1001 4

سفرنامه نور: ناتلانه‌های من و پسرم و غُرغُروترین اتومبیل کل تاریخ جهان

این اثر را زهرا ابراهیمی‌خبیر برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

  1. یک سپاسگزاری ساده

قبل از اینکه از معجزه‌ کلمات برای به اشتراک‌گذاشتن سفر کوتاهم به نور و مشخصا به ناتل و دریاچه الیمالات استفاده کنم، عمیقا نیاز دارم مراتب سپاس‌گزاری و قدردانی خودم را نسبت به کسانی که بستر این سفر را برایم فراهم کردند، ابراز کنم.

از خانواده همیشه‌سبز، صمیمی و رنگین‌کمانی علی‌بابا که با برگزاری مسابقه‌ی سفرنامه‌نویسی، مهربانانه به مردم سرزمین‌شان، این فرصت را هدیه دادند تا بتوانند هم‌دیگر را در تجربیات خود از سفرهای دورونزدیک سهیم کنند؛ بی‌نهایت ممنونم. دست تک‌تک اعضای این خانواده را صمیمانه می‌فشارم و برای لبخندهایشان، ماندگاری و برای دل‌خوشی‌هاشان، عمری دراز آرزو می‌کنم.

و یک قدردانی ساده‌ ساده‌ ساده ولی پررنگ پررنگِ پررنگ از منصور ضابطیان (یا به قول دکتر صفرف استاد دانشگاه دوشنبه منثور ضابطی در کتاب بی‌زمستان)، به خاطر اینکه چشمان مرا و اندیشه‌ همیشه مشتاق مرا مهمان سرزمین رویاها کرد و افقی روشن را پیش‌ رویم ترسیم نمود.

تا پیش از خواندن سفرنامه‌هایش، هیچ درک درستی از سفر و سفرنامه‌نویسی نداشتم. سفر رفته بودم به وفور، بی‌آنکه قبل رفتن، دلم برای کشف ناشناخته‌های جدید بتپد، بی‌آنکه گرمای آغوش باز جاده‌های مهربان را حس کرده باشم و ‌بی‌آنکه به این شاه‌مصرع سعدی اندیشیده باشم که: بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی!

از منصور ضابطیان عزیز نه به خاطر اینکه داور این مسابقه هست، که به خاطر خلق کتاب‌های خوردنیش سپاس‌گزاری می‌کنم، کتاب‌هایی که هر کدام به تنهایی مرا ثانیه‌به‌ثانیه با خود به دوردست‌ها بردند و کمک کردند که رویای جهان را ببینم! و بفهمم وقتی ری بردبری می‌گوید: جهان را ببین، جهان رویایی‌تر از هر رویایی است! یعنی چه؟

و کاشف سیّال این واقعیت باشم که ما انسان‌ها در هر کجای این جغرافیای کروی شکل که باشیم، عقبه‌های مشترکی را تجربه کرده‌ایم؛ مثل تجربه‌ تلخ از دست دادن کشتی حلبی سونای آکین (استامبولی) که فقط چند لحظه اجازه دادند تا دلش به داشتن آن خوش باشد.

تجربه‌ای که مرا برد به معصومانه‌های شش‌سالگی‌ام، روزی که مادرم خدابیامرز، برای اینکه راضی‌ام کند بی‌حرف و حدیث واکسن کلاس اولم را بزنم، وعده کرد تا در راه برگشت، بالاخره یکی از آن بادکنک‌های بزرگ قرمز که همیشه به دستان مشتاقم، چشمک می‌زدند، برایم بخرد.

من رفتم و بازویم را به شوق به دست آوردن بادکنک قرمز، به سوزش آمپول واکسن سپردم، ولی بعدش سر بساط پیرمرد بدعنق بادکنک‌فروش، رویای کودکانه‌ام در جنگ داشتن‌ها و نداشتن‌ها مغلوب شد و تمام.

  1. شوخی‌هایی که شوخی‌شوخی جدی می‌شوند

درست ساعت۱۲ ظهر چهارشنبه ۲۵ خرداد ماه امسال بود که بعد از یک دوئل حسابی در دادگاه صدر تهران و در راه بازگشت به خانه، امن‌ترین جای کل تاریخ جهان، بیلبورد مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا را دیدم.

