این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
تجربهها معمولاً یا خودشان سراغمان میآیند یا ما سراغشان میرویم. مثل هر پدیدهای هم هرکدام خوبیها و بدیهای خودش را دارد. فقط وقتی تجربهای میپرد وسط زندگیمان، این احتمال وجود دارد که کمی غافلگیر شویم.
برای من اولین سفر به چین با خودش یکی از این تجربههای غافلگیرکننده را بههمراه داشت که بعید میدانم هرگز تا آخر عمر فراموشش کنم. واقعیت این است که اگر دست خودم بودم چین میشد مثلاً پانزدهمین یا بیستمین کشوری که بخواهم برای تفریح و گردش بروم. تازه آن هم اول جاهای دیدنی شانگهای و بعد جاهای دیدنی پکن و بعید بود هرگز طرف سفر به گوانگجو بروم. ولی بعد از اینکه در شرکتی مشغول بهکارشدم که در زمینه مبلمان، مخصوصاً صندلیِ کافه و رستوران، فعالیت میکرد داستان طوری دیگر پیش رفت. آن هم در اوایل دهه نود شمسی که کافههای تهران و شهرهای دیگر مثل قارچ زیاد میشدند و تولید داخلی پاسخگوی نیازِ رو به رشد نبود و گذر من، در مقام مدیر بازرگانی، افتاد به سومین شهر بزرگ چین، تا دو سه کانتینر میز و صندلی بخرم. با اینکه چین در بهترین حالت وسط فهرست مقاصد محبوبم بود، ولی حالا که بعد از چند سال دارم خاطرات آن سفر را مینویسم، میبینم که از لحظهلحظهاش لذت بردم. بهجز همان تجربه غریبی که آن هم اگر کمی حواسم را جمع میکردم، سروکلهاش پیدا نمیشد.
گوانگجو از سال ۱۹۵۷ میزبانِ یکی از بزرگترین نمایشگاههای بینالمللیِ عرضه محصولاتِ تولید چین است. دوبار در سال و هربار در سه فاز، که هر فاز محصولات مرتبط را در برمیگیرد؛ مثلاً دکوراسیون و منزل و کیف و کفش و لوازمالتحریر، ماشینآلات و قطعات صنعتی و خلاصه از شیر مرغ تا جان آدمیزاد بهمعنای واقعی کلمه. کارتش را هم که میگیرید تا ده سال میتوانید هر چقدر دوست دارید در سالنهای مختلفش بچرخید و سیاحت و تجارت کنید.
بلیط هواپیما را از یکی از آژانسهایی خریدم که از قبل میشناختم و از خدماتشان راضی بودم. بلیط مستقیم هواپیمایی ماهان از فرودگاه امام خمینی تهران به فرودگاه بِیهون گوانگجو؛ هفت ساعتونیم طاقتفرسا. ولی ترجیح من معمولاً پروازهای مستقیم است. هتل را هم از وبسایت بوکینگداتکام رزرو کرده بودم، که قبلاً چندبار از خدماتشان استفاده کرده و کاملاً راضی بودم. در این حد که در یکی از سفرهای قبلی وقتی از هتل ناراضی بودیم، با بوکینگداتکام تماس گرفتیم و شرایط را که برایشان توضیح دادیم هتل را مجاب کردند که روزهای باقیمانده سفرمان را بدون دریافت هزینهای لغو کنند و خودشان هم هتل دیگری برایمان پیدا کردند.
ساعت پرواز حدود ۹ شب بود و اکثر مسافران مردانی بودند که برای تجارت و اغلب برای بازدید از همان نمایشگاه گوانگجو، معروف به کانتن فِر، عازم چین بودند. باتوجهبه اختلاف ساعت حدود ۳ساعته، حدود هفت یا هشت صبح بود که به مقصد رسیدیم و طبق تحقیقاتی که کرده بودم سیمکارتی خریدم تا هم اینترنت داشته باشم و هم بتوانم با خانواده تماس بگیرم، که آن هم بیشتر از طریق اینترنت بود.
