این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
ساعت ۱۱ شب بود که دوستم حمید به من زنگ زد. حمید چند ماهی بود پاترول دو در خریده بود. حمید بعد احوال پرسی گفت: «پایهای بزنیم به دل کویر؟»
من که تاحالا فقط از توی قطار بیابون رو دیده بودم یا فقط بیابونهای اطراف روستای خودمون، یعنی اطراف ساوه رو دیده بودم، پرسیدم: «منظورت از کویر چیه؟ خودت تاحالا رفتی؟»
گفت: «کویر مرنجاب سمت جاهای دیدنی کاشان!»
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: «من دانشجو کاشان بودم. گرماش مثل مواد مذاب از آسمون میباره. کویر چه لذتی داره آخه؟»
مکثی کردم و بعدش ادامه دادم: «منظورت مثل این مستندهاست که شن روان دارن؟»
گفت: «فکر کنم اینطوری که تو میگی باشه. منم تاحالا نرفتم. برای همین پرسیدم پایهای یا نه؟»
چند ثانیه کویر رو تصور کردم و گفتم: «هر چی باشه پایم که تجربهش کنم.»
گفت: «وسیله باید جمع کنی. ساعت ۶ صبح دم در خونتون هستم.»
یه لیست خرتوپرت داد و قطع کرد.
چند دقیقهای هنگ کرده بودم. داشتم توی ذهنم کویر و شکلش رو تصویرسازی میکردم. بالاخره با سفر جادهای که به شمال یا روستایی که رفته بودم با این فرق داشت. توی کویر محدودیت هر چیزی رو باید در نظر میگرفتم.
غذای کنسروی، آب، شارژر، پتو، بالش و خلاصه که وسیله باید برمیداشتم. سریع جمعوجور کردم و خوابیدم.
ساعت ۵:۳۰ گوشیم زنگ خورد. از جا مثل فرفره پریدم. آبی به صورتم زدم و وسایل رو تا دم در حیاط بردم و به حمید زنگ زدم اون گفت: «تا چند دقیقه دیگه میرسم.»
سکوت ساعت ۵ صبح خیلی لذتبخش هست، اما یک دفعه از این حالوهوا با صدای غرش هیولاوار بیرون اومدم. واقعا انگار یه اژدها نزدیک میشد و غرش میکرد. تا رسید بهش گفتم سریع خاموش کنه که سروصداش حسابی غوغا به پا کرده. از طرفی هم با حوصله وسایل زیادی که داشتم رو بتونم عقب ماشین مرتب بچینم.
خلاصه که دو نفری با سرعت وسیلههای من رو چیدیم و پریدم توی ماشین. همین که استارت زد، سکوت دوباره شکسته شد و سفر عجیب من شروع شد. البته نه هنوز چون با یکی دیگه از دوستاش که اونم ماشین آفرود داره، هماهنگ کرده بود.
حدود ساعت یک رب به هفت رسیدیم دم در خونه دوستش. قرار بود ساعت هفت دوستش بیرون باشه، اما ساعت از هفت گذشت و نیومد. یک رب گذشت نیومد. نیم ساعت گذشت. بالاخره یه وانت پیکاپ از در حیاط بیرون اومد.
راننده که پیاده شد پسری تپل، سبزه وقدکوتاه بود که خیلی آهسته قدم برمیداشت. ما هم از ماشین پیاده شدیم و احوالپرسی کردیم.
از اینکه این همه معطل شده بودیم، ازش شاکی شده بودم و حس خوبی بهش نداشتم. اسمش بابک بود گفت: «صبر کنید دوتا دیگه هم دارن میان پایین.»
یه رب دیگه هم باز معطل اونا شدیم و بیشتر داغ کردم. شروع کردم غرزدن به حمید که فهمیدم اونم حسابی شاکیه. بالاخره بعد کلی انتظار از در حیاط بیرون اومدن. لامصبا تازه بیدار شده بودن. انگار براشون مهم نبود سرساعت و این حرفا.
خلاصه ماشینها حرکت کردن. با سرعت معمولی پشت هم حرکت میکردیم. از عوارضی تهران که رد شدیم، ۳۰ کیلومتر با همون سرعت پشت سر هم حرکت کردیم.
به نقطه قرار با گروه که رسیدیم، دیدم ۷،۸ تا ماشین شاسیبلند خطی کنار هم صف کشیدن. حس منظم بودن رو همون لحظه درون گروه فهمیدم و حالم بهتر شد. حمید گفت: «بالاخره به گروه رسیدیم. حالا با اونا همراهیم.»
اینم نوعی غرزدن بود دیگه؛ ولی خب همین که سعی کرد خودشو آروم نشون بده، نشون از یه همسفر خوب بود برام.
چند تا پاترول، یه پیکاپ و یه لندکروز پارک شده بود. پیاده که شدم، نسیم ملایمی صورتم رو نوازش کرد. انگار هرچی غم بود با خودش شست و برد.
یه سفره بزرگ پهن بود. همه مشغول بلعیدن و خندیدن بودن. پسر جوونی اون وسط پا شد و از همون دور به گروه ما خوشآمد گفت و در ادامه گفت: «خیلی دیر رسیدید. شما هم زودتر بشینید بخورید که جمع کنیم زودتر حرکت کنیم.»
