سفرنامه پاریس از سعید آقاخانی - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه پاریس: با قیچی تا پاریس

این اثر را سعید آقاخانی برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

ساعت پنج و بیست دقیقه رسیدم فرودگاه امام. رفتم جایی که بار رو تحویل می‌گیرند. کوله‌ام رو گذاشتم و بلیط رو تحویل دادم، مسئول کنترل بار گفت: « بلیت برگشتت کو؟» گفتم: «نمی‌دونم دقیقا چه روزی برمی‌گردم واسه همین نگرفتم.» گفت: « اینجوری نمی‌شه بری، تا بلیط برگشت نگیری نمی‌شه بری.» اون نمی‌دونست گفتن این جمله و باورکردنش واسه من چقدر سخته چون نمی‌دونست چند ساله که دارم این راه ادامه می‌دم و اگه این سفر نشه رویاهایی که واسه خودم متصور شدم همش با یک جمله به فنا می‌ره. حالا ساعت پنج و سی دقیقه صبحه و هواپیما بدون ذره‌ای تاخیر رأس ساعت ۶ پرواز می‌کنه.

اون موقع خرید بلیط از سایت بود و مثل الان انقدر راحت نمی‌شد با اپلیکیشن بلیط خرید. خدایا الان چیکار کنم یه آیفون چهار داشتم که خیلی زمان از دست می‌دادم اگه می‌خواستم برم تو مرورگر رو از اونجا بلیط بگیرم. الان فقط پانزده دقیقه وقت داشتم که بلیط رو بگیرم به خونه هم که نمی‌شد زنگ زد پنج و سی دقیقه صبح زنگ بزنم بابام الفبای ویندوز رو واسش تعریف کنم بعد بگم اینترنت اکسپلورر چیه با رسم شکل راهنماییش کنم ساعت شده ۱۲ ظهر واسه همین مجبور شدم به حمید دوستم و هم‌خونه‌ایم زنگ بزنم راستی الان یادم اومد مرگ اینترنت اکسپلورر همین چند وقت پیش توسط مایکروسافت اعلام شد، همین نشون می‌ده که دارم پیر می‌شم. بگذریم.

اون بنده خدا از خواب پاشد و مبدا و مقصد رو بهش گفتم، تاریخ هم ده روز بعد گفتم و عکس بلیت رو واسم فرستاد. باورم نمی‌شد همه چیز دوباره رنگ گرفت، همه رویاها دوباره زنده شد. همین چند ثانیه پیش همه چیز تا مرز نابودی رفت و دوباره زنده شد. مثل ضربان قلب یک بیماری که دچار ایست قلبی شده و خط صاف روی مانیتور دوباره حرکت می‌کنه.

شاید فقط چند دقیقه تا پرواز مونده بود یا بهتره بگم تا اولین پرواز، اولین پرواز برای من که همیشه توی فیلما تا اینجاش رو دیده بودم تا جایی که از پله‌های برقی بالا میرن و بعدش که می‌رن توی خود هواپیما، هیچوقت فاصله بین این دو تا جارو نمی‌دونستم چیه و بالاخره دیدم .

بازرسی بعدی هم مارو گشتن و همه‌چیز طبق روال رفت جلو؛ چون تو بازرسی قبلی فهمیده بودم باید کمربندم هم دربیارم. رفتم با عجله به‌سمت سالنی که علامت زده بود و بعد صف رو دیدم رفتم و از تونل رد شدم و یه نظر هواپیمایی که قرار بود سوار شم رو دیدم و از تونل صاف می‌خورد به دماغه هواپیما منم تا همین چند لحظه پیش جز اون هشتاد درصد از مردم دنیا بودم که تاحالا سوار هواپیما نشدن.‌ مهماندار سلام کرد و منو راهنمایی کرد و منم دعا می‌کردم بیافتم بغل پنجره که بتونم بیرون رو ببینم حالا چرا؟ نمی‌دونم .

از اینجا کم‌کم یه حسی توی من پیدا شد که من قبلا مقدار خیلی خفیفش رو تجربه کرده بودم، احساس کردم چقدر تنگ و فشرده است کابین هواپیما و از اون طرف شانس ما تقریبا یه گروه سی نفره چینی ته هواپیما رو قرق کرده بودن و آی حرف می‌زدن، تندتند، منم که از ساعت چهار که بیدار شده بودم چیزی نخورده بودم احساس کردم داره سردم می‌شه اول دستام سرد شد و گفتم بذار سوییشرت رو بپوشم شاید یکم گرمم بشه، پوشیدم و افاقه نکرد، کم‌کم احساس کردم هوا کم شد، هرچقدر عمیق‌تر نفس می‌کشیدم انگار هوای کمتری وارد می‌شد.

