1009

سفرنامه مریوان: مردم بالادست چه صفایی دارند

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

سفرنامه را جورهای مختلفی می‌توان نوشت. بعضی نویسنده‌ها خوش دارند مثل روزنامه بنویسند که کجا رفتند و چه کردند. بعضی‌‌ها دوربین به دست می‌‌گیرند و از هر گوشه‌وکناری عکاسی می‌کنند و سفرنامه‌شان شبیه به یک آلبوم عکاسی می‌شود.

من اما از آن دست نویسنده‌هایی هستم که احساسم را می‌نویسم؛ گاهی اوقات آنچه من دیدم با آنچه واقعا بود، فرق می‌کند. شاید همین فرق‌ها مرا به یک نویسنده تبدیل کرده باشد. این قصه سفر ذهن من به دیار کُردنشین ایران است.

نوجوان بودم که رمانی درباره کُردها خوانده بودم. از همان روزها ذهنیت خوبی درباره این مردمان داشتم. ما از آن افرادی هستیم که سفر با ماشین شخصی را ترجیح می‌دهیم.

پدرم تصور می‌کند با تور آن طور که بایدوشاید متوجه بالاوپایین جاده نمی‌شوی و حواست را جمع نمی‌کنی. راست هم می‌گوید! با تور آدم می‌رود ته اتوبوس می‌نشیند، هدفون در گوشش می‌گذارد و تا رسیدن به مقصد از پنجره به بیرون خیره می‌شود.

خیلی‌ها این را دوست دارند، ما اما ترجیح می‌دهیم یک دستمان به فرمان باشد، یک دستمان به نقشه و هر از گاهی هم سرمان را از پنجره بیرون ببریم و آدرس بپرسیم. به هر شهری که می‌رسیم، چرخی بزنیم و راه‌های دیگر را هم برای رسیدن به مقصد امتحان کنیم.

خلاصه که ما با یک ماشین آبی با پلاک اصفهان (که البته نیسان نبود) راهی کُردستان شدیم. مشخصات ماشین را به آن خاطر گفتم که کمی بعد داستانی رخ می‌دهد که شما باید بدانید ما ماشین چه رنگی سوار بودیم!

سلام کرمانشاه

من از آنجایی فهمیدم وارد کردستان شدیم که لباس‌‌ مردها از شلوار جین تبدیل شد به شلوار کُردی یا پاتول و پیراهن‌ها و تی‌شرت‌ها هم جایشان را به چوخه یا به قول خودشان «که وا» دادند.

بعضی از خانم‌ها هم لباس‌های سنتی کردستان داشتند؛ همان‌ لباس‌‌هایی که هیچوقت نتوانستم بپوشم. بین خودمان بماند، من قد و بالای رعنای خانم‌های کُرد را ندارم و اگر بپوشم، تقریبا داخل لباس گم می‌شوم!

پرسان‌پرسان بودن اینجا هم روحمان را نوازش داد، نمی‌دانید صحبت با مردمانی که واژه‌های فارسی را با لهجه دوست‌داشتنی کُردی ادا می‌کنند و بعضی از کلمات را هم بلد نیستند، چه کیفی دارد!

نزدیک غروب بود و ما تصمیم گرفته بودیم شب را در چادر بگذرانیم. ما در اصفهان پارک‌های مخصوصی داریم که برای اسکان مسافران اختصاص دارند. به همین دلیل اسکان و چادر زدن در سایر پارک‌های شهر ممنوع است.

تصور می‌کردیم در همه پارک‌ها اجازه اقامت نداریم. پارکی را پیدا کردیم و از جوانکی که دکه‌ای در پارک داشت پرسیدیم: «می‌توانیم چادر بزنیم؟»

با مهربانی خندید و گفت: «شما تاج سر ما هستید، مهمان مایید. هرکجا که بخواید می‌تونید چادر بزنید.»

هنوز هم لحن مهربانش در ذهنم باقی مانده. پارک آرامی بود و شب توانستیم راحت بخوابیم. البته صبح که از چادر بیرون رفتیم، دیدیم خوابیده‌ایم بین مردمانی ورزشکار!  پارک شلوغ بود و در هرگوشه از آن پیر و جوان و زن و مرد مشغول ورزش بودند.

