این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ساعت ۹:۵۰، درب ورودی هتل لایک، تفلیس، گرجستان.
من: «به گرجی هم بهش بگم مطمئنم که متوجه نمیشه.»
دوستم: «تو به انگلیسی بگو لااقل، نمیخواد داداش داداش کنی.»
من: «آقای راننده، آخ ببخشید، مستر، هاو آر یو؟»
رو کردم به دوستم و گفتم: «اصلا ببینم، چرا تو خودت به انگلیسی نمیگی؟ مگه زبونت سوراخه؟ یا نکنه مارو گیر آوردی وسط این همه ماجرا و سفر به تفلیس؟»
دوستم: «یچی میگیا واس خودت. من اگه انگلیش بلد بودم که الان با تو اینجا نبودم. میرفتم لندن، کنار خانم مارگارت تاچر.»
فکر کنم که راننده از رفتارهای ما فهمیده بود که سردرگم شدیم و نمیدونیم چی بگیم. هم دیرمون شده بود و هم آخرین سکههای لاری بود که توی دستم سر و صدا میکرد. نه پولی داشتیم و نه وقتی برای تلفکردن. آخرین فرصتمون توی سفر به گرجستان بود. به راهنمای باشعورمون گفته بودم که خواهشا، خواهشا زودتر به ما زمان پرواز برگشت به تهران رو خبر بده. ولی این شیر پاک خورده، فکر کنم شوخیش گرفته بود با ما. چون اصلا خبری بهمون نداد و من توی وان حموم با نگاه به ساعتم و امدادهای الهی، متوجه شدم که فقط یک ساعت دیگه پرواز داریم.
راننده برگشت و رو به من کرد و گفت: «های، کن یو اسپیک انگلیش؟»
دوستم: «مسعود، مسعود، فکر کنم با توئه. ببین چی میگه بهت؟»
منم راننده رو ول کردم و به دوستم نگاهی از سر تعجب کردم و گفتم:«الان اینی که گفتی چی بود؟ خدایی، تو این جمله رو هم نمیدونی یعنی چی؟ بابا تو دیگه چقدر با فهم و کمالاتی. الحق که اشرف مخلوقاتی.»
دوستم هم با دست، محکم به پهلوم زد و جبران حرفمو کرد. منم خندیدم و نگاهم رو به سمت راننده کردم و گفتم: «یس. آی کن، وات ایز یور نیم؟»
راننده: «مای نیمز ایز رایان. اند یو؟»
من: «آی ام مسعود. نایس تو میت یو.»
و شروع کردم با راننده درباره فرصت خیلی خیلی کمی که برای رسیدن به پرواز برگشت تهران داریم، صحبت کردم. صحبتهام رو با یه خواهش غلیظ تموم کردم و راننده هم که با فوتوفنهای ایرانی من، حسابی آتیشی شده بود، بدون هیچ حرفی گفت: «اکی. پلیز شات آپ.»
با شنیدن حرفش احساس کردم که قراره مارو کتک مفصلی بزنه و به دوستم اشاره کردم و با شوخی گفتم: «وصیتنامهت رو قبل از اومدن، تحویل بابات دادی یا کاغذ و خودکار دربیارم؟»
دوستم هم خندید و گفت: «شات آپ رو بلدم. واقعا که راننده مودبیه. چی گفتی که اینطور جو گیر شده؟»
من: «هیچی، فقط بهش گفتم که ما ایرانیها، عاشق شما گرجستانیها هستیم و امیدوارم که یه زن ایرانی نصیبت بشه. فکر نمیکردم که انقدر حرفم تاثیرگذار باشه.»
من و دوستم به هم نگاهی کردیم و با صدای بلند خندیدیم.
ادامه داستان رو از اینجا تعریف میکنم براتون. چون هشت دقیقهای که بیان نکردم، مملو از فحشهای دوستم به من، البته با مضامین عاشقانه، و خواهشهای من از راننده برای کمکردن سرعت و تکرار کلمه پلیز پلیز پلیز بود. پس مطمئن باشین که چیز زیادی رو از دست ندادین. و حالا ادامه داستان …
۲۹ شهریور۱۳۹۵، ساعت ۹:۵۹، درب ورودی فرودگاه، تفلیس، گرجستان.
من: «خدایا شکرت. خدایا این دیوونس».
و رو به راننده کردم و گفتم: «پلیز گووووووووووووو. بااااااااااااااای»
و با تمومشدن این جملات، دوستم سرش رو قبل از پیادهشدن از ماشین، بیرون برد و تمام صبحانه رو بهصورت کامل روی آسفالت خیابون، خالی کرد و صحنه عجیبی رو ایجاد کرد. فرصتی برای شستن دهانش نبود و با آستین پیراهنم، دستی به صورتش کشیدم و دوان دوان به سمت گیت ورودی میرفتیم. مطمئن بودیم که به پرواز نمیرسیم و اگر هم میرسیدیم، باید به چرخهای هواپیما آویزوون میشدیم. دوان دوان میرفتیم که پای چپم به پایه یک صندلی گیر کرد و من به صورت پرتاب سه امتیازی بهسمت صف مسافرای روس پرتاب شدم. البته خداروشکر که توی حلقه نرفتم و فقط به سبد خوردم.
۲۹ شهریور۱۳۹۵، ساعت ۱۰.۰۲، سالن انتظار فرودگاه، تفلیس، گرجستان.
من و دوستم با لطف کادر پرواز، تونستیم که سوار هواپیمایی که آماده پرواز بود، بشیم.
پینوشت: عکس اول تزئینی و سایر عکسها توسط شرکتکننده ارسال شده است.