دیگه دستام داشت یخ می‌زد مثل وقتی که برف بازی می‌کردم می‌سوخت، بدتر این بود که صدای بسته‌شدن در هواپیما رو هم شنیدم یا فکر کردم که شنیدم، مهم نبود مهم این حس بود که من تو این فضای بسته حداقل سه ساعت‌ونیم باید باشم، به این فکر کردم که چند نفر تا الان قبل از پروازکردن هواپیما پاشدن و گفتن من نمیام، می‌خوام پیاده‌شم و اصلا آیا امکانش هست؟ مگه اتوبوسه که با اتوبوس بعدی برم واقعا می‌خواستم پیاده شم فقط گفتم الان پیاده شم اگه ازم بپرسن چرا نرفتی؟ بگم فشارم افتاد بگم ترسیدم. به خودم چی بگم چند سال منتظر این سفر بودم. درهرصورت جلو خودمو گرفتم و موندم؛ ولی مگه ول می‌کرد؟ صدای این خیل عظیم چینی کم‌کم بم شد مثل فیلما هی به خودم گفتم الان درست می‌شه که دیدم نه چشام داره سیاهی می‌ره فقط تونستم دستم رو بیارم بالا و به مهماندار بگم که بیاد.

بهش گفتم میشه یه چیز قندی واسم بیارید؟ به نظر خودم بلند گفتم ولی اون سه بار پرسید چی متوجه نمی‌شم؟ انقدر یواش حرف می‌زدم که نمی‌شنید. خلاصه یه آب میوه برام آورد و یه چند دقیقه ای گذشت و بهتر شدم سال ها بعد فهمیدم که یه خانم بازیگری همین مشکل رو داره و منم از اون یاد گرفتم به جای اینکه بگم ترسیدم یا پنیک کردم و دو ساعت توضیح بدم که اینجوری شد و اونجوری شد و دست خود آدم نیست و اینا میگم کلَستروفوبیا دارم با تاکید بر فتحه روی لام یا همون تنگناهراسی، قبل از اینکه ادامه سفر رو بریم جلو داخل پرانتز می‌خوام یه چیزی درباره ریشه‌های این تنگناهراسی بگم.

من فکر می‌کنم ۷ یا ۸ سالم بود اون موقع با پسرخاله‌ام، فرید همبازی بودیم همیشه یا اون میومد خونه ما یا من می‌رفتم پیششون و اختلاف سنی هردومون با داییمون کم بود در حد شش سال و همیشه تو سر و کله هم می‌زدیم، دایی ما هم که اون موقع نوجوانی بیش نبود و عاشق ورزش‌های رزمی جوری که هرموقع می‌رفتیم خونه مامانی (مامان‌بزرگم خدا بیامرز) این یه نانچیکو دستش بود و فکر می‌کرد بروسلیه، چندتا وسیله رو نابود و سر و صورت بقیه رو زخمی کرده بود اما همچنان پیگیر، به ورزش‌های رزمی ادامه می‌داد و ما رو به‌عنوان حریف تمرینی انتخاب می‌کرد و رو ما حرکت می‌زد؛ حتی یادمه اون روز شلوار کیک بوکسینگ هم پاش بود. از این مشکیا که خط قرمز داره، اون روز مبارک تعداد بچه ها به‌شکل عجیبی زیاد بود، کلا خانواده پرجمعیتی بودیم، ما هفت هشت تا جقله، دایی رو می‌زدیم اونم از خودش دفاع می‌کرد و می‌زد، یعنی جوری که کبود می‌شدیم، منو کمتر می‌زد چون دست و پام زرتی می‌شکست ولی فرید رو می‌زد. شاید خودش رو تو فیلم‌های بروسلی تصور می‌کرد. خلاصه همه رو زد.

نمی‌دونم کدوم از خدا بی‌خبری یه پتو برداشت آورد و یه از خدا بی‌خبر دیگه این پتو رو انداخت رو من و چندتا از خدا بی‌خبر هم‌زمان پریدن رو من و ناگهان همه‌جا تاریک شد و صدا ها کم شد و مهم‌تر از همه کمبود هوا ، نفسم گرفت هرچقدر عمیق‌تر نفس می‌کشیدم هوا زودتر تموم می‌شد صدام درنمیومد که داد بزنم بگم که غلط کردم بلند شید، بگم قول می‌دم قسم می‌خورم دیگه شیطونی نکنم توروخدا بلند شید دارم خفه می‌شم. صدای بم خنده‌هاشون میومد و من که پیش خودم گفتم مُردم تموم شد، مرگ همین شکلیه. شاید واقعا سه ثانیه طول کشید شایدم سی ثانیه اما واسه من کافی بود که تا آخر عمرم از هرچیزی که دست و پامو ببنده و احساس تنگ و تاریک‌بودن بهم بده، گریزون باشم.

