این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
پیکان سفید پیچوخمهای جاده رو زیر نور ماه بالا و پایین میرفت. شیشه کمک راننده کمی باز بود و باد خنک به صورتم که عقب ماشین بغل مامان خودم رو جا کرده بودم، میخورد. سوز داشت، ولی از خوردن موهام توی صورتم کیف میکردم. خودمو بیشتر تو بغل مامان و زیر چادرش فرو بردم. بوی خوبی به دماغم میخورد، بوی تازگی.
راننده که فارسی رو با لهجه عجیبی صحبت میکرد، چیزی شبیه شکلات سفید از داشبورد درآورد و به من داد. بوی نعناع میداد. سقز بود.
سالهای زیادی آرزوی دیدن دوبارهاش رو داشتم. ۲۰ سال از اون شب گذشته بود و من آرزوی دیدن دوباره شهر بچگیهام، با همه پلههاش رو داشتم.
شهر بچگیهام پر از رنگ بود. معلمهای مدرسه لباسهای رنگی محلی میپوشیدن. هر روز کلی پله رو میرفتیم پایین تا به ساختمون مدرسه برسیم. تو حیاط لیلی بازی کنیم. فوتبال بازی کنیم و توپ رو بندازیم اون طرف نردهها.
سالها آرزوی دیدن دوباره کوچهمون رو داشتم. کوچه باریک پشت خونه که توش قایمباشکبازی میکردیم، با خزههای سبز رنگش.
تا امسال نوروز که به رویام رسیدم. با همسرم کولهبارمون رو جمع کردیم به سمت کرمانشاه و پاوه. جاده همون جاده بود، با همون پیچوخمها، همون بوی خوش گیاهاش، همون کوهها.
قلبم تندتند میزد، مثل زائری که رسیده به حرم عزیزش و میخواد برای بار اول گنبد و بارگاه رو ببینه. تکتک روستاها رو یادم بود. با نزدیک شدن به شهر، استرسم بیشتر میشد.
تا چشمم خورد به تابلوی به پاوه خوش آمدید.
ورودی شهر تغییر کرده بود. شلوغتر شده بود و بزرگتر. هر چقدر جلوتر رفتم، همه چیز برام ناآشنا میومد. نه خیابونها به چشمم آشنا بود، نه مغازهها.
فقط یه یادگاری آشنا دیدم؛ دیوار بلند سفید رنگ کنار خیابون. باید خونهمون همین نزدیکی باشه.
از همسرم خواستم آرومتر بره. نگاهم به کنار خیابون بود تا کوچه پر از پلهمون رو ببینم…و دیدم. پلههاش رو تغییر داده بودن. کم شده بود و تا وسطش ماشینخور شده بود.
از ماشین پیاده شدم و رفتم بالا. خونهمون همون بود، حتی نوشتههای روی دیوار که ریزریز با بچهها نوشته بودیم، حتی در خونه، حتی تاب توی حیاط که بابا برام گذاشت.
مدرسهمون هم همون بود، با همون پلهها، با همون حیاط. فقط با سبزههای تو حیاط قشنگتر شده بود. نونوایی لواشی سر راه مدرسه، هنوز نون میپخت.
کبابی میدون مولوی هم بود، با همون کباب کوبیدههای با گوشت لخمش. راسته طلافروشیها هنوزم بود، با گردنبندهای سکهای.
ولی درخت انجیری نبود. پونههای کنار دیوار نبود. صدای خنده بچه های همسایه نبود. شهر دیگه رنگیرنگی نبود. مغازههای لباسکردیفروشی و پارچهفروشیهای پر از اکلیل و پولک نبود. به جاش پر بود از مغازههای دکوریفروشی، لوسترفروشی، لوکسفروشیهای مجلل! آدمها تکوتوک لباس کردی پوشیده بودن. اما همونقدر مهربون مونده بودن.
خونهها هنوزم پلکانی بودن، ولی آپارتمان شده بودن. کوچههای باریک و پرپله کم شده بود؛ بیشترشون رو خراب کرده بودن و ماشینخور شده بودن.
شهر بچگیهای من هنوز قشنگ بود، هنوز بوی کنگر و پیچک تازه دستفروشها میومد. شهر بچگیهای من با همه تغییراتش، دوستداشتنی مونده بود.
راننده فارسی رو با لهجه عجیبی صحبت میکرد!؟؟؟!! مثلاً چه لهجهای ؟!؟!؟!!نه عزیزم ، به کوردها توهین نکن.
من اتفاقی و از پیش تعیین نشده مسافر پاوه شدم، خونگرمی و صفا وصداقت و مهربانی و خلاصه بهترین صفات انسانی را آنجا به چشم جان و دل نظاره بودم ، خلاصه خوبیهای کل ایران را آنجا دیدم ک دوست دارم اینجا از خانواده با محبت اقای بهرامی قدردانی کنم هر چند که زبان از تشکر و قدردانی عاجز است ، برای ایشان و خانواده با محبتشان و تمامی مردم ایران زمین آرزوی بهترینها را دارم،
پاوه عزیز نگین انگشتری کرمانشاهان است،
شهر بی گدا،شهربی زندانی بومی،شهرمذپم با صفا