به جاده و مناظر زیبای اطراف نگاه میکردم، فقط به این فکر میکردم آیا نامه موثر است و مدیر راضی میشود؟ حالا که میتوانم با عصا و کفش کمکی راه بروم، آیا اجازه دارم به مدرسه بروم و باسواد شوم؟
وقتی به اصفهان رسیدیم، مادرم با نامه مهروموم که سواد خواندنش را نداشت، به مدرسه رفت. او نامه دکتر را به مدیر تحویل داد.
پس از چند روز خبر آمد که مدرسه مرا پذیرفته است و حاضر به ثبتنامم شدند.آری من به آرزویم رسیدم و این مسافرت باعث شد من در اوج ناامیدی، در زندگی پیشرفت کنم.
روزها گذشت و گذشت. با وجود فلج اطفال درسم را ادامه دادم و سیکلم را گرفتم. حتی در ۲۳ سالگی استخدام رسمی دولت شدم. در ۲۷ سالگی ازدواج کردم و بعد صاحب دو فرزند دختر شدم.
اما هرگز ندانستم آن دکتر مهربان در نامه چه نوشته بود که مدیر مدرسه ما با تمام قاطعیتی که داشت، نظرش را تغییر داد.