1003

سفرنامه هنگام: هنگام شدن و هنگام ماندن

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

فصل اول: برنامه سفر

حدود اوایل اسفند ۹۹ بود که قرار بود برای ساخت ویدیو کلیپ موزیک انوشا راهی جنوب شیم. کجاش معلوم نبود! مام که مثل همیشه ریلکس رفتیم بلیط قطار بگیریم که بریم سمت جنوب.

انوشا و حامد سفرشونو یک ماه بود شروع کرده بودن. از ایرانشهر، زاهدان و چابهار شروع کرده بودن و همین‌طور قرار بود نوار پایینی نقه رو تا پارسیان برن. این حین قرار بود اون تایم هرجا بودن، مام بهشون بپیوندیم؛ هم برای سفر و هم ساخت اون ویدئو.

خلاصه داشتم می‌گفتم؛ رفتیم بلیط بگیریم دیدیم ای داد!

مگه بلیط قطار گیر میومد؟ حتی اون واگن‌های گرون لاکچری هم یک دونه بلیط نداشت. نگو اسفنده و آخرین روزها برای سفرهای جذاب جنوب.

این مدت هم به لطف بلاگرای اینستاگرام دیگه حتی مناطق بکر جنوب هم جای سوزن انداختن نبود. حالا جدا از اینکه ما دنبال یک جای بکریم واسه کار ضبط و یک هفته فارغ ز جهان شدن.

با این شلوغی دیگه کم‌کم داشتیم قید سفر جنوب رو می‌زدیم.

خلاصه به بچه‌ها پیام دادیم که نمی‌تونیم بیایم پیشتون و نتونستیم بلیط پیدا کنیم.

چند روز گذشت.

من دیوونه دریای جنوبم. دیدن استوری‌های انوشا که روی عکس دریای چابهار منشن می‌شدم، ابراز دلتنگی دوستامون و جای خالیمون…منم غصه و آه و دل موندن اونجا.

دیگه طاقت نیاوردم و به هامون گفتم: «می‌شه با ماشین بریم؟!»

هامون هم پایه سفر و برآوردن خواسته من به هر قیمتی!

اولش گفت: «شهرزادواقعا می‌گی؟ماشین؟! آخه خیلی راهه‌ها!»

هامون دید من کوتاه بیا نیستم گفت: «خب باشه بریم، اما دیگه نمی‌تونیم ویدئو رو بگیریما. من آفیش تجهیزاتو کنسل کردم و به بردیا و کامران گفتم کنسله کار. اونا هم جای دیگه قرار ضبط گذاشتن.»

گفتم: «خودمون بریم اشکال نداره. من دلم دریا می‌خواد، اونم جنوب.»

ما هم که اوایل نامزدبازی بودیم و حرفمون حسابی برو داشت. قرار شد راهی شیم، البته نه دوتایی، با قرقی، رها و دیمن!

خب قرقی رو اول معرف حضورتون کنم که پایه سفر همیشگی ماست.

با پراید سفید مدل ۸۹مون که با همون کل ایرانو گشتیم، حرکت کردیم. دروغ نگم دیگه نصف ایران رو ما باهاش خاطره داریم.

فک کنید بریم جنوب با پراید! از کجا؟ از تهران!

خب برسیم به رها. یار همیشگی من، خواهر کوچیکه. به قول مامانم رها همیشه مثل جوجه دنبال توست، هر جا که بری، البته که خواهر واقعی نیستیم، اما مثل خواهریم.

مدرسه‌اش که تموم شد، اومد پیشم سرکار و از بچگی هم باهم بودیم.

و دیمن…

نگم از دیمن براتون که یک هاپوی یک ماهه که تقریبا ده روزی می‌شد اومده بود پیش ما که داستان من و دیمن رو مفصل وقت شه براتون می‌گم.

و ما چهار تفنگ‌دار به سمت جنوب حرکت کردیم.

خواستیم راه بیفتیم زنگ زدیم به بچه‌ها و گفتیم میایم که ببینیم کدوم شهر رسیدن.

بعد از کلی جیغ و هورای انوشا و من گفت: «ما داریم می‌ریم جزیره هنگام

و مام راهی شدیم.

فصل دوم: راه مرا می‌خواند

اولش با کلی ذوق و هیجان تو راه و خوشحال از این که بالاخره بله…راه ما را خواند.

غافل از اینکه وای…راه آنقدر طولانی!

تو مسیر جاده هم که هر یک ساعت یک بار باید می‌ایستادیم . دیمن رو می‌بردیم گلاب به روتون دستشویی.

