101 20

سفرنامه کرمان: سفر به قلب لوت

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابامنتشر شده است.

سفر می‌تواند بهترین جا برای خلق داستان باشد. نه به خاطر تجربه‌های جدید و نه حتی به دلیل همه قصه‌هایی که می‌توانید از آدم‌های جدید بشنوید!‌ شاید فقط کافی است ذهن عجیبی داشته باشید.

من پیش از این سفر کم نرفته بودم، اما این بار شانس من جور دیگری رقم خورده بود. قرار بود به قلب لوت از جاهای دیدنی کرمان بروم، جایی که شبیه به هیچ مقصد دیگری نیست.

سفر لوت یک ماموریت کاری به حساب می‌آمد. همراهی با یک گروه تولید محتوا برای شرکت در گردهمایی خودروهای آفرود کرمان در سالگرد زلزله بم.

در واقع سفر ما از کویر لوت شروع نشده بود. پیش از حرکت به سمت کویر، راهنما ما را به تپه یادمان برد!‌ نمی‌دانم تا به حال چیزی درباره گردشگری سیاه شنیده‌اید یا نه؟

کسانی که سراغ این شکل از گردشگری می‌روند، به جای دیدن جاذبه‌های معمول و طبیعت زیبای کشورها، به سراغ مکان‌هایی می‌روند که اتفاقات وحشتناکی در آن افتاده است. شهری که بر اثر فوران آتشفشان زیر خاکستر دفن شده است یا منطقه خالی از سکنه چرنوبیل و…

من فکر می‌کنم این تپه یادبود هم باید جزو گردشگری سیاه باشد، اما تپه یادمان دقیقا کجا بود؟‌

پیش از آن که تپه را ببینیم، فکر می‌کردم حتما قرار است روی تپه یک بنای یادبود از زلزله بم ببینیم، اما در اصل تپه به خودی‌خود یادگار زلزله بم بود. تلی از خاک با بقایای زلزله سال‌ها پیش، با نعلبکی شکسته، با قالی کهنه و…

تپه یادمان  هرچه از بم پیش از دی ۸۲ وجود داشت، در خود داشت. بالای تپه قصه دیگری بود. یک طرف ارگ بم و یک طرف دیگر باغات براوات بم بود.

به طور مضحکی تپه‌ای با این یادگاری وحشتناک قشنگ‌ترین لوکیشن برای عکاسی بود.  درست از کنار تپه یادمان راهی کویر شدیم.

کویر شکل‌های مختلفی دارد، درست مثل جنگل‌ها که از هزاران گونه مختلف تشکیل شده‌اند.

ما از بوته‌های زیادی گذشتیم. بوته‌ها تبدیل به خار شد. تا عصر پیش رفتیم. درست تا منطقه‌ای به نام آب‌یلان رفتیم و بعد نوبت کم‌کردن باد لاستیک‌ها بود!

چیزی به غروب نمانده بود. من فکر می‌کردم می‌دانیم چه چیزی در انتظارمان است! فکر می‌کردم قرار است شب کویری را ببینیم که قبلا بیرون کاروانسرای شاه‌عباسی مرنجاب دیده بودم، اما اشتباه می‌کردم!

با تاریکی هوا دیگر چیز زیادی قابل‌دیدن نبود، اما ماشین‌ها پیش می‌رفتند. دو ساعت تمام در تاریکی شب در دل کویر پیش رفتیم تا اینکه سرگروه علامت ایست داد.

اینجا تپه ستاره‌ای بود! دوست داشتم بدانم چرا، اما همه شلوغ‌تر از آن بودند که جوابی به من بدهند.

آرمان یکی از همسفرهای ما بود که احتمالا عجیبت‌ترین آدم میان آن همه آدم عجیب به حساب می‌آمد، برعکس بقیه همسفران ما از کرمان با ما همراه نشده بود. آرمان عرض لوت را با پای پیاده و ابتدایی‌ترین وسایلی که می‌توانست همراه داشته داشته باشد، عبور کرده بود!

او به من گفت که اینجا دیگر خبری از عقرب و موش و هیچ حیوان دیگری نیست! نه ماری که نیش بزند، نه شیشه‌ای که در پایت فرو برود. از من خواست که مثل خودش کفش‌هایم را در بیاورم.

بچه های گروه مشغول برپایی چادر و کمپ بودند. ما روی تپه می‌دویدیم. شیب تند بود، اما ذوق داشتم. با بیشترین سرعتی که می‌توانستم از آن بالا رفتم.

چند ثانیه بعد طعم خون را در گلویم حس کردم! این اولین باری نبود که اینطور با دویدن همه گلویم پر از خون می‌شود. دیگر نوری که گروه برپا کرده بود، خیلی کم جان به نظر می‌آمد.

روی شن‌ها افتادم و به آسمان خیر شدم! خبری از ماه نبود. امیدوارم بودم تا پایان شب هم خبری از او نباشد.

تصور کنید بالای سرتان صدها طرح نقاشی است. چندبار که پلک بزنید، حرکت‌ها را می‌بینید. حرکت‌هایی که هرچند زاییده خیال شماست، اما می‌تواند تمام شب را پر از نقش‌ونگار کند.

خوابیدن روی شن‌ها و تماشای آسمان چیزی بود که برای ادامه شب چندین و چندبار تکرار شد. یکی از همسفرانم عکاس آسمان شب بود. به پیشنهاد او و با تمام مخالفت‌هایی که در گروه می‌شد، با خاموش شدن لامپ‌ها و برپایی چادر خواب باز از گروه جدا شدیم.

