این اثر را نیما قادری برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
ساعت پنجونیم بالاخره آمدند. از پنج صبح در میدان آخر شهر منتظر همسفرهایمان هستیم.
مسیر قروه-سنندج: استارت و شروع حرکت! مسیر نسبتا طولانی تا جاهای دیدنی سنندج در پیش داریم. شیشه ماشین پایین است. آرامتر از همیشه رانندگی میکنم. نوازش باد خنک روی صورتم، موزیک ملایم، هوایی که دارد روشن می شود و جاده، حس خوبی دارد. در گردنه صلواتآباد کوههای سرسبز هم اضافه میشوند. عجب ترکیب بینظیری!
به سنندج رسیدیم. این شهر را دوست دارم. مدتی اینجا زندگی کردهام و مردمش را میشناسم. در خیابانهای اصلی این شهر و مخصوصا پیادهراه فردوسی همیشه میتوان صدای یک موسیقی اصیل کردی را شنید آن هم با اجرای زنده!
اینجا سنندج است، شهر خلاق موسیقی. مسنترها با لباس کوردی در خیابانها قدم میزنند. میتوانید همیشه یک گروه از آنها را در پارکهای شهر در حال بازیهای گروهی ببینید.
کافی است از آنها درباره لباس کوردی بپرسید تا با آبوتاب برایتان از آن بگویند.
نه فقط بزرگترها بلکه تمام مردم این شهر عاشق فرهنگ، زبان، موسیقی و لباسهای محلی هستند؛اما مقصدمان اینجا نیست. راهمان را از کمربندی شهر ادامه میدهیم.
به سمت مریوان دو جاده وجود دارد، یکی جدید و با فاصله کمتر و دیگری قدیمی و با فاصله بیشتر و به مراتب زیباتر وبعد از گفتوگو و رایزنی بالاخره تصمیم گرفته شد!
از جاده قدیم میرویم. با این استدلال که برای دیدن زیباییها به مسافرت آمدهایم. به نظر منطقی است.
جلوتر از ماشین دیگر مسیر را در پیش میگیرم. در امتداد جاده رودخانه بزرگی در جریان است که میتوان گفت پهنایش کمی از جاده بیشتر است.
کنار جاده میایستم، پیاده میشوم و به سمت ماشین عقبی میروم.
-چی شده؟ چرا وایسادی ؟
– اونور جاده رو نگاه کن. مگه میشه از این جا رد شد و کنار این رودخونه یه صبحونه نخورد؟
چند دقیقه بعد همه در حال چیدن سفره و من غرق تماشای زیبایی رود و درخت و کوههای بلندی که انگار با پارچههای مخملی سبز پوشیده شدهاند.
صبحانه که خورده میشود، همه را به سمت پل چوبی باریکی که از روی رودخانه رد شده میکشانم. یک پل چوبی با ارتفاع یک متر از سطح رودخانه و قابلیت رد شدن یک نفر و بسیار لق!
این یک مسابقه است! چه کسی میتواند از روی پل بگذرد؟
بالطبع خودم باید نفر اول باشم. با قدمهای شمرده و دقیق با چاشنی ترس از روی پل رد میشوم. نفرات بعدی هم به سلامت عبور میکنند.
اما این آن چیزی نبود که من میخواستم، همه باید خیس شوند. در مرحله بعدی همه باید از رودخانه رد شویم. آب رودخانه را انگار تازه از یخچال بیرون آوردهاند.
آن بالادستها هم انگار چند قالب یخ غولپیکر در آب است. چون آب بیش از حد سرد است. همه وارد آب شدند و الان وقت آب بازی است. اولین مشت پر آب را به سمتشان میپاشم و جرقه زده میشود.
انگار همه منتظر بودند. تا به خودم میآیم آب سرد از همه طرف به سمتم میآید. به حدی سرد است که کاملا میلرزم .
یک ربع بعد مانند انسانهایی متمدن کنار هم نشستهایم و چایی میخوریم . انگارنهانگار که تا چند دقیقه قبل با تمام توان مانند دشمنان خونی همدیگر را در آب میغلطاندیم.
چایی که تمام شد به سمت روستای نگل راه افتادیم.
