این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
صبح روز اول همین که وارد سالن سرو صبحانه هتل شدم، در حین اینکه چشمانم داشت از دیدن دو میز پر از خوراکیهای رنگارنگ و جذاب برق میزد، صدای صحبت دو نفر به زبان فارسی را شنیدم.
شدت تعجبم آنقدر زیاد بود که مغزم یک لحظه از برنامهریزی برای اینکه اول سراغ کدام غذا بروم دست برداشت و روی صحبت آن دو نفر متمرکز شد.
یعنی اینجا در یک هتل سهستاره گمنام و کوچک در یکی از مناطق کاملا غیرتوریستی بلگراد، به جز من ایرانی دیگری هم هست؟ من این هتل را بعد از تقریبا دو ماه جستجو در سایت booking و چک قیمت تکتک هتلها، فاصله آنها با ایستگاه اتوبوس و خواندن همه نظرات در مورد کیفیت صبحانه، تمیزی اتاقها و رفتار پرسنل انتخاب کرده بودم.
البته وقتی به آدرسی که در سایت گذاشته شده بود، رسیدم و از تاکسی پیاده شدم، تقریبا ده دقیقه دنبال تابلوی هتل میگشتم و بالاخره بین انبوهی از تابلوهای نصبشده بالای در ورودی یک ساختمان قدیمی شش طبقه با نمای آجری پیدایش کردم.
به همین دلیل واقعا انتظار اینکه کسی غیر از من از وجود این هتل در این نقطه از شهر خبر داشته باشد، نداشتم! آن هم ایرانی!
بعد از کمی دلدل کردن، تصمیم گرفتم سر میزشان بروم و از آنها در مورد مناطق دیدنی شهر و مراکز خرید سوال کنم. زن و شوهر جوانی بودند که گفتند در واقع ساکن ترکیه هستند و چند روزی برای سفر و استراحت به اینجا آمدهاند، ولی هنوز به جز خیابانهای اطراف هتل جایی را ندیدهاند.
کمی تعجب کردم، چون عصر روز قبل که به هتل رسیدم، بعد تحویل گرفتن اتاق چرخی در خیابانهای اطراف زده بودم و اصلا منطقه جذابی نبود. پیشنهاد دادم امروز باهم به دیدن مکانهای دیدنی برویم ولی تمایلی نشان ندادند.
وقتی باهم به سمت راهرو رفتیم، آقای قد بلند و لاغری که بخش زیادی از موهای جلوی سرش ریخته بود، از آسانسور بیرون آمد و به فارسی سلام داد و احوالپرسی کرد.
من که هنوز در شوک دیدن زوج ایرانی بودم، شوک دوم را هم دریافت کردم و یک لحظه به اینکه واقعا در بلگراد هستم، شک کردم. موقعیتم بیشتر شبیه اقامت در یک هتل در مشهد بود!
بعد از جدا شدن از زوج جوان از هتل بیرون رفتم تا به طور رسمی اولین روز سفرم را آغاز کنم. تقریبا شش ماه طول کشیده بود تا این شهر را به عنوان مقصد انتخاب کنم.
دقیقا از دی ماه سال ۹۶ که شب ساعت ۱۲ برای چندمین بار در حال خواندن کتاب مارکوپلوی منصور ضابطیان بودم و ناگهان تصمیم گرفتم تنها به خارج از کشور سفر کنم، تا اواخر تیر ماه سال ۹۷ که بالاخره بلیطم را به مقصد بلگراد خریدم.
از لحظهای که تصمیم جدی گرفتم به سفر بروم، مقصدم از پاریس به ایتالیا، از ایتالیا به روسیه، از روسیه به عمان و در نهایت از عمان به بلگراد تغییر کرد.
