1011 1

سفرنامه دماوند: اینجا ضحاک در بند است…

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

«بریم دماوند.»

گفتم: «داری می‌پرسی یا داری خبر می‌دی؟»

«خبر می‌دم. صبح زود راه می‌افتیم سمت دماوند.»

همین گفتگوی کوتاه من و مژگان در میدان فردوسی کافی بود که دل بدهیم به دیدار دماوند که امروز شهر کوچکی است در شرق تهران. دماوند مانند بسیاری از شهرهای ایران، دیروزش زیباتر از امروز است.

«دلیلی داره که تو میدان فردوسی به این نتیجه برسیم باید بریم دماوند؟»

مژگان هنوز جواب نداده.عرض خیابان را به‌ سمت ویلا طی کرد. از لابه‌لای بوق ماشین‌ها و اتوبوس‌های خط ویژه که دور مجسمه‌ فردوسی می‌گشتند و راهی خیابان‌های اطراف می‌شدند.

«دلیلش اینه که حال مهری خوب نیست. داره می‌ترکه. داره از درون متلاش می‌شه.»

سر تکان دادم و خودم را رساندم به ایستگاه متروی حاشیه‎ میدان فردوسی که چون غاری دهانش را باز کرده بود و آدم می‌بلعید.

اسم دماوند من را پرت کرد به سی‌وچند سال قبل، به روزهای موشک‌باران تهران. به ترافیک سنگینی که جاده‌ قدیمی دماوند را در خود گرفته بود، چهره‎ خسته‎ پدر پشت فرمان، از نخوابیدن‌های چند روزه و صدای نگران مادر که دعا می‌کرد قبل از تاریکی هوا از تهران بیرون زده باشیم. ماشین‌ها در صف‎های نامنظم ایستاده بودند تا راهی به بیرون از تهران بیابند، من اما در دلم غوغایی بود.

می‌ترسیدم از چنگ موشک خلاص شوم و خودم را در محاصره‌ خشم آتش‌فشان دماوند بیابم.

می‌ترسیدم فوران کند. معلم سوم دبستان راز دماوند را برایمان گفته بود. راز نیمه‌خاموش بودنش را و همه فکر می‎کردند گریه‌ دختر نه‎ساله‌ای که روی صندلی عقب ماشین بیرون را تماشا می‌کند، ناشی از دلتنگی برای خانه است و کسی نمی‌دانست ترس فوران آتش‌فشان قلبم را فشرده است.

شماره‌ مهری را گرفتم و گفتم به ما ملحق شود. کجا؟ چه فرق داشت. هر جا بود، راه ما به‌سمتش کج می‌شد، اما باز آداب را حفظ کرد و پرسید: «کجا بیاید تا ما راحت باشیم؟»

مژگان اشاره کرد که بگویم به دنبالش می‎رویم. حوالی خیابان مطهری.

دماوند از جاهای دیدنی استان تهران را دیده بودم، قله‎اش را می‌گویم. از بالای تهران، وقتی سوار هواپیما بودم. یادم نیست کجا می‌رفتم، اما صحنه‎ جادو شدنم در خاطرم مانده بود.

جادو شده بودم از شکوه کوهی بلندی که آتش در سینه دارد. قله‎ای که بهار بدان صفت دیوِ سپید پای در بند داده است.

در سفرنامه‌ ناصر خسرو این‌گونه توصیف شده است: «گویند بر سر دماوند چاهی است که نوشادر و کبریت (گوگرد) از آن گیرند. با نقل‌قولی دست دوم شرح می‌دهد که عده‌ای از اهالی آن نواحی می‌گفته‌اند در طی پنج روز و پنج شب به قله دماوند رسیده‌اندو قله آن را مسطح با مساحت صد جریب یافته‌اند، گرچه از دور به مخروط می‌ماند.»

دماوند فاصله چندانی تا تهران ندارد. این سال‌ها فاصله‎اش کمتر از قبل هم شده است. نه این‌که دماوند به‌سمت تهران آمده باشد، نه. این تهران است که راهش را گرفته و چون اختاپوسی از هر طرف در حال پیشروی است.