ازآنجاییکه شنیده بودم تاکسیهای گوانگجو خیلی گران است و رانندهها یک کلمه هم انگلیسی حرف نمیزنند، یک نقشه مترو تهیه کردم، نزدیکترین ایستگاه به هتلم را پیدا کردم و بدون اینکه از فرودگاه خارج شوم سوار قطار شدم و ظرف کمتر از یک ساعت در ایستگاهی پیاده شدم که تا هتل محل اقامتم حدود بیست دقیقه پیادهروی بود. چمدانم کوچک و سبک بود و دوست داشتم در بدو ورود کمی هم در شهر بچرخم و از نزدیک با حالوهوای چین آشنا شوم که از دوست و آشنا از آن شنیده و در سفرنامهها و کتابها از آن خوانده بودم.
پیادهروی خیلی فکر خوبی از آب درنیامد. مخصوصاً که رطوبت هوا حدود ۷۰درصد بود و شهر یکی از روزهای گرمش را تجربه میکرد. بههرحال بدون مشکل و از روی نقشه به هتل رسیدم. همان طور که در تصاویر دیده بودم، هتل تمیز و شیکی بود. در خیابانی فرعی واقع در خیابان بزرگی که یکی از شاهراههای اصلی شهر و البته نسبتاً نزدیک به محل برگزاری نمایشگاه بود.
کارهای پذیرش در هتل و چککردن پاسپورت و … خیلی زود انجام شد و به اتاق رفتم. چمدانم را گوشهای گذاشتم، لباسم را عوض کردم، و راهی نمایشگاه شدم تا کارهای اولیه مربوط به ثبتنام و دریافت کارت نمایشگاه را انجام دهم، ساعت حدود ۲ بعدازظهر بود ولی تا ساعت ۶ وقت داشتم و روز اول را گذاشتم برای اینکه نگاهی گذرا به تمام سالنها بیندازم و کمی با حالوهوای نمایشگاه آشنا شوم. هرچه فکر میکنم صفتی بهتر از عظیم برای کانتن فِر پیدا نمیکنم که بتواند تمام و کمال توصیفش کند. هرچند صفاتی دیگر مثل تمیز، مرتب، و البته کامل هم درخورش است.
همان طور که به نمایشگاه آمده بودم، برگشتم. یعنی با مترو که تنها وسیله حملونقلی بود که در کل یک هفته اقامتم در گوانگجو از آن استفاده کردم. از نمایشگاه به هتل یا برعکس، باید دو خط عوض میکردم و شاید بهترین کلمهای که بتوانم با آن ایستگاههای شهر را توصیف کنم، ازدحام است. واقعاً شلوغی نمیتواند کافی باشد. جمعیت بیش از حد تصور بود و حتی برای من که از تهران رفته بودم و ایستگاه بسیار شلوغی مثل پانزدهخرداد را دیده بودم جمعیت بسیار بسیار زیاد بود. یکی دو روز اول چندبار فکر کردم بیخیال مترو شوم و بروم سراغ تاکسی. گرفتنِ اجازه هزینههایش از شرکت هم کار چندان دشواری نبود ولی دوست داشتم به این ازدحام عادت کنم. ازدحامی که تا آن موقع فقط از آن شنیده بودم؛ بله پرجمعیتترین کشور جهان واقعاً شلوغ بود و کمتر جایی در آن پیدا میشد که خلوت و خالی از مردم باشد. میشد حس کرد که نظمی هم در جریان است. جمعیت عظیم که مثل رودی خروشان در پلههای برقی و راهروهای مترو و سالنهای نمایشگاه در جریان بود، بدون اینکه ذرهای از مسیر خود منحرف شود یا اختلالی در حرکت آن به وجود آید، به راهش ادامه میداد.
به هتل که رسیدم حسابی خسته بودم و دلم میخواست قبل از هر کاری خودم را برای یک دوش آبگرم به اتاق برسانم. ولی وارد لابی که شدم تازه فهمیدم در اولین ورود و خروجم به ساختمان و دکوراسیون هتل توجهی نکردهام و این برای من که مبلمان میخریدم و میفروختم و بیشتر مشتریانمان در شرکت طراح داخلی و آرشیتکت بودند، نکتهای منفی به حساب میآمد. نفس راحتی کشیدم که رئیسم، مالک شرکت، آنجا نبود و سعی کردم دور و اطراف را دقیقتر از نظر بگذرانم. تازه اینجا بود که یادم افتاد اصلاً یکی از دلایل انتخابم دکوراسیون هتل بوده که به سبک مدرن و مینیمالیستی چیدمان شده بود. کمترین مبلمان ممکن. در رنگهای آرام و البته معمولاً تیره. مثل مشکی و طوسی و قهوهای روشن. لوستری بسیار بزرگی وسط لابی آویزان بود و این طرف و آن طرف صندلی یا مبلی بزرگ مثل مجسمهای قرار گرفته بود تا بیشتر از اینکه برای نشستن استفاده شود، به فضا بعد، شخصیت، و البته زیبایی منحصربهفردی بدهد. چیدمان هتل، چه در لابی، چه در راهروها، و چه در اتاقها بسیار فکرشده بود و بابمیل کسانی که شیفته فضاهای خلوت و کممبلماناند.