اما نگل: روستایی کوهستانی از روستاهای سنندج، احاطه شده توسط کوههای بلند و با خانههایی زیبا و تراسهای بزرگ که عصرها داخل تراس بنشینند و مناظر را نگاه کنند.
اولین فرد بومی که میبینیم یک پیرمرد خمیده با لباس مریوانی و عصای چوبی است که اصرار دارد ما را به خانهاش دعوت کند.
در مسجد روستای نگل قرآنی تاریخی مربوط به صدر اسلام وجود دارد که دلیل شهرت این روستا شده است. مردم زیادی برای سیاحت و زیارت به نگل میآیند.
حیاط مسجد پر است از فروشندگان صنایع دستی که باعث ازدحام جمعیت در حیاط شدهاند.
به سمت سروآباد حرکت میکنیم.
در راه در رابطه با قرآن نگل و دزدیده شدن چندین بارهاش صحبت میکنیم.
از سروآباد میگذریم. شهری با جمعیت حدود چهل هزار نفر که اطراف آن کوهها و درههای پر از درخت خودنمایی میکنند.
تا رسیدن به مریوان به راهمان ادامه میدهیم.
مریوان از مهمترین مقاصد گردشگری کردستان و دریاچه زریبار مهمترین جاذبه توریستی مریوان است.
زریبار یا به قول محلیها زریوار بزرگترین دریاچه آب شیرین ایران است.
ماشینها را در محوطه پارکینگ پارک میکنیم. تقریبا پلاکهایی از همه استانهای ایران از شمال تا جنوب و غرب و شرق دیده میشود.
اما زریبار: دریاچه زیبای خوشرنگی که آبش را از عمق خودش و با چشمههای جوشان تامین میکند. کوههای زیبای بلندی که هر طرف دریاچه کشیده شدهاند، هوای خوب بهاری و پرندگان مهاجری که در هر سوی دریاچه در حال پرواز هستند.
در گوشه ای از دریاچه مردم بومی در حال صید ماهیهای کوچک چند سانتیمتری هستند. از آنها که دلیل کارشان را میپرسم، پاسخ میدهند اینها را پرورش میدهیم و بزرگشان میکنیم.
در قسمت دیگر مردم سوار قایقها میشوند.
سوار یک قایق موتوری میشویم. او ما را به قسمتهای مختلف دریاچه میبرد. هر گوشه اینجا زیباییهای منحصربهفردی دارد.
از هر چه گذشت نمیتوان بیخیال ماهی کباب زریبار شد.
به جرئت میگویم این یکی از بهترین ماهی کبابهای ایران است. اصلا یکی از دلایل اصلی آمدن ما به مریوان همین ماهی بود. بعد از ناهار و گردش یک ساعته از مریوان سی کیلومتر به عقب یعنی به سمت سروآباد برمیگردیم تا به سه راه حزبالله برسیم.
از سه راه حزب الله به سمت روستای دزلی حرکت میکنیم. بیشک این جاده جزو زیباترین جادههایی است که به عمرم دیدهام!
کوههای صخرهای با تکههای مخملی سبز تا لب جاده آمدهاند. فقط یک جاده دو طرفه از میان آنها رد شده است. اولین احساسی که به من دست میدهد، این است که در حال عبور از یک دروازه اسرارآمیز هستم!
تپش قلبم بالا رفته است. بارها در راه توقف میکنم تا با دوربین صحنهها را ضبط کنم، اما دوربین لعنتی انگار زیباییها را ضبط نمیکند!
یا شاید هم اینجا آنقدر زیباست که دوربین توانایی نگهداری این همه زیبایی را در خود ندارد.
میتوان گفت زیبایی یعنی جاده دربند دزلی!
همانطور که گفتم این یک دروازه اسرارآمیز بود. بعد از آن وارد منطقهای بس شگفتانگیز به نام اورامانات شدیم.
ما در اورامانات هستیم. اینجا همه چیز با همه جا فرق دارد. اینجا زیبایی محض است!
گلهای اورامانات عطر و رنگ دیگری دارند. چمنزارها شادابتر اهستند. کوههایش استوارتر و درختانش پربارتر هستند.
