این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
سفرنامه گرگان: رنجنامه گرگان
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.
تکراریترین جملهای که در روزهای پایانی تابستان سال ۱۳۷۹ از زبان افراد مختلفی شنیدم. از خانواده و اقوام بگیر تا دوستان و در و همسایه؛ البته بعد از پیام تبریک قبولی دانشگاه.
در تلهتکست تلویزیون همسایه دیدم دانشگاه علوم کشاورزی و منابع طبیعی گرگان رشته مهندسی منابع طبیعی گرایش مرتع و آبخیزداری قبول شدهام. قبولی در دانشگاه دولتی ذوقوشوق داشت، اما نه برای کسی که دوست داشت پزشکی قبول شود.
پدر اعتقاد داشت بعد از پزشکی بهترین رشته تجربی همین رشته است و بهترین دانشگاه هم بعد از تهران دانشگاه گرگان. خودش در دانشگاه گرگان فوقدیپلم گرفته بود و لیسانس و فوقلیسانس را دانشگاه تهران.
پس طبیعی بود او خوشحالتر از همه باشد، حتی از من.
باید آماده میشدم برای سفر به گرگان و ثبتنام؛ اما اتفاقی نادر افتاد که خود سرآغاز سفری عجیب و تلخ برای من بود.
دقیقا مصادف با روزهای ثبت نام دانشگاه، یک ماموریت کاری و تفریحی از طرف اداره برای پدر پیش آمد، همراه با خانواده. محل ماموریت خرمآباد بود و یک فرصت استثنایی برای خانواده که سالها بود سفر نرفته بودند.
نخواستم سفرشان را خراب کنم، به همین خاطر هم به پدر و هم به مادر اطمینان دادم من دیگر مرد شدهام و در آستانه نوزده سالگی تنها سفرکردن نگرانی ندارد.
قرار شد کل مسیر را با قطار طی کنم. از بندرعباس به تهران و از تهران به گرگان. تنها سفرکردن هیجان خاصی داشت و فکر میکردم به یادماندنی خواهد شد.
بلیط یکسره بندرعباس تهران گرگان را گرفتم. زمان حرکت یک روز بعد از سفر خانواده بود. روز سفر ناهار نخورده رفتم سمت راهآهن و سوار قطار شدم. یک کوپه شش نفره با پنج همسفر دیگر.
سفر خوب شروع شد و همسفران آدمهای خوبی بودند، اما نمیدانم چه شد که با غروب آفتاب یک دفعه دلم گرفت و دلتنگ شدم. انگار تازه به خود آمدم و فهمیدم تنها هستم، تنهای تنهای تنها.
از کوپه بیرون رفتم و در راهرو به تماشای غروب نشستم. بغض کردم و ترسیدم، نگران شدم. دلم بدجوری گرفته بود. دوری از خانه و خانواده و شهر و دیار و دوستان مثل آوار خراب شد روی سرم.
نزدیک سیرجان بودیم، غروب غمانگیزی دارد استان کرمان. وصفش را قبلا شنیده بودم و حالا داشتم از داخل قطار تماشایش میکردم.
واقعا چرا موقع انتخاب رشته به دوری و سختی راه و دلتنگی فکر نکرده بودم؟ چرا فکر نکرده بودم هیچ کجا خانه خود آدم نمیشود؟
خورشید کاملا غروب کرد و من با چشمهای خیس سرم را به شیشه پنجره تکیه داده بودم و همچنان بیابان و دشتهای خشک و بیآب و علف را تماشا میکردم.
تنهایی و بیکسی بد دردی است. این را آنجا و آن موقع فهمیدم. برگشتم به کوپه. فقط یکی از همسفران بیدار بود و انگار من را کاملا پاییده باشد، بیمقدمه گفت: «اولش سخته، اما سریع عادت میکنی. نگران نباش، درست میشه و این دلتنگیها زود گذره.»