درست مثل صدها بیلبورد تبلیغاتی دیگر که هر روز با شگردهای مختلف و گاه روش‌های تبلیغی جدید و بامزه، ذهن آدم را ولو برای چند دقیقه، درگیر موضوع خاص خود می‌کنند.

امّا آن روز من خسته‌تر از آن بودم که بخواهم درگیر بیلبورد زردرنگ مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا بشوم و از شما چه پنهان به خانه نرسیده، کلا فراموشش کردم.

ولی درست عصر همان‌روز، پسرم در یک وب‌گردی عصرگاهی به همان مسابقه برخورد کرد و مشتاقانه در موردش برایم توضیح داد و پیشنهادش ساده بود: «مامان پایه‌اید یک سفر مامان-پسری بریم ویژه مسابقه‌ سفرنامه‌نویسی؟!»

پیشنهادش در بدو امر یک شوخی ساده به نظر می‌رسید، چون هر دوی ما به‌ قدر کافی از شرایط شلوغ کاری من خبر داشتیم؛ ولی طی چند روز بعد، ناخواسته بیش‌تر و بیش‌تر در موردش صحبت کردیم و لابه‌لای این صحبت‌ها به جاهایی فکر کردیم که مدت‌ها بود دوست داشتیم نفس‌کشیدن در هوای‌شان را تجربه کنیم.

از شمال کشور گرفته تا جنوب. از شهرهای نشسته در منتها الیه شرق نقشه‌ گرفته تا غربی‌ترین آن و بالاخره هر دو به ندای زیرپوستی شهر تاریخی ناتل نور در استان مازندران، جواب مثبت دادیم.

اینطوری شد که شوخی ساده‌ ما، شوخی‌شوخی جدی شد و وقتی اخبار شبانگاهی تلویزیون در یک‌شنبه شب ۱۲ تیر ماه اعلام کرد که روز دوشنبه مورخ ۱۳ تیرماه، تهران به علت آلودگی هوا تعطیل است، پسرم پرسید: «کوله‌ام را آماده کنم؟!»

  1. رهایی ریه‌های بی‌تابِ من و چشمانِ وق‌زده‌ پسرم

هوای تهران این روزها خیلی آلوده است. آنقدر که هر چند روز یک بار چشم، چشم را نمی‌بیند و بوق ممتد ماشین‌ها به خوبی حکایت از وازدگی مردمی دارد که به اجبار و از سر ناچاری، توی این خیابان‌های دودزده و لابه‌لای بقیه ماشین‌ها قفل شده‌اند.

امروز دوشنبه مورخ ۱۳ تیرماه سال یکهزار و چهارصد و یکِ بی‌هوایی، رأس ساعت ۶ صبح من و پسرم در حال چیدن کوله‌ها و سبد خوراکی‌های‌مان توی ماشین هستیم تا بزنیم به دل جاده و برویم تا ریه‌های‌مان را از سخاوت بی‌منّت جنگل‌های شمال، پر و خالی کنیم!

البته که این ضیافت باشکوه به صرف اکسیژن خالص، خیلی طول نخواهد کشید، چون من پنجشنبه از صبح زود تا عصر در یکی از بانک‌های کشور، تدریس حقوق بانکی دارم و باید تهران باشم.

همین چند روز رفتن به دل طبیعت را به فال نیک می‌گیریم و مغتنم می‌شماریم. چند روزی که ریه‌های بی‌تاب مرا از هوای سربی این شهر و چشمان‌وق‌زده‌ پسرکم را از صفحه‌ تلویزیونی که به ‌PS4 وصل شده، رهایی می‌بخشد!

همسرم درِ حیاط خانه را باز می‌کند. من سوییچ اتومبیل جکs فایوم را می‌چرخانم و ایشان را از خواب نوشین بامداد رحیل‌ش بیدار می‌کنم!

از بس که خیابان‌های منتهی به خیابان باهنر تهران، چه از طرف تجریش و چه از سمت شریعتی و دربند شلوغ و پرترافیک است، ماه‌هاست عطای تردّد با اتومبیل شخصی را بر لقایش بخشیده‌ام و از مترو و تاکسی و… استفاده می‌کنم.

