این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابامنتشر شده است.
کوهنوردی سفری مثل زندگی است…از دور مسیر صاف و هموار به نظر میرسد؛ اندک قدمی که برمیدارید، متوجه مسیر پرفرازونشیب آن میشوید. اگر آذوقه و همسفر خوب با خود نداشته باشید، بارتان را همانجا بر زمین گذاشته و به قله فکر هم نمیکنید.
فقط کافی است اندکی پشتکار و روح ماجراجویی داشته باشید تا از مسیر هم لذت ببرید و سختی راه را به جان بخرید. امان از آن لحظه که انگشتان پایتان قله را لمس کند. تمامی سختی راه ناگهان به هوا برمیخیزد و شوروشعف سراسر وجودتان را پر میکند.
دانشجوی دانشگاه شیراز بودم. هر جمعه ۵ صبح از خواب بیدار میشدیم و با اعضای انجمن کوهنوردی برای پیمایش یا صعود یک کوه میرفتیم. واقعا هوای شیراز تخت را بیشتر میطلبد، اما عشق به قله باعث میشد که عطای خواب را به لقایش ببخشم.
اواخر تیرماه ۹۷ بود که قرار بر صعود یکی از قلههای دنا به نام حوض دال گذاشته بودیم. آخرین صعود آمادهسازی برای دماوند بود. معمولا مسیرهای کوهنوردی خارج از استان و چند روزه از چند مدت قبل کاملا برنامهریزی میشد و همگی در جریان روند برنامه بودند.
برای شبمانی در کوه باید با تجهیزات کامل مثل چادر، گتر، کیسه خواب و… باشی تا کاملا در امان بمانی. البته اگر شانس بیاوری، میتوانی قلههایی که پناهگاه دارند، از قبل رزرو کنی تا بدون چادر و در مکانی سرپوشیده شب را صبح کنی تا صبح بدون خستگی راهی قله شوی.
استاد گفته بود دمای هوا خوب است و نیاز به لباس گرم ندارید؛ یک لباس نازک با سوییشرتی خنک که اگر سردتان شد، بپوشید.
من دختر جنوب بودم و پوست و استخوانم با گرما بیشتر خو گرفته بود. بخاطر مسافت زیاد و بیمصرفبودن لباسهای زمستانه در جنوب، همه لباسها را در خوابگاه نگه میداشتم. آخر چه کسی در هوای شرجی ۴۵درجه پالتو میپوشد؟
قبل از شرح ماجرا باید بگویم که اکثر کولرهای شیراز، کولر آبی است. متاسفانه بدن من هم شدیدا به کولر آبی حساس بود و اول و آخر هر سفر سرمایی سخت میخوردم.
شب قبل از حرکت شدیدا مورد استقبال باد قرار گرفتم. یکی از نگرانیهای سفرم را تکمیل کردم و سرماخوردگی گریبانگیرم شده بود.
صبح زود با کولهای ۴۵ کیلویی که هموزن خودم بود، راهی شدم. معمولا آخر اتوبوس هرکدام از ما دوصندلی چسبیده به هم انتخاب کرده و به شیطنت مینشستیم. وسطهای راه هم با آهنگهای شماعیزاده دلی از عزا در میآوردیم.
آن روز ولی از انرژی خبری نبود… مثل تمام سرماخوردگیهای مزخرف قبلی، گوشهای افتاده بودم و چرتزنان به کولر لعنت میفرستادم!
برای صعود قله حوض دال که بلندترین و معروفترین قله کوه دناست؛ باید از شیراز به شهر سیسخت در استان کهگیلویهوبویراحمد رفت. زیبایی شهر سیسخت بر تمامی افرادی که به غرب و جنوبغربی کشور سفر کردهاند، پوشیده نیست.
بعد از سه ساعت به دامنه کوه رسیدیم. با بدنی کوفته و حالی بد از اتوبوس پیاده شدم و کوله سنگینم را بر دوش گذاشتم و شروع به قدم زدن کردم.
بهخاطر سرماخوردگی بینیام کامل گرفته بود و تنفس فقط از راه دهان ممکن بود. کمکم سرمای هوا را حس میکردم و تنها لباسم، سوییشرت نازکی بود که گرمایی به من نمیداد.
سنگینی کوله، بدن ضعیفم را به نفسنفس انداخته بود و باد شدید و گرفتگی بینی، من را برای تنفس متوقف میکرد.
آخرین نفر از بچهها راه میرفتم و آرامآرام خود را قانع میکردم که این بادها من را از پا در نمیآورد. بین راه برای نفسگیری میایستادیم، اما کفاف بدن من را نمیداد.
بعد از صبحانه جان تازهای به من دمیده شد. سعی میکردم بر سرما، سنگینی و مریضی غلبه کنم. خداقوتگویان مسیر را طی میکردم. به محض خستگی میایستادم.
استادم در یکی از توقفهایمان از من خواست همراه با یکی از مربیان آرامتر بیایم و بیشتر توقف کنم تا آسیبی نبینم. خودش با باقی دختران رفتند تا زودتر به پناهگاه برسند.
من سرمست از برداشته شدن فشار به سمت مربی رفتم که از قضا ایشان هم در این بین معدهدرد گرفته بودند. مربی را با لبخندی به همسرش سپردم و تنها شروع به کوهپیمایی کردم.
برای اولین بار خودم را تنها درمیان مسیری میدیدم که هرگز به خیالم هم نبود. آفتاب لطیف شده بود و درمیان راه به درهای رسیدم.کمی لبه دره نشستم.
مقابلم چیزی جز سبزی و عظمت نبود. من غرق در زیبایی، تصویری میدیدم که نه دوربینی برای ثبتش داشتم و نه زبانی برای توصیفش دارم.
در ادامه راه همزمان که خورشید غروب میکرد، به دشتی سبز رسیدم. ساختمان پناهگاه از دور چشمک میزد و کنار آن گروههایی که چادر زده بودند.
گوشه پناهگاه درون کیسهخواب کز کرده بودم. چند دقیقه یک بار بهخاطر سرما از خواب میپریدم. میخواستم فقط شب به صبح برسد. صبح با حرف استاد به فکر فرو رفتم.
گفت هر کس نمیخواهد به قله بیاید، میتواند در پناهگاه بماند. سرما امانم را بریده بود. همراه با مریضی، خستگی و بیخوابی هم به دوش میکشیدم. لحظهای وسوسه شدم بمانم، اما دلم نمیخواست شیرینی صعود را از دست بدهم… .
برفراز قله کز کرده بودم و به تمام اتفاق این دو روز فکر میکردم. شدت باد از پناهگاه تا قله که من را جابهجا میکرد و بارها نفس در سینهام حبس شد.
بار سنگینی که بر دوش کشیدم، سرماخوردگی بیموقعم، لباس نازک نخی که سهوا انتخاب شده بود و… همه اینها باعث میشد ۴۳۵۰متر بالاتر از خودم قرار بگیرم و خدا را نزدیکتر از هر لحظه حس کنم.
سلام بهتر بود سفر نامه سی سخت با آن همه زیبایی با عکسهای زیبای آنجا وصف میشد که به گفته های شما زینت دوچندان می بخشید .