این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
هر سفر درست مثل یک کتاب میماند. در برگبرگ خودش کلی درس به خوانندهاش منتقل میکند. گاهی اون خواننده اونها رو بلده و گاهی هم برای اولین بار به گوشش رسیده . من از آن دستههای دوم هستم. شاید چون دختر تو خونهای بودم. در اولین سفرم که بدین شکل بودم.
داستان اولین سفر من از شبوروزهایی شروع شد که از صبح تا ظهر در دبیرستان و تا دم غروب در آموزشگاه کنکور هنر درس میخواندم. آن شبها خسته به روی تخت میافتادم و ادامه داستان دختران مسافر در نقاط مختلف جهان رو دنبال میکردم.
هدی در سفر نود روزه، ملیکا در آمریکای جنوبی و دیگری در جاده استخوان روسیه. به داستانشان در پادکستها گوش میکردم. از ویژگیها، امکانات و فرهنگ سرزمینهای مختلف میخوندم و هر روز بیشتر به این موضوع ایمان میآوردم که آدمهای کره زمین از آنچه که در اخبار نشان میدهد، مهربانتر هستند. زندگی رنگیتر است و خطرکردن راحتتر است. در آن شبها، با هیچکاک، سفر تنهایی، هاستلها و امثال اون آشنا شدم و با تمام وجودم عاشق آن مدل سفرها شدم.
اینکه میشود به جاهای توریستی نرفت و باز سفر کرد. اینکه کارهای موردعلاقهات را در آنجا انجام بدی. غذاهای موردنظرتو بخوری و به پای حرفهای محلیهایشان بنشینی.
خانواده ما نسبتا اهل سفر هست. هرسال چندین مرتبه به مناطق دور میرفتیم و گهگاهی روستاهای اطراف تهران را سرک میکشیدیم. خانهنشین نبودیم، اما من با آن داستانهای درون پادکستها با خواستههای خودم از یک سفر آشنا شده بودم.
به همین دلیل هر لحظه منتظر این بودم که بتوانم عملیاش کنم، اما این کار سه سال طول کشید. خانواده به هیچ عنوان با سفر تنهایی یک دختر موافق نبودند و من نیز آماده نبودم.
از یکی شنیده بودم که برای شروع سفر باید به اطرافیان ثابت کنی که میخواهی و میتوانی. پس باید نشان میدادم که مسئولیتپذیر هستم، میتوانم مواظب خودم باشم و هزینه چیزی که میخواهم را میدهم.
در طول این سه سال آنقدر از داستانها و ویژگیها و نکات سفر با مامانم، بیمنظور و بداهه گفتم که آرامآرام راضی شد، اما با پدر زیاد حرف نزدم؛ چون فکر میکردم باز مادر او راضی میکند اما اینطور نبود.
در آخرین پیادهروی خیابان ولیعصر سال دو صفر، اواسط اسفند ماه، با دوستم حنا، قرار گذاشتیم که در بهار و پاییز سال صفر یک دو سفر به شیراز و رشت داشته باشیم.
توسط فیلم «در دنیای تو ساعت چند است» و آهنگهای دلنشین کریستف رضایی، رشت زیباترین نقطه بخش شمالی کشور برای من شد، اما شیراز را راستش درست نمیدانم؛ شاید بخاطر زیبایی اسمش یا خاطره باران سیلآسایش در سفر نیمروزهمان با خانواده بوده و شاید هم همنامی آن با یکی از موسیقیهای مورد علاقهام «سفر تهران-شیراز» از گروه دال عزیز.
من درست قرار دو سفر را با خودم برای سال دو صفر نوشته بودم، اما هیچ وقت تیک نخوردند. این بار نمیخواستم دوباره آن حسرت را تجربه کنم؛ پس تمام طول اسفند و فروردین به جوانب مختلف سفر بهار فکر میکردم و خودم را آماده میکردم.
در تمام طول سال دو صفر در حال قطرهقطره جمعکردن هزینه سفر بودم و حالا به نظر کافی میآمد. برای تعطیلات عید فطر اردیبهشت برنامه ریخته شده بود. باید تمامی کارهای دانشگاه و کار قبل از روز عید فطر تمام میشد. در اصل این سفر کادوی تولد خودم به خودم بود.
