این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
مردد بودم در کدام بخش مسابقه شرکت کنم، سفرنامهنویسی یا خاطرهنویسی. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، آخر هم نتیجهای نداشت. بگذریم با کشدادن این دغدغه ذهنی ۵۰۰ کلمه تمام شده و اصل موضوع ناتمام!
سال ۱۳۸۳ بعد از شرکت در آزمون و قبولی، دانشجوی دانشگاه آزاد واحد نیشابور شدم و چون تمام هزینه تحصیل بر عهده خودم بود، پس از پرسوجو و بعد از گذشت ۱ ترم از تحصیل در یکی از بخشهای اداری دانشگاه بهعنوان کار دانشجویی مشغول به کار شدم. بهمن یا اسفند همان سال بود که از ثبتنام عمره دانشجویی مطلع گردیده و اسم نوشتم. چون تعداد متقاضی زیاد و سهمیه اندک بود، بنابراین یک روز در نمازخانه دانشگاه قرعهکشی انجام و اسم من نیز جزو ذخیرههای خانم درآمد که اگر اشتباه نکنم نفر دوم ذخیرهها بودم که این موضوع باعث شعف درونی بسیار گردید اما این شادی دوامی نداشت زیرا در حین قرعهکشی دانشجویان پسر، اسم یک نفر ۲ بار درآمد و همین مسئله باعث ابطال کل قرعهکشی اعم از دختر و پسر گردید و مجددا در یک روز دیگر قرعهکشی انجام شد که متاسفانه در آن خبری از اسم ما نبود؛ اما من قانع نشدم و پیگیر اینکه چرا قرعهکشی اول را برای خانم ها ابطال کردند و… . نهایتا بعد از چندینبار رفتن به دفتر فرهنگ دانشکده عنوان گردید فقط اسمتان را یادداشت میکنیم، چنانچه از نفرات اصلی یا ذخیره قرعهکشی سری دوم فردی انصراف داد، به شما خبر میدهیم. مضاف بر اینکه قبل از شما تعداد دیگری هم بدین شکل اسم نوشتهاند که آنان در اولویت میباشند. روزها میگذشت و من هم هفتهای یکی دوبار از دفتر فرهنگ پیگیر بودم و هر بار با شنیدن جواب منفی روبهرو میشدم و هی به خودم میگفتم چه فایده از این همه پرسوجو؟… قسمتت نیست دختر، چرا خودتو انقد اذیت میکنی؟ و دست آخر هم دستمزدم را بدین شکل گرفتم که خانمهای شاغل در آن بخش پشتسرم گفته بودند فلانی که در تامین خرج تحصیلش مانده، که بهناچار با مبلغ اندک کار دانشجویی کنار آمده چطور پیگیر سفر زیارتی حج است و چطور میخواهد هزینهاش را جور کند!
شنیدن همین صحبتها علاوه بر رنجش خاطر و دلسردی باعث شد که دیگر سراغ دفتر فرهنگ نروم. بگذریم آن سال تمام شد و در سال ۱۳۸۴، یک روز تعطیل در خوابگاه دانشجویی مشغول آشپزی بودم که بلندگوی خوابگاه اسمم را پیج کرد. سریع به طبقه همکف رفته و بعد از برداشتن گوشی تلفن، آن طرف خط یکی از خانمهای دفتر فرهنگ بود که بعد از سلام پرسید فلانی هنوز هم طالب رفتن به سفر عمره دانشجویی هستی؟ که با اشتیاق جواب دادم بله. ایشان گفتند پس تا پایان ساعت اداری فردا پاسپورتت را بیار و تحویل بده. من رو میگید هم خوشحال بابت شنیدن این خبر، آن هم در روز تولد حضرت رسول(ص) و امام جعفر صادق(ع) و هم ناراحت بابت نداشتن گذرنامه.
به ایشان اعلام نمودم و واکنش سریعشان این جمله کنایهآمیز بود که چطور گذرنامه نداری و طالب سفر حج هستی و…؟ حالا یکی نبود به ایشان تفهیم کند که من خیلی از شما پیگیر بودم اما چون هیچ جواب امیدوارکنندهای نمیدادید و منم مشکل مالی داشتم، دیگه دنبال گرفتن گذرنامه نرفتم. سرتان را درد نیاورم؛ خلاصه ایشان با تاکید همان یک روز را آخرین مهلت تحویل پاسپورت اعلام نموده و مکالمه ما تمام شد. مسئول خوابگاه که کموبیش شاهد صحبتهای تلفنی ما بودند بعد از شنیدن خبر، کلی دلداری دادند و گفتند نگران نباش حتما درست میشه. بگذریم، بلافاصله به اتاق رفته و حاضر شدم و ناهار نصفهونیمه را به یکی از بچهها سپرده و خودم ناهار نخورده راهی جاده شدم. ناگفته نماند محل زندگیم مشهد بود و محل تحصیل نیشابور. اما سر ظهر نه اثری از اتوبوس بود، نه مسافر!
