سفرنامه تهران - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه تهران: پایتخت

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

سفرنامه تهران: بایرامیز موبارک…

چند روزی مانده به عید نوروز، با همسفرانی که یکی دست‌شکسته بود و دیگری شاید دل‌شکسته به راه افتادیم. دقیقا چند ساعت قبل از تحویل سال با دیدن بادکنک‌های غول‌پیکری که رویشان نوشته شده بود: «سال جدید مبارک» فهمیدیم که به تهران رسیدیم.

به لطف خانم راهنمای گوگل‌مپ که انگار با جابه‌جایی از شهری به شهر دیگر آب‌به‌آب شده بود و تمام مسیرها را اشتباه می‌گفت، بعد از چندین بار گذر از یک نقطه در نهایت به هتل رسیدیم.

شلوغ به نظر نمی‌رسید. چمدان‌هایمان را کشان‌کشان داخل لابی بردیم و پس از چند دقیقه سروکله‌زدن با رسپشن‌های هتل که معمولا حرف‌هایشان از پشت تلفن پس‌وپیش است، بالاخره کلید اتاق‌هایمان را گرفتیم.

به محض ورود به اتاق صفی طولانی پشت در حمام تشکیل شد که من هم اکنون نفر دوم آن هستم. دوش کوتاهی می‌گیرم و هنوز آب از نوک موهایم می‌چکد که نیاز حیاتی مهمی به سراغم می‌آید، گرسنگی!

با کمی پرس‌وجو دوستی تهرانی به ما آدرس رستورانی خوب و قدیمی را می‌دهد که از قضا دقیقا روبه‌روی هتلمان است.

شال و کلاه می‌کنیم و به راه می‌افتیم. رستوران در طبقه پایین ساختمانی قدیمی قرار دارد که بسیار هم کوچک است. موسس رستوران ظاهرا خانمی است که پس از آتش گرفتن کارخانه پدرش به قصد نجات اقتصاد خانواده رستورانی تاسیس می‌کند که خوشبختانه محبوب هم می‌شود.

امروز اما هیچ نشانه‌ای از او بر در و دیوار رستوران نمی‌بینم. تنها نشانه شاید طعم بی‌نظیر غذاهاست که مارا وسوسه می‌کند هر روز ناهار به آنجا برویم، اما خیلی سریع با دیدن صورت‌حساب چاق‌وچله‌ای که پیش رویمان می‌گذارند، تصمیم می‌گیریم دیگر هر وقت گذارمان به آنجا افتاد، راهمان را به سمت سوپری محله کج کنیم.

***

میلادی که در خواب بود

چند دقیقه دیگر سال تحویل می‌شود و ما همگی لباس نو بر تن و لبخند بر لب در یکی از اتاق‌ها دور هم جمع شده‌ایم و چشم دوخته‌ایم به صفحه تلویزیون که دارد تصاویری از بهار پخش می‌کند. شمارش برای شروع سال جدید شروع می‌شود و به محض ترکیدن بمب سال نو همه ناگهان میان انبوهی از تلفن‌های آشنا و ناآشنا قرار می‌گیریم.

هر کس از آن هیاهو به گوشه‌ای از اتاق پناه می‌برد و مشغول صحبت می‌شود. من هم سخت مشغول گوش دادن به صحبت‌های همسفر ترک‌زبانم هستم. این را به پای فضولیم نگذارید، فقط از آواهای این زبان خوشم می‌آید. هر چند که از حرف‌هایش هیچ‌چیز نمی‌فهمم، به جز جمله اول و آخر که طبیعتا سلام و خداحافظی است.

تلفن‌ها که تمام می‌شوند، اولین جایی که دوست داریم به آنجا برویم برج میلاد است. گمان می‌کنیم در این لحظات جشنی بزرگ در محوطه‌اش در حال برگزاری باشد، اما هنگامی که به آنجا می‌رسیم، می‌گویند برج ساعت ۱۰ شب تعطیل شده است و دوروبرش هم هیچ خبری نیست!