برویم به سمت پاوه…

صبحانه را که خوردیم، به سمت پاوه حرکت کردیم. من آن روز گوشی موبایل خوبی نداشتم و قرار بود از موبایل‌‌فروشی‌های لب مرز یک گوشی با قیمت بهتر بخرم. به همین خاطر یکی از دوستان، شماره تماس آقایی را به ما داد تا در پاوه با او تماس بگیریم و راهنمایی بگیریم که آیا فردی را برای خرید گوشی می‌شناسد یا خیر.

تا پاوه مسیر مثل همیشه گذشت. بخشی از جاده بیابانی بود، اما بیشتر آن را طبیعت سرسبز کردستان در بر گرفته بود.

به پاوه رسیدیم. شهری عجیب که دور دامنه یک کوه پیچیده و عجب آب‌وهوایی داشت. افتادیم در تنها خیابان شهر. جلویمان ماشین، پشت سرمان هم ماشین. مگر می‌شد توقف کرد؟

مسیر را تا بالا ادامه دادیم و جایی پیدا کردیم که بشود ماشین را پارک کرد. پدر با شماره‌ای ناشناس که با کد ۰۹۱۸ شروع می‌شد، تماس گرفت. مطابق انتظار، صدایی ناشناس گوشی را جواب داد، اما آنچه بعد از این رخ داد، مطابق انتظار نبود!

مرد پشت تلفن صدایی گرم و صمیمی داشت و با لهجه شیرین کردی با پدرم صحبت می‌کرد. پدر معرفی کرد و گفت که از طرف فلانی تماس گرفته.

مرد پرسید:«صبر کن ببینم! شما همان ماشین آبی نبودید که پلاک اصفهان داشت؟»

پدر با تعجب از حدس درست مرد غریبه، تایید کرد که همان ماشین بوده‌ایم. مرد خندید و گفت:« خدا را شکر! خدا را شکر! به دلم برات شده بود که این ماشین مهمان من است! در میدان بالایی منتظر بمانید تا به شما برسم.»

مرد گوشی را قطع کرد و پدر متعجب به صفحه تلفن خیره مانده بود. از ماشین پیاده شدیم و کنار خیابان ایستادیم.

چند دقیقه بعد صدایی آمد: «خوش آمدید! قدم بر سر چشمانم گذاشتید!» پدر تا رویش را برگرداند، مردی خوش‌قدوبالا و چهارشانه او را در آغوش گرفت و با او روبوسی کرد، انگار که صد سال است پدرم را می‌شناسد.

با ما هم چونان احوالپرسی کرد که انگار حال خانواده برادرش را جویا می‌شود. نامش محمد غریب بود، اما در چند دقیقه از هر آشنایی برایمان آشناتر شد.

پدر هنوز فرصت نکرده بود بگوید قصدش از تماس با او پرسیدن آدرس یک موبایل‌فروشی معتبر بوده. محمد غریب نگاهی به آن سو انداخت و گفت: «برادرم ماشین مرا برد. من با شما میام. سوار شید بریم.»

رفت و روی صندلی جلوی ماشین آبی ما نشست!

ما با تعجب به هم نگاه کردیم. آنقدر متعجب بودیم که هیچ واکنشی جز خنده و لبخند نشان نمی‌دادیم. پدر پشت فرمان نشست و غریب به او آدرس داد. چند دقیقه بعد وارد کوچه‌پس‌کوچه‌های پاوه شدیم. به جایی رسیدیم که غریب گفت: «رسیدیم. همینجاست. خوش آمدی برادر!»

تازه فهمیدیم به خانه غریب رسیده‌ایم. پدر شروع کرد: «نه آقا ما قصد مزاحمت برای شما نداشتیم. فقط می‌خواستیم…»

غریب حرفش را قطع کرد: «نگو این حرف‌ها را مهمان! ناراحت می‌شوم. بفرمایید…بفرمایید.»

ما چند دقیقه بعد وارد خانه غریب شده بودیم و داشتیم با آد‌م‌هایی که تاکنون ندیده بودیم و فکر نمی‌کردیم ببینیم، احوال‌پرسی می‌کردیم. خانه‌های پاوه پله‌ای شکل بود، حیاط یک خانه، پشت بام خانه دیگر می‌شد.

