1005

سفرنامه شیراز: مسافر زمان در تیرازیس کهن

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

در شهریور ماه ۱۳۹۷، آنگاه که تابستان بار سنگین آخرین روزهای گرم و بی‌رمق خود را به دوش می‌کشید، فرصتی شد تا برای چند روزی مسافر شیراز باشیم. از بچگی شیراز برایم با همه شهرهای ایران فرق می‌کرد. از همان روزها که در کتاب‌های خشک و پرتکلف مدرسه، تاریخ هخامنشیان را مرور می‌کردیم.

این شهر که در زمان کهن «تیرازیس» نام داشت، جایی برای خود در میان قلبم باز کرده بود؛ رگ‌وریشه جنوبی‌ام نیز همیشه میل به این سفر را در وجودم شعله‌ور می‌کرد.

آن روز که به پیشنهاد پدرم تصمیم گرفتیم سفری ۴ روزه به شیراز داشته باشیم، ۲۴ساله بودم. این اولین‌بار بود که می‌خواستم به این شهر پررمزوراز قدم بگذارم و تمام وجودم لبریز از شوقی بی‌انتها بود.

سفرهای خانوادگی ما همیشه از ساعت ۵ صبح آغاز می‌شود. یک روز برای مسیر رفت و یک روز برای مسیر برگشت درنظرگرفته می‌شد. رسم خانه ما این است که شب قبل از سفر، جلسه‌ای با حضور تمامی اعضا برگزار کرده و راجع به ‌تمامی نکات مربوط به سفر حرف می‌زنیم.

از ساعت حرکت گرفته تا اینکه در کدام شهر برای ناهار توقف کنیم و در طول سفر چه جاذبه‌های گردشگری‌ را قرار است ببینیم. صبح فردا نیز راس ساعت ۵ صبح همگی چمدان به دست سوار ماشین می‌شویم و راه میفتیم.

اگر بخواهم داستان تک تک سفرهایمان را برایتان تعریف کنم، باید بگویم از زمانی که پدرم استارت می‌زند تا دو ساعت و نیم بعد از آن را معمولا به‌خاطر ندارم! چرا که پایم به ماشین نرسیده ادامه خواب شبم را به کیلومترهای اول جاده می‌آورم و صبر می‌کنم تا صدای مکالمه پدر و مادرم هنگام انتخاب محلی مناسب برای خوردن صبحانه به گوشم برسد!

حتما وقتی پیر شوم، نوه‌هایم را دور خودم جمع می‌کنم و خاطرات این سفرهای زمینی خانوادگی را برایشان تعریف می‌کنم. آن روزهایی که مادرم لیوان‌های شیشه‌ای روزنامه‌پیچ‌شده را از سبد مسافرتی بیرون می‌آورد و چایی فلاسکی را در آن‌ها می‌ریخت.

بعد من و دو خواهرم که صورتمان از خواب مشوش داخل ماشین حسابی پف‌کرده، با پلک‌هایی نیمه‌باز لیوان‌های سوزان را به دست می‌گرفتیم و بابا برایمان لقمه نان و پنیر و گردو آماده می‌کرد.

برای اینکه خواب از سرمان بپرد با ما شوخی می‌کرد، خاطره تعریف می‌کرد و آن‌قدر می‌خندیدیم که از حجم سروتونین ترشح شده در مغزمان دیگر خبری از خواب‌آلودگی و کسلی نبود.

مراسم صبحانه سفر به شیراز نیز با همین رسوم تکراری اما شیرین، در استراحتگاهی میان قم و نطنز برگزار و ساعت هشت و نیم صبح، سفر ما به طور رسمی آغاز شد.

مسیر حرکت تهران به شیراز از جاده تهران – قم می‌گذرد. بعد عبور از قم، باید همان جاده را ادامه دهیم تا ابتدا به نطنز و بعد هم به اصفهان برسیم. مسیر پیشِ رو، جاده‌ای صاف، بیابانی با آفتابی تندوتیز و بدون پیچ‌وخم است.