شاید فکر کنید دلیل این تغییر عدم توانایی من برای تصمیمگیری و انتخاب بود. واقعیت این است بالا رفتن قیمت دلار از ۳ تا ۱۵ هزار تومان در عرض شش ماه، مشکلات گرفتن ویزای شینگن به عنوان یک فرد مجرد و زیر سی سال و برگزاری جامجهانی ۲۰۱۸ در روسیه دلایل این تغییر بودند.
طبق برنامهای که در آن چند ماه برنامهریزی و جستجو در دفترچهام نوشته بودم، میخواستم روز اول به میدان جمهوری بروم.
میدانی که می دانستم مجسمه بزرگی از یک سرباز سوار بر اسب در میانه آن قرار دارد و بیشتر ساختمانهای قدیمی و موزهها در خیابانهای اطراف آن قرار داشتند.
چون سیم کارت نخریده بودم، نمی توانستم از اینترنت استفاده کنم، ولی یک اپلیکیشن نقشه آفلاین نصب کرده بودم که مسیر را نشانم بدهد.
شهر بلگراد به واسطه عبور دو رودخانه دانوب و ساوا از میانه آن، به دو بخش تقسیم شده است. من سمت چپ رودخانه ساکن بودم که بیشتر منطقه مسکونی بود و غالب جاذبههای توریستی و ساختمانهای قدیمی در منطقهای به نام کالمگدان سمت چپ رودخانه قرار داشتند.
طبق راهنمایی مسئول پذیرش سوار اتوبوس شماره ۸۷ شدم و بعد از حدود ۴۵ دقیقه به ایستگاه آخر سمت چپ رودخانه رسیدم. از اینجا به بعد باید کمی پیاده میرفتم تا به میدان جمهوری برسم.
بر اساس جهتی که در اپلیکیشن نشان میداد، شروع به راه رفتن کردم و حواسم به شارژ موبایلم نبود که به سرعت در حال کاهش بود و به پنج درصد رسید.
بیتجربگی در سفر کار دستم داد! نه پاور بانک همراه داشتم نه شارژر. گوشی خاموش شد و من بدون اینکه حتی بدانم کجا هستم، وسط خیابان ایستاده بودم.
تمام تابلوهای راهنمای شهر به زبان صربی بود و خیابانی که در آن بودم هم هیچ شباهتی به عکسهایی که قبلا دیده بودم، نداشت. اتفاق بدتر این بود که هیچ بنیبشری را پیدا نمیکردم که بتواند انگلیسی صحبت کند.
یکی از بدترین کابوسهایم در حال رخ دادن بود. به معنای واقعی کلمه گم شده بودم!
شروع کردم به ادامه مسیر به امید اینکه در نهایت به میدان جمهوری برسم. هرچه پیش میرفتم خیابانها کمعرضتر میشدند و کاملا مشخص بود به جای منطقه توریستی وارد منطقه مسکونی شدهام که چندان هم خوب و مناسب به نظر نمیآمد.
شاید به این فکر کنید چرا همان مسیری که آمده بودم را برنمیگشتم؟ چون چند بار تغییر مسیر داده بودم و نمیدانستم از کجا به آنجا رسیدهام!
البته اینکه گم شده بودم و اضطراب زیادی داشتم، دلیل نمیشد از مقابل مغازهها بدون توجه رد شوم! روز قبل که نگاهی به فروشگاههای اطراف هتل انداخته بودم، متوجه شده بودم خرید در اینجا چندان به صرفه نیست و وقتی دینار را به تومان تبدیل میکردم، مغزم سوت میکشید.
حین چرخزدن در خیابانهای ناآشنا ناگهان چشمم به شیشه یک مغازه لباسفروشی افتاد که نوشته بود قیمت همه لباسها دویست دینار است!
گمشدن، خستگی و استرس کلا از ذهنم پاک شد! وارد مغازه شدم و شروع کردم به گشتن بین رگالها و با کوهی از بلوز، پیراهن و شلوار وارد اتاق پرو شدم. نه تنها برای خودم، داشتم برای کل اقوام و دوستانم هم لباس انتخاب میکردم و از اینکه انقدر راحت توانستهام سوغاتی بخرم خوشحال بودم.