خانه پایینی مال «فیروز» برادر غریب و خانواده‌اش بود و طبقه بالایی غریب همراه همسر و تنها دخترش زندگی می‌کرد. غریب مهمانی گرفته بود و تمام برادران و خانواده‌اش در خانه بودند. انگار که کل اهل خانه منتظرمان بودند. به گرمی از ما استقبال کردند.

همانطور که نشسته بودیم، به همسفران با تعجب نگاه می‌کردیم و با نگاه از هم می‌پرسیدیم چرا اینطوری شد؟ الان باید چه کنیم؟ پاسخ این سوالات را خودمان پیدا نکردیم، اما کمی بعد سفره‌ای پهن شد و ما هم کنار اهالی خانه که باز هم باید تأکید کنم هیچکدامشان را تا یک ساعت قبل‌تر نمی‌شناختیم، نشستیم و مشغول خوردن شدیم.

غذا آبگوشت بود، اما چیزی که بیشتر از آبگوشت خوش‌طعم چسبید، صدای گفت‌وشنود کردهایی بود که بخاطر ما به فارسی صحبت می‌کردند تا متوجه منظورشان شویم.

هنوز دو ساعت از آشناییمان نگذشته بود، اما من از صمیم قلب دوستشان داشتم. از «آبتین» چهار ساله‌ای که شلوار کردی و پیراهن سفید پوشیده بود و از همین سال‌های اول زندگی‌اش یاد می‌گرفت مرد کرد باشد تا مادربزرگی که نه من زبان کردی او را می‌فهمیدم و نه او زبان فارسی مرا، اما با نگاه به هم نشان می‌دادیم که چه حس عمیقی بینمان در جریان است.

در میان اعضای مختلف خانواده من «ژینو» را بیشتر از همه دوست داشتم. دختر نوجوان خون‌گرم و مهربانی که ‌با بی‌صبری انتظار تولد برادر کوچکش را می‌کشید و بیشتر از هرکس دیگری هوای مادر باردارش را داشت.

گفت‌وشنود ما تا عصر ادامه داشت که غریب بلند شد و گفت: «مهمانان بلند شوید برویم پاوه را ببینیم.»

هنوز از جا بلند نشده بودیم که فیروز گفت: «شب مهمان من هستید! شام در خدمتتان هستم.»

مگر می‌شد به این همه مهربانی نه گفت و تعارف کرد؟

به همراه غریب و خانواده‌اش و ژینوی مهربان راهی پاوه‌گردی شدیم. اول به بزرگ‌ترین بستنی‌فروشی شهر دعوت شدیم.

دیگر ماهم تصور می‌کردیم مهمانانی هستیم که غریب خودش دعوتمان کرده و سال‌هاست که او را می‌شناسیم. پدر بلند شد که هزینه بستنی‌ها را حساب کند، اما غریب دستش را گرفت و گفت: «در رسم کردها شایسته نیست مهمان دست در جیب کند. ناراحت می‌شیم!»

نمی‌دانم رسم واقعی بود یا نه، ولی می‌دانم رسم غریب این بود.

مقصد بعدی بهشت بود! اگر امروز دوباره بخواهم آنجا را بدون غریب پیدا کنم، هیچوقت نمی‌توانم. از جاده اصلی خارج شدیم و وارد جاده‌ای خاکی شدیم که فقط به اندازه عبور یک ماشین جا داشت و به سمت پایین شیب داشت.

وارد جاده شدیم. هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت. از همان کنار جاده تا جایی که چشم کار می‌کرد، درخت بود. بعضی از درخت‌ها مال باغ‌های شخصی بودند و بعضی هم درخت‌های وحشی.

هر چند قدم یک بار، چشمه کوچکی در جریان بود. صدایی به جز صدای جیرجیرک‌ها، آب، باد بین شاخه‌ها و صدای ماشین‌های خودمان به گوش نمی‌رسید. غریب با سرخوشی با پدر حرف می‌زد.

او می‌گفت: «مردم فکر می‌کنند ما کردها خشن هستیم و آدم می‌کشیم، ولی برادر ما همینی هستیم که می‌بینی!»

