1003 1

سفرنامه شیراز: دریاچه صورتی دل منو بردی

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

از داخل هواپیما شوق‌وذوق داشتم و آهنگ‌های شیرازی را سرچ می‌کردم. جومه نارنجی، روسری آبی و… .

درحالی که پلی‌لیست در حال پخش بود، جاهای دیدنی شیراز و هشتگ‌های مرتبطش را جستجو می‌کردم تا یک اسم نظرم را جلب کرد!

یک رنگ دیگر…انگار که شیرازی‌ها عاشق رنگ‌ها باشند، در هر اسمی اثری از آن می‌بینی…دریاچه صورتی مهارلو!

در متن نوشته شده در فصل بهار فلامینگوهای این دریاچه دیدنی و زیبا هستند. کم‌کم هواپیما ارتفاع کم‌ می‌کند و پدیده همزمانی رخ می‌دهد. دریاچه صورتی رو از اون بالا می‌بینم و حسابی ذوق می‌کنم.

در تاکسی مادرم مثل همیشه یخش ۲ ثانیه‌ای ذوب می‌شود و سر صحبت را با راننده باز می‌کند. راننده که می‌خواهد به ما خوش‌خدمتی هم بکند، می‌گوید بگذارید تا اقامتگاه برایتان آهنگ شیرازی بگذارم.

راستش را بخواهید در صداقت این گفتار شک دارم. موزیک‌هایش همگی دارای یک ریتم دیش‌دارام‌دیرینگ در پس زمینه است که با کاوش‌های من در مورد آهنگ‌های شیرازی منافات دارد.

ما ظهر جمعه به اقامتگاه رسیدیم. هنوز ۲ ساعتی به تحویل اتاق مانده بود. به همین جهت به بازار وکیل رفتیم. برای اولین مواجهه ناب با بافت قدیمی شیراز!

بازار تعطیل و کساد بود، اما در کوچه‌پس‌کوچه‌های اطراف دنبال مسیر گوگل‌مپ برای یافتن یک رستوران سنتی و رسیدن به قنبر پلو و کلم پلو بودیم. غذاهایی که دختر خاله‌ام از یک هفته مانده به سفر نیتش را در دلمان انداخته بود.

تصور من از بازار وکیل ریسمان‌های رنگ‌شده بود و فرش و ادویه‌فروشی و فالوده و… . در عصر جمعه اردیبهشت‌ماه در کوچه‌پس‌کوچه‌های اطراف دستفروش‌ها برای فروش میخ، پیچ و یراق‌آلات بساط کرده بودند.

توی ذوقم خورده بود. از دیدن وسیله‌های کم‌قیمت و دست‌چندمی که می‌فروختند، چشمم گرد شده بود.

دروازه‌های بازار در این روز بسته است. برای چندمین بار راه عوض می‌کنیم. دست آخر خواهرم از یک رهگذر سوال می‌کند و به راحتی به سر منزل مقصود و کلم پلو رسیدیم.

کلم پلو نارنجی است و برخلاف تصور من بوی پا نمی‌دهد. خوش مزه است و راحت‌الحلقوم. تصمیم می‌گیرم برای روزهای بعد هم این تجربه را تکرار کنم. بعد از آن با شکم‌هایی پر و قلمبه به اقامتگاه رفتیم‌. در اقامتگاه سنتی حوض‌دار و قدیمی قیلوله کردیم.

از آنجا که مدیریت این تور خانوادگی برعهده خاله جان دقیق و منظم بود، سر ساعت ۵ همگی به خط شدیم برای دیدن باغ دلگشا . بعدش هم سعدیه. همه چیز برنامه‌ریزی شده!

شاید برایتان سوال شود این برنامه از کجا آمده؟ شاید هم سوال نشود!

بر هر حال باغ دلگشا در نزدیکی سعدیه است و تقریبا ۱۲ دقیقه پیاده‌راه است. خاله جان هیچ کارش بی‌علت نیست.

باغ دلگشا با صفا و بزرگ بود، پر از درختان بهار نارنج و پرتغال. یک طرف جویبار و از یک طرف منظره کوه‌های اطراف شیراز و عمارت کلاه‌فرنگی بود.

به قول خواهرم راهنمای ما در این مکان انقدر زیبا بوده که تیمور گورکانی دستور می‌ده عین این باغ و عمارت را در سمرقند بسازند.

هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد و ما هم از موزه داخل عمارت بازدید کرده بودیم و بدو به سمت سعدیه رفتیم.

حال‌وهوای سعدیه برایم جزو بهترین دقایق اولین روز سفر بود. جمعیت ۳۰ ،۴۰ نفری داخل آرامگاه جمع شده بود و یکی‌یکی با تمام احساسشان شعرهای سعدی را از حفظ می‌خواندند:

تو را حکایت ما مختصر به گوش آید

که حال تشنه نمی‌دانی ای گل سیراب

اگر چراغ بمیرد، صبا چه غم دارد

و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب

دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است

که با شکردهنان خوش بود سوال و جواب

میان جمعیت نظمی برپا بود. هر چه که بود، خواننده می‌دانست بعد از این شعر اجازه دارد بلند شروع به آواز خواندن کند.

صدای صاف و قویش زیر آرامگاه می‌پیچد. شعر عاشقانه است. هوا تاریک شده و جمع ملتهب از شعر، احساس و کلمه است؛ حتی خاله‌ام که می‌خواست زودتر برویم حافظیه تا لیست امشبش تیک بخورد، گوشه‌ای تکیه داده و به صدای مردجوان گوش می‌کند که می‌خواند:

ما بی‌غمان مست دل از دست داده‌ایم

همراز عشق و همنفس جام باده‌ایم

بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند

تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم

جمعیت زیاد است، اما همه ساکت‌اند. آواز تمام می‌شود و جمعیت به جوش‌وخروش می‌آید. دلم نمی‌خواهد برویم، اما می‌دانم که سفر گروهی یعنی همراهی با برنامه‌هایی که رمقش را نداری.

