این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
ساعت ۶:۳۰ صبح بود. طبق معمول زود بیدار شدم…اما این بار برای اینکه حسوحال همیشگیام را پیدا کنم و از تخت بلند شوم، یک ساعتی طول کشید.
ساعت ۷:۳۰ مانتوی سورمهای و کتونی سفیدم را پوشیدم. لقمه به دست، کیفم را برداشتم و از درِ خانه خارج شدم. رسیدم مدرسه و دیدم هر دو تا دوست صمیمی من یعنی نگار و فرشته در مورد کولهپشتی سفرشون و وسایلی که در آن گذاشتند، صحبت میکنند.
خودمو عقب کشیدم. انگار نمیشنوم. حالم گرفته شد و دوباره فشار و استرس همراه با شوقی غریب و البته امیدوارانه…
وقتی برگشتم خونه دیگه طاقت نداشتم. تا پدرم را دیدم، گفتم: بابا بذار برم مشهد، آخه چرا نمیذاری؟ چرا نمیذاری خوشحال باشم؟
چند روز بحث و التماس من فایده نداشت. برای همین این بار خودمو لوس کرده بودم. صدام بغضآلود بود. فقط میخواستم برم، ولی حرف پدرم یکی بود.
با ناراحتی به اتاق کوچک و تاریک پشت سالن رفتم. به روی شکم روی پتوهای اتاق دراز کشیدم و شروع کردم به گریه و زیر لب میگفتم: «میخوام برم…میخوام برم…»
با همان حالِ بچهگانه و ناهارنخورده روی پتوها خوابم برد. وقتی بیدار شدم، هوا نیمهتاریک بود. بلند شدم چراغ روشن کنم که شنیدم پدر مادرم در سالن با هم صحبت میکنند.
دوباره فکرم جرقه زد و یاد سفر افتادم که دوستانم میروند و من اجازه ندارم!
پذیرش این موضوع برای من خیلی سخت بود، زیرا من از کودکی دنبال استقلال میگشتم. هیچگاه نخواستم پدر و مادرم در مدرسه کنارم باشند. همیشه دوست داشتم بدون آنها به مدرسه بروم.
با خودم فکر میکردم آخر چرا پدرِ حساس و کنترلگر من اجازه نمیدهد؟ من بزرگ شدم. همه چیز را میدانم حتی بهتر از آنها!
این بود حالوهوای من؛ حالوهوای یک دختر ۱۳ ساله.
به سالن رفتم. گوشهای نشستم که پدرم گفت: «خیلی دلت میخواد که بری مشهد؟»
گفتم: «آره بابا، توروخدا، توروخدا بذار برم! نگار و فرشته میخوان برن. منم میخوام برم.»
بعدش هم الکی به پدرم گفتم: «بابا همه کلاسمون سفر به مشهد رو میرن. فقط تو نمیذاری.»
دوباره زیر لب زمزمه کردم: «میخوام برم، میخوام برم…»
پدرم به چشمانم خیره شد و گفت: «باشه؛ قبوله، برو.»
گفتم: «بابا قول میدی؟»
گفت: «آره!»
گفتم: «زیر قولت نمیزنی؟»
گفت: «آخه من کی زیر قولم زدم. برو.»
من از جام پریدم. شوق و هیجانی داشتم که تا به حال در من سابقه نداشت . کولهپشتی نارنجی خودم را برداشتم و از همان لحظه وسایلی که میخواستم را داخلش گذاشتم.
دو روز بعد با پدر و مادرم به راهآهن اصفهان رفتیم و من همراه با دوستام و ناظم مهربون مدرسه سوار قطار شدم. صدای هوهوی قطار، اون راهرو تنگ، کوپههای چهار نفره با دوستام و حس آزادی و رهایی که تا به حال هیچ وقت تجربهاش نکرده بودم.
من و دوستانم واقعا هیجانزده و خوشحال بودیم و تا نیمهشب با هم حرف میزدیم. ساعت ۴ صبح نزدیک اذان بود که نگار و فرشته خوابیده بودن و من از پنجره قطار به بیرون نگاه میکردم.
سیاهی بود و سیاهی. معلوم بود در بیابان هستیم. هیچ شهر و چراغی نبود. آن سیاهی همان رنگی بود که عاشقش شدم. ستارههای دور و نورانی، ماهی که ساعتها همراه من بود و من درازکشیده روی تخت قطار به آن نگاه میکردم.
این سیاهی ساده نبود! مثل همیشه نبود.
در آن لحظه نوری مثل نور ستارهها در قلبم روشن شد. در حالی که اشک از چشمانم جاری میشد… نمیدانم چرا!
خیره به زیبایی آسمان، احساس شعف و منی که برای اولین بار تنها به سفر میروم؛ آن هم مشهد…شهری که تا به حال نرفته بودم. بزرگی و عظمت را احساس میکردم و در قلبم تنها عشق مانده بود و عشق.
فردا ظهر به مشهد رسیدیم و در هتلی نزدیک حرم امام رضا که مدرسه برای ما انتخاب کرده بود، اقامت کردیم. قرار بود سه شبانهروز بمانیم. ناظم به بچه ها کلید داد. من، فرشته و نگار صاحب اتاقی شدیم با دو تخت.
اتاق پر از سوسک بود با تلویزیونی خراب و یخچالی کوچک. خب! البته که اینها برای ما مهم نبود. ما عمیقا شاد و خوشحال بودیم و این سفر برای ما مثل یک اردوی بزرگ و ویژه بود.
نگار که همیشه در مدرسه با اعتمادبهنفس و با جسارت رفتار میکرد، به ما گفت: «بچهها به هم قول بدیم این سه شب نخوابیم.»
من گفتم: «آره مگه میشه بخوابیم؟ حیفه نباید تو این سفر لحظهای را از دست بدهیم.»
طبق صحبت ناظم ما حق نداشتیم بدون او بیرون برویم و همگی باید با هم به حرم، بازار و مراکز تفریحی مشهد میرفتیم. ما سه نفر هم دانشآموزان خوب و اطاعتکنندهای بودیم! اما فقط ۳ روز و دوشب!
شب آخر ساعت ۲ نیمه شب تصمیم گرفتیم تنهایی به حرم برویم. در اتاقمون را قفل کردیم و کلید اتاق را به نگهبان شبِ هتل که پسری جوان به اسم کیان بود، تحویل دادیم. او هم کلید در اصلی هتل را به ما داد و گفت: «من هستم تا هر وقت که برگردید.»
ما تقریبا مسیرها را یاد گرفته بودیم و خیلی راحت خود را به حرم رساندیم.
قدم زدن در دل شب، نسیم خنکی که چهرهام را نوازش میکرد و آسمانی که دوباره مثل قبل برایم زیباترین سیاهی را داشت. سیاهی درخشان.
دوباره آن احساس نو در قلبم ایجاد شد. کنار حرم گریه میکردم تا دم صبح، در حالی که غمگین نبودم؛ نه در حین گریه و نه بعد از آن.
در بند بند وجودم احساس شور و شعف داشتم و میدانستم این احساس چیزی نیست که آن را از دست بدهم. همیشه با من است و همیشه دوستش خواهم داشت. دیگر قلبم از عشق خالی نمیشود… .