صدای موتور اتومبیل و گرفتگی عضلات دنده‌ آن، کمی مضطربم می‌کند و دوبه‌شک می‌شوم که برویم یا نرویم؟

هم‌زمان با طرح این سؤال در ذهنم، عمیقا به این فکر می‌کنم که تنبلی، کمبود وقت و بی‌انضباطی، بزرگ‌ترین معضلات زندگی انسان و گندزننده‌ترین عامل برای نقشه‌ها و برنامه‌های اوست.

اینکه چرا؟ بماند تا در فصل‌های بعدی خودتان کشف کنید.

  1. خداحافظ تهران

وقتی از آینه بغل ماشین، چهره‌ محزون همسرم را می‌بینم که سینی به دست توی چهارچوب در حیاط ایستاده و منتظر است به محض حرکت ما، آسفالت خشک و خاک‌گرفته‌ بن‌بست اردی‌بهشت را میهمان یک کاسه آب خنک کند، به یاد جمله‌ معروفی می‌افتم که می‌گوید:

«سه‌چهارم غمِ فراق، نصیب آن کسی است که می‌ماند و آن که می‌رود فقط یک چهارمش را با خود می‌برد.»

و این‌گونه است که من، پسرم و البته مسیریابِ مهربان و پرحوصله‌ که از همان جلوی خانه نوید می‌دهد که سه ساعت و چهل و یک دقیقه‌ دیگر و با طی ۱۶۹ کیلومتر از مسیر بزرگراه سلیمانی و ورودی چالوس، به نمک‌آبرود خواهیم رسید، به همراه جناب جک (چون رنگ ماشین مشکی است به نظر می‌رسد آقا باشد!)، دل به رفتن می‌سپاریم.

وقتی از اتوبان همت وارد اتوبان چالوس-مرزن‌آباد می‌شویم، من و پسرم –هر دو- دست‌مان را از پنجره‌های باز ماشین بیرون می‌بریم و همان‌طور که خنکای صبحگاهی جاده را مزه‌مزه می‌کنیم، با هم می‌گوییم:

– خداحااااااااافظ تهران …

  1. دو نفره‌های مامان-پسری؛ شیرین و دل‌چسب

دونفره‌های شیرین من و پسر نوجوانم، از همین الان که از تقاطع بزرگراه آزادگان و بزرگراه شهید همت وارد قطعه‌ یک آزادراه تهران-شمال شدیم، شروع می‌شود.

ما طبق بررسی‌های پسرم قرار است با طی تقریبا ۳۲ کیلومتر و با عبور از مناطق کن، سولقان، امامزاده عقیل، تونل تالون و دره‌ لانیز به سه‌راهی شهرستانک برسیم و به جاده‌ قدیم چالوس ملحق بشویم.

حتما جناب جک از شنیدن این خبر که انتخاب این مسیر، موجب می‌شود قسمتی از راه فعلی که از طریق کرج می‌گذرد، حذف شده و مسیر، حدود ۶۰ کیلومتر کوتاه‌تر شده و صرفه‌جویی قابل‌توجهی هم در مصرف سوخت، استهلاک و زمان ایجاد گردیده، خوش‌حال می‌شود.

توی دلم از شرکت‌های هفت‌گانه‌ ایرانی که بعد از بدقولی‌های شرکت چینی ادامه‌ عملیات ساخت این آزادراه را بر عهده گرفتند و بعد از ۲۳ سال بالاخره در اسفند ۱۳۹۸ رسما آن را به بهره‌برداری رساندند، تشکر می‌کنم.

بعد گذشتن از دو تونل، در استراحتگاهی که جز سرویس‌بهداشتی، چند سکوی مسقّف برای اسکان موقّت مسافران و یک کیوسک امداد خودرو چیزی ندارد، می‌ایستیم تا صبحانه بخوریم.

با اینکه تیرماه است، ولی نسیم خنکی که می‌وزد، پوست تن آدم را قلقلک می‌دهد و من دعا می‌کنم به گرمای شرجی و چسبنده‌ شمال نخوریم!

بعد از صرف صبحانه –البته با حضور دو مهمان ناخوانده که عبارتند از یک سگ ماده حنایی رنگ و یک سگ نر سفید- بساط‌مان را جمع می‌کنیم و سوار ماشین می‌شویم.

