این اثر را آرزو فراهانی برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
نویسندگی، رویای کودکی من بود. همیشه دنبال موقعیتی برای نوشتن بودم حالا این رویای قدیمی با واقعیت فاصله داشت، حالا مدتی بود که با مشورت یک نویسنده و آشنایی با یک انتشارات، وعده چاپ کتابم را به من داده بودند. خوشحال بودم؛ در پوست خود نمیگنجیدم. من در دفتر آرزوهایم نوشته بودم که روزی کتابی از من به چاپ خواهد رسید. حالا این رویا در دفترچه من تیک میخورد و این برایم شادی بینهایتی به ارمغان میآورد .رویایی در کودکی که حالا در ۲۴سالگی در حال محققشدن بود.
مدتی بهدنبال جایی میگشتم که در آنجا آرامش باشد تا بتوانم بنویسم. بعد مدتی گشتن در اینترنت اقامتگاهی رو پیدا کردم و برای چند روز رزرو کردم. کارهایم را انجام دادم و بلیط اتوبوس رو گرفتم. کولهام رو بستم و راه افتادم بهسمت ترمینال اقامتگاه در یکی از روستاهای زیبا در جاهای دیدنی گیلان بود و تقریبا یک ساعت فاصله تا امامزاده هاشم داشت. سوار اتوبوس شدم. همسفرم خانمی بسیار خوشلهجه و مهربان بود. تمام مسیر آنقدر گفتیم و خندیدیم که زمان از دستم رفت. در ترمینال ماشین گرفتم بهسمت اقامتگاه؛ در مسیر به کتابم فکر میکردم، به اینکه قرار است چه شود رسیدیم به مقصد. چه بگویم تکهای از بهشت بود. صاحب آنجا مادر و دختری مهربان با لهجهای شیرین که خانه خودشان را به اقامتگاه تبدیل کرده بودند و از این راه امرارمعاش میکردند. قابل گفتن نیست زیباییهای آنجا. گویی مسیر بهشت از آنجا میگذشت. خانهای که شبیه به یک کلبه بود در میان انبوه درختان.
من ساعت ۴ بعدازظهر رسیدم. دختر زیبا که نامش مریم بود، کمکم کرد تا وسایلم را به داخل اتاق ببرم. اتاقی زیبا که هنوز بافت قدیم داشت؛ طاقچهای که روی آن آینه و چراغنفتی بود و فرشهای دستبافت که زیبایی اتاق را دوچندان کرده بود. وسایلم را کناری گذاشتم تا خستگی راه را در کنم؛ ولی هیچ دلم نمیخواست بخوابم میخواستم نهایت استفاده را از آن محیط سراسر آرامش ببرم. آرامش محض در آنجا بر قرار بود. گاهی صدای پرندگان گوشهایم را نوازش میکرد. پاییز بود و هوا رو به سردی میرفت. وقتی بلند شدم صدای نمنم باران که پنجره میخورد مرا به پشت پنجره کشاند. عادت کودکیام بود هروقت باران میآمد، میرفتم پشت پنجره و دستمو میگرفتم زیر بارون و دعا میکردم. همونجوری پنجره رو باز گذاشتم و لپتاپ آوردم زیر پنجره و شروع کردم به نوشتن. چند صفحه نوشتم که بوی نون تازه محلی با بوی بارون درهم آمیخته شد. رفتم پایین و دیدم ننه لیلا (مادر مریم) داره نون میپزه. اونجا فهمیدم همه این خانم رو ننه لیلا صدا میکنن. بقیه مسافرا هم اومده بودن بیرون از اتاقاشون تا از بارون پاییزی لذت ببرن. همش با خودم فکر میکردم اگر بشه حتما یه مدت طولانی باید بیام و اینجا زندگی کنم. واقعا سراسر زندگی بود اونجا.
مریم یه دست لباس محلی هم بهم داده بود. شب اول زیر پنجره مشغول نوشتن و دیدن ستارهها بودم چه آسمان بینظیری بود. انگاری کافی بود دست دراز کنی تا یکی از ستارهها را از آن خود کنی. نوشتن کتاب هم به جاهای خوبی رسیده بود. صدای ننه لیلا را شنیدم؛ صدای خوندن یک آواز محلی. رفتم بیرون، ننه لیلا نشسته بود و آواز میخوند. کنارش نشستم بوی ناب مادر میداد از آن زنهای قوی و غیرتمند روستایی بود که با دستان خالی دو پسر و یک دخترش را راهی دانشگاه و خانه بخت کرده بود.
در آن چند روز درسهای بسیاری از او آموختم. زن کاملی بود؛ سراسر تجربه! آن شب، سر روی پایش گذاشتم و برایم لالایی خواند. مهر این زن عجیب بر دلم افتاده بود تا نیمههای شب او گفت و من شنیدم، من گفتم او شنید. تمام آن مدت همین بود. اقامتگاه بهشت واقعا بهشت بود و ننه لیلا بیشک فرشتهای در بهشت بود. صبح روز بعد، بعد از خوردن صبحانه مریم و من راهی امامزاده هاشم شدیم اولین بار بود آنجا میرفتم. آرامش عجیبی داشت؛ مانند تمام مکان های مقدس دیگر. برگشتیم و دوباره بهسراغ لپتاپ رفتم برای نوشتن. نویسندگی برایم رسالتی بود که فکر میکردم بر دوشم گذاشته شده است. در دانشگاه مهندسی خواندم اما لحظهای علاقهام به نویسندگی کم نشد، همیشه پیگیر بودم.
رفتم پایین. بین درختای جلوی اقامتگاه تاب بسته بودند. آنجا نشستم و شروع کردم به نوشتن. چه هوایی بود؛ نه سرد بود نه گرم! باد ملایم پاییزی به صورتم میخورد اون روز خیلی نتونستم کتاب رو جلو ببرم ولی مصمم بودم که از روز بعد حتما جدیتر بنویسم. روزهای آخری بود که در اقامتگاه میماندم. چیزی به پایان کتاب نمانده بود. چیز خوبی از کار درآمد فقط ویرایش آن مانده بود. هرشب که در اقامتگاه چشم روی هم میگذاشتم تصور دلکندن از آنجا برایم سخت بود. عادت کرده بودم به دیدن زیبایی، به دیدن و شمردن ستارهها قبل از خواب، به دستپخت ننه لیلا و غذاهای محلی بینظیر، به مهربانیهای مادرانه ننه لیلا، به بوی بارونی که عصرها منو به بیرون میکشید و قدم میزدم بین درختها، به بوی نون تازه اول صبح و صدای زیبای پرندگان که ندا میدانند که خورشید طلوع کرده است.
حالا چیز دیگری به لیست آرزوهایم اضافه شد و این بود که مدتی طولانی در اقامتگاه بهشت در تکهای از بهشت زندگی کنم. اما حالا باید برمیگشتم تهران تا کارهای چاپ رو انجام بدم. ننه لیلا ازم قول گرفته بود که حتما یه نسخه از کتابم رو براش ببرم. خودش سواد خوندن نداشت میگفت بیار مریم برام میخونه و من قول دادم حتما این کار رو بکنم. در راه برگشت به این فکر میکردم که در این مدت واقعا طعم اصیل زندگی رو چشیدم .حالا کتاب چاپ شد و من رسیدم به آن رویای کودکی. اولین نسخه چاپ شده کتاب را برای ننه لیلا برداشتم و حالا بعد از مدتی دوباره میخواستم راهی بهشت شوم.
آره واقعا گیلان زیباست
نه اینتر نه میلان فقط…. گیلان