وقتی حرف از سفر جاده‌ای به میان می‌آید، اولین مسیر زیبایی که همه نام آن را بر زبان می‌آورند، جاده چالوس سرسبز و روح نواز است، اما هر بار که جاده تهران به اصفهان را طی می‌کنم می‌فهمم زیبایی تنها به سبزی و آبادانی نیست؛ حتما نباید عاشق سینه‌سوخته طبیعت باشی تا آن بیابان سوزان در نظرت چون بهشتی جلوه‌گر باشد. بیابانی که مسیر جاده از دل آن می‌گذرد، زیبایی کم ندارد.

اول از همه آسمان بیکران و فیروزه‌ای‌رنگش تو را مجذوب خواهد کرد. کافی است کمی سرت را به عقب خم کنی و به شیشه پنجره بچسبانی تا هم‌بازی ابرهای هزار چهره‌اش شوی. به هرکدام که نگاه می‌کنی، در مسیر بی‌انتهایشان با حرکتی روان و آرام داستانی متفاوت برایت روایت می‌کنند.

مثلا من ابری را دیدم که ردایی سپید برتن کرده بود، دقیق که شدم او را پیرمردی دیدم که سرنا می‌نواخت آرام از یک‌سو به‌سوی دیگر می‌رفت و ابرهای دیگر را رقص‌کنان به دنبال خویش می‌کشاند.

با خودم گفتم از چه چیز این‌قدر سرمست و شادند؟ یعنی می‌شود من هم روزی مثل اینها سبک‌بال و روان از این زمین خاکی کنده شوم و به آسمان پناه برم؟ این رهایی بی حدومرز خون به سر آدم می‌دواند.

از آسمان که چشم برداری، دشتی پهناور وسعت چشمانت را پر می‌کند. دشتی که انواع گونه‌های گیاهی را می‌توانی در آن ببینی، از خس و خاشاک گرفته تا بوته‌های کوچک سبزی که نمی‌دانم اسمشان چیست.

با خودم فکر کردم اگر پدربزرگم اینجا بود، حتما نام آن‌ها را به من می‌گفت؛ آخر او سال‌ها در باغ گیاه‌شناسی تهران با انواع گونه‌های گیاهی سروکله زده و از صد فرسخی همه‌شان را می‌شناسد.

نگاهم از روی بوته‌های خار به سمت کوه‌های قرمزرنگ می‌رود. صدای مادرم را می‌شنوم که به خواهر کوچک‌ترم می‌گوید آن‌ها جنس خاکشان از رس است که این‌گونه سرخ‌اند. کمی جلوتر رمل‌های شنی چنان خودنمایی می‌کنند که دلم می‌خواهد تا آنجا بدوم، کفش‌هایم را بکنم و پایم را میان شن و ماسه سوزانشان فرو کنم.

تمام جاده یک‌شکل است، انگار یک طرح ثابت را برداشته و با فاصله‌های چندمتری از هم تکرار کرده باشند، اما هرکدام از آن‌ها ویژگی‌های منحصربه‌فرد خودشان را دارند که بر زیبایی‌شان می‌افزاید.

با صدای خواهرم توجهم به آن‌سوی جاده جلب می‌شود. جریان هوا چند گردباد کوچک درست کرده که به دنبال هم می‌دوند. صحنه جالبی است، با خودم فکر می‌کنم وقتی از دور آن‌قدر واضح دیده می‌شوند، اگر از نزدیک می‌دیدمشان شاید از قد من هم بلندتر بودند.

میان این‌همه شن و رمل و کوه، سازه‌هایی کاهگلی و مخروبه دیده می‌شوند که روزی کاروان‌سرا بودند.