مهماندار اومد کمربندها رو دونه‌دونه چک کرد و اینکه صندلی‌ها عمودی باشه و کسی هندزفری نداشته باشه و کسی هم خواب نباشه، منم یکم بهتر شده بودم، هواپیما شروع به حرکت کرد. خب من تصورم این بود که همین الان پرواز می‌کنه و همش منتظر بودم. شاید واقعا ده دقیقه آروم حرکت می‌کرد و هی دور می‌زد تا به لاین تیک‌آف برسه. هواپیما ایستاد و صدای موتورها به‌قدری زیاد شد که گفتم الان می‌ترکه، و بعد با یه سرعت باورنکردنی رو به جلو حرکت کرد. جوری که اول یاد فیلم fast and furious افتادم بعد نیترو زدن در بازی underground و بعد ویدیو مسابقه بویینگ و لامبورگینی و درنهایت لعن و نفرینی بود که حواله برادران رایت کردم.

هواپیما بلند شد یاخدا این چیه که بشر خلق کرده. واقعا از زمین جدا شدیم به بغل دستی‌ام نگاه می‌کنم ببینم مثه من ترسیده یا نه، مردی رو می‌بینم که تو پذیرایی لم داده رو کاناپه داره مستند حیات‌وحش می‌بینه. دلم می‌خواد بگم چرا هیشکی نترسیده؟ مگه می‌شه آروم باشید، آقا خانوم این هواپیما از آخرین ارتفاعی که من از زمین دور شدم داره بالاتر می‌ره، البته آخرین ارتفاع من این دستگاه سقوط آزاد تو پارک ارم بود، هشتاد متر، ولی رفت بالاتر رفت باور کنید هشتاد متر رو رد کرد و چه بسا بیشتر و من همش دارم زیر پام رو نگاه می‌کنم و نگرانم یهو خالی نشه زیر پامون، که می‌بینم رفتیم تو ابر یا پروردگار این تا کجا می‌خواد بره بالا، الان خلبان توی ابر رو چجوری می‌بینه، پرنده‌ای چیزی تو ابر نباشه یهو بخوره به شیشه یا بره تو موتور هواپیما، قبلا از پایین که هواپیما رو دیده بودم خیلی دور نبود از زمین اما مثل اینکه بوده و حالا این خلبان تصمیم گرفت دور بزنه و دور زدنی که مثه ماشین نیست مثه دوچرخه است وقتی می‌خواستیم بدون اینکه فرمون رو کج کنیم دور بزنیم خود دوچرخه رو به زمین نزدیک می‌کردیم یا دیگه اغراق شده‌اش مسابقات موتورسواری که زانوشون رو می‌زنن زمین، که بعدها فهمیدم چون محیط لبه لاستیک کمتر از وسطشه باعث می‌شه دور بزنیم مجبور بودم به این چیزها فکر کنم. همین‌قدر پرت چون واقعا هواپیما از حالت افقی انقدر روی پهلوی راست چرخید که اگه از پایین کسی می‌دید یه استوانه سفید می‌دید چون بال سمت راست کاملا پایین بود و بال سمت چپ کاملا بالا و مسافر بغلی داشت میوفتاد رو من و من واقعا ترسیدم بعد از چند دقیقه دوباره به حالت افقی برگشت و یکم دیگه بالا رفت و بعد صدای موتورها کم شد و گفتم از اینجا تا خود پاریس می‌خواد خلاص کنه، واقعا مثل این بود که تو سربالایی بوده و حالا رسیده باشه به کفی و خلاص کرده باشه.

با اینکه تقریبا ۱ ساعت از پرواز می‌گذشت؛ اما همچنان من درگیر ارتفاع بودم و اینکه الان فاصله ما با زمین چقدره، خلبان می‌گه بیست و یک هزار پا و من تازه دارم رو واژه پا دقیق می‌شم که واقعا منظورش از پا همین پای آدمیزاده معادل فوت به انگلیسی، یعنی کف پای آدمیزاد رو به‌طور میانگین گرفتن سی سانتیمتر، پس بیست و یک هزار پا می‌شه تقریبا شش کیلومتر، اورست هشت هزار و هشتصد متر بلندی داره بعد به این فکر می‌کنم اورست که اونوره تو مسیر ما نیست وگرنه کف هواپیما می‌گرفت به نوک اورست.

باور کنید مجبورم به این چیزها فکر کنم و به هر ایده بی‌ربطی چنگ می‌زنم که به این فکر نکنم که الان زیر پام به‌اندازه شش کیلومتر هیچی نیست. از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم و اروپا رو برای اولین بار در زندگی‌ام می‌بینم همه‌جا صاف و سبزه و بعد یه صدای بمِ گرفته، افکارمو پاره می‌کنه: «واسه همینه بهش می‌گن قاره سبز» و خودشو معرفی می‌کنه و بی مقدمه شروع می‌کنه داستان زندگیش رو گفتن این اولین باره که عمیقا از هم‌صحبت شدن با یه آدم غریبه طی مسیر لذت می‌برم چون کاری می‌کنه که بتونم به چیزی فکر نکنم.