استارت می‌زنم، کلاچ را می‌گیرم تا با دنده‌ عقب، ماشین را برگردانم به مسیر اصلی. یعنی چه؟ دنده جا نمی‌رود. نه این را کجای دلم بگذارم. بعد از قرنی آمدیم یک سفر کوتاه برویم. آخر کجای این اتفاق منصفانه است؟

از دو تعمیرکار امداد خودرو خواهش می‌کنم که نگاهی به اتومبیل بیندازند. البته که کمی هم نگرانم، چون جناب جک تا حالا جز آچار نمایندگی کرمان موتور را به خودش ندیده ولی خب چاره‌ای نیست، ممکن است توی راه اذیت بشویم و اتفاق بدتری بیفتد.

دو تعمیرکار امدادخودرو، کاپوت ماشین را بالا می‌زنند، نگاهی به دیفرانسیل و جعبه دنده‌ آن می‌اندازند، یک کوچولو روغن‌کاری می‌کنند و ۵۰ هزار تومان ناقابل برای همین کار فوق کوچک می‌گیرند و می‌گویند تا چالوس دیگر مشکلی نخواهید داشت.

هنوز چند متر نرفته‌ام که می‌فهمم زهی خیال باطل، کار بیخ‌دارتر از آن چیزی است که فکرش را می‌کردم. نفس عمیقی می‌کشم، بوی دردسر می‌آید!

  1. هم‌سفری که از اول دلش به سفر نبود

جاده کم‌کم شلوغ می‌شود و من و پسرکم درگیر اضطرابی نارنجی‌رنگ می‌شویم. من سعی می‌کنم استرسم را به او منتقل نکنم و به همین دلیل مرتب می‌گویم: «نگران هیچی نباش، چشم به هم بزنی رسیدیم چالوس.»

البته که منظورم از چشم‌برهم‌زدن، چشم‌برهم‌زدنی شبیه اصحاب کهف است، همانقدر طولانی و همانقدر کشدار. خدا رحم کند.

هر آنچه آیه و سوره بلدم می‌خوانم، هر آنچه نذر به ذهنم می‌رسد، می‌کنم که فقط توی این تونل‌های طولانی ماشین از کار نیفتد.

بیشترین مسافت را با دنده‌ خلاص می‌روم، خب با یک تیر دو نشان می‌زنم، هم دنده‌ها درگیر نمی‌شوند و هم در مصرف بنزین صرفه‌جویی می‌شود.

پسرم هم بی‌کار نمی‌نشیند. با پیداکردن شماره تلفن نمایندگی کرمان‌موتور در چالوس و هماهنگی برای بردن ماشین راس ساعت ۳ بعدازظهر برای بازدید و تعمیر، ثابت می‌کند تکنولوژی آنقدرها هم که ما والدین فکر می‌کنیم، چیز مزخرفی نیست!

ساعت یک ظهر با سلام و صلوات به مرزن‌آباد می‌رسیم. هنوز تا ساعت سه زمان داریم. همانجا ناهار را در اکبرجوجه می‌خوریم و باز آرام‌آرام و ترجیحا با دنده‌ خلاص، وارد قطعه‌ چهارم آزادراه تهران-شمال می‌شویم.

به همان اندازه که به چالوس نزدیک می‌شویم، ترس‌مان را هم به بوته‌ فراموشی می‌سپاریم. یک ربع زودتر از موعد نوبت عصرگاهی نمایندگی کرمان‌موتور در چالوس، به خیابان هفده شهریور، نبش نیایش ۳ رسیده و جلوی درب بزرگ گاراژ متوقف می‌شویم.

صبر می‌کنیم تا کارکنانش از راه برسند. بالاخره با ده دقیقه تأخیر که در کشور ما کاملا متعارف و منطقی است! یکی‌یکی پیدایشان می‌شود.

تعمیرکار اصلی پشت فرمان جناب جک می‌نشیند و می‌رود. پنج دقیقه‌ بعد برمی‌گردد. کم‌حرف است و خون‌سرد! در مقابل موجی از سوالات پشت‌سر هم من فقط می‌گوید: «پذیرش کنید و فردا غروب بیایید ببریدش.»