لبخند زورکی زدم که یعنی از همدردیات ممنونم، اما جوابش را ندادم که اگر داده بودم حتما بغضم میترکید و میزدم زیر گریه.
شامش را در آورد و تعارف کرد. چند ورق کالباس و کمی خیارشور. گرسنگی شدید بر خجالتی بودنم غلبه کرد و چند لقمهای مهمان سفرهاش شدم. گرچه لقمهها به سختی از گلویم پایین رفت.
سعی کردم بخوابم تا زودتر صبح شود و تشنگی و گرسنگی و از همه بدتر دلتنگی فقط بگذرد. به خودم دلداری دادم که چیزی نیست حتما این دلتنگی از تاثیر این غروب غمانگیز بوده و فردا صبح همه اینها فراموش میشود و روزهای خوبی در پیش خواهم داشت.
چند ساعت بعد صدای مهماندار قطار که داد میزد: «یزد جا نمونی!»
داغ دلم را تازه کرد. دانشگاه یزد هم همین رشته را داشت، چرا اینجا را ول کردم و زدم گرگان آن طرف دنیا. به خاطر اصرار پدر بود، اما چرا منِ لجباز حرفی نزدم و قبول کردم؟
حتما فکر میکردم یکی از رشتههای انتخابی بالاتر قبول میشوم و کار به گرگان نمیرسد که حالا رسیده بود! قطار ساعت ده صبح به تهران رسید و قطار گرگان ساعت هفت بعدازظهر راه میافتاد.
یک جوری باید این نُه ساعت را سپری میکردم. فرصت خوبی بود برای دیدن تهران، اما نه جایی را بلد بودم و نه دل و دماغش را داشتم.
با یک سامسونت در دست از سالن شلوغ راهآهن خارج شدم. بیرون سالن هم کلی آدم در رفتوآمد بود. دومین بار بود این همه آدم را یک جا میدیدم.
دفعه اول چند سال قبل بود که با خانواده رفته بودیم پابوس امام رضا(ع). بیرون سالن تعداد زیادی کیوسک تلفن کارتی توجهام رو جلب کرد که در بندرعباس تقریبا کیمیا بود، ولی به درد من نمیخورد.
پدر که موبایل نداشت. در خانه هم کسی نبود که زنگ بزنم. دوباره دلتنگ شدم، اما الان موقعش نبود. تصمیم گرفتم چیزی بخورم. رفتم سمت خیابان. خدایا چقدر موتور و ماشین با چه وضع آشفتهای جولان میدهند.
آن طرف خیابان چند اغذیه فروشی بود، اما مگر میشد از این خیابان رد شد؟ چند بار سعی کردم، اما ممکن نبود. یکی دو متر میرفتم جلو و دوباره برمیگشتم سر جای اول.
از دیدن ماشینها و مخصوصا موتورها سرگیجه گرفتم و حالت تهوع به من دست داد. خواستم برگردم، اما زور گرسنگی بیشتر بود و آخر سر به لطف تعدادی از تهرانیهای عزیز که پریدند وسط خیابان و در واقع ماشینها را مجبور به توقف کردند، من هم از خیابان رد شدم.
چند دقیقه بعد همزمان با خوردن ساندویچ و دید زدن شلوغی خیابان کاملا متوجه شدم روش ردشدن از خیابانهای تهران همین است که با شجاعت و پُررویی و قدمهایی استوار بروی تا وسط خیابان.
رانندهها با دیدن تو یادشان میآید ماشینشان ترمز هم دارد. با گاز زدن ساندویچ بندری که سفارش داده بودم، یاد خیابانهای بندر افتادم که اصلا اینقدر ماشین ندارد تا چنین دردسرهایی داشته باشی.
برای حسابکردن هفتصد تومان هزینه ساندویچ یک اسکناس دو هزارتومانی به فروشنده دادم. فروشنده گفت: «پول خُرد ندارم و برو خُردش کن.»
هیچ کدام از مغازهدارها به من پول خُرد ندادند. میگفتند نداریم، اما انتظار داشتند ازشان خرید کنم تا اینطوری پولم را خُرد کنند.
