این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
با عجله از راهروی تنگ قطار میگذشتیم و سرگردان دنبال کوپه شماره ۲۴ گوشهوکنار قطار را بررسی میکردیم؛ اما انگار کوپهای ۲۴ در قطار غولپیکر و میان آن همه کوپه گم شده بود. بالا آخر کوپه ۲۴ پیدا شد! آنهم درست وقتیکه با ناامیدی تمام به شماره بالای یکی از کوپهها نگاه کردیم و فهمیدیم کوپه ۲۴ است.
در کوپه را که باز کردیم همگی خودمان را به نشستن روی صندلیهای سبز قطار و نوشیدن یک فنجان چای کیسهای دعوت کردیم.
چند دقیقهای بعد از خوردن چای تصمیم گرفتیم بعد از آنهمه اضطراب و دلشوره و دویدن در راهروی تنگ قطار، کمی به بدنهای خستهمان استراحت دهیم؛ بهخاطر همین هرکس گوشهای از کوپه را برای استراحت انتخاب کرد.
من هم طبق عادت همیشگی تخت سمت چپ قطار را انتخاب کردم و به خاطر همین از نردبان قرمز آهنی رنگپریده قطار بالا رفتم و گوشهای از تخت کز کردم. از پنجره کوچک قطار بیرون را نگاه میکردم.
همه چیز در قطار عادی به نظر میرسید. قطار با آرامش خاصی حرکت میکرد و سکوت عجیبی سراسر قطار را فرا گرفته بود.
اما این وضعیت فقط تا چند دقیقه ادامه پیدا کرد. بعد از آن قطار ایستاد و ما فهمیدیم قطار مشکل فنی دارد و تا سه، چهار ساعت دیگر درست نمیشود.
بهخاطر همین همه سعی میکردند در این چهار ساعت خودشان را بهنحوی سرگرم کنند. من هم تصمیم گرفتم بسته بزرگ چیپس سرکهای را بردارم و تا وقتی قطار حرکت کند بخورم.
دو ساعت گذشت و چیپس سرکهای بزرگم تمام شد و قطار همچنان بیحرکت وسط ریل رها مانده بود، اما درست بازهم در اوج ناامیدی صدای ترقوتروق قطار شروع شد.
بالاخره قطار به مشهد رسید.
ما با خوشحالی چمدانهایمان را جمع کردیم و از کوپه پرماجرای ۲۴ خداحافظی کردیم. از قطار بیرون آمدیم. بهطرف راهآهن مشهد حرکت کردیم تا وسایلمان بازرسی شود. وقتی وسایلمان بازرسی شد، با خوشحالی از آن بخش بیرون آمدیم و خیلی عادی با چمدانها و ساکهای رنگووارنگ به بیرون راهآهن حرکت کردیم.
یکدفعه و خیلی ناگهانی پلیس جلویمان را گرفت و از پدرم خواست تا چند دقیقه همراه او بیاید. پدرم با چهرهای متعجب همراه آقای پلیس رفت.
ما با نگرانی به این فکر میکردیم که چه کار مشکوکی کردهایم یا چه چیز مشکوکی همراه خود داشتیم که باید به ما شک کند. همه ما با چهرههایی درهم و متعجب به این موضوع فکر میکردیم که ناگهان پدرم با لباس سبز و چمدان بنفشش و چهرهای خونسرد! به ما نزدیک شد و گفت: «اول از من پرسید که داروی خاصی همراه خودتون دارید؟» من گفتم:«نه.»
بعد بهم گفت: «خیلی خب، ببخشید بفرمایید.»
من با کمال ناباوری گفتم: « همین؟» پدرم با خونسردی گفت: « همین!» من گفتم: «یعنی حتی چمدون روهم نگشتهاند؟»
پدرم دسته چمدان بنفش رو گرفت و گفت: «نه»
وقتی سوار تاکسی شدیم تا به هتل برویم، من همه فکر و ذکرم به ماجرای پلیس بود. با خودم فکر میکردم اگر واقعا به او شک داشتند چرا چمدون رو نگشتند.
بالاخره به هتلمان رسیدیم. هتل ما ساختمانی ساده انتهای کوچهای خیلی خلوت و آرام بود.
ما چند روز در مشهد ماندیم و هر روز صبح با اتوبوسهای شلوغ و پرخاطره به حرم امام رضا میرفتیم و بعد باز هم با همان اتوبوسها برمیگشتیم، اما بعضی از روزها آنقدر دیر از حرم بیرون میآمدیم که اتوبوسها رفته بودند و باید با تاکسی میرفتیم.
اما بالاخره آن ۴ روز هم تمام شد.
اما من هر وقت یاد آن چند روز میافتم به این فکر میکنم که اگر من به این سفر نمیرفتم، هرگز آن حرفها، آن صحنهها، آن اتفاقها، آن ماجراها و خندهها و آن غصهها را در هیچ کجای تهران، یعنی محل زندگیام نمیدیدم…