این اثر را مهدیه گرجی یزدی برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
«آب و روغن ماشین هم چک شد. بریم که زودتر از خورشید برسیم به جاده.»
صدای قشنگش با صدای بستهشدن کاپوت ادغام شد. نمیدونم کی خوابم برده بود. چشمامو که باز کردم، شب همه جا رو گرفته بود و جاده پر از تریلی بود . سر چرخوندم، تمرکز کرده بود روی جاده با اینکه خستگی از چشماش می بارید.
«کجاییم؟»
« بیدار شدی جانم؟ بو بکش. بوی بندر حس میشه از اینجا»
خندیدم!
خندید!
«هر هتلی دوس داری بریم از الان روی نقشه پیداش کن که رسیدیم به شهر, علاف نشیم.»
لبامو کج کردم و گفتم: «اووووم… تو که میدونی هتل دوستداشتنی من توی صندوق عقب ماشینمونه»
نیمساعت بعد درحالیکه زیپ چادر رو میبستم، کنار پارک ساحلی، صدای امواج و صدای نفسهاش رو بغل کردم و خوابیدیم.
«دوباره زودتر از خورشید رسیدیم به جاده!»
چای رو دادم دستش و گفتم: «من دلم آشوبه. میدونی من یه عمو دارم که با اهلوعیال و عروس و داماد و نوه همگی قشم زندگی میکنن. اینا خانوادگی عاشق کشف معماان و الان ما سفر به قشم کردیم.»
«چه معمایی؟»
«معمای کیستی تو؟ حضورت؟ وجودت؟ کنار من! معمای ما شدنمون! بگم هنوز؟»
روی لندیکرافت بودیم و مرغهایدریایی داشتن نونهای صبحانهمونو با ولع میخوردن که بغلم کرد و گفت: «عزیزکم. قشم به این بزرگی. عموی تو مگه بیکاره بیاد ما رو پیدا کنه؟ تازه پیدا هم بکنه، سینه سپر میکنم. میگم آقای عمو! این زن، این زن سهم منه، حق منه، عشق منه.» ریسه رفتیم از خنده!
زد دنده پنج. درجه کولر رو زیاد کرد و گفت: « بندر لافت اونقدری از قشم دور هست که برام قصه بگی؟ یا نزدیکه و آوز میخونی؟»
خندیدم
«فکر کنم بشه مثنوی بخونم.»
کمکم ساختمانهای قشم از دور دیده میشدن.
« هتل نمیریم! وسط شهر راه نمیریم! بیرون شهر خونه میگیریم! هیچ جا هم دست منو نمیگیری!»
با چشمای گرد فقط نگاهم کرد.
«دیدی الکی سهروزه هی در و دیوار رو میپایی. روبنده میزنی. ماسک میزنی. دیدی نبود، ندید.»
«آره خداروشکر بهخیر گذشت. ببین من حساب کردم الان بریم سمت لافت، شب شهرفردوس میخوابیم. فردا هم قبل نهار رسیدیم مشهد خونهمون. اونجا رو ببین تابلو زده لافت سمت چپ. باید…
گوووووووم…!
«وای چی بود؟ زد بهمون؟ زدیم بهش؟ چی شد؟»
آروم پرسید: «خوبی تو؟ جاییت زخمی نشد؟ نترس چیزی نشده.»
سرشو از شیشه بیرون کرد و صداشو برد بالا: «آقا حواست کجاست؟ بیا بعد چهارراه اینجا ترافیک میشه!»
صدای تصادف توی سرم میپیچید، چشمهامو بستم.
صدای در ماشین.. .
«آقا چی کار میکنی؟»
صدای سپر که افتاد روی زمین…
صدای غریبه: «خدا شاهده ندیدم چی شد.»
صدای بوق…
ضربان قلبم رو توی دهنم حس میکردم. از بچگی وحشت داشتم از تصادف. چشمامو بیشتر روی هم فشار دادم.
«بیا بریم من صافکار آشنا دارم سهسوت درستش میکنه برات.»
« خانمم حالش خوب نیست. باید اول اونو ببرم یه جای خنک.»
صدای قدم هاش…
در ماشین باز شد…
چشمای بستهم رو بوسید و گفت: «چیزی نشده جانم. نترس باز کن چشمهاتو. بهم بگو خوبی؟»
صدای پا…
«عه آقا پلاک مشهدی!!! همشهریایم که، بخدا اگه بذارم جایی بری جز خونه ما. خانوم شما هم جای خواهر ما. بذار اصلا خودم بگم بهشون»
صدای پا نزدیک تر شد…
تقریبا بالای سرم بود، چشم هامو باز کردم، یادم نمیاد نفس کشیدم یا نه!؟
« سلام عمو جان!»
پینوشت: عکس اول تزئینی و سایر عکسها توسط شرکتکننده ارسال شده است.