به خودم قول می‌دهم روزی تنها و دلتنگ این ساعت به سعدیه بیایم و ساعت‌ها در این جمع عاشق و عارف بمانم.

به سمت حافظیه می‌رویم. در راه آقای راننده می‌گوید حافظیه در شیراز یک قطب عاشقانه است. معمولا قرارهای عاشقانه اول جوان‌های شیرازی کنار حافظ و فال از نوک طوطی‌های دم در ورودی آغاز می‌شود.

اینجاست که به شیرازی‌ها جدا و قویا حسودیم می‌شود.

کنار آرامگاه در فضایی که صدای آواز شجریان، سنتور مشکاتیان و فضا و انرژی حافظ و باغ مرا گرفته بود، جوانی کنار یکی از ستون‌ها مجسمه‌وار ایستاده بود، نه مثل بقیه حضار در صف عکاسی با سقف آبی‌رنگ مقبره! نه انگار برای مقصودی جدی با قیافه‌ای شکننده.

فکر می‌کنم که در سرش چه می‌گذرد، حتی نمی‌فهمد وقتی کسی تنه‌اش به تنه‌اش می‌خورد. فکر می‌کنم دوست ندارم عشقی کنار حافظ شروع شود و پایان بگیرد . برایم درد و زخمش عمیق‌تر است.

گویی حافظ هم از خطاهای ما در راه عشق با خبر باشد، شفاعت نکند و عشق آخرین نفس‌هایش را در هوای شیراز بکشد.

کم‌کم باید به اقامتگاه برگردیم. دم در حافظیه منتظر ماشینم که هنرمندان و دست‌فروشان سرگرمم می‌کنند.

مردی با وسایل عجیب برای گرفتن فال و عروسک‌فروشی زبردست که نخ‌ها و چوب‌ها را جوری با ظرافت تکان می‌دهد که حتی عروسک زشت و بی‌کیفیت چینی هم جذاب به نظر می‌رسد.

ماشین می‌رسد و بالاخره اولین شب از سفر ۳ روزه شیراز.

امشب که می‌خواهم در این اتاق پنج‌دری بخوابم، در رویای دریاچه مهارلوی صورتی و آن ویوی داخل هواپیمام. فقط دلم می‌خواهد فلامینگوها آنجا باشند و مثل سفرهای دیگر دیر نرسیده باشم.

فردا صبح برنامه تور پاسارگاد و نقش رستم که تخت جمشید است.

من و خواهرم که هنر خوانده، می‌خواهیم از گرفتن تور لیدر سر باز بزنیم، اما آخر تصمیم می‌گیرم با راهنمای تخصصی این روز را بگذرانیم.

خانم راهنما آدم عجیبی است. زبان‌های باستانی خوانده و شیرازی است. اگر از تنبلی شیرازی‌ها بپرسی، عصبانی می‌شود و می‌گوید: «کلم پلو، سالار شیرازی و… همه این‌ها وقت گیرند. اگر ما شیرازی‌ها تنبل هستیم، پس این همه غذای سخت در فرهنگ شیراز چه کار می‌کند؟»

حرفش بی‌حساب نیست. در راه از خاندان کوروش، گئومات و داریوش می‌گوید. تا شب سه بار تاریخ را مرور می‌کند. شب خسته و بی‌صدا همه زود و بدون غیبت به خواب می‌روند.

فردا صبح همه می‌دانیم روز دریاچه صورتی است. گروه یک دست سرخابی و آبی برای مکمل‌شدن با رنگ دریاچه آماده منتظر ون ایستاده‌ایم.

حدود ۵۰ دقیقه تا دریاچه راه داریم. اولین مواجهه در این سفر با یک راننده جنوبی خونگرم است که می‌خواهد یک تنه تمام دختران شیرازی را شوهر بدهد . او بیش از ۲ دقیقه ساکت نمی‌نشیند.

برای شام‌ پیشنهاد آش سبزی را می‌دهد و برای سوغاتی نان یوخه. می‌گوید: «بین کرمانشاهی‌ها و شیرازی‌ها بر سرش دعواست که واقعا سوغات کدام شهر است.»

او خوشحال و راضی است. از زندگی توقع زیادی ندارد. در راه به ما چند پوز برای عکاسی می‌آموزد که از چینی‌ها یاد گرفته.

شانه بالا می‌اندازد که این کارها را هر راننده‌ای نمی‌کند.

به دریاچه می‌رسیم. از دور کم‌کم رنگش را می‌توانم تشخیص بدهم. ون می‌ایستد. راننده به ما هشدار می‌دهد داخل آب نرویم، اما هیچ خبری از فلامینگوها نیست. به تی‌شرت سفیدم با فلامینگو صورتی نگاه می‌کنم و آه می‌کشم.

راننده می‌گوید: «هفته پیش این زبون بسته‌ها همین جا بودند. احتمالا آدم‌ها اذیتشان کرده‌اند و آن‌ها هم مهاجرت کردند.»

از تعبیر دوگانه مهاجرت فلامینگوها لبخند تلخی می‌زنم . هوا هر چقدر تاریک‌تر می‌شود، صورتی بودن دریاچه بیشتر خودش را نشان می‌دهد.

سگی بالای تپه نمک، کنار دریاچه رفته و تصویرش سیلویت شده. دست به دوربین می‌شوم. من، غروب و دریاچه بدون فلامینگو.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

1 دیدگاه

  1. مريم می‌گوید

    چه روایت زیبایی بود لذت بردم