قرار گذاشته بودیم که بهار به شیراز برویم، اما مگر میشود اردیبهشت باشد و به کاشان نخواهی بروی؟ درست بین روزهای سخت و شلوغ ماه رمضون، دو هفته مانده به سفر پدر ناگهان مخالفت خودش رو اعلام کرد. پس از اون من یک هفته دشوار را برای راضیکردن پدر با هر روشی گذراندم.
آن هفته سخت بود، چراکه باید نگرانیهای یک پدر رو از سفر خطرناک تنها دخترکش برطرف میکردی و همزمان اجازه نمیدادی که آن ترسها به دل خودت بیفتند. درست زمانی که تردید وجودم را گرفته بود که نکند اتفاقی بیفتد و حرفهای پدر به حقیقت بینجامد، در کلاس جامعهشناسی صنعتی دانشگاه، استاد حرفی زد که عزمم را برگرداند:
«بیشتر شما با خانواده و اطرافیان خودتون جنگیدید تا وارد رشته هنر شدید؛ چون میخواستید روش زندگی خودتان را داشته باشید. اما تنها رشته موردنظرتون باعث تغییر زندگیتون نمیشه، شغل موردعلاقتون، سفرکردنتون، ورزش و تفریحاتتون هم به زندگی شما برمیگردد و نباید بر اساس علایق خانواده پیش بروید. شما تنها یک زندگی در این کره دارید.»
با بهانههابی مثل مطمئنبودن اقامتگاه، شلوغبودن شهر از توریستها بخاطر تعطیلات، همسفر عاقل، سربهراهبودن خودم و البته به اشتراکگذاشتن تمامی مقاصد و مسیر خودم به شکل آنلاین با خانواده، پدر را راضی کردم و در یک هفته باقی مانده نقشه مسیر گشتوگذار و مکانهای موردعلاقه رو از طریق گوگلمپ سرچ میکردم و میکشیدم.
حنا برنامهریزی برای سفر رو به من سپرده بود. چون به صورتی علایق هردومان به یک شکل بود و هر دو میدونستیم که درسته یک برنامه برای سر زدن داریم، اما قرار هست مثل همیشه کلی مسیرهای بداهه بریم و کارهایی خارج از برنامه انجام بدیم.
هر دو همسفر یکدیگر بودیم، اما به تنهایی کارهای موردعلاقهمان را انجام میدادیم. زمانی که من درحال فیلمبرداری برای ولاگم بودم، او در حال گوشدادن به ویس کلاسهایش. زمانی که من در حال کتابخوندن و آمادهشدن برای خواب بودم، او تا پاسی از شب متنهایش را مینوشت.
تا حد توانمون اجازه میدادیم که هر یک خودش باشد. مقصدمان جاهای دیدنی کاشان بود. شهری پر از زیباییهای معماری و شهری کوچک مناسب پیادهروی و ما دو دختر بیست و یک ساله سعی در ساخت ارزانترین سفر ممکنه برای خودمان بودیم.
سفری چهلودو ساعته با یک روز اقامت در یک اقامتگاه سنتی نقلی که به شکل شانسی بعد از کلی تماس و گشتن در اینترنت پیدا کردیم و آخرین اتاق کوچیک دو تخته شهر کاشان مال ما شد.
بلیط های اتوبوس را از مبدا برای ساعت شش صبح و به هنگام برگشت، روز بعدش از مقصد به ساعت هفت عصر گرفتیم تا از زمانمان بیشترین استفاده ممکن را ببریم. صبحانه روز اول را من قرار بود ببرم و حنا ناهار آن روز را.
صبح سیزدهم اردیبهشت ماه، یکی از پر استرسترین صبحهایی بود که تجربه کردم. استرسی که برگرفته بود از تمام فکر احتمالات خطرناک ممکنه در درون سفر که حتی درباره این ترس نفسگیر نمیشد گفت.
یادم بود که کیمیا خسروی گفته بود همیشه درست دم در خونه، کلی ترس و نگرانی به سمت آدم میاد که گاهی اصلا عاقلانه نیستن، اما نباید اجازه داد که آن لحظات آدم را از تجربیات ناب در انتظار محروم کند.
با یادآوری این حرف و اینکه این اتفاق برای همه میافتد، خودم رو سرگرم میکردم تا تمام شود. درست زمانی که پدر ساعت شش صبح من را در پارکینگ ترمینال جنوب تنها پیاده کرد، محو شد.
