سفرنامه اصفهان و مشهد - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه اصفهان و مشهد: علم بهتر است یا ثروت

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

کجا زندگی می‌کنم؟ اصفهان. کجا درس می‌خواندم؟ مشهد. دانشگاه رضوی؛ برای همین سفرنامه اصفهان و مشهد نوشتم.

یک دانشگاه در دل حرم‌ امام رضا (ع). قاعدتا می‌گویید: «به‌به، خوش به سعادتت از جاهای دیدنی مشهد!» حق دارید، انکار هم نمی‌کنم. اما این خوش‌سعادتی به معنای بی‌دردسری هم نیست. ۱۶، ۱۷ ساعت مسیر اتوبوسی اصفهان مشهد را هر دو ماه رفتن، ته دردسر است. جوری خستگی‌اش در تنت می‌ماند که با یک سانس استخر و دو نوبت ماساژ و یک هفته خوش‌گذرانی از تنت در نمی‌رود. می‌دانم در ذهنتان چه می‌گذرد: «خب، هواپیما بگیر! راحت برو راحت برگرد. خسته هم نمی‌شوی.» من هم همین‌جا این دخل مقدر را دفع می‌کنم و پاسخ می‌دهم: «اگر پول رزرو هواپیما داشتم که این سفرنامه را به هوای برنده‌شدن ۳۰میلیون تومان وجه رایج مملکت نمی‌نوشتم» حالا دارید با خود فکر می‌کنید: «پس هزینه‌ آن استخر، ماساژ و یک هفته صفاسیتی را از کجایت آوردی؟» اینجاست که راقم این سطور می‌گوید: «آن‌ها را گفتم تا عمق فاجعه را بفهمید و گرنه منِ دانشجو کجا و استخر سانسی خدا تومان کجا»

اصلا من باید از شما بپرسم که وقتی پای ۳۰میلیون تومان(یک عدد سه با هفت تا صفر روبه‌رویش) در میان است چرا به جای اینکه دست به کار شوید و سفرنامه خودتان را مکتوب کنید، نشسته‌اید و تراوشات یک دانشجو را می‌خوانید؟ اگر با همه این احوال نتوانسته‌ام به نوشتن یک سفرنامه تحریکتان کنم پس محکم بنشینید و تا آخر این غم‌نامه را بخوانید.

زیاد دور نشویم، بحثم بر سر جاده اصفهان مشهد بود. در همان کشاکش سفر بین اصفهان مشهد کم‌ نبودند رفقا و آشنایانی که توصیه می‌کردند مشهد به کاری مشغول شوم. با جمله‌هایی از قبیل: «شما که ماشاءالله از هر انگشتت هنری می‌بارد» می‌خواستند ما را به بازار کار حواله کنند. من اما مدام می‌گفتم: «من مرد میدان عِلمم.» در واقع من انشای علم بهتر است یا ثروت را همیشه با یک «علم» درشت به پایان می‌رساندم. با خودم فکر می‌کردم چندرغاز پولی که آدم قانعی مثل من نیاز دارد با همان واریزی ماهیانه خانواده تأمین می‌شود. الباقی را هم سپردم به مناعت‌طبع و خویشتن‌داری‌.

برای منی که سال‌ها بود با گرافیک دست‌وپنجه نرم می‌کردم کار کم نبود. از اشتغال در دفتر فنی تا طراحی به‌صورت دورکاری؛ ولی هیچ‌کدام از این‌ها مانع من نشد تا فلسفه‌خواندن را کنار بگذارم و سراغ فتوشاپ و ایلستریتور بروم. تا می‌خواستم یکی از این دو نرم‌افزار فخیمه را باز کنم چهره یک‌یک فیلسوفان متقدم و متاخر را جلوی خودم می‌دیدم. از افلاطون گرفته تا بوعلی و ملاصدرا و هگل و هایدگر. آن هم چنان اخمو که عطای گرافیک را به لقایش می‌بخشیدم. (همین‌جا بگویم گاهی اوقات به قیمت قهر آن بزرگواران هم‌ که شده بود سری به دنیای گرافیک می‌زدم!) پس دنیای من بر مدار فلسفه می‌چرخید و درآمد و شغل به قول اساتید ما کثراتی بودند که مانع فهم علوم عقلی می‌شدند.