نقطه یک، بیست سال پیش اومده فرانسه و اینکه فقط بونژوق به معنی سلام بلد بوده و نقطه دو حالا صاحب یه شرکت تو پاریسه. تقریبا با دوساعت خاطره نقطه یک رو به نقطه دو وصل کرد و من بهترین داستان زندگیم رو یا بهتر بگم بهترین داستانی که می‌تونستم بشنوم رو شنیدم خود داستان مهم نبود زمان و مکانی که داستان داشت تعریف می‌شد مهم بود، چون کاری می‌کرد که حواسم از داستان ترسناک ارتفاع، پرت بشه.

رسیدیم پاریس، هواپیما نشست،‌ من یکی دو ساعتی در گیر نقشه و پیداکردن مسیر بودم و دست و پا شکسته انگلیسی حرف زدم تا فهمیدم باید سوار مترو حومه بشم که بهش می‌گن اِق اُ اِق مثل مترو تهران- کرج، متروی حومه ی پایتخت که روی زمین حرکت می‌کنه. سوار مترو شدم و از فرودگاه شاردوگل به سمت شهر پاریس رهسپار شدم. فضا عجیب بود، انگار توی فیلم بودم. من خیلی فیلم می‌دیدم هنوز هم زیاد می‌بینم اصن یادم رفت بگم چرا اومدم پاریس اصلا چی شد؟ الان وقت خوبیه. نشسته‌‌ام از شیشه مترو بیرون رو می‌بینم حومه پاریس هوا هم ابریه هم آفتابی که بعدا توضیح می‌دم راجع به آب‌وهوای مدیترانه‌ای. نور خورشید از لابه‌لای برگا می‌ریزه رو صورتم و من یقینا در یکی از فیلم‌های اروپایی به‌ سر می‌برم شاید یه فیلم از برادران داردِن‌. غرق در افکار که اصلا چی شد من الان اینجام. برمی‌گردم عقب تو این سال‌ها دنبال سرآغاز می‌گردم، پیداش می‌کنم.

« شب است، من تقریبا چهارده ساله هستم، ساعت تقریبا نزدیک نیمه‌شب است. بابا در اتاق خوابیده بابا همیشه زود می‌خوابد من برخلاف همه اطرافیانم از شبکه چهار صدا و سیما خوشم می‌آید و مادرم که همراه من بیدار مانده تا با هم فیلم درخشش کوبریک را ببینیم.»

این آغاز ماجراست. مهم نبود چه فیلمی مادرم پایه بود و این لحظات جادویی‌ترین لحظات زندگی من است فقط برای ساختن همین لحظات تا آخر عمر مدیون مادرم هستم چه برسد به تمام زحماتی که برای من کشیده. این فیلم‌دیدن با مادرم، چیزی رو در من پرورش داد که هنوز دست از سرم برنداشته. سال‌ها رو سریع‌تر میام جلو. در دبیرستان ریاضی می‌خونم در دانشگاه مهندسی مکانیک و بعد انصراف می‌دم و بعد دوباره کنکور می‌دم و دانشگاه تهران پردیس هنرهای زیبا کارگردانی قبول می‌شم و بعد مشغول تئاتر می‌شم فقط بخاطر اینکه به سینما برسم. احتمالا همه اپلیکیشن پریسما رو باهاش آشنایی دارید که تصویرها رو کارتونی می‌کرد، یه مدت هم خیلی‌ها عکس پروفایلشون رو با این اپ کارتونی کردن. من یه شب به سرم زد که اگه چنتا عکس کارتونی داشته باشم و اینا رو پشت سر هم بذارم می‌شه فیلم، یه فیلم کارتونی. با چندتا از بچه‌ها شروع کردیم چندتا پلان ضبط کردیم. مسخره‌ترین چیزهایی که می‌شد تو خوابگاه پسرونه انجام داد مثلا یکی قیچی رو برداشت و یکی رو به‌شکل نمادین کوتاه کرد و اون مثل مستربین هی قدش کوتاه‌تر می‌شد. همین! با خود اپلیکیشن نمی‌شد چون ترتیب فریم‌ها به‌هم می‌ریخت یه کانال تلگرام پیدا کردم که فریم رو واسش می‌فرستادم و اون بعد از یک دقیقه بهم برمی‌گردوند. من تقریبا هزار فریم داشتم و بدون اغراق هجده ساعت پشت سیستم نشستم که دونه‌دونه این فریم‌ها رو بفرستم واسه اون و اون این تصاویر رو کارتونی کنه و بهم برگردونه. انجام شد و من خوشحال از این موفقیت.

چند روز بعد یکی از دوستام فراخوان یه جشنواره موبایلی رو تو پاریس واسم فرستاد که فیلم‌هاش یک دقیقه‌ای باید باشن و با موبایل ضبط شده باشه. منم دقیقا شرایطش رو داشتم همون پلان‌های مسخره رو چسبوندم بهم و یه داستان واسش سرهم کردم و فرستادم در کمال ناباوری فیلم پذیرفته شد و واسه من دعوت‌نامه فرستادن و من الان تو متروام به‌سمت پاریس برای شرکت در سرمونی یا همون جشن اختتامیه به تعبیری. واقعا حس می‌کردم دارم تو یه فیلم زندگی می‌کنم، منی که تاحالا سوار هواپیما نشده بودم با پرواز تهران پاریس برای شرکت در جشنواره فیلم الان اینجام. باورش حتی واسه خودمم سخته ولی این ترفند که شاید به یه مکانیسم دفاعی واسه خودم تبدلیش کردم رو خوب یاد گرفتم، ریلکس باش انگار یه اتفاق عادی افتاده اینجوری باعث می‌شی این اتفاق ادامه‌دار باشه، اگه یهو خیلی خوشحال بشی و هیجان‌زده احتمال اینکه این اتفاق خیلی زودتر تموم بشه ، بیشتره.