برگشتم به ساندویچفروشی و با خرید اجباری یک ساندویچ دیگر صاحب مغازه هم کمی پول خُرد پیدا کرد و مشکل حل شد.
هنوز یک ساعت هم نگذشته بود. به همان روشی که گفتم از خیابان رد شدم و رفتم سمت سالن راهآهن. روزهای پایانی شهریور بود و سالن به شدت شلوغ، اینقدر که خیلیها روی زمین نشسته بودند.
نشستن روی سکوهای بیرون سالن هم ممنوع بود و هر چند وقت یک بار انتظامات راهآهن مردم خسته و ولو شده روی زمین را با توپ و تشر متفرق میکرد. از بس سرپا ایستاده بودم، حسابی خسته شدم.
اطراف را نگاه کردم. تابلو مسجد بلال کمی آن طرفتر به چشمم خورد. خوشحال رفتم سمت مسجد، اما با کمال تعجب در مسجد بسته بود. حتما دو سه ساعت دیگر موقع نماز باز میکنند و آن وقت فرصت مناسبی است برای استراحت، اما تا آن موقع باید چکار میکردم؟
رفتم سمت سالن راهآهن. سر راه مجلهای گرفتم. توی مسیر یک آبخوری دیدم. مجله را گذاشتم روی آبخوری تا با دستم آب بخورم. چند قدمی که راه افتادم متوجه شدم مجله را فراموش کردهام. به سرعت برگشتم سمت آبخوری، اما اثری از مجله نبود.
به همین سرعت به سرقت رفته بود. خسته و ناامید و غمگین برگشتم. سالن راهآهن همچنان شلوغ بود و جایی برای نشستن پیدا نمیکردم. شروع کردم به گشتزدن و دیدزدن فروشگاههای داخل سالن تا وقت بگذرد و شاید یک صندلی خالی پیدا شود.
نیم ساعتی از اذان گذشته بود. رفتم سمت مسجد بلال. در مسجد باز بود. خواستم وارد شوم که پیرمردی بداخلاق مانع شد. داد زد: « کجا؟ اینجا خوابگاه نیستها.»
گفتم: «نماز که میتونم بخونم؟»
جواب داد: «اینجا نه برو جای دیگه.»
خیلی دلم شکست . توی سالن هم جایی نبود برای نماز خواندن و میگفتند برو مسجد.
بالاخره به هر مصیبتی بود، بعد از چند ساعت سرگردانی یک ساعت قبل از حرکت قطار جایی برای نشستن پیدا کردم. قطار با نیم ساعت تاخیر راه افتاد. کوپهای چهار نفره با ۳ جوان گرگانی.
قطار که حرکت کرد خیالم راحت شد که در حال نزدیکشدن به مقصد و خلاصی از تهرانِ شلوغ و بیرحم و پُر از ترس و نگرانی هستم.
همسفران گرگانی خوشمشرب بودند و بامعرفت. وقتی فهمیدند دانشجو هستم بیشتر تحویلم گرفتند. از رستوران قطار سفارش شام دادند و من را هم همسفرهشان کردند.
من که حسابی گرسنه بودم، خجالت را کنار گذاشتم و شروع کردم به خوردن. شام که تمام شد. پسر جوانی در کوپه ما را زد و اجازه خواست چند ساعتی در کوپه ما بماند. گرگانیها اجازه دادند، اما ازش سوال کردند: «مگر بلیط نداری؟»
جوان که بعدا معلوم شد تهرانی است، جواب داد: «چند کوپه آن طرفتر جای منه، اما با یک خانم و دو دخترش هم کوپه هستم و اجازه نداده اونجا بشینم.»
سامسونتم را برداشتم و رفتم تخت طبقه بالا خوابیدم تا فردا صبح.