من به این فکر می‌کردم که چقدر تناقض‌های زندگی عجیب هستند، تصوری تا این حد اشتباه درباره یکی از بهترین مردمانی که تا به حال دیده‌ام؟ مشخص نبود جاده تاکجا ادامه دارد و به کجا می‌خواهد برسد. سوال‌هایی درباره اینکه به کجا می‌رویم هم مشغله دیگری برای ذهنم بود.

با کمی صبوری به جواب تمام سوال‌هایم رسیدم. جاده به یک دره منتهی می‌شد. به انتهای جاده که رسیدیم، صدایی موسیقی عجیبی به گوش رسید. بعدا فهمیدم موسیقی سنتی کردی است و در کمال ناباوری در انتهای آن دره یک قهوه‌خانه بود.

کنار قهوه‌خانه یک رود با حجم آب زیاد جریان داشت که به سمت عراق می‌رفت. صاحب قهوه‌خانه در آب رودخانه تخت قرار داده بود و مردم می‌توانستند روی تخت بنشینند و پاهایشان را در آب بگذارند.

بدیهی است که من هم این کار را کردم و کمی در آب قدم زدم. مردها مشغول چای و قلیان شدند و ما مشغول عکس گرفتن و همچنان متعجب!

شب را مهمان فیروز بودیم و مثل ظهر همه چیز فوق‌العاده بود. بعد از شب‌نشینی به خانه غریب و خانواده‌اش رفتیم و شب را در ایوان خانه‌شان خوابیدیم. هوای خنک، سکوت و صورت زیبای ماه عیش آن روزمان را کامل کرد و به خوابی عمیق رفتیم.

صبح روز بعد از دوستان قدیمی تازه‌مان خداحافظی کردیم تا به سمت مریوان برویم. خوب یادم هست که غریب تاچه اندازه می‌خواست بازهم مهمانش بمانیم و ما قبول نکردیم. گام دیگری در سفر کردستان برداشتیم و به سمت مریوان زیبا رفتیم.

عجب جاده‌ای مریوان دارد!

غریب آدرس یک سد را به پدر داده بود و گفته بود که حتما به قایق‌سواری در سد برویم. ابتدا به آنجا رسیدیم که متاسفانه هرچه فکر کردم، اسمش به خاطرم نیامد.

یک قایق اجاره کردیم و به دل آب زدیم. یادم هست که در دل چقدر خدا را به خاطر این همه آب‌وآبادی شکر می‌کردم. در مسیر سفرم به این منطقه سدهای زیادی را دیده بودم که شکر خدا همه پرآب بودند و الهی که پرآب بمانند.

قایق کمی پیش رفت و کنار یک آبشار توقف کرد. من آب‌بازی را بیشتر از هر تفریح دیگری در طبیعت دوست دارم. جوی و آبشار و آبراهه که می‌بینم، دیگر کسی را نمی‌شناسم و به سراغ آب‌بازی می‌روم! آن روز هم با لباسی سراپا خیس از قایق پیاده شدم!

راهمان را به سمت مریوان ادامه دادیم. جاده‌ای داشت پیچ‌درپیچ‌تر از جاده چالوس. اطراف جاده را تپه‌های نه چندان بلند، اما با شیب زیاد گرفته بود و دامنه‌ تپه‌ها پر از بوته‌های مو؛ بوته‌ها پر از انگور بودند، اما مگر کسی جرأت می‌کرد از این شیب بالا برود؟

هرجایی که تپه نبود، سدی بود که آب در پشت آن جمع شده بود. ما یا از تماشای رد پای آب لذت می‌بردیم یا با حسرت از کنار بوته‌های پر انگور دوست‌داشتنی عبور می‌کردیم.

البته راست می‌گویند خدا حاجت شکم را زود می‌دهد. کمی بعد وانتی دیدیم که کنار جاده ایستاده بود و انگور می‌فروخت. ما هم یک سبد خریدیم و جایتان خالی دلی از عزا درآوردیم!

به ته ته ایران رسیدیم…

جاده پرپیچ‌وخم را ادامه دادیم، از سرپایینی‌ها و سربالایی‌ها عبور کردیم و به جایی رسیدیم که هر چند دقیقه یک بار، اپراتورهای موبایل ورودمان را به عراق خوش‌آمد می‌گفتند!

