این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
باران می بارد. من و ماکان ایستادهایم روبهروی تابلو بزرگی که روی آن نوشته شده: «بازار بزرگ رشت»
ماکان که عین خیالش نیست، اما من چترم را بیرون میآورم. برای من خراسانی باران همیشه یک اتفاق است، اما اینجا در گیلان، لحظهای از یک امتداد. ماکان میگوید: «برویم تو»
با نگاه شیطنتآمیز رشتی، با ذوق به در ورودی بازار مثل سه شنبه بازار املش اشاره میکند. ماکان میرود، من هم پشت سرش وارد بازار میشوم.
باران میبارد. یک ردیف مغازه سمت چپ و یک ردیف مغازه سمت راست دالان قرار دارد. وسط راه هم دستفروشان وسایل خود را پهن کردهاند. این چیدمان باعث شده فضای تنگی برای عبور عابران وجود داشته باشد؛ اما همین ترافیک انسانی فضای درنگ را برای عابر فراهم میکند.
در این شرایط آنچه فروشنده عرضه میکند، فرصت بیشتری برای خودنمایی به چشم خریداران دارد. نمیدانم این نوع چیدمان از یک اتاق فکر پیشرفته بیرون آمده یا اینکه صرفا حاصل تطابق طبیعی انسانها با زیستگاهشان در طول زمان است؛ تنها چیزی که میدانم این است که من کمی از این زیتونها میخواهم.
روی شانه ماکان میزنم و وارد مغازه میشویم. سلام که میکنم، فروشنده میگوید: «رشتی نیستی، نه؟»
لبخندی روی لب ماکان میآید و به فروشنده سرایت میکند. گیلکی بینشان ردوبدل میشود که حاصل آن یک شیشه زیتون اعلا و یک لبخند گرم است که به من تحویل داده میشود. به زیتون دستم و زمین خیس زیر پایم نگاه میکنم.
مردم شهر آتن، به اجبار بین درخت زیتون و دریا یکی را انتخاب کردند؛ اما مردم گیلان هر دو را دارند و مردم خراسان هیچکدام!
باران می بارد. من و ماکان دوباره وارد دالان بازار میشویم. به یک سه راهی میرسیم. سمت راست بازار برنج و چای، روبهرویمان بازار میوه و سمت چپ بازار ماهی رشت است.
ماکان لحظهای میایستد، سپس برمیگردد به سمت من، با نفس عمیقی هوا را استشمام میکند و لبخندی از سر کیف روی لبش میآید.
من هم بلافاصله بعد از او این کار را میکنم و با او همخند میشوم. اینجا، دقیقا و فقط در این نقطه بازار، آدم میتواند عصارهای از آنچه را که گیلان برای عرضه دارد، یک جا دریافت کند.
به سمت بازار ماهی میرویم. شب پیش در خانه ماکان مستندی درباره بهمن محصّص، نقاش و مجسمهساز گیلانی دیدیم.
خبرنگار در طول مستند چند بار از محصّص سؤال میکند چرا ماهیها در کارهایش اینقدر حضور پررنگی دارند و محصّص هم هر بار به نحوی از جواب به این سوال طفره میرود. مستند ساز آخر به جواب خود نمیرسد.
مطمئن هستم سازنده مستند تا حالا در بازار ماهی از سوغات رشت قدم نزده. نیمی از کارهای محصّص را میشود هر روز کف بازار ماهی رشت، زنده تماشا کرد.
اکثر ماهیها صید روز هستند؛ یعنی امروز صبح زود یک مرد به دریا زده، تور خود را به آب انداخته و صیدشان کرده، سپس به اینجا آورده است.
فرق صید و شکار این است که در صید، مرگ نهایی طعمه، کمی با تاخیر رخ میدهد؛ مثل این ماهیها که کف بازار نیمهجان کنار هم چیده شدهاند و بارانی که رویشان میزند، جاندادنشان را قطرهبهقطره به تاخیر میاندازد.
امروز روز خوبی برای این ماهیها نیست. به یکی از ماهیهای کف زمین که دهانش دارد آرام بازوبسته میشود، خیره میشوم. من بارها کشتار گوسفند و گوساله را از نزدیک دیدهام، اما برای من خراسانی دیدن جان دادن یک ماهی بهندرت اتفاق میافتد.
همزمان ماکان دارد زیر گوشم میگوید اگر کمی سبزی تازه هم بگیریم، میشود امشب یک ماهیپلوی مشتی بزنیم. دقیقا به همان ماهی که من به آن خیره بودم، اشاره میکند.