بعد از یک مدت طولانی بالاخره رضایت دادم و اتاق پرو را ترک کردم و با چند کیسه لباس از مغازه خارج شدم.
دقیقا لحظهای که پایم را در پیاده رو گذاشتم، مثل کارتون ایکیوسان صدای افتادن سکه را در مغزم شنیدم! چرا در این مغازه از هر لباس فقط یک عدد بود و سایزبندی و رنگبندی نداشت؟
جوابم همانجا بود! روی تابلوی مغازه که خیلی واضح نوشته بود «second hand!»
دوباره داخل مغازه برگشتم و با زحمت فراوان به خانم فروشنده که حتی یک کلمه انگلیسی متوجه نمیشد، فهماندم که من نمیدانستم لباسها دست دوم هستند و میخواهم پس بدهم. خوشبختانه متوجه شد، خندید و پولم را پس داد.
دوباره برگشتم سر عملیات جستوجوی مسیر!
بعد از حدود دو ساعت راه رفتن و گشتن دنبال کسی که انگلیسی متوجه شود، بالاخره یک خانم که صاحب دکه روزنامهفروشی بود، متوجه حرفم شد و با ترکیبی از انگلیسی و صربی و پانتومیم، گفت که دو خیابان بالاتر میتوانم سوار تراموا شوم و باید هشت ایستگاه در مسیر مخالف برگردم تا به میدان جمهوری برسم.
بعد پیاده شدن از ایستگاه، یک بار سوار خط اشتباه شدن و تغییر مسیر بعد از دو ایستگاه، سوار تراموا شدم. تراموا به قدری شلوغ بود که احساس کردم داخل یکی از واگنهای متروی تهران هستم.
منتظر بودم صدای یک فروشنده در حالی که با وسیلههای در دستش جمعیت را میشکافد و جلو میآید، بگوید خانمهای عزیز، خانمهای گل! لوازم آرایش اورجینال فقطوفقط ده دینار! ولی صدای حرف زدن مردمی که هیچ چیز هم از حرفهایشان نمیفهمیدم، من را از تهران به بلگراد بازگرداند.
بلاخره به میدان جمهوری رسیدم!
ساعت تقریبا ۵ بعد از ظهر بود، بیشتر از ۳ ساعت راه رفته بودم و حدود یک ساعت هم در تراموا یاد و خاطره واگنهای مترو در ساعت تعطیلی ادارات برایم زنده شده بود. حالا مقابل سرباز سوار بر اسب ایستاده بودم. میتوانستم احساس پیروزی را که در چشمان آن سرباز بود، کاملا حس کنم!
یکی از خیابانهای منتهی به میدان جمهوری، خیابان معروفی بود به اسم نزمیهایلووا.
خیابانی که وقتی وارد آن می شوید، احساس میکنید وارد فضای فیلمهای کلاسیک اروپایی شدهاید. ساختمانهایی با نماهای بازسازیشده به سبک معماری کلاسیک اروپای شرقی که طبقه پایین آنها میتوانید نمایندگی همه برندهای معروف دنیا را ببینید.
کف خیابان سنگفرش بود و آب نماهای کوچکی، هر چند متر وسط خیابان قرار گرفته بودند. کنار یکی از آب نماها، دو دختر حدود ۱۶-۱۷ ساله در حال اجرای موسیقی بودند. یکی ویلون میزد و دیگری ترانه معروف سلن دیون در فیلم تایتانیک را میخواند.
باورم نمیشد که بالاخره به مقصدم رسیده بودم. انگار مثل موبایلم ناگهان شارژ من هم تمام شد. نشستم روی زمین، کوله پشتیم را بغل کردم و زل زدم به دخترها و مردمی که با حالی خوش دور آن ها جمع شده بودند و موسیقی را زمزمه میکردند.
