سفرنامه اصفهان - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه اصفهان: نصف دنیا

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

بعد از ظهر بود بودباران شدیدی شروع به باریدن گرفته بود. آسمان پر شده بود از ابرهای سیاه! پدر جان با این شرایط آب‌وهوایی ناراضی بود. به هر ترفندی بود، راضیش کردیم. در ابتدای مسیر رعدوبرق می‌زد.

پدر جان همان‌جا ترمز کرد و گفت: «جلوتر بریم طوفان سیل و باد میاد همه‌مون رو با خودش می‌بره. از من گفتن بود. خود دانید.»

ما هم پوزخندی زدیم و گفتیم» «مگه تایتانیکه بابا! بزن بریم.»

غروب به روستای پل سیاه رسیدیم. از آنجا که امکانات چندانی نداشتیم و باران نم‌نم می‌بارید، دربه‌در دنبال سرپناهی بودیم که شبمان راصبح کنیم. بعد از پرس‌وجو از مغازه‌داران، حسینیه‌ای را در روستا پیدا کردیم.

سگی سیاه‌رنگ با جثه بزرگ مدام ما را زیر نظر داشت. ما را یاد سگ‌های معروف کارتون‌ها  هاپوکومار می‌انداخت. آفتاب نزده حرکت کردیم. در راه نسیم سردی شروع به وزیدن کرده بود. برای صرف صبحانه کنار جاده ایستادیم.

جای شما سبز…نان داغ سنگک را با خامه‌عسل و پنیر خوردیم. تنها چیزی که می‌شد نسیم سرد را سپری کرد، چای نباتی بود فقط.

فورا سوار ماشین شدیم. به اصفهان رسیدیم.

همه جهان نصف جهان را با سی‌وسه پلش می‌شناسن. اول از هر چیز باید از آنجا دیدن کنیم. آن موقع هنوز جانی در بدن داشت و اندک نفسی می‌کشید. سی‌وسه پل به زاینده‌رویش است که زیباییش دوچندان می‌شود. روانی آب مهمانانش را سر ذوق آورده بود و سرمست زیرآاواز زده بودند.

هیجان و شور و نشاط را از چهرهایشان می‌شد فهمید. همه شلوارها را بالا زده، وارد آب می‌شدند و کل پل راطی می‌کردند. شلپ‌شلپ‌های اب ما را هم به وجد آورد. در حین عکس گرفتن بودیم که ناگهان جریان آب انگار که پاهای خواهرم را قلقلک داده باشد، با خنده به زمین خورد.

عصر به سمت شاهین‌شهر خانه عمو رفتیم. زن‌عمو از آن دمپخت‌های گوشتی نارنجی‌رنگ خوش‌رنگ درست کرد و به پارک رفتیم.

در پارک سوار وسیله‌ای شدیم. آنقدر ما را بالا برد که تموم آدم‌ها به اندازه یک نقطه شده بودند. به هر اندازه بالاتر می‌رفت، ما استغفار می‌کردیم.

می‌گفتیم: «اگه قراره بمیریم، بمیریم؛ ولی پخش‌وپلا نشیم. بعد از تموم شدن هم هنوز نمی‌دونم چه دعایی بود می‌کردیم.»

فرداصبح به ۴۰ستون رفتیم. آنجا بود که فهمیدم ما عمری است در جهلیم. این ۲۰تاس با عکسش ۴۰تاس. مرمت‌کاران مشغول کارشان بودن. یکی از حضار سوالی پرسید: «چه کاریه برید. چرا نمی‌رید یکی بسازید بیارید بذارید سرجاش؟»

همین‌جا بود که استادکار نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و انگار در ذهنش می‌گفت ما برای چه انقدر درس خواندیم؟

درجوابش گفت: «اگه قرار به ساختن باشه، دیگه آثار باستانی نمیشد.»

شکوه و عظمتش آدم را می‌گرفت. درختان برای خودشان جلال وجبروتی داشتند. انگار که هرکدوم دارای مقامی باشند. حوض وسط عمارت مرا یاد این می‌انداخت که چه  رویدادهایی که ندیده است! چه دل‌هایی که نسپرده‌اند به معشوق.

بعد از دیدن و مطالعه سری به میدان نقش جهان زدیم. بازارهای سنتی آدم را مدهوش خودش می‌کرد. بازار مسگرها صنایع‌دستی چه بگویم که کلام قاصر می‌ماند از توصیفشان.

سوار بر کالسکه که شدیم، فهمیدم که حس قدرت چقدر برای انسان لذت‌بخش است. گنبد مینایی‌اش همانند نگین انگشتر فیروزه می‌درخشید. انگار که اصفهان را به نیشابور وصل کرده باشن.

رنگ آبی در معماری ایرانیان جادوی خاصی است. ۴باغ را که نگویم شاهکار معماری ایرانیان همه‌مان را مبهوت خودش کرده بود. زیبایی آثار تاریخی زمان را از یادمان برده بود.

۳ بعد از ظهر بود که برای ناهار در یکی از رستوران‌های اطراف کباب ترک سفارش دادیم. هوا گرم بود. با بستنی به جگرهای آتش‌گرفته خود خنکی بخشیدیم.

شب را در مسجدی در بروجن به سر بردیم. صبح آبشار سمیرم بودیم. سیب‌های سمیرم حرف ندارن. انداختیم درون آب سرد آبشار. آب روان و زلال و خنک آبشار پاهای ما را نوازش می‌کرد.

ازسردیش بی‌حس شده بودیم. در حال آب بازی بودیم که پدرم پشت سر ما روی سنگی ایستاده بود. در همین حین ناگهان تلفن همراهش زنگ خورد. دیگر نتوانست خودش راکنترل کند.

با دو پا به پاهای خواهرم خورد. هر دو با صدای بلندی زمین خوردن. آنجا بود که تمامی افراد واقع در آبشار به ما نگاه می‌کردند و از خنده زمین را گاز می‌زدند.

با صورتی خجالت‌زده همراه با کمی خنده همان جا نشستیم و دلتان نخواهد مادر جان دمپخت با برنج محلی درست کرد و خوردیم. بعد هم راهی شهرمان شدیم.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.