سپیده نزده بود که رسیدیم گرگان. همسفران گرگانی تاکسی گرفتند و من را هم سوار کردند. حدود ده دقیقه بعد به راننده گفتند کنار یک میدان نگه دارد. یکیشان گفت: «اینجا میدان شهرداری است و خیابانهای اطرافش پُر از مسافرخانه و هتل و مهمانپذیره، کرایه تاکسی هم مهمان ما، برو بهسلامت.»
آن موقع صبح پرنده هم پر نمیزد، اما شهر به نظر امن میرسید. دویست، سیصد متر که راه رفتم، به اولین مسافرخانه رسیدم.
درش بسته بود و هر چه در زدم کسی در را باز نکرد. رفتم سراغ بعدی که کمی آن طرفتر بود. درش باز بود، اما گفت: «جا نداریم.»
مسافرخانه بعدی هم همینطور. دو یا سه مسافرخانه دیگر هم همین وضعیت را داشتند.
آن موقع نمیدانستم شهریور ماهِ گرگان مثل دی و بهمن بندرعباس شلوغ و پُر مسافر است. با خود گفتم چارهای نیست میروم هتل.
آن اطراف فقط یک هتل بود که در کمال تعجب همه اتاقهایشان پُر بود. هوا داشت روشن میشد و من هنوز سرگردان در خیابانهای گرگان. نگران قضا شدن نمازم بودم. تنها و بیکس آن طرف ایران.
خدایا من کجا گرگان کجا؟ اصلا این چه غلطی بود کردم؟ خدایا خودت به دادم برس. خستگی و دلتنگی و غصه و پریشانحالی و سرگردانی کم بود، بدبختی دیگری روی سرم خراب شد.
شام قطار به من نساخته و کار معدهام را ساخته بود. کجا بروم؟ چه خاکی بر سرم بریزم؟ سعی کردم بر اوضاع مسلط شوم و با کمی فکر متوجه شدم باید به جای مسافرخانه به دنبال مسجد باشم که هم قضای حاجت کنم هم نماز بخوانم. اما مسجد کجاست؟ نمیدانم؟
برعکس بندرعباس که درهر خیابانش چند مسجد و نمازخانه وجود دارد، اینجا اثری از مسجد نیافتم. از همه جا ناامید ناگهان چشمم به یک مدرسه دینی افتاد، چیزی شبیه حوزه علمیه.
درش باز بود و تعدای طلبه که معلوم بود تازه نماز صبح و اعمال عبادی دیگر را به جا آوردهاند، در حیاط آن جا ایستاده بودند. منِ بچه خجالتی، شرم و حیای همیشگی را کنار گذاشتم و رفتم داخل و با عجله گفتم اجازه هست از سرویس بهداشتی استفاده کنم؟ یکیشان با خوشرویی جواب داد: «بفرمایید.»
سریع سامسونتم را گذاشتم کنار سرویس بهداشتی و پریدم داخل. برای چند لحظه همه غصهها و نگرانیها را فراموش و خدا را شکر کردم و فهمیدم حواسش به من هست. کیفم را برداشتم و تشکر کردم.
موقع خروج تعداد زیادی طلبه بچهسال توی حیاط ایستاده بودند و با چشمهای متعجب به سر تا پای من نگاه میکردند. من خودم را زدم به آن راه و خوشحال بودم که با این وضع زار در این شهر غریبم و کسی من را نمیشناسد.
آفتاب طلوع کرده بود و من همچنان سرگردان، دور و بر میدان شهرداری گرگان که اتفاقا بعدا فهمیدم یکی از اصلیترین جاهای دیدنی گرگان هم است. همه امیدم به همان مسافرخانهای بود که درش بسته بود. دوباره رفتم همانجا و این بار در را باز کردند. مسئولش گفت: «پسرم اتاق خالی ندارم، اما اتاق خودم هست. برو اونجا. معلومه خیلی خستهای.»
تشکر کردم و رفتم داخل اتاق. کیفم را گوشهای گذاشتم و مثل جنازه افتادم روی تخت. دو سه ساعت بعد سراسیمه و مشوش از خواب بیدار شدم. ساعت ۹:۳۰ بود و ثبت نام ساعت ۸ شروع میشد.