ترم ۶ بودم و فاصله‌ بین عید نوروز تا تیرماه را خانه نرفته بودم. بلافاصله بعد از اتمام آخرین امتحانم که القصه برایش یک‌شب بی‌خوابی کشیده بودم، بدون اینکه بلیطی گرفته باشم راهی ترمینال شدم. همیشه برای شهرهای پر تردد بلیط بود. اما ازآنجایی‌که اگر من به لب دریا هم بروم کویر لوت می‌شود و زکی‌کنان می‌خشکد هیچ بلیطی برای اصفهان نبود. به‌علت تعطیلی دانشگاه نمی‌توانستم مشهد بمانم و از طرفی مسافر بی‌بلیط هم بودم. از یک طرف رانده و از آن‌سو مانده. یکی از مسئولان فلان شرکت را می‌شناختم. کلی عجز و لابه کردم که من دانشجوام! کارم لنگ است! و امثال این‌ها تا شاید فرجی بشود. اما انگار قضیه جدی بود. جا نبود که نبود. به هر که باید رو انداختم. دست آخر راننده یکی از شرکت‌ها گفت یکی از مسافرانم شاهرود پیاده می‌شود اگر می‌خواهی تا شاهرود کنار من روی پله بنشین و بعد از آن برو روی صندلی او. حرف کامل از دهانش خارج نشده بود که قبول کردم. آن‌قدر خوشحال شدم که حواسم نبود برای این پله‌نشینی هزینه کامل را از من گرفته بود بی‌آنکه حتی هزارتومان کم کند.

قرار بود ساعت ۴ حرکت کند اما ۵ شده بود و راننده ککش هم‌ نمی‌گزید و داشت سیگار بعدی را روشن می‌کرد. مسافران هم انگار نمی‌توانستند به این راحتی‌ها از مشهد دل بکنند. ساکت و راحت! نه اعتراضی نه حرفی. پنج‌ونیم بود که کم‌کم راه افتادیم. با اینکه معذب بودم بعد از سوارشدن همه مسافران، رفتم و روی پله بین شوفر و راننده نشستم. کوله‌ام در قسمت بارها و پلاستیک دم‌دستیم که شام شبم و مقداری خوراکی داشت در دستم بود. داشتم آرام‌آرام به شرایط عادت می‌کردم که راننده شرایط را دچار کمی پیچیدگی کرد: پسرجان! الان است که برای سرشماری بیایند. فعلا برو محل استراحت راننده دراز شو بعدش دوباره برگرد. احتمالا متوجه شده باشید محل استراحت راننده محفظه‌ای است کوچک در وسط اتوبوس. همان‌جا که پله‌ها و آب‌خوری قرار دارند. یک کرکره مانند آنجا دست راست قرار دارد که ورودی آن محسوب می‌شود. نیم‌ساعتی بودم و دوباره برگشتم اما این‌بار با اعصابی به‌شدت به‌هم ریخته. حالا صحبت‌های راننده و شوفر هم جان گرفته بود از هرچه و هرکجا تعریف می‌کردند و روی مخ من رژه می‌رفتند. تکه کلام راننده «مثلا» بود. گاهی نیز برای تعویض جمله از «به عنوان مثال» استفاده می‌کرد. انگار عادت داشت برای هر سخنش شاهد مثالی بیاورد و لو آنکه بی‌ربط باشد: «به‌سمت ‌مکانیکی می‌رفتم به عنوان مثال دوشنبه بود!» و دائم در ذهنم می‌پیچید: «مثال، مثال، مثال» و به‌دنبالش درسی که همان روز امتحانش را داده بودم در ذهنم می‌آمد: «هگل معتقد بود مثال حق یعنی همان مفهوم حق در شکل فعلیت یافته آن.» راننده یک مثال می‌گفت من هزار بار این جمله را در دهنم تکرار می‌کردم. انگار رسوب کرده بود در دهنم و بیرون برو نبود.

در گیرودار این مثال‌ها به سبزوار نرسیده بودیم که روزگار برگه آس خود را رو کرد؛ عنوان مثال پنچری!

داشتم دل خود را صابون می‌زدم که تحمل کن چیزی نمانده که باد تایر تمام‌ شد و همراه با آن رمق من. کلافه بودم و هیچ‌کاری هم از دستم بر نمی‌آمد. ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم دست‌به‌دست هم داده بودند که این دوستدار دانش را به معنای واقعی کلمه بدرقه کنند. یک ساعتی طول کشید تا تایر عوض شد‌. چرا آن‌قدر طولانی؟ از سیگارهای راننده و اختلاط شوفر و مسافران بپرسید.

راه افتادیم. شدیدا خواب‌آلود بودم و به‌هیچ‌صورت ممکن امکان خواب نبود. من در حالت عادی روی صندلی اتوبوس خوابم نمی‌برد اما آن لحظه از خدا می‌خواستم یک صندلی ولوو نصیبم کند تا پس از به آغوش کشیدنش، حق خواب را ادا کنم. هوا کامل تاریک شده بود که شاهرود به استقبالمان امد. آخر با این سرعتی که سفر می‌گذشت مطمئن بودم اگر شهر شاهرود با همه خانه‌ها و ساختمان‌هایش راه افتاده بود الان ونیز بود!