گروه ما کنار سفره نشست. با پنیر، سبزی و چایی ازمون پذیرایی شد. جاتون خالی! خیلی چسبید. اونجا بود که با لیدر با تجربه آقای بابایی آشنا شدم. با همه در حال خنده و شوخی بود.
با هر کسی هم که شوخی میکرد، کسی حق نداشت ناراحت بشه. از یک طرف از همه بزرگتر بود و از طرفی بالاخره لیدر گروه هم بود.
تمام دلخوری معطل شدن کلا از یادم رفت. همه اونا جاش رو به این تیم پرانرژی و پر خنده داد. بربری تازه، بوی سبزی کنار پنیر اونم وسط طبیعت با آدمای باحال، حس شناوری توی زمان رو به من میداد.
صبحونه ما یه ربعی طول کشید. برعکس شروع بدمون اونجا فلفور جمعوجورش کردیم. ما که آخرین نفر بودیم، سعی کردیم توی تمیزکاری کمک کنیم.
همین که خواستیم حرکت کنیم ناخودآگاه دقت کردم از این گروه به این بزرگی یه آشغال روی زمین نمونده. اول حس منظمبودن رو دیدم، حالا حس تعهد به طبیعت. برام جالب بود آشنایی با این گروه خوب.
ماشینها حرکت کردن و ماشین آقای لیدر نفر اول بود. گوشه سمت چپ عقبش یه پرچم بلند نصب بود. از حمید پرسیدم: «این برای چیه؟»
اونم گفت: «فکر کنم ماشین لیدرها همشون از اینها باید نصب کنن.»
خلاصه آهنگ رو زیاد کردیم و وسط صف ماشینها گاز میدادیدم. دوتایی از این سفر لذت میبردیم. از قم که رد شدیم، نرسیده به کاشان از زیر پل رد شدیم و رفتیم اون سمت بزرگراه. همگی وارد یه جاده خاکی شدیم.
از دو سه تا روستا خیلی آروم رد شدیم. به نقطهای رسیدیم که یه کاروانسرای مخروبه رسیدیم و کنار اون به صف شدیم.
دیدم تمام رانندههای پاترول افتادن به جون لاستیکهاشون. به سرعت دوباره همه سوار ماشینها شدن. لیدر رو دیدیم که گوله رفت؛ دیگه مثل اول آروم نبود.
من و حمید که این صحنه رو دیدیم، ما هم نشستیم و حمید هم پاش رو روی پدال گذاشت. حسابی خاک بلند شده بود. شانس ما هوا ابری بود و خنک و با خیال راحت شیشه ماشین رو بالا دادیم. برای اولین بار بود توی یه ماشین نشسته بودم که اینطوری بالا پایین میپرید.
بعدها فهمیدم اون روز هم برای حمید اولین بارش بود. اصلا این ماشین برای همین ساخته شده بود که توی مسیر خاکی با سرعت باهاش حرکت کنی، برعکس اگر یواش حرکت کنی، هم لذتش رو از دست میدی، هم بدنت کوفتهتر میشه.
خلاصه در حال حرکت بودیم که دیدم ماشین لیدر نقطه خیلی دور وایساده و از ماشین پیاده شده. یه گونی دستش گرفته و یه چیزایی از توی بیابون جمع میکنه.
برام عجیب بود این حرکت. بعدش دیدم بقیه ماشینها هم همین کار رو میکنن. گروه ما مثل من اول بیتفاوت بودیم. وایساده بودیم ببینیم چخبره. وسط بیابون، هوای خنک و ابری یه لذتی داشت.
در همون لحظه حس کردم نمنم بارون روی صورتم نشست. به خودم گفتم نگاه کن اولین بارت بیای بیابون، نمنم بارون هم بزنه.
چقدر حس خوششانسی و خوشبختی به من دست داد. حمید که رفته بود ببینه چه خبره اومد گفت: «اینا گروه پاکساز طبیعت هستن.»
اینو گفت و خودش رفت سمت یکی از همون ماشینا. یه گونی گرفت دستش و مثل اونا شروع کرد به تمیز کاری. بقیه گروه هم همین کارو کردن. منم دیدم خیلی خیطه همین کار رو کردم.
ولی وقتی انجامش دادم، دیدم چه حس باحالیه که به طبیعتی که اومدم ازش لذت ببرم، کمکی هم در یه حد کوچیک انجام دادم.
از اونجا حرکت کردیم. دوباره با همون سرعت، ولی این بار از این تکونتکون ماشین لذت میبردم. هر لحظه داشت این سفر برام جذابتر میشد. یک دفعه چشمم به چند شتر افتاد. وای هرچی چشم مینداختم هیچ کسی رو اطرافشون نمیدیدم. انگار واقعا شترهای وحشی بودن که کسی صاحبشون نبود.
به یه کاروانسرا بزرگ رسیدیم و دیدم یه عالمه ماشین شاسی بلند ردیف اونجا پارک شده. همینطوری که داشتم نگاه میکردم، چشمم خورد به یه پراید صندوقدار.
خیلی برام خندهدار و عجیب بود کنار این همه هیولا یه ماشین کوچیک باشه. یه اصطلاحی بین آفرودبازها هست که زور میزنی با کلی زحمت میری به یه جا، ولی آخرش میبینی یه پراید اونجا وایساده.
بعد اینکه آبی به صورت زدیم، وارد کاروانسرا شدیم. معروف به کاروانسرای مرنجاب ترمیم شده بود و زیباییش دو چندان شده بود.