اتوبان پردیس هم فاصله‌ تهران تا دماوند را کوتاه کرده است. همان شهر تازه‌سازی که حالا قیمت هرمتر آپارتمانش سر‌به‌فلک‌کشیده و ساخت‌وساز در آن همچنان ادامه دارد.

راه افتادیم. مثل روزهای کودکیم از پنجره خیره شدم به جاده، اما پیچ‌وخم جاده‌ دیگر زیبایی چندانی به رخ نمی‌کشید. آن‌چه در چشم فرو می‎رفت، ساختمان‌های بلند متحدالشکلی بودکه یک نام عمومی دارند: «مسکن مهر.»

آن‌چه سال‌ها پس از مِهر بر کوه و بیابان ساخته شده هم همان قدوقواره و همان تیپ ‌وقیافه را دارد.

دماوند این شهر سردسیر پرمحصول، حالا سال‌هاست که محصولش ساختمان است و کم‌کم همان‌طور که قیسی‎ها از لابه‌لای شاخه‌ها فرار کردند و رفتند، سیب‌ها هم در منگنه‌ ویلاسازی آماده‌ کوچ می‌شوند؛ چون ما ساختمان نیاز داریم و آهن و آجر.

صبحانه را میانه‌ راه خوردیم. روی کاپوت ماشین، در لیوان‌های یک‌بار مصرفی که برای طبیعت مضر نبودند، اما برای روحیه‌ ما نیز چیزی در چنته نداشتند.

«این‌بار فقط شهر رو می‌بینیم. شوخی نیست، می‌گن جزو چهار شهر قدیمی جهانه. می‌دونید یعنی چی؟»

مژگان همان‌طور که چشم دوخته بود به جاده این را گفت و منتظر جواب شد. می‌دانستم می‌خواهد مهری را به حرف بیاورد. سکوت که طولانی شد گفتم: «می‌گن حداقل هفده هزار سال قدمت داره. اولین شهر جهانه.»

مهری بدون آن‌که سر بالا بیاورد، گفت: «پس چه بدبختی‌ها که ندیده، چه رنج‌ها که نکشیده.»

میترا ساکن دماوند بود. دوست مژگان، قرار بود همه‌ پنجشنبه را همراه ما باشد تا شهر را نشانمان بدهد.

برای شکستن سوت سکوت گفتم: «باید سفر رو از نزدیک شروع کرد.»

«حالا نه از نزدیک اختاپوس.»

این را مژگان گفت و خندید. اشاره‌اش به تهران بود.

اولین نسیم خنک بعد از دوراهی گیلاوند به صورتمان خورد. خنک‌ بود. خنکی دلچسب خردادماه. خیابانی کشیده می‎رفت بالا سمت دماوند.

مژگان گوشی را داد دست من و خواست که مسیر را از میترا بپرسم. صدای میترا گرم بود و انگار ناخودآگاه ته جمله‌ها را می‌کشید.

«آدرس دادن نمی‌خواد. لوکیشن فرستادم براتون.»

دو طرف خیابان را مغازه و پاساژ گرفته بود. میوه‎فروشی‌های بزرگ کنار فروشگاه‌های زنجیره‌ای رنگ‌ووارنگ قد علم کرده بودند. حس عجیبی داشتم. فکر کردم یعنی ضحاک هنوز اینجاست؟ اگر هست، این همه مغازه‌ رنگ‌ووارنگ را ببیند، خودش می‌میرد.

قدم‌به‌قدم آنچه فردوسی از دماوند گفته بود، برایم تداعی می‌شد و خاطرات کودکیم در فرار از موشک‌باران.

کلمات در ذهنم بی‎اختیار جان می‌گرفت و تکرار می‌شد. «فریدون هنگامی که بر ضحاک ماردوش چیره می‌شود، به ناگاه سروشی بر وی فرو می‌آید و وی را از کشتن ضحاک اژدهاوش باز می‌دارد. این سروش از فریدون می‌خواهد ضحاک را در کوه دماوند به بند کشد.»

