1015

سفرنامه مشهد: بهشت ایران

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

– سبحان ربی الاعلی و بحمده…

سر بلند کردنم از سجده آخر نمازِ زیارت، همزمان شد با بلندشدن صدای نقاره‌زنی در صحن انقلاب!

به گنبد طلای صحن انقلاب که روبه‌رویم بود، خیره شدم و در اثنای طنینِ نقاره‌زنی، با حال عجیبِ قشنگی سلام نماز را زمزمه کردم:

– السلام علیکم و رحمه الله و برکاته…

نسیم خنک بهاری گونه‌هایم را نوازش می‌کرد.

صحن مملو از جمعیت بود و افراد زیادی گوشی به دست، درحال فیلم‌گرفتن از نقاره‌زنی بودند! غروب بیست‌ویکم ماه مبارک رمضان بود و حرم امام رضا ع لبریز از عاشق!

مملو از زائران دلداده کوچک و بزرگی که از شهرهای دور و نزدیک خودشان را به مشهد رسانده بودند تا در شب شهادت مولایمان امیرالمومنین (ع) تا صبح در بغل امام رئوفشان اشک بریزند بر این مصیبت و بر دردهایشان.

عاشقانی که هرکدام به امیدی خود را به این وادی رسانده بودند تا شب‌های قدر در مقدس‌ترین و بهشتی‌ترین نقطه ایران باشند. هرکدام به بهانه‌ای آمده بودند که زیر خیمه ضامن آهو، تا صبح احیا بگیرند، به امید آن که امام رضا ضامن آرزوها و دعاهایشان شود پیش خدا.

چشمم به خادمین افتاد که در حال بستن درهای صحن انقلاب بودند!

ناگهان چراغ‌های صحن انقلاب روشن شد و لحظاتی بعد هم طنین اذان مغرب پیچید در صحن.

ترکیب هوای گرگ‌ومیشِ غروب و باد خنک و صدای نقاره‌زنی و اذان مغرب با منظره گنبد طلای صحن انقلاب و روشنایی چراغ‌هایی که به طرز زیبایی صحن را مزین کرده بودند، برای من حسِ بودن در بهشت را داشت.

بعد از نماز مغرب خادمین پک‌های افطاری ساده شامل  دو خرما، یک کیک و یک شیر خرما را میان صفوف نمازگزاران پخش می‌کردند.

بعد از نماز جماعت به صحن پیامبر اعظم رفتم. یک بطری آب و کتابچه دعای جوشن کبیر را از خادمین گرفتم و روی فرش‌هایی که برای مراسم شب قدر پهن شده بود، روبه‌روی مانیتورها نشستم و منتظر شروع مراسم بودم.

شروع مراسم همانا و احساس سبکی عمیقی که روحم را به آغوش کشیده بود، همانا.

بعد از هر فراز همه جمعیت با بغض و اشک یک صدا زمزمه می‌کردند:

«سبحانک یا لا اله الا انت، الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب»

گویی فرشتگان بر فراز جمعیت در حال رقص بودند و نور می‌بارید بر قلوبِ پناه آورندگان به امام رئوف.

من که برای اولین بار شب‌های قدر را مهمان امام رضا بودم، هرلحظه در حال تجربه حس‌وحالی عجیب، زیبا و وصف‌نشدنی بودم. دلم می‌خواست می‌توانستم زمان را متوقف کنم و سال‌ها در آن لحظات زندگی می‌کردم!

کم‌کم نم‌نم باران به عشق‌بازی اشک‌های جاری بر صور پیوست!

هرچه به پایان دعای جوشن نزدیک‌تر می‌شدیم، شدت باران هم بیشتر می‌شد و گویی بغض آسمان هم شکسته بود. انگار آسمان از اعماق دل می‌گریست بر مصیبتِ از دست دادن مولایمان علی (ع).

کم‌کم جمعیت متفرق می‌شدند و دنبال سرپناهی می‌گشتند برای فرار از هق‌هقِ آسمان و اشک‌های ناتمامش! من هم به خیل پناه‌جویان پیوستم!

به دلیل ازدحام جمعیت و شدت باران، نتوانستم داخل رواق‌ها بروم و از سر تا پا خیس شدم! چادرم، لباس‌هایم، کوله‌پشتی‌ام، حتی کفش‌ها و جوراب‌هایم خیس بودند!

همینطور در حال دویدن زیر باران بودم که ناگهان دلم شکست! از اینکه نتوانستم دعای جوشن را تمام کنم و هنوز دعا تمام نشده، با این وضعیت سرگردان هستم، دلم شکست.

راه می‌رفتم و اشک می‌ریختم!

ناگهان آقایی جلویم را گرفتند و چیزی به دستم دادند! به آنچه در دستم بود نگاه کردم و اشک‌هایم شدت گرفتند. آن آقا یک مهر و تربت کربلا که با تور سفید به «یا حسین» مزین شده بود را در دستم گذاشتند.

آنجا بود که فهمیدم آن شب علاوه‌بر امام رئوف، مهمان اربابم حسین (ع) هم بودم و این بیت شعر در ذهنم تداعی شد که:

هرکه در این بزم مقرب‌تر است        جام بلا بیشترش می‌دهند

این اولین سفر تنهایی من بود که در  سن ۲۱ سالگی، بدون خانواده، با کوپه خواهرانی که از طریق سایت علی‌بابا رزرو کرده بودم، رهسپار بهشت ایران شدم!

روز سه شنبه ۳۰فروردین ۱۴۰۱ از کرج به مقصد مشهد سوار قطار شدم و تا روز چهارشنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت ۲۳ که بلیط برگشت داشتم، مهمان امام رئوف بودم!

در شب‌های پرشکوه قدر در آغوش امام رضا (ع) بر غم از دست دادن مولایم علی(ع) اشک ریختم و عزاداری کردم. هر روز می‌رفتم حرم و ضامن آهو را ضامن آرزوهایم پیش خدا قرار می‌دادم.

در تمام آن شب‌ها حاجت و خواسته‌ای داشتم که دقیقا در تاریخ ۲۱تیرماه ۱۴۰۱ مستجاب شد.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.