101 21

سفرنامه مشهد: مسافری از کندسر

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابامنتشر شده است.

بعد از ظهر روز یکشنبه بود. درحال تماشای سریال شرلوک هولمز از تلویزیون بودم و همزمان در ذهنم به حرف‌های خانم قدرتی معاون مدرسه راجع به اردوی مشهد فکر می‌کرد‌م.

ناراحت بودم که نمی‌توانستم به این سفر بروم. تنها فرزند خانواده که تا به حال پایش را بیرون از شهر نگذاشته و از طرفی هم مشکل هزینه دارد. مشهد را فقط از قاب تلویزیون خانه دیده بودم.

میان هجوم این فکرها تلویزیون را خاموش کردم. وسط اتاق نشستم. شبیه آدم‌هایی که طلبکارند و مدت طولانی طلبشان پاس نشده شروع کردم به گله.

با خدا حرف می‌زدم: «این همه دعا کردم که یه بار سفر به مشهد رو برم. تنها امیدم همین اردوی چند روزه مدرسه بود، چرا نمی‌شه؟»

کمی که گذشت مخاطب حرف‌هایم عوض شد. سراغ کسی رفتم که دلیل میل همه به مشهد بود: «می‌گن شما ضامن آهو شدی…من که آدمم. نمی‌شه ضمانت منو پیش خدا کنی که منم بیام حرم؟»

نمی‌دانم چقدر گریه کردم، ولی چشم‌هایم سنگین شده بود.

کمی که آرام شدم، به حیاط رفتم تا هوایی بخورم. تلفن خانه به صدا در آمد. برگشتم و تلفن را جواب دادم. خانم قدرتی بود. بدون مقدمه از من پرسید: «دوست داری اردوی مشهد رو بیای؟»

زبانم بند آمده بود. گفتم: «م م م من خانم؟»

گفت: «بله. می‌خوام ازت دعوت کنم توی این اردو همراه ما باشی. من و خانم مدیر تصمیم گرفتیم شما و چندتا از بچه‌های دیگه که عضو شورای دانش آموزی هستین و کارهای زیادی برای مدرسه انجام می‌دین، در این سفر مهمان مدرسه باشین. رضایت‌نامه یادت نره.»

یادم نیست با او خداحافظی کرده باشم یا حتی نمی‌دانم از کی تلفن را قطع کرده بود. من همچنان گوشی در دست و متعجب از این اتفاق بودم.

بماند که خانم قدرتی برای رضایت پدر و مادرم خیلی به من کمک کرد، ولی من هنوز در شوک بودم. وقتی روی صندلی اتوبوس نشستم، صورت نگران پدرومادر به‌عنوان اولین تصویر از سفر در ذهنم ثبت شد.

همه بچه‌های مدرسه از شروع سفر خوشحال بودند. مریم بهترین دوستم هم در این اردو همراهم بود. کمی که از شهر دور شدیم گفت: «تو حالت خوبه؟ نه به اون که آرزوت بود بیای نه به این که حالا یک کلمه هم حرف نمی‌زنی؟»

به بیرون نگاه کردم و گفتم: «تو به معجزه اعتقاد داری؟»

گفت: «بله دارم. مادربزرگم همیشه می‌گه وقتی دایی کوچیکم مریض بود، شفاشو از امام حسین گرفت.»

گفتم: «تا حالا خودت هم خواسته‌ای داشتی که بهش برسی و اسمش رو معجزه بذاری؟»

به کتانی‌هایش خیره شد و سکوتش جواب سوال من بود. همیشه دوست داشتم شب‌ها راهی جاده شوم، اما آن زمان که پدرم یک موتور هوندا ۱۰۰ داشت، طولانی‌ترین مسیر در شب روی موتور از خانه عمه بزرگم تا خانه خودمان بودکه ۵ دقیقه هم نمی‌شد. حالا فرصت زیادی داشتم تا چشم به جاده‌هایی بدوزم که در دل شب فرو رفته بودند.