فروشنده با ساتور سراغش میرود. با ضربه اول سرش را جدا میکند و در سطلی پر از کله ماهی میاندازد. شکم ماهی را باز و داخلش را پاک میکند. آن را داخل پلاستیک میگذارد و دست ماکان میدهد.
من که نگاه مبهوتم با کله ماهی به داخل سطل افتاده بود، با ضربه ماکان روی شانهام به خودم میآیم و دوباره وارد دالان بازار میشویم.
باران میبارد. ما از انتهای بازار ماهی از جاهای دیدنی رشت دور میزنیم و دوباره به همان سه راهی میرسیم. این بار مسیر بازار میوه و سبزی را انتخاب میکنیم. یادم میآید دبستانی که بودم، یک بار یکی از همکلاسیهایم از سفر شمال برگشته بود و هرآنچه را که دیده بود، برای ما با مبالغه بازگو میکرد.
یکی از مباحثی که تاکید پررنگی رویش داشت، کیفیت میوههای شمالیها بود. جملههایش دقیقا در ذهنم هست: «چیزی که ما اینجا تو خراسان میخوریم میوه نیست که؛ اینها درواقع پادرختیهای شمالیهاست که خودشان نمیخورند و دور میاندازند . شما باید میوههایی که خودشان میخورند را ببینید. بزرگ، آبدار!»
از آن موقع تا حالا، شده بود پیشفرض من از آنچه شمالیها به عنوان میوه دارند. هنگام ورودم به بازار میوه رشت، دو چیز توجهم را به خود جلب میکند.
اول از همه، رنگها. اینجا رنگها بازیگر اصلی هستند. تنوع میوهها باعث شده شما اینجا از طیف وسیعی از رنگها میوه داشته باشید. یک نفر می تواند صبح با فکر یک رنگ بیدار شود، به بازار رشت بیاید و محصولی از همان رنگ اینجا بیابد. اینجا هرسو رنگینکمانی در جریان است.
دومی هم فرهنگ بازار و بازاریان است که اینجا بیشتر از بخشهای دیگر قابل لمس است. سربهسر هم گذاشتن، آهنگهای فولکلور با چاشنی بداههسرایی، دادوستد، کشیدن وزن با ترازو، چانهزنی سر قیمت، همه اینجا در جریان است.
یکی از موضاعاتی که همیشه برایم جالب است، الگوهای رفتاری مشابهی است که فارغ از فرهنگ، زبان و جغرافیا، به واسطه نیازهای اولیه انسانی، بین آدمها شکل میگیرد.
نمونه این قضیه برای من همیشه بازارهای مرکزی شهرها بودهاند. بازار یک شهر، صحنه تئاتری است که در آن یک عده اجناسی برای عرضه دارند و عدهای دیگر نیازی دارند و برای خرید آن آمدهاند.
یادم میآید تابستانها به غرفه عمویم در بازار زعفران مشهد میرفتم. زعفران یک مغازه هرچه خوشرنگتر باشد، خریدار بیشتر ترغیب میشود به آن مغازه وارد شود. پس همیشه زعفرانهای خوشرنگ دخترپیچ اعلا جلوی ویترین قرار میگیرند تا توجه خریدار را بدزدند؛ درست مثل همین پرتقالهای تازه و خوشرنگ که با دقت روی بقیه چیده شدهاند.
جالب است که چطور گاهی مسائل اقتصادی هم به سادگی از دیدگاه انسانی قابلتوضیح هستند.
اصلا من و ماکان هم در همین دانشکده انسانی دانشگاه فردوسی با هم آشنا شدیم. کمی لیموی تازه برای پخت سبزیپلو با ماهی لازم است. ماکان که خود را متخصص لیمو میداند، چند لیموی تازه را از رو سوا میکند و داخل کیسه میریزد.
برمیگردد لیموها را نشانم میدهد و با خنده میگوید: «شما از اینها که ندارین آخه. اگه هم دارین این شکلی نیست آخه.»
یاد حرف دوستم میفتم و برای اینکه کم نیاورم، میگویم: «بوشو ره.»
که ماکان یادم داده و اگر درست استفاده کرده باشم، یعنی: «برو بابا.»
از سمت انتهایی بازار میوه دور میزنیم و به سمت بازار برنج و چای میرویم. پدر ماکان در این قسمت از بازار، بورس عرضه برنج دارد. از قدیم، خانوادگی کارشان همین بوده. پدربزرگش در یکی از روستاهای تالش زمین شالی داشته است.
پدر ماکان که برای مدرسه از تالش به رشت میآمده، همینجا ماندگار شده. از دوران جوانی غرفهای در همین بازار برای خودش اختیار کرده و سالهاست که همین جا کار اجدادی خود را ادامه میدهد.