فقط کمی آن طرف‌تر چند نفری مشغول سوار و پیاده شدن از زیپ‌لاین هستند؛ اما برج میلاد در خوابش هم زیباست و همچنان مثل جوانی رعنا به نظر می‌رسد که بالای شهر ایستاده است.

ما هم می‌ایستیم و با نگاه به چراغ‌های درخشان شهر هرکداممان به دنیایی درونی فرو می‌رویم. همان شب هنگام برگشت به هتل پل طبیعت را هم می‌بینیم و احساس می‌کنیم دیگر نیازی نیست از رویش عبور کنیم. چیزی که بعدها حسرتش را می‌خوریم.

***

تاج و تخت

یکی از اصلی‌ترین انگیزه‌هایم برای آمدن به تهران دیدن کاخ گلستان بود. برنامه‌ها را هم گونه‌ای چیده‌ایم که روز اول از آن‌جا دیدن کنیم. حالا ساعت ۷:۳۰ صبح است و صف بلندی برای گرفتن بلیط پدید آمده است.

خوشبختانه زود رسیده‌ام و آن اول‌هایش ایستاده‌ام. به دکه که می‌رسم، اول از همه می‌پرسم که آیا می‌توانم داخل کاخ عکاسی کنم یا خیر؟

می‌گویند: «بله» و تعجبم را بر می‌انگیزند؛ زیرا گوگل چیز دیگری می‌گفت؛ از گرفتن مجوز و هماهنگی با مسئولان کاخ حرف می‌زد! البته خوشحالم که کسی به حرف‌هایش گوش نمی‌دهد.

وارد می‌شوم. از ایوان تخت مرمر شروع می‌کنم و بخش‌های مختلف را یکی پس از دیگری می‌بینم. باورم نمی‌شود که چگونه اینقدر ظرافت در یک کاخ جمع شده است! تا به امروز این همه رنگ‌ونقش مختلف را یک جا ندیده بودم.

به تالار سلام می‌رسم. مشغول عکاسی هستم که مردی روبه‌رویم می‌ایستد و می‌گوید: «اگر می‌خواهی کسی در عکست نباشد، آژیر آتش‌نشانی اینجا را به صدا دربیاور و وقتی همه فرار کردند، عکس‌هایت را بگیر.»

پیشنهاد خوبی است، اما قطعا به قیمت توبیخ دوربین یا حتی خودم تمام می‌شود که به نظرم برای گرفتن چند عکس زیادی گران است. با احترام پیشنهادش را رد می‌کنم.

لنز دوربین را به سمتی دیگر نشانه می‌روم؛ جایی که یک صندلی چوبی کوچک با پارچه‌ای گل‌دار جا خوش کرده است و به نظر می‌رسد روزی استراحتگاهی بوده است برای صرف چای و قهوه‌ شاهان پیشین.

زیبایی این کاخ تمامی ندارد. آدم از نگاه به جزییات ستون‌ها و لوسترهایی که آویزهای سبز زمردین دارند، سیر نمی‌شود، اما حیف که زمانم محدود است و باید برم.

دوان‌دوان از کاخ بیرون می‌آیم و در دلم خدا را شکر می‌کنم که کاخ گلستان از بناهای تاریخی است که به خوبی از آن نگهداری می‌شود. روح شاهان قاجار و پهلوی هم شاد که به کاخ آسیبی نزدند!

قرار است برای ناهار به رستوران نایب که کباب‌فروشی معروفی در بازار بزرگ تهران است، برویم که شرایط جوی مانعمان می‌شود. در کسری از ثانیه چنان باد و طوفان و بارانی می‌شود که هر کسی به جایی امن پناه می‌برد.