آن مسافر هم از جایش برخواست. سربازی بود با موهای تراشیده که معلوم بود تازه از خواب بیدار شده. وقتی اتوبوس برای پیاده‌کردن این جوان توقف کرد پیرزنی خیال کرد برای شام‌ و نماز ایستاده و خواست پیاده شود که راننده گفت: مادرجان یک ساعت دیگر برای نماز و شام می‌ایستیم. من که تحمل پنج دقیقه بیداری را نداشتم رد صندلی سرباز را گرفتم و نشستم. بغل دستم مردی بود حدودا ۳۰ ساله که خواب بود. آرام گرفتم و خوابیدم. این یک ساعت گویی پنج دقیقه گذشت که با روشن‌شدن چراغ‌های اتوبوس بیدار شدم. راننده بلند داد زد: «۲۰ دقیقه برای نماز و شام.» دنبال پلاستیکی که دستم بود گشتم اما پیدایش نکردم. به راننده گفتم: «پلاستیکی که دستم بود را ندیدی؟» گفت: «کجا بود؟» به کنار پایش اشاره کردم و روبه‌روی پله‌ها را نشانش دادم، اینجا. ابرو بالا انداخت و با حالتی کاملا عادی گفت: «خیال کردم مال آن سرباز بود گذاشتمش پایین!» کارد به من میزدی خونم در نمی‌آمد ولی رمق دعوا و داد و بیداد نداشتم. فقط سری تکان دادم پیاده شدم.

اولین کار سرویس بهداشتی بود. وقتی رسیدم دیدم صفش طولانی است. بهتر دیدم که اول شام بخورم بعد گلاب به‌رویتان دستشویی بروم. هیچ‌جوره دلم راضی نشد غذای رستوران سرراهی آنجا را بخورم که هم نمی‌دانم چیست و هم اینکه قیمتش پول خون آدمیزاد است. به سوپرمارکت آنجا مراجعه کردم یک ماست‌موسیر با نان گرفتم و یک گوشه مشغول شدم. آنقدر گیج خواب بودم که چند دقیقه به پلاستیک زل زده بودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم. به‌قول معروف ویندوزم که بالا آمد تازه فهمیدم این‌ها را می‌شود خورد. بعد از تناول این غذای همایونی رفتم آنجا که باید! باز هم شلوغ بود. با خودم گفتم وضو می‌گیرم و نماز می‌خوانم دوباره می‌آیم. همین کار را هم کردم. نماز را خواندم تا گفتم السلام علیکم… دیدم مهر را از توی جانماز جیبی‌ام در نیاورده‌ام و تمام مدت داخل پارچه‌اش مانده بود همان‌جا با حالت اضطرار که حالت استجابت دعاست به خدا گفتم: «اللهم تقبل منا هذا القلیل.» نه اینکه نخواهم، نمی‌توانستم دوباره ۵ رکعت نماز بخوانم (حواستان هست که عشا شکسته بود!)

برگشتم که این بار کار را تمام کنم. خلوت‌تر از قبل بود بااین‌حال باز هم شلوغ بود. هرطور بود نوبتم رسید و قضای حاجت کردم. برگشتم سمت اتوبوس. اما کدام اتوبوس؟ هرچه گشتم نبود. آن محدوده را قشنگ دور زدم اما اتوبوسی که با آن آمدم محو شده بود. بعدها که به آن شب فکر می‌کنم می‌گویم احتمالا در نماز خوابم برده بود و زمان بیش از آنچه فکر می‌کردم طولانی شده بود وگرنه آن‌طور که به نظر می‌رسید کل این ماجرا یک ربع هم‌ نمی‌شد. می‌خواستم داد بزنم اما انگار دستی می‌زد روی شانه روحم و می‌گفت: «بیخیال!»

نه حال فریاد داشتم نه غرورم می‌گذاشت زار بزنم. فقط روی سکوی سیمانی‌ای که جلوی رستوران بود نشستم و به مسافری که رو به رویم سیگار می‌کشید و پک عمیق می‌زد نگاه می‌کردم. سیگارش که تمام شد من هم بلند شدم و دوباره پی یک اتوبوس با جای خالی گشتم‌. یک عدد صندلی خالی توی اتوبوس مشهد تهران پیدا کردم و سوار شدم. بنده خدا آن کسی که کنارش نشستم معلوم بود حسابی توی ذوقش خورده و برای آن صندلی خالی برنامه داشته که شب موقع خواب حسابی رویش ولو شود حالا یک بختک از راه رسیده و آن‌چنان محکم روی صندلی خوابیده که نمی‌شود تکانش داد. آن سفر ابتدا به تهران و عاقبت به اصفهان ختم شد. ولی این من بودم که پشت دستم را داغ کردم که دیگر نگویم علم بهتر از ثروت است تا مبادا لذت سفر یک ساعته با هواپیما را به‌خاطر همان ثروتِ مذموم با عذاب این جابه‌جایی دردناک اتوبوسی عوض کنم.


پی‌نوشت: عکس اول تزئینی است.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.