این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابامنتشر شده است.
سال ۷۴ کلاس اول دبیرستان بودم که از طرف مدرسه قرار شد بچهها را به اردوی مشهد ببرند. قبل از اون وقتی دو ساله بودم، با پدر و مادرم به مشهد رفته بودم و هیچ خاطرهای از اون سفر نداشتم.
سفر به مشهد از شوشتر با فاصله ی ۱۷۰۰ کیلومتری آسون نبود و نصیب هرکسی نمیشد. مخصوصا برای خانواده ما که وضعیت مالی خوبی نداشت، رفتن به مشهد آرزو بود. به هر سختی بود پول لازم رو تهیه کردم و منم همسفر اردو شدم.
بعد از سفری دو روزه به مشهد رسیدیم. برای زیارت راهی حرم شدیم. تابستان بود و جمعیت زیاد زوار سعی میکردن دستشون رو به ضریح برسونن. من اما توی حسوحال خوشم محو تماشا بودم و روز اول زیارتم بدون اینکه دستم به ضریح برسه، فقط به تماشا گذشت.
با اینکه لذت و سرخوشی زیادی داشتم، اما از اینکه مثل بقیه بچهها دستم به ضریح نرسیده بود، کمی دلگیر هم بودم.
بار دومی که قرار شد به زیارت بریم، یکی از دوستانم به اسم مهرزاد یه قفل به من داد. گفت: «خواهرم نذر کرده و ازم خواسته این قفل رو بندازم توی ضریح. امروز خودم نمیتونم بیام. تو این کار رو میکنی؟»
گفتم: «آره.»
قفل رو ازش گرفتم. خیلی تاکید کرد که حتما توی ضریح بندازم چون به خواهرش قول داده بود.
وارد ضریح که شدیم، ازدحام زوار بیشتر از بار قبل بود. من همچنان از دور تماشا میکردم. باید برای انداختن قفل خودمو به ضریح میرسوندم. قفل رو توی دستم گرفتم و آرومآروم خودم رو از لابهلای جمعیتی که به هم فشار میآوردند به سمت ضریح کشوندم.
با جثه کوچیکی که داشتم، عبور از بین آدمها کار سادهای نبود، اما همچنان خودم رو جلو میکشوندم که یهو قفل از دستم افتاد.
در یک آن وحشت مثل برق وجودمو گرفت. فشار جمعیت طوری بود که حتی نمیتونستم سرم رو پایین ببرم و زیر پام رو نگاه کنم.
گیجووارفته با جمعیت تکون میخوردم و توی همون چند ثانیه فقط فکر میکردم که جواب مهرزاد رو چی بدم؟ از سرم گذشت به دروغ بگم انداختم، اما احساس عذاب وجدان دلمو پر کرد.
ناامیدانه و به سختی خودم رو خم کردم و در حالی که سرم بالا بود، دستمو بردم سمت زمین. حتی نمیدونستم کجا رو میگردم. فقط سعی میکردم دستم رو به زمین برسونم،
دستم به زمین نرسیده، به چیز فلزی کوچیکی خورد. قفل بود. انگار کسی اونو توی دستم گذاشت. از شوق و خوشحالی نفهمیدم چطور دستم رو بالا کشیدم. قفل رو تو دستم فشار دادم و خودمو به هر شکلی بود به ضریح رسوندم و اونو داخل ضریح انداختم.
انگار بار همه دنیا از روی دوشم برداشته شد. اون روز و روزهای بعد نفهمیدم چه اتفاقی افتاد، اما حالا بعد از سالها هر وقت به اون لحظه فکر میکنم، مو به تنم سیخ میشه.