در ذهنم تصویری از آن روزها می‌سازم. کاروان‌هایی چند ده‌نفره که به مقاصد مختلف، تن به جاده بیابانی و بی آب‌وعلف می‌دادند و شب‌ها را در این کاروان‌سراها به صبح می‌رساندند. با خودم می‌گویم زندگی در آن دوران هم عالمی داشت. هرچند سخت، اما حتما شب‌های این کویر تشنه آن‌قدر جذاب بوده که بتوان چشم روی سختی‌های مسیر بست و لذت برد.

نزدیک‌های ظهر بود که به اصفهان رسیدیم. اصفهان برایم شهری آشناست. جد مادری‌ام در این شهر متولد شده بود و به همین سبب تمام خانواده مادری من اصفهانی محسوب می‌شوند.

هنوز هم چند فامیل دور و نزدیک در این شهر داریم، اما این بار به دیدنشان نمی‌رویم. فرصت برای سفر کوتاه است و با خودمان می‌گوییم اوایل پاییز شاید چند روزی را هم آمدیم و اینجا ماندیم، امروز اما بهتر است به‌ صرف ناهار در یکی از رستوران‌های مرکز شهر بسنده کنیم.

وقتی به اصفهان می‌رسی و وقت ناهار است چه انتخابی بهتر از بریانی به ذهن تو می‌رسد؟ ساعت نزدیک ۱۲ بود و به یکی از رستوران‌هایی که بهترین بریانی‌های اصفهان را می‌پزد و حالا به پاتوق همیشگی ما در این شهر بدل شده است، رفتیم و دلی از عزا در آوردیم.

بعد از یک غذای چرب معلوم است که چشم‌های آدم سنگین می‌شود، آن هم در جاده‌ای که سراب روی آسفالتش می‌افتد و کافی است کمی به آن خیره شوی تا خواب چشمانت را بِرُباید.

تصمیم بر این شد برای استراحت به یکی از پارک‌های اصفهان برویم و چادر مسافرتی علم کنیم تا پدرم کمی استراحت کند.

او مرد منضبطی است. بدنش به کم‌خوابی عادت دارد، اما به قول خودش مسیر سفر گُل‌گَشت است. باید به آن دل بدهی چرا که مسیر هم جزیی از زیبایی سفر را دربرگرفته است. همیشه می‌گوید: «اگر بخواهیم پا روی گاز بگذاریم و برویم پس چطور بگوییم که با ماشین سفر کردیم تا زیبایی‌های جاده را ببینیم؟ عجله که نداریم! یک‌ساعتی می‌نشینیم و باز به دل جاده می‌زنیم، حالا آخر شب هم رسیدیم که چه‌بهتر، شبِ جاده را هم می‌بینیم.»

استراحتمان که تمام شد، دوباره به جاده زدیم. ساعت چهارده و سی دقیقه بعدازظهر را نشان می‌داد و شهر خلوت بود.

به‌سرعت از مرکز شهر به خروجی شیراز رسیدیم و مسیر از سر گرفته شد. مسیر اصفهان به شیراز از شهرضا می‌گذرد.

بعد از عبور از این شهر دو مسیر وجود دارد که افراد باتوجه‌به سلیقه‌شان یکی از آن‌ها را انتخاب می‌کنند. قطعاً اگر فرصت سفرمان بیشتر بود، مسیر سمیرم – یاسوج را انتخاب می‌کردیم. می‌گویند جاده‌ای پر پیچ‌وخم و زیباست که یک آبشار هم دارد. اما ناگزیر، مسیر آباده را انتخاب کردیم تا بتوانیم تا شب خودمان را به شیراز برسانیم.

در ادامه مسیر، جاده مستقیم بود و توقفی نداشتیم. من که نیمی از این جاده را خواب بودم، ساعت ۸ شب به خودم آمدم و دیدم به ورودی شیراز نزدیک شده‌ایم و چیزی تا رسیدنمان نمانده است.

هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد. شهر از همان ابتدا کمی شلوغ بود. پنجره را پایین کشیدم تا هوای شیراز را تنفس کنم. این کار همیشه برایم جذاب است. وقتی به شهر جدیدی می‌رسم تلاش می‌کنم تا تمام ریه‌ام از هوای آن منطقه پر شود.

این کار در شیراز برایم لذت‌بخش‌تر بود انگار تاریخ را نفس می‌کشیدم. سراپا شوق بودم و همه چیز را به‌دقت نگاه می‌کردم. دلم می‌خواست زودتر صبح شود تا سفر هیجان‌انگیزمان به مناطق توریستی این شهر را آغاز کنیم.

از طرف محل کار پدرم هتل آپارتمانی گرفته بودیم که از مرکز شهر فاصله زیادی داشت. در واقع خانه‌های سازمانی بود که کنار هم ساخته شده بودند.

کلید را تحویل گرفتیم و شام را از رستورانی که شماره‌اش را برایمان زیر شیشه میز ناهارخوری گذاشته بودند، سفارش دادیم. ساعات باقی‌مانده از شبمان به باز کردن چمدان‌ها و دوش گرفتن گذشت. بعد از آن روی تختی که می‌دانستم در طول این ۳ روز به آن عادت نخواهم کرد به خوابی عمیق فرورفتم.

صبح روز بعد باانرژی مضاعفی بیدار شدیم تا به اولین مقاصد از پیش تعیین‌شده‌مان سر بزنیم. برای روز اول دلمان می‌خواست به بازار وکیل برویم. از آنجا می‌توانستیم مسجد وکیل و حمام وکیل را هم ببینیم و از این طریق با یک تیر چند نشان زده بودیم. برای این منظور باید به مرکز شهر و شرق میدان شهرداری شیراز می‌رفتیم.

به بازار که رسیدم احساس عجیب‌وغریبی در قلبم داشتم. انگار که با ماشین زمان به ۲۰۰ سال قبل سفرکرده بودم. به سال ۱۱۵۶ خورشیدی که کار ساخت بازار به دستور کریم‌خان زند پایان‌یافته بود. بافت بازار از جاهای دیدنی شیراز ظاهر قدیمی خودش را حفظ کرده و حجره‌ها همچنان حال‌وهوای سنتی دارند.

اولین قدم‌ها را که بر می‌داشتم، سقف بلندش چشمم را به دنبال خودش کشاند. طاق‌های بلند که وسطشان یک سوراخ دایره‌ای‌شکل وجود داشت و نور را مهمان بازار می‌کرد.

اگر چشمت را به انتهای بازار بچرخانی، دالان‌های لطیف نور را می‌بینی که با فاصله منظمی از سقف سرچشمه گرفته و فضای بازار را روشن کرده‌اند.

با هر قدمی که برمی‌داشتم، انگار بیشتر درون تاریخ این بازار فرو می‌رفتم. کم‌کم آدم‌های مدرن و عصاقورت‌داده عصرِ خودمان از جلوی چشمانم محو شدند و به جایشان مردمی را دیدم که با لباس‌های محلی‌شان به کسب‌وکار مشغول‌اند.

شرق بازار، علاقه‌بندان نام داشت. اینجا محلی بود برای فرش‌فروشان. فرش‌هایی شیرازی با رنگ‌های زرشکی و کرم و سبز لجنی. زیبایی این رنگ‌ها با بویی که از حجره‌های عطاری می‌آمد، آمیخته شده بود و روحم را نوازش می‌داد.

ناگهان خودم را دیدم که گویی دخترکی شیرازی بودم بقچه‌ای در دست داشتم که انگار ناهار آقاجانم بود. روسری بلند پرگلی روی گیسوان بافته‌ام کشیده بودم و دامن پرچینم با هر قدمم به این‌سو و آن سو می‌رقصید. شاید اگر در آن زمان‌ها می‌زیستم نامم پری‌سیما بود.

