سفرنامه شاهرود - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه شاهرود: اقیانوسِ ابر

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

سفرنامه شاهرود

بچه‌ کویر که باشی، جذابیت‌های مسیر برات معنایی نداره؛ چون تا جایی که چشم کار می‌کنه کویر و خورشیدیه که به بی‌رحم‌ترین شکل ممکن قدرتش رو به نمایش می‌ذاره.

پس روسری سیاهم رو از داخل کیفم بیرون می‌کشم و برای خودم یه سایه‌بون درست‌ می‌کنم تا کمتر اذیت بشم.

این سفر با همه سفرهای قبلی که رفتم، فرق می‌کنه؛ چون قراره وسط جنگل کمپ داشته ‌باشیم. بالاخره بعد چندساعت از وسط بیابون به جنگل، ابر، مه و نم می‌رسیم.

از طبیعت بکری که می‌بینم، قلبم به تپش میفته. کم‌کم چادرها رو برپا می‌کنیم و استرس وجودم رو پر می‌کنه. وقتی که فوبیای انواع حشرات و حیوانات رو داشته باشی، این استرس اون‌قدر هم عجیب نیست.

چادرها کنار هم قطار می‌شوند. شب از راه می‌رسه. بچه‌ها آتیش رو روشن می‌کنن. تنها چیزی که تو این لحظه می‌چسبه، قطعا چاییه. پس بساط چایی رو فراهم می‌کنیم و دور آتیش حلقه می‌زنیم.

یکی از بچه‌ها شروع به ساز زدن می‌کنه. محیط این‌جا واقعا جادوییه. نسیم خنکی صورتم رو لمس می‌کنه. چشم‌هام رو برای چند لحظه می‌بندم و حس‌ می‌کنم بهشت باید یه همچین صحنه‌ای باشه.

سرم رو بلند می‌کنم و از آسمون ابری که خودنمایی می‌کنه، دلم می‌گیره. زیرلب با خودم می‌گم کویر هر چی نداشته باشه، شب‌های قشنگی داره.

کم‌کم به خونه‌های پارچه‌‌ای می‌ریم تا فردا اول صبح به جایی که سال‌ها آرزوی دیدنش رو داشتم قدم بذارم.

صبح ساعت هفت شروع به حرکت می‌کنیم. بعد یک راه‌پیمایی کوتاه به مقصد می‌رسیم. چیزی که می‌بینم واقعا رویاییه.

خورشید کم‌کم طلوع می‌کنه و ابرها مثل موج‌های خروشان کم‌کم ظاهر می‌شوند. با دیدن صحنه‌ای که جلوی رومه، حس می‌کنم نه روی زمین بلکه توی آسمونم.

رنگ نارنجی خورشید بین آبی آسمون و سفیدی ابرها بیش‌تر از هروقت دیگه‌ای چشم‌ها رو جادو می‌کنه.

این ترکیب رنگ، این منظره اصلا قابل توصیف نیست.

بچه‌ها تصمیم می‌گیرن از کوه پایین برن تا توی مه و نم غرق بشن، اما من چون توانایی پایین رفتن از کوه رو ندارم، همون‌جا منتظر می‌مونم تا برگردن.

یه لحظه حضور یکی رو کنارم حس می‌کنم. برمی‌گردم و یک سگ رو کنارم می بینم. سرش رو نوازش می‌کنم. بعد حدود نیم ساعت ابرها ناپدید می‌شوند و درخت‌ها سر از ابر در میارن.

دومین منظره جادویی رو می‌بینم. کم‌کم صدای بچه‌ها که دارن بالا میان، می‌شنوم. یکی از بچه‌ها می‌گه: «حیف شد نیومدی پایین خیلی قشنگ بود.»

با خودم می‌گم: «اما چیزی که من این‌جا دیدم رو هیچ‌کدومتون ندیدین.»

یه لبخند رو لبم نقش می‌بنده.

مسیری که اومدیم رو برمی‌گردیم. این‌بار به اطرافم بیشتر دقت می‌کنم. درخت‌های سر به فلک کشیده با رنگ‌ سبز عجیبشون، صدای آواز پرنده‌ها، مه اطرافمون و نسیم خنکی که بین موهام حرکت می‌کنه، واقعا زیباترین منظره‌ایه که تا امروز دیدم.

کنار چند درخت  گله‌ گوسفندی رو می‌بینیم. کمی جلوتر می‌ریم و یکی از بچه‌ها بره کوچکی رو بغل می‌کنه و می‌گه: «آقا یکی از من عکس بگیره.»

به بره نگاهی می‌اندازم وتعجب رو تو چشماش می‌بینم. خنده‌ام می‌گیره و می‌گم: «بذارش زمین گناه داره طفلی.»

به محل کمپ نزدیک می‌شیم و از این‌که باید کم‌کم تدارک برگشت رو ببینیم، دلم می‌گیره. به خودم دلداری می‌دم و زیر لب می‌گم عوضش آسمون کویر رو هیچ‌جا نداره.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.