چیز جالبی که تو مترو هست اینکه آدما بیشتر از اینکه گوشی دستشون باشه کتاب دستشونه و خیلی کمن آدمایی که سرشون تو گوشی باشه. می‌رسم به ایستگاه کیقیمه. کنار رود سِن . یه هاستل که اونجا باید ساکن شم. یه دختر تقریبا هجده ساله تو قسمت پذیرش هست که اصلا اعصاب نداره ولی درعوض خیلی خوب انگلیسی حرف می‌زنه. کارتم رو می‌ده. این کارت هم درهای اصلی رو باز می‌کنه و هم آسانسور و هم در اتاق. البته فکر می‌کردم هتل باشه ولی نبود یه اتاق ده متری با شش تا تخت . وسایلم رو هم باید می‌ذاشتم توی جعبه فلزی که زیر تخت بود چون مسافرهای دیگه مدام در رفت‌وآمد بودن باید جعبه رو قفل می‌کردم. ولی همه‌جا بوی یه شوینده‌ای میومد که من هیچ‌وقت تو ایران استشمام نکرده بودم و حس خوبی بهم می‌داد. وسایل رو چیدم . دوش گرفتم یه تماس تصویری با خونه و بزن بریم بیرون. از امروز تقریبا چهار روز تا سِرِمُونی وقت دارم و یک فصل جدید در پیاده‌روی از امروز در زندگی من باز می‌شه. دوربین رو برمی‌دارم و می‌زنم بیرون از زمین و زمان عکس می‌گیرم در و دیوار پنجره و خیابون و ساختمون و آدم ها و همه چی. انقدر همه چیز واسم جدیده که نه‌تنها گذر زمان رو نمی‌فهمم بلکه گذر مکان رو هم نمی‌فهمم تو این ده روزی که در پاریس می‌مونم تقریبا روزی هشت تا دوازده کیلومتر پیاده‌روی می‌کنم بدون کوچک‌ترین احساس خستگی.

معماری عجیب ساختمون‌ها، انگار تو قرون وسطی داری قدم می‌زنی. آسمون خراش نیست تو شهر، ترافیک نیست، آلودگی صوتی نداره، آدما خیلی آهسته رانندگی می‌کنن. مادری کالاسکه بچه اش رو بسته جلوی دوچرخه‌اش. شهر پر از کافه است. کافه‌هایی که اکثرا صندلی‌هاش رو بیرون می‌ذارن. فضای بصری شهر شلوغ نیست . نور اذیتت نمی‌کنه. من دارم کم‌کم عاشق پاریس می‌شم شاید به این دلیل که منو یاد تهران دهه هفتاد می‌ندازه وقتی که ماشین کم بود هوا تمیز بود تصاویر شارپ بودن و آسمون آبی. هوای مدیترانه‌ای که من خودمم نمی‌دونستم چجوریه اینجوریه که اکثرا باد میاد اما نه خیلی شدید مگر در بعضی مواقع، هوا خنکه و تغییرات به‌شدت بالاست، رطوبت نه کمه نه زیاد، نیم ساعت بارونی یه ربع آفتابی دوباره بارون. اغراق شده بهار در تهران.

به‌توصیه بابام نزدیک هشت تا تن ماهی آوردم که اینجا خیلی پول غذا ندم. اینجا یه نون باگت دارن که فرم باگت رو داره و سطح بربری. خیلی ها نون رو می‌خرن خالی‌خالی می‌خورن. منم از همین نون‌ها گرفتم با تن ماهی که آورده بودم و نوشابه کوکا واقعا مزه‌اش فرقی نداشت. برنامه همین بود پیاده‌روی، تن ماهی، عکس، پیاده‌روی، تن ماهی،‌ عکس. البته دو سه بار هم پیتزا خوردم ولی واقعا گرون بود؛ بیست یورو حداقل پول پیتزا بود. البته ارزون‌تر هم بود که من همون ارزون‌تر رو انتخاب می‌کردم. تا آخر سفر برنامه همین بود.