از گردنه بلندی بالا میرویم و در بالاترین نقطه آن بساط چایی و عصرانه را بر پا میکنیم.
از این بالا هر طرف را که میبینیم باغ است، گل است، چمن است، کوه است و نشان از هنرنمایی دستانی توانا.
تمام روز را میشود این بالا نشست و منظره را نگاه کرد، نگاه کرد و باز هم نگاه کرد.
انگار هر چقدر نگاهش میکنم مانند دخترک کوچولوی زیبایی خجالت میکشد، لپهایش گل میاندازد و زیباتر میشود.
هوا در حال تاریکی است که راه میافتیم. بعد از چند روستا به قلب اورامانات، روستای اورامان تخت میرسیم.
خدای من چقدر شلوغ است و چقدر دیر رسیدهایم. تمام اتاقهای هتل و خانههای اجارهای رزرو شدهاند. جایی برای ماندن نیست و باز هم ما ثابت کردیم که سلطان سفرهای بیبرنامه هستیم.
تنها راه این بود که به روستای بعدی میرفتیم، اما خب زیباییهای اورامان تخت را از دست میدادیم.
وارد بقالی میشویم تا وسایل شام را بخریم. بعد از پرسوجو برای خانه خالی از صاحب مغازه بهترین خبر مسافرت را میشنویم.
صاحب مغازه یک خانه داخل باغش دارد که خالی است. باغ حدود دویست متر با روستا فاصله دارد و یک مسیر سخت و شیبدار دارد که مجبورمان میکند تا آنجا پیاده برویم.
بعد از تحویل خانه کمکم آماده خواب میشویم که صاحب خانه با زدن درب و مقدار زیادی پتو در دست وارد می شود.
شروع به توضیح دادن میکند که پتوها را شستهایم و تمیز هستند و با خیال راحت استفاده کنید. ما متعجب از مهماننوازی این مرد هستیم که این مسیر سخت را در شب تاریک به خاطر ما برگشته است.
صبح بر حسب عادت زودتر از همه بیدار میشوم. بیرون میآیم و وارد باغ میشوم. درختان گردو، زردآلو، گیلاس و آلوچه منظم کنار هم کاشته شدهاند و در زمینهای کنارشان بوتههای توتفرنگی کشت شدهاند.
باز هم باد خنک صبحگاهی، اما با این اختلاف که این سالمترین هوایی است که میتوان در آن نفس کشید. کنار باغ رودخانه زیبایی جاری است. به سمت رودخانه میروم و در مسیر رود با آب همراه میشوم.
مسیر بسیار دلکش است، هر پیچوخم رود و هر برگ درخت زیبایی خاص خودش را دارد.
بعد از مدتی به باغ برمیگردم. صاحب خانه را میبینم که برایمان وسایل صبحانه آورده است، پنیر محلی، کره محلی، نان محلی و کلانه.
طعم لبنیات فوقالعاده است. اگر بگویم از طرف نان میشود آن طرفش را دید، غلو نکردهام. محلیها میگویند قدیمیترین و سالمترین فستفود دنیا کلانه است، اما من میگویم هر چه که هست طعمش هرگز از یادمان نخواهد رفت!
بعد از صبحانه به سمت ماشینها حرکت میکنیم و در راه صاحب باغ از قدمت درختهای گردویش که بعضیهایشان به صدوپنجاه سال میرسند، می گوید.
به ماشینها که رسیدیم میخواهیم حسابوکتابها را بپردازیم، اما میزبانمان اجازه نمیدهد و میگوید شما جوانها مهمانم هستید.
انگار این پیرمرد اورامی اصرار دارد ما را شرمنده مهماننوازیش کند.
به انتهای روستا میرسیم. اینجا مکانی است با تقدسی برای مردم محلی!
وارد مقبره پیر شالیار میشویم. اولین چیزهایی که خودنمایی میکند، درختان کهن حیاط هستند. بین درختان قبرهایی مربوط به مردم روستا وجود دارد و چند قدم جلوتر مقبره پیر شالیار که از مریدان عبدالقادر گیلانی بوده است. در زمستان اورامانیها مراسم عروسی پیر شالیار را سه روز جشن میگیرند.