چراکه ماجراجویی جدیدی در انتظار داشتم و باید سر از سیستم مدیریتی و برنامهریزی اتوبوسرانی در میآوردم و بلیط آنلاینمان را به مدل برگه خودش تبدیل میکردم و اتوبوس خودمان را پیدا میکردم.
در نهایت من دختری مشکیپوش بودم که با همان کوله سیاه بزرگ دوران کنکور روبهروی تعاونی پیکصبا در انتظار دوستش بود.
پس از ده دقیقه حنا نیز رسید و با جدیت تمام صندلیهایمان را که شاگرد راننده به دیگری داده بود، پس گرفت و ما مستقر شدیم.
معمولا میگن که سفر جای مناسبی برای شناخت همسفر هست، اما به نظرم از طرفی فرصتی برای شناخت خودمان هست. اینکه خودمان در برابر اتفاقات جدید و خارج از روتین چه بازخوردی از خود بروز میدهیم.
این سفر در لحظات مختلف باعث شد خودم از رفتاری که به شکل ناخداگاه انجام دادم، شگفتزده بشوم و بیشتر فکر کنم.
در مسیر رفت، ابتدا هر دویمان از هفته طولانی که داشتیم گفتیم. در ادامه مسیر من از کوهتپههای زیبای مسیر فیلم میگرفتم و شاید پادکست گوش میدادم. حنا نیز به فایلهای ضبطشده بخصوص خودش گوش میداد و گاهی متنهایی مینوشت.
نزدیک به مقصد در مکانی که بیشتر افراد پیاده میشدند، پیاده شدیم و در پارکی نزدیک آن مکان مستقر شدیم تا صبحانه بخوریم. حنا وگن هست، پس من برای صبحانه ساندویچ کره بادامزمینی با مربا آماده کرده بودم.
پس از کمی استراحت، کولههامون را به دوش انداختیم و پیاده به سمت اقامتگاهمون راه افتادیم. گوگل مپ یار اصلی ما در کل سفر بود. مسیر پیادهروی را حدود ۴۰ دقیقهای نشان میداد و ما آن را فرصتی برای آشنایی با شهر در نظر گرفتیم.
در نهایت به اقامتگاه مَلِک رسیدیم و با یک جمع شاد از مهمانان قبلی روبهرو شدیم. با توجه به اینکه ساعت تحویل اتاق دو بعدازظهر بود، برنامه از این قرار بود که ما کیفهامون را تنها تحویل بدیم و گشتی بزنیم و وقت ناهار برگردیم.
با مهربانی میزبانان اقامتگاه کیفها را تحویل گرفتند و از سبک سفری ما تعجب کردند و ما نیز تعجب کردیم که آنها انتظار بیشتری از سفر یک شبه ما داشتند.
درنهایت پس از گزارشدادن به خانواده، دل به راه زدیم و از نزدیکترین محلی که در نقشه سیو کرده بودیم، شروع کردیم و به بنبست خوردیم.
پس از گذر از دو خیابان، به سمت میدان کمالالملک رفتیم تا سری به مسجدی بزنیم که در مقصد متوجه شدیم آن مسجدی نبود انتظارش را داشتیم و البته بسته بود.
به راه ادامه دادیم. پس از سرککشی درون میدان کمالالملک و عکسگرفتن راهی مقصد دوم یعنی مسجد آقابزرگ شدیم.
به غیر از استفاده از گوگل مپ هم به راحتی میشد مکانها را پیدا کرد. سرتاسر شهر با نشانهها مسیر را نشان میدادن و حتی مکانهای بیشتر را پیشنهاد میدادند!
با توجه به قوانینی که برای ورود به مسجد آقابزرگ بود، من تنها واردش شدم و حنا دم در منتظر ماند. معماری بناهای این شهر ، از بزرگترین دلایل علاقه من به این سفر بود و مسجد آقابزرگ نیز زیبا بود.
تنها در زیر طاق و گنبدهایش قدم میزدم و گاهی فیلم میگرفتم. طبق قرار قبلی، هر مقصدی که میرسیدیم از طریق واتساپ نیز عکسی برای مادر میفرستادم.
در همانجا بود که یکی دیگر از زیباییهای سفر تنهایی (جدا از خانواده) را چشیدم؛ اینکه بدون شنیدن حرفی و اذیت کسی، در مکان موردعلاقهام بنشینم و فکر کنم و به افراد نگاه کنم.