آرزو کردم خواب باشم و این ماجرا کابوس باشد. ولی نه! انگار واقعیت داشت. با چشمانی اشکبار مدارکم را جمع کردم و قدم زنان رفتم به سمت دانشگاه که فاصله زیادی با مسافرخانه نداشت. توی مسیر از وسط بازار روز گرگان رد شدم.
انواع و اقسام ترشیجات، سیرترشی و زیتون پرورده و… سبزیجات، میوههای خوشمزه جنگلی و ماهیهای دریای شمال را فقط به چشم دیدم و از کنارش گذشتم. حتی توقفی کوتاه نکردم.
بغض راه گلویم را گرفته بود و شدیدا دلتنگ بودم. از الان غصه چهار سال دوری از خانه، خانواده و شهرم را میخوردم. برای من که عاشق این چیزها بودم، فقط این دلیل میتوانست این بیتفاوتی را توجیه کند.
بوی خوش جگر کبابشده روی ذغال و نقش و نگار زیبای روسریها و لباسهای محلی و ترکمنی و… همهوهمه را رها کردم و وارد دانشگاه شدم تا زودتر کار ثبت نام انجام شود و برگردم.
خیابانهای شهر و دانشگاه پُر بود از درختهایی که قبلا فقط تصویرشان را در کتابها دیده بودم بلند و زیبا و پُر از برگهای سبز ، اما هیچکدام به چشمم نمیآمد و این همه زیبایی خدا را انگار نمیدیدم.
ثبت نام در عرض چند ساعت انجام شد و من با وجود اینکه ناهار دعوت دانشگاه بودیم، حتی حاضر نشدم بروم سالن سلف یا چند دقیقهای را در آن دانشگاه بزرگ و زیبا و سرسبز و پُردرخت قدم بزنم. آدرس ایستگاه راهآهن را پرسیدم و با عجله رفتم سمت خیابان.
جلوی هر ماشینی دست دراز میکردم توقف نمیکرد. اگر بندرعباس بود الان صد تا ماشین جلویم ترمز کرده بودند و با اصرار میگفتند: «دربست اَری؟(دربست میری؟)»
انگار اینجا عرف نبود. بالاخره یک تاکسی توقف کرد و گفت: «تا ترمینال میرم از اونجا به بعدش پیاده تا راهآهن راهی نیست.»
سوار شدم و ۱۰ دقیقه بعد رسیدم ترمینال. ۵۰ تومان دادم به راننده و راهم را گرفتم و رفتم. راننده داد زد: «آقا کجا؟ بقیه پولت؟»
با تعجب نگاهش کردم. حداقل کرایه تاکسیهای بندرعباس ۵۰ تومن بود. خواستم بگویم برای خودت، اما دیدم راننده ناراحت و عصبی ۲۰ تومن پس داد و گفت: «حواست کجاست آقا؟»
در بندرعباس معمولا این پول خُردها وجود ندارد که راننده بخواهد به کسی پس بدهد. البته خود مسافرها هم باقی پولشان را پس نمیگیرند، فقیر و غنی هم ندارد. اصلا عارشان میآید و گرفتن ۲۰، ۳۰ تومان پول مایه خجالت است برایشان.
بدو بدو رفتم ایستگاه راهآهن که بلیط بگیرم، اما تا اول مهر همه مسیرها پُر بود. بغضم گرفت و بالاجبار رفتم ترمینال برای بلیط اتوبوس. به اولین تعاونی که رسیدم گفتم: «ببخشید آقا برای بندر بلیط میخواستم.»
متصدی که مرد میانسالی بود با مهربانی گفت: «بندر ترکمن پسرم؟»
گفتم: «نه!»
– «بندر گز؟»
– «نه!»