به خودمان امید می‌دهیم که باران بهاری است و چند دقیقه‌ دیگر تمام می‌شود، اما نمی‌شود که نمی‌شود. دیگر ایستادن کار بیهوده‌ای است. پس به سرعت و نفس‌زنان خودمان را به ماشین‌هایمان می‌رسانیم. در ماشین را که می‌بندم باران هم بند می‌آید!

یک جوانِ کهن

ایران مال شاید یکی از مدرن‌ترین جاهای دیدنی تهران باشد. جایی که انگار بسیاری از بناهای تاریخی ایران و حتی کشورهای دیگر را در خود جای داده است.

بخشی از آن که منصوب به باغ ماهان است، حال‌وهوایی وصف‌ناشدنی‌ دارد. مکانی با چندین ردیف درخت سرو خوش قدوقامت! آبراهه‌هایی که از میان درختان می‌گذرند و آسمانی که شیشه‌ای است.

این بنا به خوبی تضاد میان معماری مدرن و سنتی را نمایان می‌کند؛ مانند تضاد میان سادگیِ دیوارهای خاکستری موزه اتوموبیل و نقش‌ونگارِ دیوارهای سفید و گچبری‌های تیمچه ایرانیان.

تیمچه ایرانیان چندین مغازه دارد که اشیا زینتی ایرانی می‌فروشند. از آخرین مغازه تیمچه که کمی فراتر می‌روم، دری چوبی و تماما کنده‌کاری‌شده مرا می‌برد به هندوستان؛ انگار که همزمان وارد تونل زمان و مکان شده‌ام.

پیش رویم کتابخانه‌ای عظیم قرار دارد با قفسه‌هایی لبریز از کتاب‌های کهن و مجسمه‌هایی از شاعران و نویسندگان بزرگ. سمت چپم انتهای همان کتابخانه راه‌پله‌ای وجود دارد با نرده‌هایی از جنس شیشه که در انتها دو شاخه می‌شود و این بار مرا می‌برد به اروپا…

سقف این قسمت طرح آسمان دارد و خانه‌هایی نمادین به سبک معماری غربی جای مغازه‌ها را گرفته‌اند.

هرکدام از کوچه‌ها حال‌وهوایی خاص دارد. گاهی احساس می‌کنی که در معروف‌ترین خیابان لس‌آنجلس قدم می‌زنی و لحظه‌ای بعد کیوسک‌های قرمز رنگ تلفن تو را به یاد لندن می‌اندازند.

در این میان اما کافه‌هایی که به نظر می‌رسد فرانسوی یا ایتالیایی باشند، مکان‌های دنج‌تری به نظر می‌آیند. از سر کنجکاوی تمام کوچه‌پس‌کوچه‌ها را می‌گردم و تا انتها می‌روم. در یکی از این کوچه‌ها به شهری می‌رسم که الهام گرفته‌شده از شهرهای خیالی کودکیمان است.

در دروازه شهر می‌ایستم. مشغول خیال‌پردازی‌های کودکانه هستم.

کودک درونم به جوان بیرونم زبان‌درازی می‌کند و می‌گوید: «تو دیر رسیده‌ای، اینجا شهر من است!» می‌خواهم جوابش را بدهم که ناگهان با درد پاهایم به خودم می‌آیم. ساعت‌ها پیاده‌روی کرده‌ام و فکر می‌کنم حق با بدنم باشد. بهتر است به هتل برگردیم. از همان مسیر که وارد شده‌ایم، بر می‌گردیم.

در مسیر خروج مغازه‌ای را می‌بینم که روی سر درش نوشته شده: «شربت‌خانه‌».

در دایره‌ لغاتم واژه‌‌ جدیدی است و توجهم را جلب می‌کند. وارد می‌شوم. اولین چیزی که به چشمم می‌آید کاشی‌های کف شربت‌خانه است که مانند کاشی‌های کاخ گلستانند، پر از طرح و رنگ…

میزها هم چوبی هستند؛ اما مِنو جذاب‌ترین بخش شربت‌خانه‌ است؛ چون در آن واژگان آشنای ایرانی جای اسامی عجق و وجق خارجی را گرفته‌اند. در اینجا بیشتر از هر زمان دیگری احساس می‌کنم که ایران خانه حقیقی من است.