به خودم که آمدم، دیدم با رویای دخترک تا بخش جنوبی بازار قدم زده‌ام و از سرای فیل که به راسته شمشیرگرها معروف است، گذر کرده‌ام.

در قسمت شمالی بازار از سه سرای احمدی، روغنی و گمرک که هر سه متعلق به همان زمان زندیه هستند، گذر خواهید کرد. زمان‌های قدیم بیشتر مغازه‌های این بازار فرش‌فروشی، عطاری و آهنگری بوده‌اند، اما حالا می‌توانید اجناس مختلفی شامل صنایع‌دستی، لباس و کفش مدرن و سنتی از این بازار تهیه کنید.

مقصد بعدی ما مسجد وکیل بود. برای رسیدن به این مسجد باید از بخش غربی بازار که همان راسته شمشیرگرها یا سرای فیل نزدیک عمارت فیل نام داشت، عبور می‌کردیم.

مسجد وکیل دو شبستان شرقی و جنوبی داشت. مهم‌ترین شاخصه آن ۴۸ ستون سنگی بود که شبستان جنوبی را مزین کرده بودند. یک منبر مرمرین هم بالای شبستان خودنمایی می‌کرد.

قسمت شمالی مسجد طاق مروارید را دیدیم که بلندترین و مهم‌ترین طاق مسجد به شمار می‌رفت. این طاق نمادی از معماری اسلامی در زمان زندیه بود که با خط ثلث آیات قرآن روی آن نقش بسته بودند.

دیگر وقت ناهار شده بود و تصمیم گرفتیم ابتدا حمام وکیل را هم ببینیم و بعد برای صرف ناهار به رستورانی سنتی برویم.

حمام وکیل…جایی که هیچ‌گاه فراموشش نمی‌کنم. مکانی نمور با سقف‌های کوتاه. وقتی به حمام وارد شدیم، مجسمه‌های مومی انسان را دیدیم که برای زیباسازی فضا به آنجا اضافه شده بودند.

جالب‌ترین نکته این حمام صداهایی بود که از بلندگوهای مخصوصی در کل حمام پخش می‌شد. به نظر من شهرداری شیراز نهایت خوش‌سلیقگی را در این زمینه به کار گرفته بود.

وقتی در قسمت‌های مختلف حمام قدم می‌زدی، صدای زمزمه گنگ افرادی، از بلندگوها پخش می‌شد. گویی صداها متعلق به مجسمه‌های مومی داخل حمام است. صدای دلاک، شرشر آب درون حوض‌های حمام، صدای فردی که به حمام وارد می‌شود و بلند به افراد سلام می‌کند. فضای عجیبی بود. در پیش چشمم ناگهان مجسمه‌های مومی جان گرفتند. خودم را دیدم که پسربچه‌ای ۸ ساله‌ام. نامم شاپور است و با پدرم به حمام آمده‌ایم.

پدرم لنگی به‌دور کمرم می‌بندد و دستم را می‌گیرد تا روی کاشی‌های حمام سر نخورم. کنار حوض می‌نشینیم و پدرم با حاج یدالله سلام‌واحوالپرسی می‌کند. بعد کاسه‌ای مسی برمی‌دارد و از آب حوض پر می‌کند.

آب که بر سر و بدنم می‌ریزد، دستم را به صورتم می‌کشم تا بتوانم چشمانم را باز نگه دارم. به خودم که می‌آیم می‌بینم با فکر شاپور تمامی حمام را دور زده‌ام و سرمست از بوی تاریخی که در مشامم پیچیده، به سمت در خروجی در حال حرکتم.

حالا که چهار سال از آن سفر می‌گذرد، می‌توانم به‌جرئت بگویم یکی از لذت‌بخش‌ترین لحظه‌های سفر، دیدار حمام شگفت‌انگیز وکیل بوده است.

برای ناهار تصمیم گرفتیم کمی به اقامتگاهمان نزدیک شویم و به رستوران هفت‌خوان برویم. رستورانی که فضایی چندطبقه دارد و هر طبقه‌اش مختص یک سبک رستوران است.