از مسجد آقابزرگ که بیرون زدیم، راهنمایی، امامزادهای را نزدیک نشان میداد. با اینکه درون برنامه نبود، تصمیم گرفتیم به دنبالش برویم. این مسیر همانا و اشتباهرفتن ما همانا.
امامزاده را پیدا نکردیم، اما وارد مسیر و کوچههای خشتی بافت قدیمی شدیم. اندک مغازههای آن راسته بسته بود و تکوتوک آدمی رد میشد. با وجود اینکه مطمئن بودیم که راه را اشتباه رفتیم، به مسیر ادامه میدادیم و از محیط زیبایی که میدیدم، لذت میبردیم.
در میان آن کوچههای تعطیل، مغازهای پر از صنایع دستی زیبا پیدا کردیم و درونش گشتی زدیم. زمان برگشت بود و ما مسیر را نمیشناختیم. تا اینکه با کمک یکی از محلیها راه برگشت را پیدا کردیم. هوا کاملا آفتابی بود و گرم که باعث میشد آبی همراهت نیاز داشته باشی.
به ورودی مسجد آقابزرگ رسیدیم و دومین مقصدی که کنجکاوی ما را برانگیخت، خانه سنتی احسان بود که در روبهروی آن مسجد قرار گرفته بود. پس به سمتش رفتیم.
نکته بسیار جالب و دلنوازی که برای ما وجود داشت، این بود که میشد در کاشان بافتهای قدیمی و حتی خانههای خشتی خرابشده را در کنار خانههای معمول دید و این برای ما بسیار عجیب و جدید بود. گاهی درونشان سرک میکشیدیم و خیالپردازی میکردیم .
درون اقامتگاه احسان بسیار آرام بود. درست کنار اقامتگاههای درونش کتابخانهای قرار داشت؛ اما نمایشگاه اثار استادی معروف بیشتر ما را جذب خودش کرد و درونش چرخی زدیم.
تشنگی و خستگی راه و رسیدن زمان ناهار دلیل برگشتمون به اقامتگاه شد. از راه جدید برگشتیم. حنا برای ناهار کالباس گیاهی آورده بود و تنها لازم بود که نان پیدا کنیم. این تنها کار خودش چهل دقیقه طول کشید.
در بلوار اصلی هر چه جلو میرفتیم، اثری از هیچ نانوایی پیدا نمیشد. درست برخلاف راهنمایی محلیها میکردن، هیچ نونفروشی جلوتر پیدا نمیشد و از شانس ما، ما درست در همان روزی رسیدیم که آرد و نان گران شده بود و هیچکس به ما نان نمیداد.
تا اینکه پس از کلی راهرفتن از سوپری نان قدیمی خریدیم و برگشتیم. اتاق را تحویل گرفتیم و روی تختها غش کردیم.
پس از دلی از عزا درآوردن، بر روی همان تخت و چند ساعت به خواب رفتن، حاضر شدیم و راهی مسیر دوممون شدیم: بازار قدیمی کاشان.
مسیر و مکانی که به هیچ شکلی نمیتوان آرامش و زیباییش را توصیف کرد. بیشتر مغازههایش بسته بودند، اما مسیر پرازدحام بود.
خانوادهها در مسیر در حرکت بودند و گاهی از برخی مغازههای باز خرید میکردند و گاهی فردی فرشبهدوش را میدیدی که از کنارت میگذشت. من در آن لحظه تنها در حال تماشای زیباییها و ضبط آنها بودم.
آرامآرام پیش میرفتیم و به درون مغازههای قدیمی و عتیقهفروشی سرک میکشیدیم. با اینکه آنها میتونستند سوغاتیهای خوبی برای خانواده باشند، اما تنها چارهمان نگاهکردن بود، چراکه قدرت جیبمان به قیمتشان نمیرسید.
سردرهایشان با قفلهای فولادی تزیین شده بود و سقفهایشان پر از شیشههای سبز خاکخورده و کاسههای گرد مصور بود. برخی از دکهها با فرشهای قدیمی مزین شده بودند که در ان زمان ما تنها در حال انتخاب فرش و گلیم موردعلاقمون برای خانه آیندهمون بودیم، اما نمیتوان و نمیشود از بازار کاشان گفت و از مرکز بازی کاشیها چیزی نگفت؛ از تیمچه؛ قطعهای که باعث کندشدن سرعت هر رهگذری میشد. در تیمچهها تمامی افراد دور تا دور پلههای مغازههای آن میدان نشسته بودند و سرها به سقف خیره مانده بود.