ناگفته نماند که به خاطر قرار گرفتن در محیط مغزم کمی غربزده شده بود و مکالمات درونیم به انگلیسی انجام میشد! در تمام آن لحظات، کسی در ذهنم تکرار میکرد you did it!
کابوسم به واقعیت تبدیل شد و گم شدم. در شرایطی بدتر از آنچه فکر میکردم، ولی گذشت، تمام شد و بالاخره رسیدم به جایی که دنبالش بودم.
صبح روز بعد وقتی برای خوردن صبحانه رفتم دوباره آن زوج ایرانی را دیدم، ولی فقط به سلام و احوالپرسی بسنده کردیم و من سر میز دیگری نشستم.
در حال خوردن ترکیبی از نیمرو، سوسیس، دو نوع شیرینی، شکلات صبحانه، هندوانه و قهوه بودم که همان آقای افغانستانی که دیروز دیده بودم همراه یک دختر جوان وارد سالن شد و مستقیم به طرف میز من آمدند.
بعد از سلام و احوالپرسی، گفت: «اسم من لطیف هست. این خانم هم نرگس جان هستند و دیشب از ایران اومدن. گفتم بیایم سر میز شما که احساس غریبی نکنه.»
نرگس شیرازی بود و گفت که با آقا لطیف از طریق یکی از دوستانش آشنا شده و تا به حال چندین سفر باهم رفتهاند. کمی صحبت کردیم و از من پرسیدند که دیروز کجا رفتم و چه کردم؟
من هم ماجرای گمشدن را تعریف کردم و گفتم امروز دوباره قصد دارم به میدان جمهوری بروم و قلعه بلگراد را ببینم. ابراز تمایل کردند که باهم برویم و من هم خوشحال از اینکه امروز مجبور نیستم به سلفی بسنده کنم، قبول کردم.
مثل دیروز سوار اتوبوس شدیم و این بار بدون گم شدن به میدان جمهوری رسیدیم. انتهای خیابان نزمیهایلووا، قلعه بلگراد قرار دارد. قلعه تاریخی بسیار بزرگی که قدمت آن به قرن دوم میلادی میرسد. این قلعه بالای تپهای بلند قرار گرفته که از بالای آن محل اتصال دو رود دانوب و ساوا به چشم میخورد.
تا عصر همراه آقا لطیف و نرگس در محوطه قلعه گشتیم و من تا توانستم عکس گرفتم. در یکی از خیابانهای اطراف قلعه، آقای دست فروشی با کلهای بدون مو و سبیلهایی که بیش از حد نرمال پرپشت بود، داشت بلوبری و یک نوع میوه دیگر که من تا آن زمان ندیده بودم، میفروخت.
به آن هیبت و تیپ اصلا نمیآمد که بلوبری بفروشد. حداقل باید در سینی مقابلش چند دست کلهوپاچه میگذاشت! از او خواستم که باهم عکس یادگاری بگیریم. گفت: «به شرطی که میوهها هم در عکس باشند! تا کنارش ایستادم یک آقای غریبه دیگر هم دواندوان کنارمان آمد و خیلی شیک یک عکس سه نفری یهویی گرفتیم.
با نجمه و آقا لطیف تصمیم گرفتیم انتهای روز را روی رودخانه بگذرانیم. نزدیک غروب آفتاب سوار یک قایق تفریحی چوبی شدیم که پر بود از توریستهای اروپایی و آمریکایی. همه یا گروهی بودند یا زوجهایی که خیلی عاشقانه به غروب آفتاب خیره شده بودند. کنار من خانم و آقای میانسالی نشسته بودند و در سکوت به زیبایی غروب آفتاب نگاه میکردند.
از آن جایی که کلا عادت به ساکت ماندن ندارم، بدون هیچ مقدمهای از آقای بغل دستی پرسیدم where I you from?