ما رستوران سنتی را انتخاب کردیم و روی یکی از تخت‌ها که با پارچه‌هایی سفید رویشان چادر علم کرده بودند تا تخت‌ها از هم مجزا شوند، نشستیم.

فضای رستوران جذاب بود. انگار در چادر عشایر می‌نشستی تا برایت غذا بیاورند. بدون نگاه‌ به منوی غذا، کلم پلو شیرازی انتخاب من بود.

شاید باورتان نشود اما تا به آن روز من این غذای لذیذی را مزه نکرده بودم. آن‌قدر خوردنش برایم لذت‌بخش بود که می‌توانم بگویم حالا به یکی از غذاهای موردعلاقه‌ام بدل شده است.

بعد از ناهار دلمان می‌خواست زودتر به زیارت حافظ برویم. ساعت چهار و نیم بود که به سمت حافظیه به راه افتادیم.

من پدری ادیب دارم. به‌واسطه او ارتباطم با ادبیات و شعر بسیار نزدیک است. خوب یادم هست که وقتی ۱۵ساله بودم مرا به خواندن دیوان حافظ تشویق کرد و من آن‌چنان مجذوب شعرهایش شده بود که تا مدت‌ها اولین شعر دیوان را به‌خوبی از بر بودم.

اَلا یا اَیُّهَا السّاقی اَدِرْ کَأسَاً و ناوِلْها

که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها

به بویِ نافه‌ای کآخر صبا زان طُرّه بگشاید

ز تابِ جَعدِ مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها …

حافظیه در ابتدای خیابان گلستان شیراز واقع شده است. آن مکان جادویی برای من به‌سان مأمنی بود که می‌توانستم ساعت‌ها آنجا بنشینم و از فضای سرسبزش لذت ببرم.

تا غروب آفتاب آنجا نشسته بودم و فکر می‌کردم اینکه به مزار شاعری آمدم که شعرهایش هنوز هم به درد حال این روزهایمان می‌خورد برایم باورنکردنی است.

چطور ممکن است هر بار که به دیوانش تفال می‌زنیم، شعری درخور حالمان نثارمان می‌کند؟ گویی حافظ مردی بود که در زمان سفر می‌کرد و حال دوران می‌سرود. این حس‌وحال را حتی در آرامگاه سعدی هم داشتم.

بگذارید طی‌الارض کنیم و شما را به آرامگاه سعدی ببرم. او نیز دست‌کمی از حافظ ندارد. وقتی به بارگاه مجلل او چشم می‌دوزم، با خود می‌گویم مردی که پندهایش رسم زندگی می‌آموزد، باید هم در چنین فضای باشکوهی به خاک سپرده شده باشد.

روز دوم سفر بود که به آرامگاه سعدی رفتیم. وقتی خیابان بوستان شیراز را تا انتها بروید، در کنار باغ دلگشا این آرامگاه زیبا را خواهید دید.

یکی از نکاتی که بر ارزشمندی این فضا می‌افزاید این است که می‌گویند سعدی اواخر عمر خود را در همین مکان گذرانده است. حوضچه طولانی و مرمرینی که در وسط حیاط آرامگاه قرار گرفته بر خنکا و زیبایی فضا می‌افزاید.

از همین لحظه اولی که وارد آرامگاه شدم، تنها یک بیت از سعدی را زیر لب زمزمه می‌کردم: «گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد  اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم»

گویی مقبره سعدی واقعا همچو زر در میان آن فضای پهناور می‌درخشید و مردم به دورش حلقه‌زده بودند.

شیراز شهری پرجاذبه است. همه این را می‌دانیم. این که تو بخواهی در یک سفر ۴روزه به همه مکان‌های دیدنی سر بزنی، تقریبا غیرممکن است.