توریستهای چشمروشن به دنبال راهنمای خود بودند و مسافران داخلی از خانواده خود عکس میگرفتند و من وحنا در آن حین به درون پلهها تاریک طبقه دوم سرک میکشیدیم.
در ادامه مسیر درونی بازارچه، به تیمچههای دیگری میرسیدیم و راستههای مختلف را رد میشدیم که هر کدام حالوهوای خاص خودشان را داشتند.
در یکی از مسیرها که من گوشی به دست در حال فیلمبرداری بودم، پیرمردی تونلی را به ما نشان داد و گفت که این اولین ورودی بازار در قدیمها بود. وارد تونل و از بازار خارج شدیم و با بافت قدیمی و خشتی خاکی رنگ شهر روبهرو شدیم .
درانتهای یکی از راستهها چندین کافه را پیدا کردیم که جوانان را دور خودش جمع کرده بود. درست جایی مناسب ما تشنهلبان.
در روبهروی راسته در دور میدانی در طبقه دوم نشستیم و درون کاسههای چینی گلقرمز شربتی شیرین از عرقیجات مختلف با زرشک و گلمحمدی خوردیم و به مزاج من خوش نیامد.
حدس میزدم که بدن من با عرقیجات موافق نیست، اما مگر میشود به شهر مرکز آن بروی و نوشیدنی تهرانی سفارش بدهی. بودجه ما و از طرفی گیاهخواری هر دوی ما، باعث شده بود نتوانیم به سمت غذاهای محلی این شهر برویم، اما از طعم دسرهای آن نگذشتیم.
خورشید غروب کرده بود که به کمک یکی از محلیها از بازار خارج شدیم و مسیر اقامتگاه را پی گرفتیم. خورشید دیگر نبود، اما هوا تاریک نبود و رنگ خاصی به خود گرفته بود و حنا سرمست بود.
به اقامتگاه که رسیدیم، حنا کنجکاویش گل کرد و راه کوچه پشتی اقامتگاه را پیش گرفت. کوچه به اندازه مسیر یک موتور باز بود و در تاریکی فرو رفته بود. کوچه چندین و چند بار پیچ میخورد و گویی که هیچ پایانی نداشت.
هر خانه که میشناختیم، از یک طبقه حیاطدار تا آپارتمان چهار طبقه، دنبال هم نشسته بودند. در آن زمان کنار ترس معمولی که داشتم، به این فکر میکردم به غیر از این شرایط، چه زمانی امکان داشت چنین تجربهای داشته باشم؟
آن شب، شب خاصی برای من و حنا بود. هریک به شکلی سعی کردیم با خرید سوغاتیهایی از کاشان به رنگ آسمان آن شب، خاطره آن کوچه بیانتها را به خاطر بسپاریم.
صبح روز دوم خواب ماندیم و دلیلش بیدار ماندن بسیار در شب قبل و نوشتن بود. طبق قول قبلی، بیست دقیقهای با هم مدیتیشن کردیم و صبحانه طولانی داشتیم، عجب صبحانهای!
میزها با گلهای محمدی معطر و تزیین شده بودند و در طرفی دیگر صدای شرشر آب حوض میآمد.
پس از تماس با خانواده به دلیل خوابموندن و دیرشدن از طرفی و از طرف دیگر کوتاهتر بودن آن روز، با تاکسی دربست به سمت مقصد اول رفتیم.
روز دوم بخش دیدن مکانهای توریستیتر بود و حنا با وجود اینکه قبلا این مکانها را دیده بود، به خاطر من که اولین بارم بود، صبوری کرد و همراهم آمد.
تازه بعد از سوارشدن متوجه شدیم که شهر پر از مسافر هست و جا برای سوزن انداختن نیست. خیابانها قفل بود، اما ما در حال گفتوگو با آقای راننده بودیم که کدام برند برای خرید گلاب سوغاتی بهتر است که در نهایت متوجه شدیم اصلا نمیشود جنس خوب را از بد تشخیص داد.