حتما شما هم حدس می‌زنید در پاسخ به عصبانیت من و توضیحات اضافیم و صغری‌کبری چیدن‌هایم که ما تا چهارشنبه بیشتر شمال نیستیم و اگر قرار باشد تا سه‌شنبه شب ماشین اینجا باشد ما عملن سفر را از دست داده ایم، چه فرمایشی داشته‌اند: «پذیرش کنید . فردا غروب بیایید ببریدش!»

خب، ظاهرا لازم بود یک بار دیگر همان جمله را تکرار کند تا من کاملا بفهمم باید چه‌کار کنم؟

کارمند پذیرش توضیح می‌دهد که چون کارکرد ماشین بالای صد هزارتاست، باید مجموعه دیسک و صفحه و بلبرینگ کلاچ و خار شلگیر موتور عوض شود و گیربکس هم کامل پیاده و سرویس بشود.

چاره‌ای نیست. یک آژانس می‌گیریم و صندوق عقب ماشین را خالی می‌کنیم. بی‌حوصله و کلافه می‌رویم خانه‌‌ خودمان در شهرک توریستی نمک آبرود.

چقدر خدا را شکر می‌کنم که حداقل یک سرپناه اینجا داریم؛ والاّ که غوز بالاغوز بود! توی راه حرصم می‌گیرد از جناب جک، از هم‌سفری که از اول، دلش به سفر نبود!

غروب است که می‌رسیم به خانه. من انگار به بهشت رسیده‌ام. امنیت، چه حس قشنگ و دل‌چسبی است.

شب را از دست نمی‌دهیم و با پسرم در خیابان‌های آرام و سبز شهرک که پر است از ویلاهای رویایی و رنگی‌رنگی، پیاده‌روی می‌کنیم و شام سبکی می‌خوریم. به خانه برمی‌گردیم. تصمیم می‌گیریم سفرمان را به خاطر این اتفاق خراب نکنیم. دل‌مان را خوش می‌کنیم به اینکه ممکن بود بدتر از این بشود!

  1. خرده‌فرمایش‌های یک دهه‌ هشتادی

پسرم یک کامپیوترمن حرفه‌ای است. از آن دسته آدم‌هایی که نود درصد مشکلاتش را با همین دستگاه‌های الکترونیکی رفع می‌کند.

از گوشی تلفنش گرفته تا کامپیوتر حرفه‌ای اتاقش یا لپ‌تاپ حرفه‌ای‌ترش که با آن غالبا در حال ساخت بازی‌های کامپیوتری است.

حالا در این سفر کوتاه تمام تلاش خود را مصروف این داستان می‌کند که به من ثابت کند: زندگی بدون سواد و دانش کامپیوتری، عملا غیرممکن است.

برنامه‌های فردا را به او می‌سپارم. وقتی روی تختم دراز کشیده‌ام و واتس‌آپم را چک می‌کنم، پیامی ازش دریافت می‌کنم که به صورت مدوّن برنامه‌ فردا را طراحی کرده است. بهتر است خودتان ببینید:

  1. تماشای طلوع خورشید لب ساحل نمک‌آبرود (نه این اصلا منصفانه نیست که من بیچاره که امروز این همه خسته شدم و کلی استرس کشیدم، کلّه‌ صبح تو تاریک‌وروشن هوا بیدار بشوم و بروم توی ساحل به افق چشم بدوزم تا خورشید خانم، سلانه‌سلانه از پشت کوه‌های شرق خمیازه‌کشان بیدار بشود!)
  2. خوردن صبحانه روی تراس خانه با چاشنی بازی کامپیوتری
  3. مطالعه کتاب (یادم رفت بگویم خدا را شکر خرید کتاب و کتاب‌خوانی در خانواده‌ ما یک اعتیاد جدی است. امیدوارم به گوش مسئولین نرسد و کار به تست اعتیاد نکشد!)
  4. رفتن به رستوران آبادگران برای صرف ناهار. گرفتن کلی عکس کنار باغ بامبوی آن و داخل کشتی قدیمی و بزرگش که کنار ساحل پهلو گرفته بود.
  5. قدم‌زدن در ساحل اختصاصی رستوران آبادگران به صرف چای
  6. رفتن به نمایندگی برای گرفتن ماشین

امان از خرده‌فرمایش‌های یک دهه‌ هشتادی باهوش…

روز سه‌شنبه رو دقیقا طبق برنامه‌ او جلو می‌رویم. کلکسیون کارهایمان با تحویل گرفتن جناب جک از نمایندگی که دقیقن مبلغ ۵۱۹/۰۱۱/۱۲۱ ریال در گلویش گیر کرده بود!!!! انجام می‌شود. خدا رو شکر هوا عالی بود؛ نه شرجی و نه گرم.