دیگه وقتش بود برم برج ایفل رو ببینم. شب بود، از ایستگاه مترو پیاده شدم، یه مجسمه بزرگ دیدم، وسط میدون از رو نقشه سعی کردم ایفل رو پیدا کنم پشت این خیابون بود،‌ راه افتادم هر لحظه ممکن بود ببینمش تمام تصویری که از ایفل تو ذهنم بود این پوسترهای سیاه سفیدی بود که کنار خیابون انقلاب می‌فروختن. دیدمش نورانی بود و رقص نور داشت. بعدا فهمیدم انگار هر شب سر ساعت نه یه بار رقص نور داره. می‌درخشید حس عجیبیه، کاری که رسانه باهات می‌کنه، آخه مگه چی داره چهارتا میله فلزی ولی ارزش‌افزوده داره، هزاران شاید میلیون‌ها نفر باهاش خاطره دارن با این برج از چین تا مکزیک.

آدما میان اینجا که این برج رو ببینن، شاهکار مهندسی، یه هدیه است از طرف یه عاشق به معشوق. این‌ها بخشی از جملاتی بود که تو سرم می‌چرخید. این ویژگی تنهایی سفرکردن به خارج از کشوره، خودتی و خودت. اگه یه چیزی می‌گی خودت باید باهاش مخالفت کنی چون احتمالا تا شعاع چندکیلومتری هیشکی فارسی بلد نیست که بحث ادامه‌دار بشه. خلاصه سلفی‌هام رو هم گرفتم و تو محوطه هم رفتم و ولی سوار آسانسورش نشدم چون گرون بود واسم. بعد تصمیم گرفتم پیاده برگردم، تقریبا سه ساعت پیاده راه بود ولی دیدن آدم‌ها و سبک زندگی هاشون و تحلیل‌های درست و غلطی که از سرم می‌گذشت همه چیز رو از یادم می‌برد.

هوا تقریبا سرده، شهر ساکته، به‌شدت همه جا نور زرد داره. هرازگاهی صدای چندتا جوون میاد که توی فلان کافه بلند قهقه می‌زنن.

مهاجرهای کارتن‌خواب هم هستن گوشه و کنار شهر، اینو دیگه انتظار نداشتم، انگار کم‌کم دارم می‌بینم، منظورم اینکه الان دارم می‌فهمم تو این دو سه روز فقط زیبایی‌ها رو دیدم و این اولین کارتن‌خوابی بود که می‌دیدم انگار بدنم داغ بوده و متوجه نبودم. کنار همه زیبایی که این شهر داره اینا هم هست. روزهای بعد با اِق اُ اِق به حومه رفتم. پر از حلبی‌آباد بود اطراف پاریس اکثرا هم اعراب مسلمان. مهاجر عرب خیلی تو پاریس هست اکثرا هم ساندیچ‌فروشی دارن و رو در نوشته حلال.

اونجا فهمیدم رسانه بزرگترین دستگاه تصویرسازی دنیا چجوری کار می‌کنه. دستگاهی که روزانه میلیاردها دلار رو می‌بلعه باید کارکرد داشته باشه. اگه بخواد تصاویر حومه پاریس رو نشون بده یا مساله فقر رو تو پاریس به تصویر بکشه دیگه این همه توریست نخواهد داشت. اصلا واسه همین ایده حومه شهر به ذهنشون رسیده که فقرا تو مرکز شهر و مرکز توجه توریست‌ها نباشن. احتمالا در آینده فقر هم از جامعه زدوده می‌شه به یه منطقه جدا تبدیل می‌شه همونجوری که معماری و شهرسازی نوین گورستان رو از شهر خارج کرد که مردم خیلی مساله مرگ جلو چشمشون نباشه و اذیت نشن، یا بیمارستان روانی که آدم‌های نامعمول، نظم جدید طراحی شده رو بهم نزنن. ممکنه این بحث طولانی بشه بهتره برگردیم به سفر.

فرداش می‌رم لوور، یاد فیلم کد داوینچی می‌افتم نمی‌دونستم بیرون موزه لوور یه اهرام شیشه‌ای هست فقط می‌دونستم مونالیزا اونجاست. چه صفی. یه صف طولانی واسه موزه لوور. تو محوطه می‌چرخم عکس می‌گیرم و برمی‌گردم علاقه ای ندارم برم تو موزه به نظرم آدم‌های تو خیابون خیلی جذاب‌‌ترن. می‌رم گورستان پِرلاشز. جایی که غلام‌حسین ساعدی و صادق هدایت دفن شدن. یه بخشی از گورستان هم قبرها تو دیوار بود احتمالا خاکسترشون رو داخل دیوار گذاشته بودن هر قبری هم تقریبا یه مربع بیست سانت در بیست سانت تو دیوار بود.