به مقصد اول خانه عباسیان که رسیدیم با جمعیت فشردهای روبهرو شدیم. درست برخلاف رفتار معمول خانواده، به دلیل اینکه راه درازی را برای دیدن آن معماری آمده بودم، دل به دریا زدیم و وارد صفها شدیم.
بدون غرزدن و تلاش برای پیداکردن ایرادات، سر خودمان را با عکاسی و سرگذشت خواندن گرم کردیم. به تمامی گوشههای خانه عباسیان و بروجردیها سرک کشیدیم و خندیدم و خندیدیم.
روز دوم بسیار گرمتر از روز اول بود و در آن وقت بود که من کاشان رو فالوده نامیدم؛ چراکه در آن سایت توریستی، چشم که میچرخاندی، همه در حال خوردن بستنیفالوده بودند و نمیشد ما ببینیم و نخوریم.
پس بیست دقیقه در صف ایستادم تا یک دانه بخرم! مقصد بعدی خانه عامریها بود که با در بسته روبهرو شدیم.
به دلیل شلوغی شهر و اقامتگاه بودن آنجا اجازه بازدید وجود نداشت. تصمیم گرفتیم قبل رفتن به مقصد نهایی در کافه کوچک کنار خانه عامریها سیبزمینی سرخکردهای بخوریم.
مقصد آخر باغ فین بود. همه به ما پیشنهاد میکردند که به آنجا نرویم. حتی مسافران دیگر نیز از شلوغی آنجا هشدار میدادند. حتی رانندگان تاکسی نیز راضی به رفتن به آنجا نمیشدند.
شهر خالی از تاکسی بود که بعدا فهمیدیم به چه دلیل؛ اما در نهایت پس از نیمساعت سوختن زیر آفتاب، تاکسی پیدا شد و راه افتادیم. راننده از مسیر تعیینشده گوگلمپ نمیرفت.
تنها در این زمان بود که حنا دیگر به گوشی خودش گوش نمیکرد و حواسش را بیشتر جمع کرد. من میدیدم که جهت حرکت درست است، اما خیابانهای فرعی زیادی را تغییر میداد و این باعث نگرانی ما شده بود. راننده معتقد بود که مسیر اصلی قفل هست. در نهایت ما را کمی دورتر پیاده کرد و رفت.
باغ پر سرو فین بسیار شلوغ بود. آدمها درون طاق و حوضهای اصلی جمع شده بودند. کودکان درون جویها راه میرفتند و بازی میکردند. در ورودی حمام معروف آنجا صفی بلند بود. ما تصمیم گرفتیم که به سمت هیچ یک از آنها نرویم و تنها به سبک خودمان کنار درخت چند صد ساله، درست لب جوی فرعی، چهار زانو بنشینیم و حرف بزنیم.
شاید ساعتی آنجا بودیم. برای ساعت هفت عصر بلیط برگشت داشتیم و من در ذهنم تنها در حال محاسبه و برنامهریزی بودم. دم در آنجا هیچ ماشینی برای کمک به ما نبود.
چهل دقیقه تا پایین آن خیابان اصلی پیاده حرکت کردیم تا ایستگاه تاکسی را پیدا کنیم که در نهایت نکردیم؛ اما وسط خیابان تاکسی زردی پیدا کردم و پس از کلی چانه سر قیمت ما را سوار کرد.
راننده بسیار خونگرم و مهربان بود. میگفت که به دلیل شلوغی شهر است که تاکسیها کار نمیکنند! در میان راه از بین حرفهایمان متوجه شدم که دنبال یک فلافلفروشی هستیم. کمی دورتر از کوچه اقامتگاه ما را دم یک فلافلفروشی پیاده کرد.
بعد ما بودیم که از ترس دیرشدن فلافلها و گلابها را در آغوش گرفته بودیم و در خیابان اصلی کاشان میدویدیم. پس از تحویل اتاق و تسویه حساب با تاکسی دیگری به پایانه مسافربری رفتیم. سر موقع رسیدیم. درست دم در اتوبوس با سرعت ساندویچهای خوشمزه فلافلمون را خوردیم و بعد کمی تاخیر، ساعت دوازده شب وارد تهران بارانی شدیم. جایی که خانوادههایمان منتظرمان بودند. ما نیز دلتنگشان بودیم، اما در این دو روز چیزهای دیده بودیم که آدمهای قبلی نبودیم.