در حین انتظارکشیدن کنار جاده، یکدفعه یک اتوبوس مسافربری آمد اما متاسفانه پر از خالی! منم دودل که مسافر نداره سوار شم یا نه! که آخرش هم دلم را به دریا زده و سوار شدم. اما تا خود مشهد معذب و مضطرب و نگران و سرزنش خود که این چه کاری بود کردی دختر، بهخاطر تهیه یک پاسپورت، این همه استرس به خودت وارد کردی! و این در حالی بود که همیشه در طی مسیر کنار جاده کموبیش مسافر پیدا میشد اما آن روز از شانس من اثری از مسافر نبود و انگار تخم مسافر را ملخ خورده بود! فقط طی مسیر نیشابور به مشهد، یک یا دو مسافر سوار شدند که آنها هم آقا بودند.
بگذریم، به لطف خدای مهربون و نظر ائمه معصومین(ع) به مشهد رسیدیم و عصر همان روز جهت تهیه عکس پاسپورت به عکاسی رفته و فردا صبح هم اولوقت به اداره گذرنامه واقع در رضاشهر مشهد (آن زمان مثل الان دفاتر پلیس+۱۰ وجود نداشت که بشود در نزدیکترین مکان به محل زندگی کار انجام شود) و گمان میکردم همان روز گذرنامهام صادر میشود که زهی خیال باطل! زیرا گفتند پاسپورت از تهران صادر میشود و چندین روز طول میکشد تا به دستتان برسد و اینجا بود که مستاصل و ناامید راهی خانه شدم.
به هر حال در وقت تعیینشده یهروزه گذرنامهام آماده نشد و دفتر فرهنگ دانشکده هم دانشجوی دیگری را که پاسپورتش آماده بود، جایگزین نمودند. یه روز عصر جهت رفتن به کلاس درس عمومی ادبیات در دانشکده بهعلت خستگی و کسالت تردید داشتم اما بالاخره در کلاس حاضر شدم. استاد در ضمن تدریس اشارهای به نمایشگاه کتاب تهران داشته و عنوان نمودند که بعد از کلاس با تعدادی از دانشجویان راهی نمایشگاه هستند و همچنین ۳-۴ نفری هنوز جای خالی دارند و همان جا بود که جرقهای در ذهنم زده شد که خوبه برم نمایشگاه تهران و در همین اثنا کار گذرنامهام را هم دنبال کنم. این شد که با بروبچ دانشکده راهی تهران شدیم و صبح روزی که به تهران رسیدیم، موضوع پاسپورت را با استاد مطرح و ایشان صددرصد مخالفت نمودند اما با اصرار زیاد من با گرفتن تعهد کتبی و اینکه در ساعت مقرر در نمایشگاه حاضر شوم، اجازه خروجم را دادند. حالا من هم خوشحال از موافقت استاد و هم نگران از زمان کم و بازنبودن جایی در تهران! که به لطف خدا به اداره گذرنامه ستارخان رفتم. رفتن همانا و با پاسپورت برگشتن به نمایشگاه همان! باور کنید چیزی شبیه معجزه… .
یادمه ریاست اداره گذرنامه ستارخان جناب سرهنگی بسیار محترم با رفتاری بسیار شایسته و دلسوزانه و متعهدانه بودند که وقتی ماجرای پاسپورت را به ایشان گفتم بسیار از عدم همکاری اداره گذرنامه مشهد گلهمند شدند تا جایی که حتی گفتند چنانچه در حین آمدن شما به تهران اگر اتفاقی میافتاد چه کسی پاسخگو بود؟ واقعیت این است که حتی خودم هم گمان نمیکردم پیگیریم نتیجهای داشته باشد.
دقیقا یادمه وقتی به نمایشگاه رسیدم و استاد پاسپورت را دیدند در کمال بهتوحیرت، گفتند که حتما امسال این سفر زیارتی برایم محقق میشود.
از جمع ۳۰ تا ۴۰ نفر دانشجویی که به نمایشگاه آمده بودیم، فکر کنم به هیچکدامشان به اندازه من خوش نگذشت چون برای من هم فال بود و هم تماشا! بهخصوص که راه برگشت هم از شمال به نیشابور بود. یادمه در بین راه نزدیک بومهن یهجا توقف کوتاهی داشتیم که در همان مکان یه کتابفروش سیار هم بود که من از آنجا ۴ جلد کتاب انگیزشی با حجم کم و قیمت مناسب خریدم که همچنان یادگاری از آن سفر دارم. ناگفته نماند که سایر دانشجویان نیز کتاب خریدند. همچنین در راه برگشت صبحانه را در بابا امان بجنورد خوردیم که خیلی خوش گذشت. بعد از بازگشت از تهران گذرنامه را به دفتر فرهنگ بردم اما آنان از قبول آن به دلیل گذشتن زمان تحویل امتناع کردند و توضیحاتم نیز برایشان قانعکننده نبود. من هم موضوع را از دفتر ریاست دانشگاه پیگیری نمودم و ایشان نیز آدرس حوزه عمره دانشجویی مشهد را دادند که پس از مراجعه ام به آنجا و شرح ما وقع در کمال تعجب آقای روحانی مسئول گفتند اصلا نباید قرعهکشی اولیه خانمها را باطل میکردند و نهایتا ایشان نامه دادند تا دفتر فرهنگ دانشگاه نیشابور، همکاری لازم جهت ثبتنام را داشته باشند و بدینترتیب بود که در تیرماه ۱۳۸۴ بهترین هدیه تولد را از حضرت دوست دریافت کردم و راهی سرزمین وحی شدیم.