هنوز میتوانم آن چند ثانیه مکث از سر تعجب و نگاه عجیبش به خودم را به وضوح به یاد بیاورم. وقتی گفت: «ایسلند!»
یک آها گفتم و دوباره به روبهرو نگاه کردم. سوال دیگری به ذهنم نرسید! چند دقیقه بعد خانم از من پرسید and you?
وقتی گفتم ایران، هر دو با تعجب تکرار کردند Iran? How? و من هم جواب دادم with airplane!
بعد از چند ثانیه معذبکننده دیگر از جایشان بلند شدند و به طرف دیگر قایق رفتند، ولی نفهمیدم چرا!!
شب برای برگشت به هتل باید دوباره سوار اتوبوس میشدیم. ایستگاه اتوبوس اول خط بود و اگر شانس میآوردیم و زود سوار میشدیم، صندلی گیرمان میآمد وگرنه باید حدود یک ساعت سرپا میایستادیم.
تا درهای اتوبوس باز شد، من از یک در و نرگس از در دیگر داخل اتوبوس شدیم. من با ناامیدی داشتم به صندلیهای پرشده نگاه میکردم که شنیدم یکی از ته اتوبوس داد میزند: «نوشییییین!»
بله…نرگس به سبک کاملا ایرانی روی دوتا صندلی خوابیده بود و برایم جا گرفته بود. ما که متوجه فحشهایی که به زبان صربی میدادند، نمیشدیم و مهم این بود که صندلی داشتیم!
وقتی به هتل رسیدیم، آقا لطیف پیشنهاد داد که برای نوشیدن چای به اتاق آنها بروم. من هم با کمال میل قبول کردم و بعد از تعویض لباس مقداری از انبوه ساقه طلایی و آجیلهایی که از ایران با خودم آورده بودم، برداشتم و به اتاق همسایه رفتم.
در تراس اتاق آقا لطیف و نرگس نشستیم و در حالی که به پیشنهاد نرگس ترکیب چای میوهای و شیر را امتحان میکردم، آقا لطیف برایمان چندتا از شعرهایش را خواند.
طول روز که باهم بودیم، برایم تعریف کرده بود که شاعر است و به دلیل شعرهای سیاسی که گفته از افغانستان فرار کرده و به اتریش پناهده شده است.
روز سوم قرار شد من و نرگس دوتایی به گشتوگذار برویم. آقا لطیف گفت روز قبل خیلی خسته شده و میخواهد در هتل بماند و استراحت کند.
ادامه روز با نجمه به هر مکان دیدنی که میتوانستیم رفتیم. از کلیسای سنت ساوا شروع کردیم که یک ساختمان سفید رنگ و عظیم بود و تمام سقف و دیوارههای داخلی آن با نقاشیهای ظریف و خیلی زیبا پوشانده شده بود.
با اینکه آن روز چند کلیسای معروف دیگر هم رفتیم، ولی هیچ کدام عظمت و شکوه سنت ساوا را نداشتند. با کلی زحمت و جستوجو موزه نیکولا تسلا را پیدا کردیم. این موزه شاید برای همه جذاب نباشد، ولی بهتر است بدانید بسیاری از اختراعات تسلا توسط دانشمندان دیگر از جمله ادیسون دزدیده شد و مدتها بعد از مرگش ثابت شد که مخترع اصلی رادیو تسلا بوده است.
روز سوم و در واقع روز آخر سفر من هم تمام شد.
بلیط بازگشتم برای ظهر روز بعد بود. صبح با عجله به هایپرمارکتی که نزدیک هتل بود، رفتم تا به عنوان سوغات چند بسته شکلات صبحانه بخرم.
وقتی برگشتم دیدم آقا لطیف در لابی هتل منتظر است تا من را به فرودگاه برساند. سالم و سلامت به فرودگاه رسیدم و بعد از خداحافظی با دوستانم به تهران برگشتم.