این اثر را محسن یاراحمدی برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
داستان من مربوط به سفر خودم نیست، ولی تو داستانم یه نفر به سفر رفت. یه سفر دور و دراز…
کلاس دوم دبستان بودم. یه پنجشنبه بارونی آذرماه داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه. اون موقعها پنجشنبه تعطیل نبود. زنگ آخر وقتی معلم داشت مشقای دیشب بچهها رو امضا میزد، خیره شده بودم به پنجره خیس کلاس.
هر چند دقیقه یه بار آسمون برق شدیدی میزد. از اون نورا که منتظری بعدش صدای بلندی بشنوی. اصلا حواسم به معلم و حرفهاش نبود. تو اون سروصدای بچهها حال من درست عین این فیلما بود که دوربین زوم میشه رو نقش اول فیلم که رفته تو فکر و صدای اطرافش کموکمتر میشه تا اینکه دیگه صدایی نمیشنوه.
نمیدونم به چی فکر میکردم؟ شاید داشتم به این فکر میکردم خوش به حال امیر الان تو خونهس داره تلویزیون میبینه و مدرسه نمیره.
شاید به برگشتن پدرم از سر کار فکر میکردم. آخه چند روز پیش از سرخس با موبایل یکی از دوستاش زنگ زده بود خونه همسایه بغلیمون و گفته بود احتمالا آخر این هفته بیاد مرخصی. روزایی که بابا میخواست بیاد خونه از بهترین روزای زندگی بود.
مدام بین من و امیر دعوا بود که من زودتر در خونه رو براش باز کنم یا اون؟ شاید داشتم به این فکر میکردم نکنه من برگردم خونه ببینم بابا اومده و امیر در رو براش باز کرده…
اون موقعا جفتمون متوجه نبودیم سر چی اصن داریم رقابت میکنیم؟ این روزا بهتر میفهمم چرا انقدر برامون مهم بود کی اول در رو باز کنه. یک دقیقه زودتر دیدن کسی که منتظرشی انقدر مهمه که حاضری براش کل مسیر مدرسه تا خونه رو زیر بارون بدویی.
حداقل از چیزایی که معلممون داشت میگفت مهم تره؛ چون جای گوش دادن به درس و حرفای معلم، من داشتم به باز کردن در خونه واسه بابام و روبهرو شدن با اون لبخندی که منتظرش بودم فکر میکردم.
بازم بگم؟ انقدری مهم بود که الان جای اینکه بشینم واسه امتحان مهم دانشگاهم درس بخونم، دارم اینو مینویسم.
نکنه دیر بشه و این خاطره یادم بره. نکنه این خاطره که یهو یادش افتادم از ذهنم رد شه و من ثبتش نکرده باشم؟ جهنم. این درس رو ترم بعد هم میشه برداشت، ولی این خاطره رو ترم بعد یادم نمیاد.
خلاصه که عالمی داشتم با خودم. انقدر ابرای تیره آسمون شهرو پر کرده بودن که کلاس تاریک شده بود.
یهو یکی ازون ور کلاس داد زد: «پنجره رو ببند خیس شدم.» نبست.
«خانم اجازه! پوریا رضایی پنجره رو باز کرده دفتر مشق ما خیس شد.»
با یه بغض و کینهای گفت. تو چشماش میشد خوند که منتظره خانم معلم بیاد و پوریا رضایی رو تنبیه کنه. با تنبیه پوریا دفترش مث قبل خشک نمیشد، اما دلش خنک میشد. وسط این بلبشو بود که اون بوی خوب بارون کلاس رو پر کرد…
همزمان با عطر بارون، یه هوای خیلی تازه هم وارد کلاس شد. پیش خودم گفتم: بهبه! اخیششش…چه هوایی.
از فکر بیرون اومده بودم. تندتند نفس میکشیدم. دم…بازدم…دم…دوباره بازدم…عمیق و سریع.
انگار میخواستم کل اون هوا و عطر واسه خودم باشه. نمیخواستم جا بمونم بقیه تمومش کنن. مث اون موقعا که مادرمون یه کاسه کشمش واسه من و امیر میذاشت. تندتند میخوردیم. مبادا اون نفر مقابل بیشتر از من بخوره.
همینجوری که داشتم نفس میکشیدم و هوای سرد به گونههای قرمزم میخورد که از گرمای ساختگی بخاری سرخ شده بود، خانم معلم به سمت پنجره رفت. با تمام وجود دعا میکردم که نکنه خانم بخواد پنجره رو ببنده. نکنه باز مجبور شم این هوای لعنتی و سنگین و تاریک کلاس رو نفس بکشم. خیلی سفت میخواستم دعا کنم. نمیدونستم باید چی بگم.
دیدم خانم معلم پای پنجره خشکش زده…قیافش شبیه چند دقیقه پیش خودم شده. رفته تو فکر. حرفهای ما رو نمیشنوه. حواسش نیست که دفتر و کتابهای بچهها داره خیس میشه.
