این اثر را زهرا سادات سیدرضایی برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
سفر با قطار همیشه امن و کند پیش میره، ولی با راهآهن جادوییِ شمالِ ایران، دلت میخواد تا ابد طول بکشه. قصدم این بود که زندگی روزمرهام رو متوقف و فراموش کنم تا از تمام ثانیههای سفر لذت ببرم.
میخواستم روز تولدم زندگی رو از اول شروع کنم. از آسمونِ تمیزِ مازندران! با یک بلیط خیلی ارزان وارد قطار سالنی تهران به ساری شدم، فقط یکم بعد از تمومشدنِ شهر تهران حوالی فیروزکوه سِحرِ جاده شروع شد.
کوههای سنگیِ بلند و درههای عمیق پر از درخت که شیروانیهای رنگی خونههای محلی بین اونها میرقصن. همه اینقدر فوقالعاده بود که یادم رفت به خاطر حرکت واگنهای قدیمی روی ریلهایی که سالها پیش در تونلهای تاریک کوهستان و روی پلهای عظیم درهها ساخته شدن دلهره داشته باشم.
فقط ما رأیت الا جمیلا! در دست راستم جنگل بود و در دست چپم دره و در گوشهایم صدای غذای خوردن و صحبت با لهجه مازنی کارکنان قطار و مردم محلی که به خونههاشون برمیگشتن.
وقتی رسیدم به ایستگاه کوچک و زیبای ساری دوستی که قرار بود به دنبالم بیاد زودتر از من رسیده بود و با او راهی مقصد اصلیم، شالیزارهای مرتفع سَرکَت شدم.
تمام مسیر خیابانهای ساری رو میدیدم که پوشیده بود از درختهای سبز و گلهای کاغذی صورتی و بنفش و عطر مستکنندهشون. زندگی همهجا جریان داشت و در بازارچههای محلی کنار جاده خارج از شهر، بیشتر.
سرکت منطقه سبز و حاصلخیزی بود در کنار شهر ساری که کوههای پوشیده شده با جنگل، شالیزارها و مزرعههای اون رو احاطه کرده بودن. هر طرف رو نگاه میکردم، چشمهام قاب یک کارت پستال زیبا رو میدید!
کلبههای چوبی که بالاتر از سطح آب شالیزارها ساخته شده بودن، مترسکهای دستساز و مردم شالیکار که با لباسهای سرتاسر رنگارنگ خودشون وسط اونهمه سبزی مثل گل روییده بودند و با چکمههای مشکی تا زانو بالا کشیده و کار سختی که انجام میدادن، رنگیترین تضادی که تا اون لحظه دیده بودم رو میساختند.
از پایین که بالای کوه رو نگاه میکردم، باورش سخت بود که با ماشین بتونم تا اون ارتفاع بالا برم، بلندی درختان روی کوه اینقدر زیاد بود که برای دیدن اون ها کلاه از سر میافتاد!
از یک پل چوبی که گذشتیم، جاده سربالایی به سمت سایت پرواز شروع شد، جادهای که رانندگیکردن در اون کار هرکسی نبود!
و اون بالا روی کوه پوشیده از درختهایی که سرشون رو به ابرها میساییدند و نمای شالیزارها در پایین که شبیه پارچه چهلتکهای روی زمین پهن شده بودند در خنکای هوای بهار، بهشتِ روی زمین بود…
در لحظهای که به سایت پروازی پاراگلایدر سرکت رسیدم، باد مساعد و همهچیز برای پرواز آماده بود و فقط چند ثانیه بعد از پوشیدنِ تجهیزات، اولین پرواز خودم رو تجربه کردم.
در لحظه اول تمام آسمون از صدای جیغ و هیجان من پر شد، ولی بعد از چند دقیقه با آرومشدن ذهنم و ترشح آدرنالین، دیگه همهچیز شبیه به خیال بود.
من در روز تولدم، میان ابرهای آسمان پاک و سفید مازندران در حالی که بالاتر از پرندهها پرواز میکردم و پاهام رو به نوک درختها میزدم، برای بیست و نهمین بار متولد شدم!