یک لیوان شربت خاکشیر سفارش می‌دهم و می‌نشینم به انتظار…

صبح زود در رستوران هتل با امیر که پسر خاله یکی از همسفرانم است، آشنا می‌شوم. او آمده است تا ما را بدون اینکه در شهر گُم بشویم، به مقصدمان برساند‌.

امروز به بچه‌ها اختصاص می‌گیرد. مقصد اول ژوراسیک پارک است که در ابتدا می‌خواهم راهم را از دوستانم جدا کنم و به آنجا نروم؛ اما با دیدن تصاویر پررنگ‌ولعاب داخل اینترنت تسلیم می‌شوم و همراهشان می‌آیم.

حالا که در انتهای پارک ایستاده‌ام، متوجه می‌شوم که بازهم گول رسانه‌ها را خورده‌ام؛ زیرا اینجا نه تنها خبری از آن چمن‌های سبز نیست، بلکه دایناسورهایش هم هم‌قد خودمان هستند.

قبل از حرکت به سمت خانه چند ساعت دیگر فرصت داریم تا در تهران بچرخیم. تصمیم می‌گیریم که در این ساعات پایانی سفر، به دیدن برج آزادی برویم.

امروز برای اولین بار است که برج آزادی را می‌بینم؛ اما حالا که به سمتش قدم برمی‌دارم، احساس کسی را دارم که پس از سال‌ها دوست قدیمی‌اش را دیده است.

کنارش می‌ایستم و به اشکال هندسی و رنگ فیروزه‌ای پایه‌هایش نگاه می‌کنم؛ اما من تنها برای دیدن این اشکال نیامده‌ام.

می‌خواهم بیشتر بشناسمش؛ پس می‌روم و بلیط ورود به برج را می‌گیرم. وارد که می‌شوم، طبقه اول موزه دوربین است.

نگاه سریعی می‌اندازم و با آسانسوری که به خاطر شکل برج حالتی نامتقارن دارد، به طبقه دوم می روم. در این طبقه هیچ چیز نیست، به جز نورِ ستاره‌ای شکلی که از سقف می‌تابد؛ اما بودن درون یکی از معروف‌ترین برج‌های ایران خودش به تنهایی حسی منحصربه‌فرد دارد.

به طبقه سوم می‌رسم. یک سطح شیب‌دار کاشی‌کاری‌شده وسط طبقه قرار دارد که هنگام باران تبدیل به آبشاری کوچک می‌شود. می‌توانم تصور کنم که تا چه اندازه زیباست.

با چند پله منشعب‌شده از این طبقه به پشت‌بام می‌رسم. جایی که از یک سمت می‌توانم فرودگاه امام را ببینم و از سمت دیگری برج میلاد از آن دورها دست تکان می‌دهد.

تمام شهر زیر پایم است. به گفته آقای راهنما ارتفاع برج آزادی فقط پنجاه متر است. به این دلیل که نزدیک یک فرودگاه قرار دارد، در نتیجه بلندتر نمی‌توانست باشد؛ اما چرا نزدیک فرودگاه است؟

تنها به این دلیل که هرکس وارد ایران می‌شود، در اولین نگاه یکی از زیباترین سمبل‌های ایران را ببیند.

بعد از دو ساعت به سمت مشهد حرکت می‌کنیم. با برج میلاد و برادر بزرگ‌ترش برج آزادی خداحافظی می‌کنم؛ ولی بخش کوچکی از ذهنم را پیششان جا می‌گذارم. بخش دیگرش را هم که با خود به مشهد می‌آورم؛ رنگ‌وبویی از تهران گرفته است که تا مدت‌ها همراهم می‌ماند‌…

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.