– «بندرانزلی؟»
میخواستم بزنم زیر گریه. آن جا بود که فهمیدم چقدر از بندر دور شدهام. کل جنوب، بندرعباس را به نام بندر میشناسند، اما اینجا انگار خیلی جای غریب و دوری است. چقدر پرت شدهام از وطن!
بغضم را فروخوردم و با صدای ضعیف و لرزانی گفتم: «بندرعباس.»
متصدی جواب داد: «اینجا ترمینال مینیبوسهاست پسرم! ترمینال اتوبوس کمی اون طرفتره!»
به هزار مصیبت برای روز بعد ساعت یک بعدازظهر بلیط تهران گرفتم. صاحب مسافرخانه وقتی فهمید یک شب دیگر آنجا هستم گفت: «بسیار عالی یک شب را هم در استان گلستان خوش بگذران.»
استان گلستان تازه تاسیس شده بود و همه مردم گرگان از این قضیه خوشحال بودند و هرجا میرفتم با افتخار اسم استانشان را هر بار به بهانهای مطرح میکردند. با ناامیدی رفتم توی اتاق و به چهره زارم توی آینه نگاه کردم.
هنوز آن چهره غمگین و درمانده خاطرم هست. با موهایی ژولیده و چشمهای خیس و آن بغض لعنتی در گلو. کاش کسی خانه بود تا جواب تلفن را بدهد و برایش از بدبختی و بیچارگیم بگویم.
من از خانواده بیخبر و خانواده از من. قوت غالب آن چند روزم شده بود غصه و غم. البته یک راه نجات باقی مانده بود. در مصاحبه پذیرش نیمهمتمرکز یکی از دانشگاههای تهران قبول شده بودم و پس فردا روز اعلام نتایج نهایی بود.
هر چه بود تهران هم نزدیکتر بود و هم میتوانستی چهار تا آشنا و همشهری پیدا کنی، نه مثل گرگان که بندر و بندری را نمیشناسند. اصلا کدام بندری دیوانهای مثل من این همه راه را ول میکند میآید گرگان؟!
گرسنه و تشنه خوابیدم و فردای آن روز هم صبحانه و ناهار نخورده رفتم ترمینال. آنچه باعث تعجبم شد این بود که این شهر ساعتی یک اتوبوس برای زابل داشت، اما برای بندرعباس نه.
بعدها فهمیدم جمعیت زابلیهای ساکن گرگان خیلی زیاد است. مشهور است در مقطعی از تاریخ ایران، بخشی از سیستانیها به خاطر خشکسالی به ترکمن صحرا مهاجرت کردند. خیلی تشنه بودم یک بطری آب معدنی گرفتم و قبل از حرکت اتوبوس سر کشیدم.
انگار زهر مار خورده باشم، حالم بد شد. این چه بود دیگر؟ مگر میشود آب هم فاسد شده باشد. روی بطری را خواندم. دیدم نوشته آب گازدار. اولین باری بود که آب گازدار میدیدم.
اتوبوس داشت حرکت میکرد. سوار شدم و به علت شلوغی جاده ساعت ۱۰ شب رسیدم تهران. آخرین ایستگاه ترمینال شرق بود و من فکر میکردم تنها ترمینال تهران همین است. از بلیط فروشی ترمینال متوجه شدم برای بندرعباس باید بروم خزانه یا همان ترمینال جنوب.
ماشینی دربست کردم و رسیدم ترمینال جنوب، ولی زمانی که همه اتوبوسهای بندر رفته بودند و حالا باید شب را در تهران میماندم.
راننده تاکسی من را رساند میدان راهآهن و دوباره خاطرات تلخ چند روز پیش تداعی شد. رفتم سمت مسافرخانههای اطراف.
شاگرد یکی از مسافرخانهها یواشکی گفت: «اتاق یک تخته داره کمی التماسش کنی، قبول میکنه.»
ولی صاحب مسافرخانه در جواب التماسم گفت: «فقط اتاق سه تخته داریم. بدون کولر و همینی که هست نمیخواهی برو.»