دیمن هاپوی بیست‌روزه ما که بخوام بیشتر در موردش بگم، هامون از دست یک معتاد نجات داده بودم و آورده بود پیشمون و ما هم با خودمون همسفرش کردیم.

اونم کجا؟جنوب!

شهربه‌شهر رفتیم و فکر می‌کنم حدود ۳۶ساعت تو راه بودیم تا برسیم بندرعباس…

صبح ساعت ۹ بود که رسیدیم بندر.

اولین کاری که کردیم، از یک چرخی فلافل گرفتیم اونم فلافل بندری…نگم براتون که هر چی فلافل قبل اون سوءتفاهم بود.

فصل سوم: مقصد

ماشین رو روی لنج گذاشتیم وخودمونم سوار لنج به سمت قشم.

اونجا هم یک چند کیلومتری رفتیم و رسیدیم یک بندر دیگه. ماشین رو پارک کردیم و رفتیم سوار قایق شدیم به سمت هنگام.

تو قایق که بودیم حامد زنگ زد و گفت: «معصومه دارید میاید، از سوپری جزیره این وسایل رو بخرید.»

منم گفتم: «باشه»

خیال کردم خیلی عادی بچه‌ها گفتن سر راه خرید کنیم. نمی‌دونستم اوضاع از چه جریانه!

خریدهارو کردیم. بعد با موتور چرخی باید می‌رفتیم ساحل قیر که بچه‌ها بودن.

کلی چمدون، ساک و وسایل رو بار موتور کردیم و سوار شدیم. رسیده بودیم.

راننده سه‌چرخه‌ مرد جنوبی خوش‌رو و خوش‌زبون که تا اونجا برامون آواز خواند و کلی سربه‌سرمون گذاشت، اسمش اسد بود.

با اینکه سنش بیست‌وخورده‌ای بیشتر نبود، اما بچه ده ساله داشت.

تو مسیر که حدود بیست دقیقه‌ای طول کشید، از خاک قرمز، دریایی که پر از نور بود، آسمون آبی، درخت‌های بزرگ و کلی آهو که جنوبی‌ها بهش می‌گن جبیر رد شدیم.

اولین جبیر رو که دیدیم، انقد ذوق و سروصدا کردیم که خدا می‌دونه. وایمیستادن تو چشمات نگاه می‌کردن و بعد می‌دویدن و می‌رفتن.

اسد گفت: «این هم مقصد شما ساحل قیر! خواستید برگردید یا چیزی از مغازه خواستید این شماره من!»

بعد از بیست‌دقیقه سواری و حرف اسد تازه فهمیدم جریان از چه قرار بود و چرا بچه‌ها خواستن خرید کنیم.

فصل چهارم: دیدار

با کلی ساک و خسته بعد از ۳۶ساعت راه رسیدیم به بچه ها.

حامد و یک پسر قدبلند که سر تراشیده، رکابی گشاد مشکی و یک دستمال پیچ‌خورده دور سرش با شلوار خیلی گشاد که اسمش میلاد بود، اومدن سمت ما و بردنمون پیش بقیه بچه‌ها.

فصل پنجم: شروع ماجرا

تا رسیدیم دیمن رو که از باکس درآوردیم، کلی خاطرخواه پیدا کرد و از بغل بچه‌ها بیرون نمیومد. من و انوشا کلی هم رو بغل کردیم و با صدای پر از مهری گفت: «بالاخره اومدی معصومیاااان»

گفتم: «آری.»

جایی که اومدیم، یک راه سنگی درست کرده بودن بین درختان و یک فضای بزرگ خالی که سه تا چادر زده بودن اونجا. ما هم چادرمون رو همون بغل بچه‌ها زدیم.

روی چادرها و درخت‌ها ریسه‌های نور آویزون شده بود و چندتا راه با سنگ‌های سفید درست شده بود. بین دوتا درخت تور تابی وصل شده بود. روی یک درخت هم یک دریم‌کچر با آویزهای صدف آویزون بود.

از اون سمتت یک کم می‌رفتی جلو دریا بود، دریای آبی آبی آبی، با یک آسمون آبی‌تر و صاف.

یک لحظه حس کردم خستگی تو بدنم نیست و ذهنم آروم آروم آرومه.

کنار چادرها آتیش به راه بود و روش یک قابلمه که بوی برنجش کل فضا رو پر کرده بود

هنوز وسایل‌هارو کامل تو چادر نبرده بودیم که حامد گفت: «بچه‌ها بیاین ناهار!»