از جاده شهرهای عراق پیدا بود. غریب به پدر گفته بود به ته ته که رسیدی، کبابش را از دست نده و ما در آن لحظه در ته ته بودیم؛ جایی نزدیک به آخر ایران!

در این منطقه فقط کوه بود و صخره و دکه‌های فروش نوشیدنی‌های سرد و کبابی‌های کوهستانی. ظاهر کبابی‌ها با چیزی که استاندارد بهداشت را داشته باشد، مطابقت نداشت، اما اولین گاز را که می‌زدی، متوجه می‌شدی چنین کبابی را در بهترین رستوران‌های شهر هم نمی‌توان پیدا کرد!

تصور کنید کبابی بخورید با گوشت خالص که در کوبیده آن حتی پیاز هم استفاده نشده باشد! گوشت کاملا ترد و نرم بود و نیازی به جویدن زیاد نداشت.

طعم گوشت خالص زیر دندان حس می‌شد و خلاصه خوشمزه‌ترین کبابی بود که می‌توانستیم بخوریم. ته ته را با کباب‌های خوش‌طعمش تنها گذاشتیم و مارکوپولووار به مسیرمان ادامه دادیم.

اورامانات بود یا ماسوله؟

خانه‌های پلکانی با ماسوله مشهور شده‌اند و اکثر ما فقط عکس ماسوله را دیده‌ایم، اما در کردستان هم یک ماسوله زیبا وجود دارد.

خانه‌های پلکانی که اطرافشان را درخت در برگرفته. نام این منطقه اورامانات است. تصمیم گرفتیم شب را در این روستای کوچک بمانیم. ویلا گرفتیم و مشغول گردش در روستا شدیم.

کمی که از روستا خارج شدیم و خانه‌ها تمام شد، به منظره‌ای بی‌نظیر رسیدیم. پشت سرمان تپه‌های بلندی بود که روی آن‌ها علف، درخت و مو روییده بود و مقابلمان دره‌ای بود که در قلب آن دریاچه زیبای اورامانات قرار داشت.

جاده تا پایین ادامه پیدا می‌کرد و می‌شد به لب دریاچه اورمانات هم بروی، اما ما ترجیح دادیم از منظره بالا لذت ببریم. تا جایی که می‌توانستم جلو رفتم و به لبه دره نزدیک شدم.

روی زمین نشستم و زانوهایم را در آغوش گرفتم. همه تن چشم شدم و نگاه کردم و حفظ کردم. همه تن ریه شدم و نفس کشیدم. همه تن گوش شدم و شنیدم. همه تن روح شدم و شکر گفتم.

به روستا برگشتیم، نوبت به اکتشاف روستا و خوراکی‌های خوشمزه‌اش رسید. از من به شما نصیحت اگر به کردستان رفتید، به نان کلانه نه نگویید!

نانی باریک که روی خمیر آن تخم مرغ و سبزی‌های محلی می‌ریزند. در ابتدا تصور می‌کردیم کلانه هم به اندازه نان‌های خودمان بزرگ است و ۱۰ نان سفارش دادیم، اما نان اول را که پخت متوجه شدیم با ۱۰ نان هیچکداممان سیر نمی‌شویم و ۳۰ نان خریدیم.

در کردستان هر وعده غذایی که خوردم، شایسته نام گرفتن به عنوان خوشمزه‌ترین وعده را دارد، اما اگر بخواهم انتخاب کنم، شامی که کنار زریبار خوردم را به عنوان بهترین غذا انتخاب می‌کنم. کمی بعد داستان این شام بهشتی را برایتان تعریف خواهم کرد.

شب بدون اینکه داستان خاصی داشته باشد، گذشت و ما صبح روز بعد به سمت مریوان حرکت کردیم.

یک مریوان است و زریبراش…

پیچ‌وخم‌های جاده را گذراندیم. یک ساعت راه اشتباه رفتیم و دوباره برگشتیم و بالاخره توانستیم مریوان زیبا را ببینیم.