شنیده بودم بر اساس روایات اسطوره‌ای کهن، ضحاک در کوه دماوند هنوز هم زنده است و روزگارانی باز سرکشی می‌کند. گفته‌اند پهلوانی که می‌‌تواند ضحاک را یک‌سره از بین ببرد، همان گرشاسب، پهلوان افسانه‌ای ایران است.

لوکیشنی که میترا فرستاده بود، محله‎ روح‌افزا را نشان می‎داد. اسم محله را بلند گفتم. مهری روی صندلی عقب جابه‌جا شد و گفت: «عجب اسم برازنده‎ای. روح‌افزا.»

لحن صدایش عوض شده بود. انگار از غم خانه‌ خیابان مطهری دور شده بود. شاید خاصیت باد دماوند بود، بادی که محلی‌ها می‌گویند غم را می‌شوید و می‌برد.

لختی بعد، وقتی رسیدیم و در رستوران سنتی دالون بهشت مقابل میترا نشستیم، برایمان گفت که روح‌افزا چون دیدی گسترده به قله دارد، این نام را بر خود گرفته است.

می‌گویند قله همواره نگاهش به این محله است و ساکنان این محله نگاهشان به قله. اول کسی که می‌بیند ضحاک از زندانش پای کوه دماوند بیرون می‌خزد، همین مردمانند که روحشان را دماوند افزون کرده است.

میترا پشت هم کلمات را ردیف می‌کرد: «تا زمانی که با مردم محلی صحبت نکرده باشی، از دماوند چیزی نشنیدی.»

اهالی اما هر کدام چیزی می‌دانستند و دقیقا مصداق این مثل قدیمی بودند که همه چیز را همگان می‌دانند.

قصه‎ ضحاک و فریدون، صدر سخنان پیرمردان بود که از آن‌ها درباره تاریخچه‌ دماوند سوال کردیم. یکی از آن‌ها که در محله‎ روح‌افزا خانه داشت و گلایه می‌کرد از نابودی باغات دماوند، وقتی هم‌صحبت‌مان شد، مقابل فالوده‌فروشی جلوی درخت پیر هفتصد ساله‎ چنار، گفت: «اگر به گوش جان بشنوی، شب‎ها صدای ناله‎ ضحاک از کوه می‌رسه.»

سال‌ها قبل همسرش مرده بود و فرزندانش یکی در تهران بود و یکی در برلین. می‌گفت: «ضحاک صدایش را به گوش آن‌ها که تنها هستند بیشتر می‎رساند تا رعب در دل‌شان بیندازد.»

سرش را جلوتر آورد و گفت: «من صداش رو می‌شنوم. وای از روزی که بند از پایش باز بشه.»

برج شبلی، مقصد پس از ناهار بود. البته شبلی‌نامی در آن دفن نیست و این هم از عجایب دماوند است که برجی دارد و بارویی به احترام کسی که در بغداد درگذشته است.

مهری موبایل را بالا آورد و از مردکافه‌چی در محوطه‌ برج شبلی خواست مقابل دوربینش درباره برج توضیح بدهد.

مرد یقه‌ چرک پیراهنش را صاف کرد و گفت: «ابوبکر دلف بن جحدر شبلی یه زمانی که کسی نمی‌دونه کِی بود، از طرف حاکم طبرستان به امارت دماوند منسوب شد. آدم خوبی بود. ظلم نکرد. برای همین وقتی تو بغداد مرد، براش این بنای یادبود را ساختند.»

میترا توضیحاتش را تکمیل کرد و ادامه داد: «قرن چهارم و پنجم هجری بوده و بنا، معماری سلجوقی دارد.»

حکایت دماوند پیش از اسلام حکایت چندان روشنی نیست، چون رازی در دل دماوند مدفون شده است و شاید سوز و گذار درونیش نیز به بزرگی این راز باز می‌گردد.

باور نمی‌کردم از سفری ساده در چند قدمی تهران، وارد هزارتویی بزرگ پای قله دماوند شده باشم. یادم بود جایی خواندم که دهکده «مندان» که ابن‌فقیه از آن به عنوان مرکز حکومتی و قصر شاهان دماوند یاد کرده، احتمالا نامی مادی است.