یعنی به چی داره فکر میکنه؟ لابد به چیزی که از دفتر مشق بچهها مهمتره. شاید داره به خواهرش فکر میکنه که مجبور نیست مثل اون مدرسه باشه و الان داره تو خونه استراحت میکنه. نکنه اونم نگران که زودتر برسه خونه و در خونه رو برای باباش وا کنه…اما باباش که فوت شده. تازه شم اگه زنده بود، مجبور نبود نگران باشه.
بابای خانم معلم کارمند بانک بوده. هر روز ساعت دو ظهر میومد خونه پیش بچههاش. مث بابای من نبود که کارگر باشه و توی ماه فقط چهار روز خونه باشه و بعد هزاروپونصد کیلومتر طی کنه تا برگرده سر کارش.
مادرم میگفت: «درس بخون تا مث بابات کارگر نشی مجبور شی بری جای دوری کار کنی و از خانوادهات دور باشی. لعنت به کارگری که بدترین شغل دنیاس.» اینا رو موقعی که بابام میخواس بره سر کار میگفت.
قبلتر گفتم که روزایی که بابا میخواست از سرکار برگرده خونه بهترین روزای عمرمون بود، اما امان از روزی که با مرخصی تموم شده بود و باید برمیگشت سرکار.
چقدر بد بودم. اون روزا امیر تکیه میداد به دیوار و زل میزد به بابا که داشت چمدونش را میبست و آروم اشک میریخت. من جلوی بقیه گریه نمیکردم. نمیدونم چرا همه اشکامو میذاشتم شب وقتی همه خواب بودن سرمو زیر پتو میبردم و مدام گریه میکردم. صبحش نمیدونستم کی خوابم برده.
بابا بهم این روش رو نشون داده بود میگفت: «داداشت گناه داره. بچه است. عیب نداره بذار گریه کنه، ولی تو مرد خونهای ناسلامتی باید جای من باشی تو خونه. مرد که گریه نمیکنه.»
بابا توجه نمیکرد که من همهش هشت سالمه و با امیر هم فقط سه سال اختلاف سنی دارم. بعد مدتی دیگه خودمم یادم رفته بود که من چقدر بچهام اونجایی به خودم اومدم که دیدم دغدغههای من با دغدغههای هم سنوسالام چقدر فرق داره…
بهم میگفتن: «تو احمقی. مریضی. مثل ما فکر نمیکنی…»
سعی کردم جبران کنم این اختلاف رو. میرفتم باهاشون تو کوچه گل کوچیک بازی میکردم، هم صحبتشون میشدم… اما فایده نداشت. اون شکافی که بابا تو ذهن من کاشته بود و بهم تلقین کرده بود که دیگه بچه نیستم الان دیگه خیلی وسیع شده…چند سالی هست که فکر جبرانش نیستم. هنوزم مثل هم سن و سالام فکر نمیکنم. هنوزم مسخرم میکنن.
صبحش مادرم مینشست لباساشو میشست و اتو میکرد. چند تا سیبزمینی و تخممرغ آبپز میکرد واسه ناهار فردای بابا که توی قطار بخوره و گشنه نمونه.
مادرم همیشه جلوی همسایهها میگفت: «غذاهای بین راهی آشغالن. همهشون کثیفن و آدم مسموم میشه بخوره، ولی سیبزمینی آبپز خیلی خوبه. هم سبکه هم راحت میشه با خودت ببری، هم سالمه و مسموم نمیشه آدم. واسه همین من همیشه شوهرم که میره سرکار براش میذارم تو راه بخوره.»
یه بار که داشت اینو واسه همسایهمون میگفت، امیر پرید تو حرفش و گفت: «دروغ نگو مامان! خاله مینا مامانم دروغ میگه. بابا غذای قطار رو نمیخوره، چون گرونه و سیبزمینی ارزون.»
مادرم یه لبخند تلخی زد و با خنده گفت: «چرا دروغ میگی بچه؟ این فضولبازی رو کی بهت نشون داده؟»
بعد که همسایه رفت، مادرم اصلا اون زن مهربون نبود. تا مدتها اون خنده رو روی لبش نمیدیدیم. امیر رو گرفت زیر باد کتک همزمان که گر میکشید و از حرص لباشو گاز میگرفت، فحش میداد که «بار آخرت باشه از این غلطهای اضافه میکنی جلوی مردم، اینا رو کی به تو گفته.»
امیر دیگه هیچوقت حرفهای خانواده رو پیش بقیه نگفت. شاید درد سیلی و کتکهای اون روز باعثش شده بود نمیدونم…با همه سگوگربه بازیامون با امیر و دعواهامون با هم، اصلا دلم نمیخواست مادرم کتکش بزنه، اونم وقتی بابا نبود…
بدیش این بود تا بخواد ماه بعد بشه و بابا بیاد و امیر بخواد برای بابا چغلی کنه، یادش رفته…تلفن هم نداشتیم که فوری زنگ بزنه بگه به بابا میگم کتکم زدی…این بود که فرمانروای خونه مادرم بود. وقتی هم میومد، نمیتونستیم چیزی بهش بگیم چون میدونستیم وقتی بابا بره، باز ما تنها میمونیم توی خونه با مامان.