مریوان یک دریاچه زریبار دارد، معنی زریبار را نمی‌دانم، اما می‌دانم از این دریاچه زر می‌بارید، از بس که زیبا بود! پرنده‌هایی در دور دست پرواز می‌کردند،‌ آب‌تنی می‌کردند، شنا می‌کردند. لاک پشت بود، غورباقه بود، ماهی بود و مرا به یاد پایان قصه‌های کودکی می‌انداخت: آن‌ها تا پایان عمر به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.

زریبار یک منطقه گردشگری هم داشت، اما ما جاهای بکر و دست‌نخورده را ترجیح می‌دهیم. به همین دلیل به منطقه گردشگری نرفتیم.

پدر جاده فرعی را پیدا کرد و به داخل آن پیچید، جاده از کنار مزرعه‌های ریحان می‌گذشت و عطر ریحان هوش از سرمان پرانده بود.

مشغول آماده کردن ناهار بودیم که پدر نیم نگاهی به به مزرعه ریحان انداخت و به این فکر کرد که نمی‌تواند از خیر این ریحان‌ها بگذرد. به سراغ کشاورزان رفت و یک ظرف ریحان از آن‌ها گرفت، هرچه تلاش کرد، پولی از او قبول نکردند.

ناهار را در دل طبیعت خوردیم. پدر با مرد کشاورز دوست شده بود، نامش «اکرم» بود و دو برادر به نام‌های «عمر» و «ریبوار» داشت. دو برادر هم پدرم به برادری پذیرفته بودند و به او «کاحمید» می‌گفتند. القصه…

بعد از ناهار سری به خانه اکرم و خانواده‌اش زدیم. خانه که نبود… تکه‌ای از بهشت بود. حیاطشان دیوار نداشت، به مزرعه‌هایشان منتهی می‌شد و مزرعه‌ها هم تا نزدیکی دریاچه ادامه داشتند.

از کنار خانه‌شان یک جوی آب دائمی جاری بود و به سمت دریاچه می‌رفت و آب شست‌وشوی خانواده را تامین می‌کرد. اجاق خانه‌شان هم آتشی بود که از صبح تا شب می‌سوخت و برای روشن کردنش فقط کافی بود چند تکه چوب روی آن بیندازند و کمی باد بزنند.

ساختمان خانه‌شان هم شبیه «خونه مادربزرگه» بود! پدر از اکرم خواست که اجازه بدهد شب را در حیاط بی‌انتهای خانه‌شان چادر بزنیم و او هم با روی خوش قبول کرد.

پسر کوچک اکرم، محمد، بیمار بود. خوشبختانه مادرم پرستار بود و با کمی معاینه کودک توانست داروی مورد نیازش را تشخیص بدهد و گفت که هنگام گردش در شهر دارویش را می‌خریم و برایش می‌بریم.

به شهر رفتیم و من بالاخره توانستم گوشی موبایل بخرم! هنوز گردشمان در شهر تمام نشده بود که اکرم با پدرم تماس گرفت: «کاحمید برای شام منتظرتان هستیم!»

پدر کمی تعارف کرد، اما تجربه‌های قبلی نشان داده بود مردم کرد تعارف ندارند. وقتی می‌خواستیم به خانه اکرم برگردیم، هوا تاریک شده بود و دیگر فرعی که خانه‌شان بود را پیدا نمی‌کردیم.

پدر با اکرم تلفنی صحبت می‌کرد، اما باز هم نمی‌توانست نشانی را پیدا کند. جاهایی که ما می‌رویم هم میانه‌ای با گوگل‌مپ و برنامه‌های مسیریابی ندارند! چند دقیقه‌ بعد اکرم خودش آمد سر جاده اصلی و ما را تا خانه برد! این هم از همان آدرس‌هایی است که اگر امروز بخواهم بروم، بدون پدر و اکرم نمی‌توانم.

هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم که بوی خوش مرغ کبابی به مشامم رسید و فهمیدیم که بله…. یکی از مرغ‌هایشان را برایمان سر بریده‌اند! چه کسی دارایی‌هایش را این طور سخاوتمندانه و بدون چشم‌داشت برای مهمانی غریبه صرف می‌کند؟

روی سکوی جلوی خونه مادربزرگه‌شان زیرانداز انداختند. حتی برنج را هم با آتش پخته بودند. مادر مشغول مداوای محمد شد و من توجهم به سمت پسر کوچک ریبوار جلب شد که در «ربین» نام داشت و در آغوش مادرش «نرمین» نشسته بود.