چون حدود ۱۷ -۱۸ سال از آن سفر گذشته جزئیات زیادی را به خاطر ندارم اما غربت حاکم در مدینه منوره به ویژه قبرستان بقیع که در کمال تاسف آن سال خانمها را حتی در پشت در و دیوارها و پنجرههای قبرستان نیز راه نمیدادند و یادمه یه روز ما را به هتلی مشرف به قبرستان بقیع بردند که از طبقه چهارم یا ششم آن و از مسافتی دور با کلی حزن و اندوه توانستیم عرض ادبی به ۴ امام معصوم (ع) داشته باشیم؛
اما آرامشی در حرم پیغمبر (ص) حکمفرما بود که اکثریت در بدو ورود به آن حرم باصفا ذکر السلام علیک یا رحمه للعالمین بر زبانشان جاری میشد.
موقع مُحرمشدن هم حالوهوای معنوی خاصی را تجربه نمودیم. همگی با لباس سفید و مواردی که بعد از محرمشدن باید رعایت میکردیم که فکر کنم یکیش نگاهنکردن به آینه بود که در هر بار سوارشدن به آسانسورهای هتل کلی داستان داشتیم که حواسمان باشد به آینه نگاه نکنیم و… . اما شبهنگام که وارد مکه شدیم، قبل از ورود به سرزمین وحی چنان حالوهوای عجیب و خاصی را تجربه نمودم که قابلوصف نیست و مطمئنم که همه دانشجویان نیز چنین تجربه روحانی را درک نمودند و هنگامی که برای اولین بار به طواف خانه خدا رفتیم، روحانی کاروان گفتند کسانی که برای بار اول مشرف میشوند، با چشمان بسته داخل شوند و تا نگفتیم چشمانتان را باز نکنید و چه لحظه ناب و درخشانی بود لحظه دیدن خانه خدا از نزدیک!
برای من بهشخصه در نظر اول آنگونه به نظر رسید که چقدر کعبه کوچک است و این در حالیست که صاحب آن چقدر بزرگ و باعظمت و شایسته پرستش. بعدها در مرور این صحنه برداشتم این بود که خدای مهربون خواسته که ما بندگانش در حرم امن الهی احساس راحتی نماییم. به هر حال مکه حکایتی جدا داشت قبل از رفتن، از خیلیها شنیده بودم که مکه حالوهوای شادی دارد یعنی آدم واقعا هر چه غم و غصه و گرفتاریهای دنیوی دارد، بهمحض قرارگرفتن در آن فضا فراموشش شده و یک شادی و شعف درونی را احساس میکند که دقیقا همانگونه بود که قبل سفر گفته بودند.
خلاصه آن سفر معنوی در تاریخ ۲۹/۴/۱۳۸۴ به پایان رسید. یادمه شبی که به خونه رسیدم، دقیقا حال بچهای را داشتم که از مادر جدایش کرده باشند. هرچند معتقدم بار اول سفرهای این چنینی مثل خواب میماند و وقتی برمیگردی تازه بیدار شده و حسرت به دل رفتن دوباره آن هستی.
ناگفته نماند در آن پاسپورت پرماجرا تا پایان مهلت انقضایش تنها همان مهر سفر زیارتی ثبت گردید و اما ذکر یک مطلب خالی از لطف نیست؛ روز و روزگاری در ایام گذشته در جمعی سوال شد که انتخاب اول شما بین رفتن به مکه و کربلا کدام است؟ دقیقا یادمه من گفتم اول مکه بعد کربلا. اما الان اعتراف میکنم کاش همان موقع در انتخابم تامل بیشتری کرده بودم و میگفتم اول کربلا بعد مکه! یه وقتایی با خودم فکر میکنم بابت اون انتخاب چه جریمه سنگینی شدم که تا الان و بعد از گذشت ۱۷-۱۸ سال هنوز سفر کربلا را تجربه نکردهام و بسیار از کسانی که هر دو سفر زیارتی را تجربه نمودهاند، شنیدهام که کربلا چیز دیگری است.
پینوشت: عکس اول تزئینی و سایر عکسها توسط شرکتکننده ارسال شده است.