خوشبختانه از آن شب‌هایی نبود که ماه پر قدرت بتابد و همه زمین را روشن کند. راه می‌رفتیم و حدس می‌زدیم زیر پایمان چه خبر است! رمل‌ها فقط یک قسمت از ماجرا بود؛ گاهی سفت می‌شد، گاهی تکه‌تکه!

حالا دیگر به راحتی تصوراتم را به زبان می‌آوردم. گفتم: «فکرش را بکن روی صدها موجود افسانه‌ای که خوابیده‌اند، راه می‌رویم.»

انگار به میلیون‌ها سال پیش بازگشته باشیم و یک لاک‌پشت عظیم‌الجثه که اجازه داده روی لاکش راه برویم. عاقبت هم روی کمر یک اژدهای خوابیده پایه دوربین را کار گذاشتیم. عکاسی آسمان شب زمان زیادی می‌برد و ما تمام شب  را وقت داشتیم.

گفتم: «فکر می‌کنی در این کویر چه ببینیم>»

خندید: «جن!»

– «جن‌ها کویر به چه کارشان می‌آید؟»

– «تو چه می‌خواهی ببینی؟»

– «اوایل می‌گفتم شاید مردآزما ببینیم یا دوالپا…اما حالا فکر می‌کنم خیلی کوچک فکر کردم! اینجا باید چیزی را ببینی که خیلی جادویی‌تر و متفاوت‌تر از لولوهای معمولی ایرانی است.»

– «مثلا؟»

– «مثلا فکرش را بکن! همین اژدهایی که ما رویش نشسته‌ایم، ناگهانی از جایش بلند شده باشد یا نه اصلا صدها موجود جادویی که اصلا تصورش را نمی‌کنیم چه شکلی هستند، یک دفعه تصمیم بگیرند از زیر زمین بیرون بیایند. خوب گوش کن، صدای باد را دنبال کنیم صدا ساکنان اینجا را می‌شنویم.»

اما به جایش صدای کلیک آمد و دوربین کار خودش را کرده بود.

با نزدیکی طلوع آفتاب همه جادو فروکش کرد.

حالت معلوم می‌شد اژدهایی که رویش ایستاده بودیم، به گفته محلی‌ها یک دق بود. دق‌ها شبیه یک دریاچه خشک هستند. من کاپشن سنگینی پوشیده بودم و هنوز برای سبک‌کردن لباسم خیلی زود بود. پایه دوربین را جمع کردیم تا به کمپ برگردیم.

حالا تازه تپه‌های ستاره‌ای معنی پیدا می‌کرد. هر رمل بزرگ شبیه یک ستاره بود!‌ جهت وزش باد باعث ایجاد شکل‌هایی روی شن‌ها می‌شد. روی هر تپه خطی بلند ایجاد می‌کرد.

بعد از صبحانه به بلندندیده رفتیم! ‌رملی بزرگ به ارتفاع نزدیک ۶۰ متر!

برای منی که کمتر با ماشین‌های آفرود به سفر می‌رفتم، این همه رسیدگی و نظم چیز غریبی بود!‌ حرکت در یک خط. هدایت توسط یک نفر، پایین رفتن از سراشیبی‌ها به نوبت و هزار نکته دیگر!

حقیقتش اگر این همه جزییات را رعایت نمی‌کردند، احتمالا مجبور می‌شدیم هر چند متر برای رسیدگی به یکی از ماشین‌ها توقف کنیم یا مدام نگران رد چرخ‌ها روی طبیعت باشیم، اما قرار گذاشته بودیم که درست سفر کنیم.

بلندندیده همه کویر را زیر پای شما می‌گذاشت. تا چشم کار می‌کرد، رمل شنی بود. حالا هوا گرم‌تر شده بود و می‌توانستیم کاپشن‌هایمان را دربیاوریم.

انگار وسط یک دریای بزرگ و بی‌انتها باشی! همه چیز شن بود!‌ آنجا محل اصلی گردهمایی خودروهای آفرود کرمان بود!‌ حالانوبت به خودنمایی راننده‌هایی رسیده بود که عشقشان به ماشینشان مهم‌ترین شاخصه آن‌هاست!‌

پایین رفتن از سراشیبی‌هایی که به نظر غیرممکن می‌آمد، جالب بود. نزدیک به ظهر برای ناهار ایستادیم. اختلاف دمای واقعی را حس می‌کردیم. شب تا صبح حتی با کاپشن می‌لرزدیم و حالا روز به زحمت دوش خودروها گرمازده نمی‌شدیم!‌

آخرین مقصد کویر کلوت‌ها بودند.

اینجا قسمت جنوبی کلوت‌های کویر لوت بود. جایی چندین هزار ساله با سازه‌هایی از شن و نمک که انگار یک شهر نفرین شده باشد! شهری که ناگهان تبدیل به شن و نمک شده!‌

کلوت‌های شهداد یکی از معروف‌ترین جاذبه‌های کرمان و کویر لوت است، اما اگر به سراغ نقشه لوت بروید، متوجه می‌شوید این کلوت‌ها تا چه اندازه وسیع هستند و تا نزدیکی بم ادامه پیدا می کنند.

همین جا بود که با کویر خداحافظی کردیم. تلاش کردیم تا با بیشترین سرعت دوباره به شهر بازگردیم، اما برای من نقطه آغاز افسانه‌ها بود.

هنوز هم مطمئنم که اگر جادو واقعی باشد، اگر افسانه‌ای حقیقت داشته باشد، جایی در دل همین کویر متولد می‌شود.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.