من ماندم. فردای آن روز رفتم ترمینال جنوب و قبل از هر چیز روزنامه اعلام نتایج آن دانشگاه را گرفتم و از ته دل دعا کردم قبول شده باشم تا از گرگان خداحافظی کنم. انگار بخت و اقبال قصد روی خوش نشاندادن به من نداشت و اسمم بین قبولیها نبود.
با دل ریشریش رفتم سمت یکی از تعاونیها و گفتم بلیط اتوبوس ویژه (کولردار) بندرعباس میخواهم. جواب داد: «ویژه نداریم. فقط معمولی است.»
رفتم سراغ تعاونی بعدی که یک دفعه یکی آمد دستم را گرفت و گفت: «بیا عزیزم. اتوبوس ما ویژه و درجه یکه.! پشت سر راننده میشینی، چایی هم مهمان رانندهای و…»
اصلا اجازه نداد من حرف بزنم. بلیطش را فروخت و من ماندم و اتوبوسی که وقتی سوار شدم، فهمیدم نه تنها ویژه نیست، بلکه از معمولی هم بدتر است. صندلی ردیف آخر که هم خراب بود و هم خیلی کثیف.
راننده سرش را با دستمال پهنی بسته بود که بعدا فهمیدم اتوبوس خلاص بوده و موقع جا دادن چمدان مسافرها، درب جعبه بار خورده توی سرش.
حالش خوش نبود، ولی بدتر از آن وضع اتوبوس بود. راننده از چند نفر از مسافرها خواهش کرد بروند پایین اتوبوس را هل دهند تا روشن شود!!!
ما با این وضع چطوری برسیم بندرعباس؟ وضعیت مسافران هم خیلی بینظم بود. شب که شد، یکی از مسافرها ملحفهای برداشت و کف اتوبوس خوابید!
ساعت ۳ شب بود و من غرق خواب که با صدای داد و فریاد یک نفر از خواب پریدم. داخل اتوبوس تاریک بود و چیزی دیده نمیشد. یک لحظه تصور کردم اتوبوس در حال سقوط درون دره است و کار همهمان تمام است.
بعدها فهمیدم این جاده اصلا دره ندارد. راننده چراغ داخل اتوبوس را روشن کرد و با اعتراض گفت: «چه خبره؟»
تازه فهمیدیم همانی که کف اتوبوس خوابیده، کابوس دیده! همه خندهشان گرفت، اما مضحکتر وقتی بود که راننده و شاگرد جایشان را برای رانندگی عوض میکردند.
بدون توقف با همان سرعت، پاها رو پدال این میرفت و آن یکی جایش مینشست و کسی هم به این کار خطرناک اعتراض نمیکرد. اتوبوس با ۴، ۵ ساعت تاخیر بعد از ۲۴ ساعت رسید بندرعباس.
بوی شرجی هوا که به دماغم خورد تازه فهمیدم چقدر این شهر و هوای گرم و شرجی کلافهکنندهاش را دوست دارم.
به خانه رسیدم. بقیه زودتر از من رسیده بودند. بعد از چند ساعت تحمل بغضم ترکید و زدم زیر گریه که من گرگان نمیروم و همینجا دانشگاه آزاد بندر ثبت نام میکنم.
پدرم دستی روی سرم کشید و با صحبتهایش آرامم کرد و بالاخره راضی شدم به رفتن. چاره دیگری نداشتم. بماند که در گرگان یک بندری ترم اولی و یکی از دوستان دوره راهنمایی را پیدا کردم و هم اتاق شدیم و دلتنگیها خیلی کم شد، اما فقط یک سال دوام آوردم و به هر طریقی شده انتقالی همراه با تغییر رشته گرفتم به دانشگاه هرمزگان.
البته بعد از فارغالتحصیلی به همراه خانواده یک سفر تفریحی به گرگان رفتم و آنجا بود که فهمیدم یک سال در چه شهر زیبا و خوش آبوهوایی زندگی کردم و هیچ نفهمیدم.