نتیجه گرفتم سابقه‎ سکونت و زندگی در این دیار به پیش از هخامنشی می‎رسد. از میترا پرسیدم: «نام مندان به گوشت خورده؟»

گفت: «یه چشمه است تو یه حصار پایین. نزدیکه. محلی‎ها بهش مندون می‌گن. اگر دوست داشتین باید خیلی زود بریم اون‌جا؛ چون پای کوه است و خیلی زود تاریک می‌شه.»

تضاد تاریکیِ زودتر پای کوه با روشناییِ دیرتر قله، برایم عجیب بود. لیوان‌های چای‌مان در کافه‌ مشرف به برج شبلی خالی بود، اما صحبت‌های پیرمردی که قلیان می‌کشید و از خودمختاری دماوند می‌گفت جذابیت بالایی داشت.

می‌گفت: «سرزمین دماوند تا زمان به قدرت رسیدن عباسیان مستقل اداره می‌شد و دماوند سرخم نکرد.»

نگاهش را دوخت به دوردست، پکی به قلیان زد و گفت: «امان از اختلاف خانوادگی. برادر مسمغان، پرویز، تاج‌وتخت رو سهم خودش می‌دونست، پس به خلیفه‌ بغداد پناه برد و همین اختلاف خانوادگی بود که شهر را تقدیم دیگران کرد. کسی ننوشته شاه شد یا نه. هر چی بود دماوند بعد اون تسلیم شد.»

سر تکان داد و گفت: «آدمی از نزدیک بیشتر ضربه می‌خوره.»

مهری با سر تایید کرد. نگاهش را دوخت به برج شبلی، بنای خالی از جنازه و گفت: «راست می‌گه. آدم از خودی می‌خوره نه غریبه.» فهمیدم یاد اختلافات خانوادگی پیچیده و عجیبش افتاده است.

مژگان چشمکی زد و گفت: «چیزای خوب بگین. ما یک روز آمدیم این‌جا تا از مشکلات دور باشیم.»

پیرمرد پک دیگری به قلیان زد و گفت: «قدیمی‌های اینجا یک ضرب‌المثل داشتن. می‌گفتی کِی؟ می‌گفتند تا مصقله از طبرستان برگرده. حالا حکایت آدمیه و غم. کِی می‌شه آدم بی‌غم باشه؟ همون وقت که مصقله از طبرستان برگرده.»

تعریف کرد در زمان معاویه، چون اهالی دماوند خراج نمی‌دادند، سپاهی به فرماندهی مردی به نان مصقله راهی دماوند شد. مردم برای پیروزی تاکتیک خاصی تدارک دیدند. وانمود کردند تسلیم هستند و ترسیده.

برای این ‌که مصقله را بگیرند به او و سپاهیانش اجازه دادند که وارد طبرستان شوند. وقتی که نزدیک گذرگاه‌های کوهستان رسیدند، سپاهیان طبرستان که در گذرگاه‌ها کمین کرده بودند، سنگ‌های کوهستان را بر سر آن‌ها ریختند، به طوری که تمام لشگریان مصقله و خود او کشته شدند. حکایت مثل «مصقله از طبرستان برگرده» حکایت همین جاست.

مژگان کمی جلوتر رفت و از پیرمرد پرسید: «صدای ناله‌ ضحاک را شنیده است؟»

پیرمرد چشم نازک کرد و گفت: «صدای ناله‌ ضحاک نیست، صدای جگر سوخته‌ دماونده. ناله نکنه می‌ترکه. می‎دونه بترکه چیزی از این شهر و آن شهری که شما ازش اومدی و شهرهای اطراف که هنوز نرفتی، باقی نمی‌مونه.»

یادم آمد معلم ادبیات چهارم دبیرستان می‌گفت: «از کوه دماوند در شعر معاصر فارسی به عنوان نماد خاموشی و انزوا یاد می‌شود.»

انزوا کجا و ناله‌ برآمده از جگر سوخته کجا؟ پیرمرد می‎گفت: «دماوند هزاره‎هاست از آن‌چه می‌بیند در رنج است.»