یه بار که از هاستل زدم بیرون برم خرید، نزدیک فروشگاه که شدم دستم رفت توی جیبم و دیدم پول‌هام نیست. وسط خیابون خشکم زد. من همه پول‌هام رو باخودم میاوردم چون اصلا هاستل امن به نظر نمی‌رسید و هیچ کارت عابری هم اونجا کار نمی‌کنه و پیش خودم گفتم بدبخت شدم. حالا چجوری برگردم ایران، تو اون لحظه آدم درست فکر نمی‌کنه، بعدا فهمیدم که خیلی اتفاق خاصی نمی‌افتاد ولی اون لحظه خیلی ترسیدم شاید غربت چیزی بود که منو وحشت‌زده کرد اینکه همه این آدم‌ها غریبه اند و کمکی بهم نمی‌کنن حتی نمی‌تونم باهاشون حرف بزنم. با اینکه واقعا یکی از بهترین مردمانی که دیدم تو پاریس بودن، وقتی سلام می‌کنی با لبخند جواب می‌دن وقتی آدرس می‌پرسی انقدر دقیق و طولانی می‌گن که شرمنده می‌شی، فرقی نداره رنگ پوستت چیه، شاید همه‌ این‌ها به‌خاطر توریستی‌بودن شهر باشه، ولی مهم نیست درهرصورت اینجوریه. پول‌ها هم تو جیب مخفی کاپشنم گذاشته بودم و چرخیده بود منم نفهمیدم همونجاست.

اول سفر یادتونه گفتم تو فرودگاه مجبورم کردن بلیط برگشت بخرم و من به حمید گفتم بلیت رو واسم بگیر، با این حمید کار داریم. شب سِرِمونی فرارسید منم از علاقه وافرم به استیو جابز یقه اسکی و جین می‌پوشیدم. یکم دیر رسیدم، سالن ام کِی دو ، در شمال شهر. فرش قرمز؟ اینو دیگه باور نمی‌کنم اما بود. شاید چون یکم دیر رسیده بودم، همه رو فرش قرمز عکاسشونو گرفته بودن و هیشکی حواسش به من نبود. رفتم تو سالن چه جمعیتی!

کم‌کم مراسم داشت شروع می‌شد و منم پرسون‌پرسون به آمفی‌تئاتر خودمو رسوندم. رفتم ردیف‌های جلو جایی که با کاغذ روش زده بودن دیرکتور. نزدیکترین تصویری که از این وضعیت داشتم جشنواره فجر خودمون بود. اکران فیلم‌ها شروع شد. قریب به سی‌تا فیلم کوتاه یک دقیقه‌ای واسه یه همچین جشنواره کوچیکی این هزینه‌های اختتامیه یه ذره زیاد به نظر می‌رسید. خلاصه فیلم‌ها رو دیدیم و فیلم منم که کمدی محسوب می‌شد پخش شد و مردم خندیدن و دست‌زدن. این اولین تجربه من از واکنش زنده مخاطبم تو سالن بود. اونم مخاطبی که اصلا زبان همو نمی‌فهمیم.

وقت جایزه رسید. من این رو هم یادم رفت بگم که من می‌دونستم قراره جایزه بگیرم. وقتی ایران بودم و فیلمم پذیرفته شد. من بهشون ایمیل زدم که پول ندارم نمی‌تونم بیام، خب دانشجو بودم به زور تونسته بودم با حمید یه خونه بگیریم و پول سفر نداشتم، اونا هم ایمیل‌زدن که آقا پاشو بیا البته انگلیسی گفتن و با ادبیات خودشون. منم گفتم واقعا نمی‌تونم. گفتن بیا ما پول رفت‌وبرگشتت رو هم می‌دیم فقط باید بیای اینجا که بهت نقد بدیم امکان انتقال نداریم. منم پیگیر شدم که اینا چرا انقدر گیردادن که پاشو بیا نکنه نابغه‌ای چیزی هستیم تو فیلمسازی که خودمون خبر نداریم. بعد کلی ایمیل اینجوری بودن که بهت می‌گیم ولی به کسی نگو، گفتم باشه، گفتن قراره جایزه بگیری آقا اینو که گفتن قند تو دل من آب شد. حداقل جایزه سه هزار یورو بود. ب

رگردیم به اختتامیه و اعلام جوایز از آخر لوح تقدیر یوتویوب و رأی مخاطب رو دادن، بهترین بازیگر مرد و بهترین بازیگر زن و فعلا که خبری نیست و رسید به بهترین فیلمنامه که اسم منو گفتن. حس عجیبیه من تا حالا تو هیچ جشنواره‌ داخلی جایزه نگرفته بودم اصلا شرکت نکرده بودم حالا اونجا واسه فیلم یک دقیقه‌ای کمدی داشتم بهترین فیلمنامه می‌گرفتم. خلاصه رفتم بالا و تشکر کردم با کلی استرس و زبان دست‌وپا شکسته اومدم پایین نشستم. رسید نوبت به بهترین کارگردان و اسم حمید رو اعلام کردن بله همین حمید دوست و هم‌خونه من به‌عنوان بهترین کارگردان. تا حالا تو زندگیم انقدر چیز عجیبی ندیده بودم.