پدرم سفارش کرده چند کیسه برنج بفرستم خراسان. داخل مغازه پدر ماکان میرویم. خودش دارد با مشتری صحبت میکند، اما از دور برای ما دست تکان میدهد که روی صندلی بنشینیم. بعد به شاگردش اشاره میکند چای تازه برای ما بیاورد.
چای گیلان باید با دمای ملایم حداقل ۲۰ دقیقه دم بیاید تا رنگ و طعم مطبوع خود را نمایان کند. این را میدانم، چون در طول دوره کارشناسی، ماکان کلی حرص میخورد که بقیه نمیدانند چطور باید چای گیلان را دم کنند. هربار برای ما نحوه درست دمآوردن چای را با جزییات توضیح میداد.
پدر ماکان میآید و به ما اضافه میشود. کمی احوالپرسی میکند و سپس چایش را داخل نعلبکی میریزد و مینوشد.
چند کیسه برنج اعلا انتخاب میکنیم که روزی که میروم با خودم ببرم. سپس از پدر ماکان خداحافظی میکنیم و بیرون میآییم.
باران میبارد. در نزدیکی غرفه پدر ماکان چند کافه و غذاخوری قدیمی وجود دارد. البته ماکان میگوید: «بیشتر خود بازاریان و محلیها به اینها میروند و مسافران و مردم عادی خیلی گذرشان این ورها نمیفتد.»
از بین چند کوچه باریک و پیچدرپیچ رد میشویم. یکی از مواردی که در شهرسازی رشت توجه من را به خود جلب کرده، بیقاعدگی و غیرقابلپیشبینیبودن ساختار خیابانها و کوچههاست.
در مشهد خیابانها اکثرا یک الگوی مهندسی مشخص دارند. انسانهایی که هدف مشخصی دارند، خیلی راحت مسیر خود را پیدا میکنند، اما اینجا در رشت، فضا برای پرسههای بیهدف مهیاست.
گاهی اوقات مسیرهایی که انتخابشان غیرمحتمل به نظر میرسد، انسان را با یک چیز جدید آشنا میکنند، مثل یک بنای باستانی، یک کافه قدیمی، یک حس تاز ه که گاهی در خطکشیهای روزمره زندگی گم میشود.
وارد غذاخوری کوچکی به نام چهارفصل میشویم. صاحب مغازه که پیرمردی مسن است، به گیلکی قربان ما میرود و میزی را برایمان تمیز میکند. چشمان ماکان برق میزند و نمیتواند ذوقش را پنهان کند.
دلیلش هم تنوع غذایی گیلان است که در یونیسف ثبت شده و ماکان همه جا، به هر بهانهای، از آن به عنوان یکی از افتخارات شهرش یاد میکند. الان بالاخره میتواند آن را به رخ من بکشد.
او همیشه به شوخی میگوید: «اگر قرار باشد رستورانهای گیلان تمام غذاهای گیلانی را در منو خود بنویسند، ابتدای منو در رشت و انتهایش در مشهد خواهد بود.»
با لبخندی از سر غرور رو به من میکند و میگوید: «خب؟»
من هم که کلی اسم جدید در منو میبینم که از آنها سر در نمیآورم، میگویم خودش انتخاب کند. چند دقیقه بعد باقالیقاتوق، ترشتره، میرزاقاسمی به همراه اشپل، گردو و زیتون سر میزمان میآید. حضور سبزیجات، سیر، مرکبات و تخممرغ در غذاهای گیلانی مشهودتر از گوشت قرمز است؛ دقیقا برعکس ما مردم خرسان که گوشت گوسفند و گوساله از ارکان اصلی خوراکمان است.
یک میز کامل از ترکیبات غذایی را که همگی برایم تازگی دارند، تمام میکنیم. حس رضایت صورتم را فرامیگیرد. دیگر حتی نمیتوانم از جایم تکان بخورم. حالا بیخیالی ماکان را که همیشه به آن انتقاد میکردم، بهتر درک میکنم.
از پنجره بیرون را نگاه میکنم. باران میبارد.
سلام توصیفات قشنگی داشتید ولی چراسفرنامه های علی بابا یدفعه تمام می شود .
سلام نازی عزیز 🙂
همه سفرنامهها از سمت شرکتکنندگان مسابقه برای ما ارسال شده. ما در قلم نویسندهای که زحمت نوشتن سفرنامه رو داشته، دست نمیبریم و با هر کیفیتی که هست، همون رو منتشر میکنیم.
احسنت بر این قلم . من که در این بازار زیستم یه بار دیگه از راه دور در ان نفس کشیدم . دم شما گرم