و تو ظرف هر کی براش از روی آتیش برنج و میرزاقاسمی کشید. نگم از اون مزه که تا حالا هیچ غذایی به اون مزه نخورده بودم.

همین الان که دارم می‌نویسم، دلم میرزا قاسمی و برنج آتیشی خواست اونم تو هنگام.

فصل پنجم: هنگام

نزدیکی غروب بود، نشسته بودیم رو ییک صخره لب دریا.

خورشید نارنجی‌ترین حالت ممکن رو داشت و نورهای طلاییش رو تو موج‌ها انداخته بود. انگار که دخترک زیبا که این چنان دریا رو قشنگ کرده بود، خورشید بود اسمش.

لحظاتی چنان محو دریا و غروب شدم که انگار توی جهان تنها منم و دریا.

هیچ صدایی نمی‌شنیدم. هیچ چیزی نمی‌دیدم. اونقدر دریا آروم و زیبا بود که منو با خودش برد. تا تاریکی هوا کنار دریا بودیم و بعد رفتیم به سمت چادرهامون.

پسرها که رفته بودن چوب جمع کنن برا آتیش، از اون دور داشتن میومدن با یک کنده بزرگ که چهار نفری هم به زور می‌شد آورد. آتیش رو به راه کردن و شام رو آماده کردیم.

بعد شام میلاد از کمپ اون ور جزیره اومد پیشمون و گفت: «بیاین بریم قبیله ما.»

قبیله؟

تو ذهنم این سوال رو پرسیدم و جوابی نداشتم.

راهی شدیم و رفتیم اون سمت جزیره. تو راه فقط به آسمون نگاه می‌کردیم که انگار رو زمین بود. اونقدر ستاره داشت که نمی‌شد شمرد.

اون ناحیه کویری بود و درخت‌ها زیاد نبودن. تا دل آدم بخواد آسمون بود و نور. یک قسمت آسمون روشن‌تر بود و اون سمت تاریک‌تر و پرستاره‌تر.

تقریبا ده نفر بودیم و آوازخون داشتیم می‌رفتیم قبیله میلاد اینا.

رسیدیم اونجا.

به بهشت دیگه‌ای که میلاد، فرحناز و بچه‌های دیگه ساخته بودن. یک راه روشن با ریسه های نور، کلی صدف و سنگ زیبا که به شکل‌های مختلفی در اون بود و کلی اسباب و اثاثیه که با چوب خودشون ساخته بودن.

میلاد شش ماه بود اونجا تو این کمپ زندگی می‌کرد.

بهرام و فرحناز هم چهار ماه بود که تو هنگام بودن و همینطوری اون یکی یک ماه اون یکی سه ماه.

خیلی برام عجیب بود که مگه سفر نیومده و خونه زندگی ندارن. کم‌کم همه سوال‌هام جواب داده شد تو اون چند روز.

رسیدیم و با بچه‌ها خوش‌وبش کردیم و نشستیم دور هم. بیست‌نفری بودیم و کم‌کم بهمون باز اضافه می‌شد. یکی از بچه‌ها سازش رو درآورد. سه تار رو شروع کرد و اون یکی تنبک، اون یکی یک ساز محلی و میلاد هم شروع کرد به خوندن.

و بعد همه با هم شروع کردن خوندن بلند بلند…آنچنان که انگار در جهانی هستی که هیچ کس جز شما نیست. انگار اینجا فقط ما بودیم و ساز و آوازمون.

چند نفری بلند شدن رقص‌کنان چند نفری آوازخوان و من هم ایستادم و دست می‌زدم و می‌چرخیدم. در همین حین پیرمردی از دور با لباس کامل سفید می‌آمد و به جمع اضافه شد. موهایی سپید عینکی روی چشم و سازی بر دست.

اسمش خالو بود آمد و ما را با زدن و خواندنش کجا برد.

آنچنان زیبا می‌زد و می‌خواند که زمزمه آوازش هنوز در گوش من هست. اسم آهنگ محلی که می‌خواند، حور جزیره بود. همه با هم دست می‌زدیم و می‌خواندیم.

غرق شده بودم در لحظه!

منی که هر لحظه پر از آشوب و اضطراب بودم، انگار پرت شده بودم جایی که هیچ چیز مهم نبود، جز همان لحظه، همان حال، همان آدم‌ها، همان حس‌ها، همان که بود و لاغیر…

لحظاتی اصلا نبودم! انگار روحم پر گرفته بود و جسمم روی زمین بود. حدودا تا پاسی از شب به ساز، آواز و رقص گذشت و بعد برگشتیم به قبیله حامد.