حمید هم مثل من یه فیلم یک دقیقه‌ای ساخته بود و فرستاده بود اما ایمیلش رو چک نمی‌کرد عادت نداشت و همین‌قدر ساده نمی‌دونست که دعوت شده باورم نمی‌شد تو تمام این سفر می‌تونست اینجا باشه ولی نبود چون عادت نداشت ایمیلش رو چک کنه. حساب کردم دیدم سرجمع با هم شش هزار یورو برنده شدیم برمی‌گردم ایران با هم یه فیلم کوتاه خوب می‌سازیم. زهی خیال باطل جشنواره سرمون کلاه گذاشت البته فکر می‌کنم این کاریه که با همه می‌کنه میگه شرایط انتقال پول رو نداریم، یه تهیه‌کننده تو کشور خودتون پیدا می‌کنیم اون این پول رو بهتون می‌ده به ما که نداد وقتی هم برگشتم هرچقدر زنگ و ایمیل هیشکی جواب نداد، نمی‌دونستم کجا باید شکایت کنم. من همون شب اختتامیه باید می‌فهمیدم اینا کلاهبردارن چون گفته بودن امبر هرد تو مراسم هست و نبود یه ویدیو ضبط کرده بود فرستاده بود که من نتونستم بیام ببخشید البته این ماجرا مال خیلی قبله اون موقع هنوز محبوب بود.

فردا صبحش به حمید زنگ زدم و این خبر ناگوار رو بهش گفتم نمی‌دونم چقدر ناراحت شد اما اگه من بودم خیلی ناراحت می‌شدم. یه حس عذاب وجدانی هم داشتم که من اومدم و اون نیومده. خلاصه یکی دو روز دیگه تا بلیط برگشت وقت داشتم که اونم به همون منوال قبل گذشت و رسید روز بزرگ بازگشت.

وسایلم رو جمع کردم و راهی فرودگاه شاردوگل شدم همون‌جایی که اومده بودم. تقریبا دو ساعت زودتر رفتم که مشکلی پیش نیاد. رسیدم و بلیط رو نشون دادم که کجا باید برم تو صف. خانوم گفت این پرواز واسه این فرودگاه نیست و باید بری فرودگاه اُقلی. من همون‌جا یخ زدم، مطمئنم اون خانوم یه ربع داشته صدام می‌کرده. به خودم اومدم دیدم بعله زده فرودگاه اقلی. یاد اون روز صبح تو فرودگاه امام افتادم که حمید بلیط رو گرفت. نمی‌دونم تقصیر کی بود ولی من تقریبا دوساعت وقت داشتم که از مثلا فرودگاه امام برسم فرودگاه مهرآباد یه همچین مسافتی و بعد از پرس‌وجو فهمیدم سریع‌ترین مسیر مترو هست. حالا تو کل این سفر هیشکی سر صحبت رو با ما وانکرده بود تا اینجا. یه بنده خدای فرانسوی نمی‌دونم از کجا اومد نشست بغل ما و گفت من یکی از معرفی‌کنندگان فیلمسازان جوان به تهیه کننده‌های بزرگ جشنواره کن هستم. و هر سال حداقل یه فیلم رو معرفی می‌کنم . گفت و گفت و منم همه حواسم به این بود که اگه الان به فرودگاه نرسم پول پروازم می‌پره دیگه پول ندارم بلیط بگیرم.

فقط کافی بود یکم آرامشم رو حفظ می‌کردم. به‌درک! نمی‌رسیدی که نمی‌رسیدی زنگ می‌زدی یکی واست بلیط می‌گرفت همون کاری که حمید کرد چرا ایمیل این یارو رو نگرفتی؟ این بدترین از دست دادن اون سفر بود هیچ راه ارتباطی باهاش ندارم. حتی اسمش هم نپرسیدم واقعا بدجایی به هم رسیدیم وگرنه بعید نبود که من سال بعدش یا نهایت سال بعدش فیلم بلندم رو می‌ساختم. رسیدم به فرودگاه اقلی بعد تقریبا یک ساعت و چهل‌دقیقه. فقط ده دقیقه کم داشتم که به پرواز برسم. هواپیما رفته بود و حالا من بدون پول برگشت باید برمی‌گشتم ایران. برای یک صدم ثانیه از سرم گذشت که همینجا بمون و زندگی کن! ولی در همون حد موند. بلند شدم خودم رو به وای‌فای رسوندم از یکی پول قرض گرفتم . زنگ زدم حمید ماجرا رو بهش گفتم بلیط برگشت واسم گرفت که ده ساعت تو استانبول وقفه داشت مجبور بودم بیام. برگشتم شاردوگل شش ساعتی اونجا منتظر موندم تا پرواز. بعدشم رفتم استانبول اونجا تو نمازخونه خوابیدم بعدشم اومدم فرودگاه امام و این سفر با همه بالا و پایین‌هاش واسم تموم شد.

هنوز وقتی بهش فکر می‌کنم دلم واسه پاریس تنگ می‌شه و منتظرم دوباره به یه بهانه‌ای برم اونجا، راستی اسم فیلمم قیچی بود .

پایان

تیر هزار و چهارصد و یک

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

1 دیدگاه

  1. هوشنگ لشگری می‌گوید

    خندیدم دم نویسنده اش گرم بازهم سفرنامه های خنده دار بزارین ممنوم