مهری سر تایید تکان می‌داد. پیرمرد گفت: «ضحاک تو دامشه، اما اگر روزی ناامید بشه و دیگه صداش نرسه، وقتیه که ضحاک می‌خنده و قصد بیرون اومدن می‎کنه.»

دست بالا برد عین دعا و گفت: «نیاد اون روز.»

پشتم لرزید. فکر کردم همه‌ جهان منتظر ظهور منجی هستند و این‌جا انتظار ظهور اهریمن را می‌کشند. تفاوت عجیبی است میان این نقطه از زمین، پای کوه دماوند و دیگر نقاط این کره‌ خاکی . آتش شاید برای همین در کام دماوند مانده است.

میترا کارت بانکی را دست به دست کرد و گفت: «بریم؟ باید برسیم حموم تاریخی محله درویش. قدمتش می‌رسه به دوره‌ صفویه.»

مهری نگاهی کرد و گفت: «شب چی؟ می‌شه بریم هتل؟»

میترا آهی کشید. ما را به خانه‌اش دعوت نکرد. گفت: «شهر که هتل نیست، مگر بریم آبعلی یا هتل آپارتمان‌های بعد امامزاده محمد یا بومگردی‌های روستاهای اطراف.»

ساعت میترا اما نشان می‌داد که اگر قصد بازدید از حمام قدیمی را داشته باشیم، دیگر به مندان نمی‎رسیم. گفت: «یکی را انتخاب کنید.»

هنوز در حال رای‌زنی بودیم که میترا با کیسه‌ای برگشت. چهار ساندویچ و چهار نوشابه. مهری چهره در هم کشید و گفت: «ما ته‎چین دماوندی می‌خواستیم برا شام. این چیه؟ تهران هم می‌شد ساندویچ سق بزنیم.»

مژگان میانه را گرفت و گفت: «دفعه‎ بعد.»

میترا وسط حرفش دوید و گفت: «دیدم تصمیم نگرفتین گفتم هر دو را بریم، البته با حذف شام.»

نگاهم به قله‌ دماوند بود، وقتی از پیچ‌وواپیچ خیابان، سمت حمام تاریخی درویش می‎رفتیم. میترا مسیری را انتخاب کرد تا از کنار چنار هزار و پانصد ساله‌ دماوند بگذریم؛ من اما به افسانه‎ای فکر می‌کردم که پیرمرد گفت.

دماوند دندان بر جگر می‌ساید تا هیچ نگوید. هفت هزار سال است که آتش را در وجودش نگه داشته و اگر صبرش سرآید چیزی از این‌جا و آن‌جا باقی نمی‌ماند.

از زمین‌هایی که طعمه‌ زمین‌خوارانِ همیشه گرسنه شده‌اند و از ساختمان‌های بدقواره‌ای که حاشیه‌ دماوند و گیلاوند و همه شهرهای اطراف تا مشاء و منطقه‌ مرا روییده بودند.

دلم دیدار «مندان» را می‌خواست، دیدار بازمانده‌ای از ماد، حتی اگر تنها نامی باشد و چشمه‌ای به گِل نشسته و محصور میان میله‎های آهنی.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

3 دیدگاه

  1. یاسر می‌گوید

    سلام و درود؛
    سپاس برای اطلاعات جالب و مفید ارائه شده در سفرنامه دماوند

  2. ایران می‌گوید

    سفر جالبی بود 🙏 ولی اینکه واقعا دماوند آتشی در دل دارد شک دارم به نظرم میخوان همیشه ترس بر مردم حاکم باشه

  3. علی اکبر مهدیان می‌گوید

    درود و عرض ادب، داستانک و یا خاطره زیبایی بود با تصویر سازی فوق العاده،
    ضحاک در دامنه قله دماوند و در یک غار به بند کشیده شده نزدیک ترین راه این که از جاده هراز به سمت آمل حرکت کنی و از طریق گوگل مپ روستای ناندل و پیدا کنی و از اونجا به سمت غار راه بیفتی
    در ضمن قله دماوند جز اراضی آمل محسوب میشه نه تهران ،