اینجا قبیله‌قبیله بود و رفتار همه با هم مثل هم‌قبیله‌ای.

چون مغازه و سوپرمارکت‌ها از آنجا فاصله زیادی داشتن و حتما موتور سه‌چرخه‌ها باید از خود جزیره اقلام رو می‌آوردن، باید به آن‌ها زنگ می‌زدیم.

در واقع آنتن فقط در یک نقطه از ساحل قیر وجود داشت، آن هم نه همه وقت. از همه مهم‌تر نهایتا تا ۲۴ساعت اول سفر گوشی روشن بود، چون برق هم نبود.

به معنا آنجا پول بی‌معنی بود و مایحتاج روزمره از طریق مبادله کالا با کالا شکل می‌گرفت. جالب اینکه آدم‌ها طوری بودن انگار سال‌هاست آن‌ها را می‌شناسی‌.

می‌رفتی و چای می‌گرفتی. می‌آمدم و قند می‌گرفتم. از چادری به چادر دیگر به مهمانی می‌رفتم. همه با هم سلام و احوالپرسی می‌کردن. انگار اینجا زیستی جریان داشت که هیچ جای دنیا نبود.

صبح زود بلند شدم و رفتم برای دیمن غذا آماده کردم و رفتیم باهم لب دریا.

فرحناز داشت کنار دریا مراقبه می‌کرد، ما دیشب هم رو تو تاریکی دیده بودیم، اما همدیگه رو شناختیم.

باهم گپ زدیم و فهمیدم چند ماهه تو سفره و یک ماهی هست اینجاست. ازش پرسیدم: «چطوری سه ماهه اینجایی؟ پس زندگی؟ درآمد؟ هزینه سفر؟»

گفت: «ما تو سفر زندگی می‌کنیم. اینجا هرچه بخوریم برامون هست و نیازی به پول نیست.»

متعجب شدم گفتم: «یعنی چی ؟چطوری؟»

گفت: «زندگی می‌کنیم.»

تو فکر رفتم. برام اولش عجیب بود، اما چند روز که گذشت حرفش رو به معنا درک کردم.

با هامون، حامد و بچه‌ها داشتیم می‌رفتیم اون سمت جزیره که ازش پرسیدم: «حامد چطوریه؟ جریان بچه‌هایی که چند ماهه اینجان چیه؟ چطوری گذران زندگی می‌کنن؟ چجوری این همه وقت به دور از خونشونن؟ چیزایی که می‌خوان، چی؟»

گفت: «شهرزاد اینجا هنگامه ،هنگام باش.»

هر آن چه هست رو زندگی می‌کنیم و هر چیزی که بخواهیم هست. باز سکوت کردم و شروع کردیم به قدم زدن….

هر صبح با طلوع آفتاب شروع می‌شد و هر غروب کنار دریا و هر غذا روی آتیش و هر شب به قبیله‌های مختلف دعوت می‌شدیم و هر شب ستاره‌ها رو می‌دیدیم.

بعد از گذشت دو سه روز تمام مغزم خالی بود، از همه چی، حتی سوال!

فقط بودم. ساکن در این جهان آرام …

آن چه می‌خواستیم بود، فقط کافی بود هنگام باشیم.

یادم می‌آید شبی دلم بستنی خواست و بلند گفتم: «بچه‌ها من دلم بستنی یخی می‌خواد.»

یکی از اون ور گفت: «می‌رسه!»

این دیالوگ رو بارها شنیده بودم. می‌رسه…

مجتبی از بچه‌های چادر بغل که به شهر رفته بود، برگشت و برای تمام بچه‌ها بستنی یخی گرفته بود.

فهمیدم معنی خواستن را.

معنی زندگی را‌.

ومعنی حضور لحظه را.

بستنی که اومد، همه به هم نگاه کردیم و خنده‌کنان گفتیم: «رسید!»

این جا انگار باوری بود از بودن، خواستن و زندگی.

به جرات می‌تونم بگم شهرزادی که اونجا بود، به مراتب زنده‌تر بود و زیباتر. یعنی تمام آدم‌های که از قبل می‌شناختیم، حتی اونجا بیشتر قشنگ بودن.

انگار همه خودشان بودن، آن خودی که هیچ جا نیست جز در عمیق‌ترین لایه‌ها.

آن جا هنگام بود…هنگام شدیم. هنگام نماندیم اما…

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.