بالاخره خانم معلم از فکر بیرون اومد. اومد جلوی کلاس و قشنگترین جمله اون روز رو گفت: «هرکی ساکتتر باشه، میفرستمش زودتر بره خونه.»
یهو اون کلاس شلوغپلوغ خفه شد. انگار که وسط یه فیلم اکشن، دکمه میوت رو زده باشی. خیلیها اونجا از من ساکتتر نشسته بودن. رقیبای سختی داشتم. استرس داشتم. دیگه نمیتونستم از هوای خوب پنجره لذت ببرم. نمیتونستم برم تو عالم خودم و عمیق فکر کنم.
راستش من شاگرد زرنگ کلاس و مدرسه بودم. همه نمرههام بیست بود. چند نفر دیگه هم بودن که همه نمرههاشون مثل من بیست بود، ولی همه منو به عنوان نفر اول مدرسه قبول داشتن. هرچقدر بعضیا سعی میکردن جلوی معلمها و دوستام خرابم کنن، محبوبتر میشدم.
خانم معلم بازم به من میگفت: «برو از دفتر ماژیک بگیر.» بازم به من میگفت برگه امتحان بچهها رو صحیح کنم. یه بار وقتی دید به خودم هجده دادم، تعجب کرد. فکر کرد نمره واقعیم کمتر میشه و من به خودم هجده دادم. بعد که صحیح کرد و دید واقعا هجده میشم، بهم بیست داد.
فک کنم قاعده زندگی اینجوری باشه، هرچقدر بیشتر سعی کنی یکی رو تخریب کنی و ازش بد بگی، طرف هی محبوبتر و موفقتر و قویتر میشه.
شایدم کار رو از راه درستش طی میکردم. آخه از یه آقایی توی تلوزیون شنیده بودم اگه یه کاری رو از راه درستش انجام بدید و واسه رسیدن به مقصد به اندازه کافی تلاش کنید، انگار توی یه محفظه محکم دارید حمل میشید و حفاظ محکمی اطرافتون رو گرفته. جوری که اگه کل دنیا هم بهتون سنگ پرتاب کنن، نمیتونن از مسیر منحرفتون کنن و بهتون آسیب بزنن.
«یاراحمدی تو میتونی بری خونه»
وای که نمیدونید چه ذوقی وجودمو گرفته بود. هیچ جملهای نمیتونست اون لحظه انقدر راحتم کنه. خلاص شدم. فوری دفترمو گذاشتم تو کیفم. خانم خداحافظ.
سفر من تازه شروع شده…بدوبدو از پلهها پایین اومدم. کف سالن میدویدم و بعد سر میخوردم. ماها که اسکیت نداشتیم، اینجوری دل خودمونو خوش میکردیم. رسیدم به در سالن. حیاط مدرسه پر آب شده بود.
خنده رو لبام ماسید. حالا چطوری باید برم خونه؟ کفشام که خیلی مناسب این هوا نیستن. چتر هم ندارم. یه بار به بابام گفته بودم برام چتر بخر. بهم گفت: «چتر مال سوسولموسولاست. تو مردی شدی واسه خودت.»
بابا خوب میدونست که من چقدر از سوسول بودن بدم میاد. واسه همین هرکاری رو که نباید انجام میدادم میگفت: «این مال سوسولاست.»
منم فکر میکردم ازم تعریف کرده و گفتم: «پس ولش کن. چتر نمیخوام.» اما اون لحظه شدیدا دلم میخواست سوسول باشم. سوسولا چتر داشتن. همون چیزی که اونجا بدجور بهش نیاز داشتم.
بارون شدید و حیاط پرِ آب رو نگاه میکردم که یهویی یادم افتاد که الان بابا میرسه. یه صدایی تو ذهنم گفت: کدومش مهمتره؟ اینکه خیس بشی یا اینکه در خونه رو یه دقیقه زودتر واسه اونی که دوسش داری وا کنی؟
دویدم. هر قدم که به زمین میکوبیدم، آب میپاشید به لباسم. بعضی جاها عمیقتر بود و کفشم کامل توی آب میرفت. به خودم دلداری میدادم که عیب نداره. کفشو میشه گذاشت پشت بخاری خشک کرد. عوضش یه دقیقه زودتر در خونه رو واسه اونی که دوسش داری وا میکنی…
وسطای راه هم شدت بارون داره بیشتر و بیشتر میشه. هوا تاریکتر شده. ابرای سیاه رفتن رفیقاشونم آوردن واسه دشمنی با من.
من قدم هامو محکمتر برمیدارم. این یعنی راه درستو دارم میرم. ابرها نمیتونن سرعت منو کم کنن. رسیدم خونه. موش آب کشیدهام. بابا نیست. خوشحال شدم. این یعنی دیر نرسیدم. هنوز فرصت دارم در رو واسش یه دقیقه زودتر از امیر باز کنم.
ولی صبر کن یه لحظه…مامان چرا داره گریه میکنه؟…سفر بابا تموم شد؟