  1. بن‌بستی که هر شب خواب خیابان می‌بیند

روز چهارشنبه ساعت ۷ صبح نمک‌آبرود را به مقصد شهر تاریخی ناتل نور ترک می‌کنیم. هوا ابری است و باران پودری قشنگی که می‌بارد، حال آدم را خوب می‌کند.

هم‌سفر خوبمان، مسیریاب که هم مهربان است و هم نه-غُرغُرو نوید این را می‌دهد که در زمان ۴۶دقیقه و با طی مسافت ۷۶ کیلومتر از سر شهرک نمک‌آبرود به شهر تاریخی ناتل خواهیم رسید.

«توکّلت علی‌الله» می‌گویم و به راه می‌افتم. هوا خنک است. باد ملایمی می‌وزد و باران پودری که از پنجره به صورتم می‌خورد، تا اعماق وجودم را جلا می‌دهد.

جنگل سی‌سنگان را پشت سر می‌گذاریم. از روستاهای کوچکی که همه‌شان در سرسبزی مشترک هستند، می‌گذریم،.صلاح‌الدین کلا را بیش‌تر دوست دارم. اینکه چرا؟ واقعا نمی‌دانم.

با کمک و هم‌راهی ثانیه‌به‌ثانیه مسیریاب به ناتل می‌رسیم. برعکس عکس‌هایی که در سایت‌های اینترنتی دیده بودم و در موردش خوانده بودم، نه نشانی از یک شهر تاریخی باشکوه بود و نه اثری از ارگ و کاخ قدیمی.

میدان کوچک ناتل اما حس خوبی داشت که دورتادورش پر بود از خانه‌باغ‌هایی که کتیبه‌ دیوار بعضی‌هاشان، انبوهی از گل‌های صورتی و نارنجی رونده را مانند موهای فرفری یک زن زیبا، روی شانه ریخته بود و خانه را شبیه یک کارت پستال زیبا کرده بود.

در سایت‌های زیادی خوانده بودم، شهر تاریخی ناتل نور در ۵ کیلومتری جنوب شهرستان نور، در دل جنگل‌های انبوه، در روستایی به همین نام، بین شهر باستانی کجور و آمل واقع شده است.

این شهر ۲۰۰ هکتار وسعت دارد. پنجاه درصد آن زیر دو روستای ناتل و خوریه مدفون شده و پنجاه درصد دیگر شهر در دل جنگل‌های انبوه قرار گرفته است. هیات بررسی در فصل نخست در سال ۸۶ موفق به شناسایی این شهر ۲۵۰۰ ساله در دل جنگل شده‌اند.

از چند نفر بومی که در حال رفت‌وآمد بودند، کمک خواستیم تا راه جنگلی که نیمه‌ دوم شهر را در خود جای داده بود، نشان‌مان دهند.

کوچه‌های ناتل، آرام‌تر از آنی بود که تصور می‌کردم. درختان عظیم گردو از پشت حیاط‌های خانه، شرّه کرده بودند تا وسط کوچه!

کافی بود دستت را دراز کنی تا بتوانی چند گردو را توی مشتت داشته باشی. البته که ما این کار را نکردیم، چون هنوز نارس بودند و چیدنشان هیچ لطف و فایده‌ای نداشت.

به انبوهی از درختان گردو باید درختان انار را هم اضافه کرد که پر بودند از انارهای جوانی که با زبان بی‌زبانی می‌گفتند برای چیدن‌شان باید حداقل دو ماهی صبر کرد!

وقتی با پسرم وارد راه جنگلی شدیم که به ارگ ناتل می‌رسید، از سکوت وهم‌آمیز جنگلی که درختانش قطور و بلند بودند، ترسیدم. عرق سردی از تیره‌ کمرم تا پایین شرّه کرد. صدای دوردست پرندگان وحشی به موسیقایی می‌مانست که انگار نت‌های آن را برای همین‌جا نوشته بودند.