روز شد. به محل اقامتمان رسیدیم. استراحت کوتاهی کردیم. راهی حرم شدیم.

هرچقدر که نزدیک‌تر می‌شدیم، ضربان قلبم تندتر می‌شد. مات‌ومبهوت فضا و جوی بودم که در آن قرار داشتم.

از کَندِسَر (روستایی اطراف شهسوار) تا مشهد متعجب از اتفاقاتی بودم که مرا راهی این سفر کرد. سر ظهر بود و آفتاب به مستقیم‌ترین حالت ممکن بر ما می‌تابید. قطره‌های عرق از پیشانیم سر می‌خوردند و گاهی چشمم را می‌سوزاندند.

از سمت راست ورودی صحن جمهوری بود که چشمانم اولین تصویر گنبد را دید. مدتی به آن خیره شدم. عجب ترکیب زیبایی داشت گنبدی که در آغوش آسمان می‌دیدم.

برایم همین تکه از سفر کافی بود تا اسمش را  معجزه بخوانم.

شب قبل از سفر شکوفه‌های بهار نارنج را از زیر درخت حیاط جمع کردم و گردنبدی با آن‌ها درست کردم تا با خودم به حرم ببرم.

گردنبندی از بهار نارنج هدیه‌ای بود از من برای کسی که دعایم را اجابت کرد. با اینکه نتوانستم ضریح را بگیرم، ولی من به هدفم رسیده بودم.

در آن سفر متوجه شدم خانم نیازی مریضی سختی را تحمل می‌کند و با روحیه‌ قوی با آن می‌جنگد. شوخ طبع و سرزنده بود. سرکلاس هم اجازه نمی‌داد حرف‌هایش درباره موضوعاتی مثل عرض جغرافیایی و تقسیمات سیاسی خسته‌کننده شود.

من برخلاف بقیه بچه‌ها که اصرار به بازارگردی و… داشتن، دوست داشتم در حیاط حرم گوشه‌ای بنشینم و به مردم نگاه کنم.

این اولین بار بود که تعداد زیادی از عرب‌ها را می‌دیدم. برایم جالب بود با زبان عربی و با لحنی تند با هم حرف می‌زنند. در حال تماشای مردمی بودم که از جای‌جای ایران و حتی خارج از کشور با یک هدف مشترک به آنجا آمده بودند.

تا قبل این سفر فکر می‌کردم آدم‌های جاهای دیگر، زندگی و رفتاری متفاوت از ما دارند، اما مادری که با لحن شیرین یزدی به فرزندش می‌گفت دستش را رها نکند، حسش مرا یاد مادر خودم می‌انداخت.

یک روز که داخل حرم بودم، جایی ایستادم که کنارم دختری قد بلند و زیبا کتابچه دعایی در دست داشت و به زیبایی تمام دعا می‌خواند. وقتی دید به او نگاه می‌کنم، کتابش رو طوری گرفت که من هم بتوانم از روی آن بخوانم. بعد که از او تشکر کردم، فهمیدم لبنانی است.

بازار رضا پر بود از جمعیت. من بیشتر از آن که فکر نخود و کشمش  باشم، به مردم، رفتار و حرف هایشتن دقت می‌کردم.

از آن جوان عرب که کلاهی را روی سرش امتحان می‌کرد تا آن زن گیلانی که در مغازه زعفران‌فروشی سر خرید یک مثقال زعفران تخفیف می‌خواست یا آن پیرمردی که انگشتر عقیقی به دست داشت و به همسرش اصرار می‌کرد تو هم یکی از این را بخر تا من هم بخرم.

آن تصاویری که از قاب تلویزیون می‌دیدم کجا و این واقعی‌ترین تصاویر از معجزه‌ای که آن را لمس کردم، کجا؟

اولین سفر در ۱۶ سالگی من، درس‌های زیادی برایم داشت که من این چنین بعد از گذشت ۱۱ سال می‌توانم ساعت‌ها درباره آن حرف بزنم.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.