1002 2

سفرنامه شیراز: سفر کاری

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

مدت‌ها بود به خاطر شرایط کاریم که داور هستم، برای رفتن به مسابقات از اتوبوس استفاده می‌کردم. هم مقرون‌به‌صرفه بود، با توجه به حقوق کم من و هم مسیر بندرعباس به شیراز ایستگاه درستی نداشت و معلوم نبود مسافر یا ماشین باشد.

اوایل اتوبوس برایم جذابیت و تازگی داشت، ولی رفته‌رفته هر وقت سوار اتوبوس می‌شدم، خودم را به مرگ نزدیک‌تر احساس می‌کردم.

تکان‌های ناگهانی که می‌رفت، اتوبوس از شانه جاده منحرف شود، ولی یهو می‌پرید تو جاده. در تمام طول مسیر در ذهنم چند بار توبه می‌کردم، به اشتباهات فکر می‌کردم و قول می‌دادم جبران کنم، نذر می‌گرفتم که به ازای صد صلوات سالم برسم یا به آخرین خاطره با خواهرم فکر می‌کردم که آیا دوباره می‌تونم ببینمش یا نه؟

این‌ها احساسات همیشگی من بود! آخرین باری که رفتم، اواخر خردادماه بود، بعد از ۹ ساعت ما هنوز نرسیده بودیم.

سرپرست دائم زنگ می‌زد و من می‌گفتم نزدیکم. بالاخره بعد از ۱۲ ساعت که تاخیر داشت، من رسیدم شیراز. جلو کاراندیش پیاده شدم.

شهر شیراز برای ما بندری‌ها همیشه شهر دلخواه بوده و یکی از آرزوهای همه ما این است که یک خانه آنجا داشته باشیم، هم به خاطر هوای خوبش و هم مردمان مهربانش.

وقتی رسیدم ۱۲ شب بود. خیابان‌ها خنک و خلوت بود. اولین تاکسی سوار شدم و گفتم خیابان لطف‌علی‌خان کوچه دوازده.

راننده گفت: «کاکو سوار شو…آدرسو رو بلدم. خودم می‌رسونمت.»

اول فکر کردم قصد دست انداختن منو داره. ما به آدرسمون رسیدیم، اما اون منطقه پر از کوچه‌پس‌کوچه‌های تنگ و باریک و حتی بعضی تاریک بود. از بعضی کوچه‌ها بوی دلپذیر یاس می‌اومد. از بعضی هم بوی تند ادراری کهنه!

بعد از کلی گشتن، منو راننده متوجه شدیم گم شدیم؛ یعنی هتل سنتی موردنظر را نمی‌تونیم پیدا کنیم، چون اونجا پر از این هتل‌های سنتی بود.

یک ساعت گذشت و راننده با چمدان من و من پشت سرش از این کوچه به اون کوچه می‌رفتیم؛ خسته بودم و گشنه و تشنه. احساس ترس مرموزی از آقای راننده داشتم. قلبم تند می‌زد. به کوچه‌ها با دقت نگاه می‌کردم که اگه خواست مزاحمت ایجاد کنه، از کدومش بهتر می‌تونم فرار کنم!

ذهنم پر از تاریکی و بدبینی بود. یه لحظه خواستم یه گوشه دیوار آجری قدیمی بشینم و گریه کنم برای سرنوشت خودم. چرا زندگی انتخاب دیگه‌ای جز داوری بهم نداد؟ من دانش‌آموز درس‌خونی بودم که هدفم تو زندگی علمی بود نه یک زندگی ورزشی؛ ولی حالا ساعت یک شب اینجا بودم.

هر وقت شرایط سخت می‌شد، این فکرها تمام ذهنمو بغل می‌کرد و به من سرکوفت می‌زد. ولی یادم اومد که من توافق کردم با خودم که سرنوشتمو بپذیرم و ستیز درونی نکنم.

صدای راننده رو شنیدم؛ اوناهاش اون هتلوعه. ما رسیدیم.

تشکر کردم و از در بازش وارد شدم.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.