آخرین جایی که ما از شیراز دیدیم، ارگ کریم‌خان بود. این سازه در مرکز شهر شیراز قرار گرفته و ظاهری آجری دارد. معماری آن به‌گونه‌ای است که هم مکانی مسکونی باشد و هم از لحاظ نظامی استحکامات لازم را داشته باشد.

به داخل ارگ که وارد می‌شوی، ایوان‌ها و اتاق‌هایی را می‌بینی که به زیباترین حالت ممکن نقاشی شده‌اند.

برایم جالب بود که این ارگ یک حمام خصوصی نیز داشت. با خودم گفتم فکرش را بکن روزی در این ارگ خانواده پادشاه ایران زندگی می‌کردند.

یکی از ویژگی‌های جالب ارگ این بود که تمامی اتاق‌ها به هم مرتبط بودند؛ یعنی نیازی نبود از فضای داخلی خارج شویم و به‌راحتی می‌توانستیم میان راهروهای کوچک اتاق‌ها رفت‌وآمد کنیم. در همین راهروها، اتاق‌های کوچکی قرار داشت که به گفته راهنما برای استراحت غلامان طراحی شده بودند.

میان دیوارهای قدیمی که قدم می‌زدم، قابله‌ای ۶۰ساله بودم که برای زایمان همسر شاه به ارگ آمده بودم.

خوب می‌دانستم از کدام اتاق‌ها باید رد شوم تا به اتاق همسر شاه برسم، اما غلامی را به دنبالم راه انداخته بودند که انگار زبانش خاموشی نداشت. یک‌بند از حال‌واوضاع همسر شاه می‌گفت و توصیه می‌کرد کارم را دقیق انجام دهم تا از حضرت شاه برایم انعام بگیرد.

این بار هم بال‌های تخیلم باز شده بود و به هرجایی پرواز می‌کرد. حالا من و غلام به سرای همسر کریم‌خان رسیده بودیم و کارم را شروع کرده بودم. فرزندش پسر بود نامش را ابوالفتح‌خان گذاشته بودند و یک کیسه اشرفی انعام گرفته بودم.

با صدای پدرم به خودم آمدم. دیدم که از ارگ پرپیچ‌وخم کریم‌خانی خارج شده‌ایم و پدرم کاسه‌ای فالوده روبه‌رویم گرفته و لبخند می‌زند.

با لبخندی که حاصل از سفر خیالی‌ام به تاریخ ارگ بود، کاسه فالوده را گرفتم و خنکی و شیرینی‌اش گرمای شهریور را از تنم به در کرد.

روز داشت به پایان می‌رسید و ما فردا باید بر می‌گشتیم. سفر شیراز برایم مثل خواب بود. خوابی شیرین و خیال‌انگیز که دلم نمی‌خواست تمام شود.

همیشه شنیده بودم که یک اردیبهشت است و یک شیراز، اما من اواسط شهریور فهمیدم که شیراز را هروقت که ببینی جذاب است. فرقی نمی‌کند کدام ماه سال باشد، هروقت که بیایی این شهر تو را در آغوش می‌گیرد. انگارنه‌انگار که تو ساکن این شهر نیستی، جوری با تو مهربان است که انگار از ابتدا خانه تو بوده است.

فردای آن روز با روحی مسرور از سفر دلنشینمان از همان راهی که آمده بودیم، به‌سوی تهران روانه شدیم. آن روز با خودمان عهد بستیم بار دیگر به این شهر سفر کنیم و دیگر جاذبه‌های گردشگری‌اش را با جان‌ودل تماشا کنیم. سال بعد به دوران پر التهاب کرونا وارد شدیم و برنامه سفرهایمان به در بسته خورد.

و من حالا در سال ۱۴۰۱ منتظر فرصتی هستم تا میان تکاپوی زندگی بتوانم باری دیگر روح و جانم را به این شهر پر رمز و راز بسپارم و ببینم خیالم این بار مرا به کجا می‌کشاند.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.