ربین یک ساله بود و از آن بچه‌های تپل سفید چشم‌رنگی بود که دلت می‌خواست در آغوش بگیری و محکم بفشاری! البته کمی غریبی می‌کرد و نتوانستم این کار را انجام بدهم.

شام آن شب را مهمان کشاورزان زحمت‌کش بودیم. چقدر نان حلالی که می‌خوردند، بهشان می‌چسبید! عمر و اکرم و ریبوار گرسنه از سر زمین بازگشته بودند و با اشتهای زیاد غذا می‌خوردند. شایسته نبود غذا خوردنشان را نگاه کنم، اما عجیب از تماشای این مردمان بی‌شیله‌پیله لذت می‌بردم.

شب را در حیاطی که از حیاط صد ویلای لوکس بهتر بود،‌ گذراندیم. زیاد گفتند که به خانه برویم، اما ما طبیعت‌خواب‌تر از این حرف‌ها بودیم که قید هوای ناب شب را بزنیم. می‌دانستیم به اصفهان که برگردیم، دیگر خوابیدن در چنین سکوتی،‌ با چنین خنکایی رویا می‌شود.

صبح نرمین بیدارمان کرد و برایمان یک سینی چای آورد. من و مادرم داشتیم درباره اینکه چه کسی صبح به این زودی چای می‌خورد، حرف می‌زدیم.

البته بعد از اینکه اولین جرعه از چای لب‌سوز لب‌دوز پر رنگ داخل استکان کمر باریک را خوردیم، حرفمان را پس گرفتیم و متوجه شدیم که اگر ما هم در این بهشت زندگی می‌کردیم، هرروز صبح بعد از بیدار شدن یک فنجان چای می‌نوشیدیم.

صبحانه را هم مهمان خانواده اکرم بودیم. ترکیب پنیر محلی با ریحان‌هایی که همین الان از مزرعه چیده شده بودند را هم نمی‌توان در هیچ هتل و رستوران لوکسی پیدا کرد، چه رسد به مهربانی و ساده‌دلی هم‌سفره‌هایمان!

صبحانه که خوردیم، از دوستان تازه‌مان خداحافظی کردیم. از همان لحظه جدایی امیدوار بودم روزی بتوانم دوباره ببینمشان و تا همین امروز هم هنوز امید دارم برای دوباره دیدنشان.

من برگشتم اما…

مسیر برگشت را خیلی به خاطر ندارم، چون تمام مدت خاطرات خوش روزهایی که در جاذبه‌های طبیعی کردستان سپری کرده بودم از مقابل چشمانم می‌گذشت.

مردمانی که هنوز پیوندی عمیق با طبیعت دارند، هنوز مهربانند، هنوز بی‌دریغ می‌بخشند. آن‌ها مردمان ثروتمندی بودند که شاید دولت هنگام پرداخت یارانه جزو دهک‌های پایین در نظر بگیردشان، بالاخره دیدن چنین ثروتی با چشم سر ممکن نیست، چشم دل می‌خواهد!

در راه برگشت به این فکر می‌کردم که سهراب شاید برای مردم کرد گفته باشد: «آب را گل نکنیم».

مردمان کردستان همان مردم بالادست هستند که چه صفایی دارند، بی‌گمان پای چپرهاشان جاپای خداست. مردمش می‌دانند که شقایق چه گلی است. بی‌گمان آنجا آبی آبیست. غنچه‌ای می‌شکفد، اهل ده باخبرند. آن‌ها آب را می‌فهمند، گل نکردندش، ما نیز آب را گل نکنیم!

من برگشتم اما تکه‌ای از وجودم جا ماند…

در لحن مهربان پسر دکه‌دار کرمانشاهی،

در شیوه نشستن مردانه آبتین کوچک،

در نگاه‌های پرمهر مادربزرگ،

در مهمان‌نوازی غریب،

در دستان پرمهر زنی که کلانه می‌پخت،

در بازی‌های محمد در صبح روز بعد که نشان می‌داد حالش خوب شده،

در «کاحمید» گفتن‌های برادران مریوانی

و در مهربانی مردم کرد.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.