به ارگ مخروبه‌ای می‌رسیم که برای محافظت از آن چند ورقه‌ حلبی رویش انداخته‌اند تا نشان بدهند دل‌شان برای میراث فرهنگی کشور می‌تپد!

پل آجری قشنگی کنار ارگ هست که متاسفانه نصفش ریخته و قابل استفاده نیست. دلم می‌گیرد از این‌همه غریبی ناتل و ارگی که یک‌روز باشکوه و جلال و جبروت، سر به آسمان می‌سایید و در تک‌تک اتاق‌هایش، صدای خنده‌ها و گریه‌های آدم‌های زیادی را تجربه کرده است.

وقتی از جنگل برمی‌گردیم به بخش مسکونی ناتل، به بن‌بستی برمی‌خوریم که اسمش هست:

«بن‌بست دکتر پرویز ناتل خانلری»

خدای من، چقدر تلخ است باور اینکه، سهم پرویز ناتِل خانلَری ادیب، سیاست‌مدار، زبان‌شناس، نویسنده و شاعر معاصر ایرانی که که منشأ آثار ماندگاری در ایران بوده، یک بن‌بست در روستایی مهجور و کوچک باشد.

بن‌بستی که حتما هر شب خواب خیابان‌شدن می‌بیند. از بلندگوی مسجدی دور، صدای اذان ظهر بلند می‌شود و از بعضی خانه‌ها عطر خورشت و کته‌ محلی، کوچه را گیج خود می‌کند. ما هر دو گرسنه‌ایم و دلمان یک غذای حسابی می‌خواهد.

متاسفانه هیچ غذاخوری چه سنتی و چه مدرن در ناتل پیدا نمی‌کنیم. بنابراین بعد از زیارت امامزاده شاه‌رضا و کیاسلطان و آقا عبدالله شیرسوار و خواندن فاتحه برای اهل قبوری که دورتادور امامزاده به آرامی خفته بودند، به شهر نور در ۷ کیلومتری ناتل برمی‌گردیم و در رستوران لاویج، ناهار می‌خوریم.

سبزی پلو با ماهی سفید، یک کاسه باقلاقاتق و یک بشقاب میرزاقاسمی، با مخلّفاتی که گفتن ندارد! این غذا خستگی و گرسنگی‌مان را رفع می‌کند.

موقع خوردن ناهار، پسرم برایم شعر بلند عقاب سروده‌ دکتر ناتل خانلری را می‌خواند و من در دل برای چنین شاعر وارسته و متعالی‌نگری فاتحه‌ می‌خوانم.

  1. غروب‌های سبز دوست‌داشتنی الیمالات

بعدازظهر است. هوا کمی گرم شده و چاره‌ای نیست جز اینکه خودمان را بسپاریم به خنکای جنگل‌های انبوه جاده منتهی به دریاچه الیمالات در هم‌جواری ناتل.

دریاچه‌ای که انبوه زیادی از مردم سراسر کشور را دور خود جمع کرده بود و زندگی در آن جاری بود. دریاچه درست وسط انبوهی از درختان سبز و بلند و کهنسال محصور شده و مانند نگینی گرانبها می‌درخشید.

قایق‌های پارویی و پدالی در سطح دریاچه در تردد بودند. دقایقی بعد من و پسرم هم به جمع قایق‌سوارها اضافه شدیم و نیم ساعت در خنکای آب و جنگل انبوه خوشی‌های زندگی را بلعیدیم!

غروب نزدیک بود و من فهمیدم چقدر غروب‌های سبز را بیش‌تر دوست دارم.

متاسفانه چون باید به تهران برمی‌گشتیم و پنجشنبه شلوغی را به سبک و سیاق همه‌ سال‌های زندگی در تهران شروع می‌کردیم، مجبور شدیم برگردیم و تن به جاده‌ هراز بسپریم و خود را برای روزمرگی‌های کشدار پایتخت آماده کنیم.

به امید اینکه سفری دورتر، طولانی‌تر و رویایی‌تری را تجربه کنیم، شب‌هنگام به تهران می‌رسیم.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.