از حیاط آرامگاه میشود تمام اورامان تخت را دید. روستای پلکانی با خانههای سنگی و درختان چشمانداز بینظیری را به وجود آوردهاند.
مقصد بعدی روستای سلین است. راه میافتیم. روستایی که بعد از اورامان تخت به آن میرسیم بلبر است.
از بالا که بلبر را ببینید، در درهای بسیار سرسبز قرار گرفته است. از میان درختان خانههایش دیده میشوند و در کنار آنها رودخانهای پر آب وجود دارد که زیبایی روستا را دو چندان کرده است.
سهم ما از بلبر دیدن منظره زیبایش و یک بستنی سنتی با شیر محلی است که طعم آن زیر دندانتان خواهد ماند. به راه ادامه میدهیم، از جاده چه بگویم که هر پیچوخم آن زیبایی خاص خودش را دارد. مگر میشود این همه زیبایی در یک جا جمع شده باشد؟
به مقصد میرسیم.
سلین؛ همیشه گرمترین نقطه استان کردستان است و به خاطر دریاچه کنارش کمی هم شرجی است؛ اما ارزش دیدن را دارد.
اولین ایستگاهمان مغازهای است که سوغات اورامانات را عرضه میکند، میوههای خشک، لباسهای محلی اورامان، کمربندهای لباسهای محلی ساخته شده از میخک، گردنبندها و گوشوارههایی که از انار و بلوط ساخته شدهاند و انواع گیاهان دارویی که تا به حال ندیدهام و فروشندهای که با صبر و حوصله تمام محصولات را برایمان معرفی میکند.
پایین روستا پلی آهنی به آن سمت دریاچه کشیده شده است. بعد از آن راهی باریک در امتداد دریاچه وجود دارد که با قدم زدن در آن میشود زیباییهای خارقالعاده دره سر سبز را دید.
سمتی از راه درختان و کوه وجود دارد و سمت دیگرش دریاچهای پر از آب که قایقها به سرعت از روی آن میگذرند.
آخرین مقصد مسافرت روستای هجیج است.
راه میان دو روستا نسبتا طولانی است و بعد از گذشت حدود چهل دقیقه بالاخره هجیج زیبا از میان کوهها پدیدار میشود.
روستایی که برای رسیدن به آن باید از دل کوه و از میان تونلها گذشت و کنار آن سدی بزرگ و عمیق وجود دارد که عمق آن در بعضی نقاط تا صدوهشتاد متر هم میرسد.
مهمترین تفریح در هجیج قایقسواری روی سد و لذت از مناظر زیبا و مخصوصا چشمانداز روستا از روی آب است.
سوار قایق میشویم. روی آب همه چیز مخصوصا روستا را از نمای بهتری میتوان دید.
دور سد را با قایقهای موتوری میگردیم و در نهایت قایق ما را زیر آبشاری به نام بِل میبرد که تامینکننده آب سد است. آب بسیار خنک است و تحمل گرما را آسانتر میکند.
مرحله بعدی گردش در کوچههای هجیج است. کوچههای ناهموار سنگفرششده که به خوبی میشود قدمت، سادگی، زیبایی، سازگاری با طبیعت و عشق را در آنها حس کرد.
غروب روز دوم پایان سفر است و راهی که آمدهایم را برمیگردیم.
این بار بدون توقف تا خانههایمان، بدون توجه به مسیر اعجابانگیزمان و بدون دیدن زیباییهایش؛ بله این ما هستیم که تصمیم میگیریم چه چیزی را ببینیم. جاده آسفالت خشک و بیروح را، یا زیباییهای شگفتانگیزی که کنارمان قرار دارند.
سنندج قلب آذربایجان 💓💓💓
یاشاسین آذربایجان 💓یاشاسین سنندج سینان داش 💓
سلام و ادب، اسم صحیح دریاچه “زریبار” است
همه با هم تکرار کنیم
ز ر ی ب ار
و تمام کوردها و اسناد و محلی ها این دریاچه را به زریبار می شناسند. زریوار چیه؟؟ این رو ادیت کنید که اطلاعات اشتباه به خوانندگان ارائه نشه، با سپاس
نگار از مریوان