بوی غالب هم مثل بیشتر جاهای شهر بوی عودی بود ناآشنا ولی نه چندان نامطلوب. اتاق دوتخته، کوچکترین اتاق موجود، نسبتاً بزرگ بود؛ مخصوصاً بهنسبت هتلهای اروپایی، و البته بهنسبت قیمت. تخت در وسط بود و حمام و دستشویی هم بزرگتر از چیزی بود که میتوانست باشد. چیزی که مشخص بود این بود که ساختمان طراحی شده تا هتل باشد؛ بر خلاف بسیاری از خانههای قدیمی در اروپا که با وجود زیبایی و اصالتشان گاهی راحتی هتل را ندارند. مخصوصاً اگر با خانواده سفر کرده باشید و باروبندیل زیادی داشته باشید. هرچند برای من نصف آن اتاق هم در هتل مولیان گوانگجو کافی بود. نشسته بودم لب تخت و داشتم از بازدید آن روزم یادداشت برمیداشتم که متوجه بارزترین ویژگی اتاق شدم.
این تجربه ممکن بود برای هر کس دیگری در همان دقایق اول ورود خودش را نشان دهد. ولی من اصولاً بهمحض ورود به خانه یا اتاقی، قبل از هر کاری سراغ پنجره نمیروم. ولی سرانجام نوبت پنجره و بررسی منظرههای موجود رسیده بود. رو به در نشسته بودم ولی ناگهان صدایی از درونم گفت که بروم سراغ پنجرهها، که حدس میزدم باید روی دیوار پشتم باشند. ولی اتاق پنجره نداشت. نه حتی یکی از آن کوچکهایی که باید روی چهارپایه بروی و ازشان سرک بکشی تا بتوانی چیزی ببینی. باورم نمیشد. ولی اتاق هیچ پنجرهای نداشت. بلافاصله رفتم در بوکینگداتکام و دیدم که بله. این نکته در توضیحات اتاقی که من رزرو کرده بودم، آمده. پس جای شکایتی باقی نمیماند. سعی کردم زیاد به این موضوع توجه نکنم و آن روز عصر و شب را بیرون از هتل گذراندم. شب هم که رسیدم چراغها را خاموش کردم و خوابیدم. ولی هر روز که میگذشت این بیپنجرهبودن اتاق بیشتر خودش را نشان میداد و اتاق انگار هر روز کوچکتر و تاریکتر و غمگینتر میشد. تا روز قبل از بازگشتم به تهران سعی میکردم این موضوع را به روی خودم نیاورم، ولی غم عجیبی هر روز در وجودم بزرگ و بزرگتر میشد.
روزی که فردایش بلیط داشتم و باید برمیگشتم، آخرین روز نمایشگاه بود. ساعت حدود هفت به هتل برگشتم، دوش گرفتم، و باز هم لب تخت نشستم تا نکاتی از نمایشگاه را، پیش از فراموشی، یادداشت کنم. به خودم که آمدم شانههایم میلرزیدند و داشتم هقهق گریه میکردم. سر برگرداندم و چشم دوختم به دیوار و جاهایی که پنجرهها میتوانست قرار داشته باشد. گریهام شدیدتر شد و تا یک ربع ادامه پیدا کرد. بیسابقه ولی آرامشبخش بود. دیگر از آن غم عجیب که انگار در وجودم جمع شده بود، خبری نبود. صورتم را شستم، لباسهایم را پوشیدم، از هتل بیرون زدم تا به آخرین خریدهایم برسم که بیشتر سوغاتی بودند.