این اثر توسط یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
سفرنامه آمازون
فضای کلاس بیحال است و رخوت در آن موج میزند. بیشتر بچهها خمیازه میکشند، شاید هم حق دارند که ساعت ۷ صبح است و کلاغها هم هنوز صبحانهشان را نخوردهاند. من اما بیتابانه منتظر دکتر اسدی هستم که بیاید و کلاس درس تنوع زیستی را شروع کند. موضوع درس امروز جنگلهای بارانی و به صورت خاص قصه رودخانه و جنگلهای آمازون است. کلاسهای اینچنینی را هیچگاه شبیه به یک کلاس درس ندیدهام، بیشتر به یک روایت میماند یا یک مستند جذاب که میتوانم لحظاتش را در ذهنم تصویرسازی کنم و از آن لذت ببرم، حتی بعضی مواقع هم که در مورد تخریب جنگلها و بیچارگی محیطزیستیها صحبت میشود اشک میریزم.
قصه امروز، روایت ناشنیده و جذاب پوشش گیاهی و جانوری، همچنین آبوهوا و طبیعت آمازون است. استاد میگوید ریشههای تنومند درختان که با برگها پوشیده شده است، زمین جنگلهای آمازون را تشکیل میدهند. مساحتش حدود هفت میلیون کیلومتر مربع است یعنی چهار برابر مساحت ایران. رودخانه نگرو از کف جنگل سرچشمه گرفته و به رود آمازون میرسد ولی باهم ترکیب نمیشوند و با دو رنگ متفاوت در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند، درست شبیه به مرز میان پاکی و پلیدی. طول رودخانه آمازون نزدیک به شش هزار کیلومتر است با دبی ۲۱۰ هزار مترمکعب. تنوع گونههای جانوری و گیاهی بینظیر است و تصور وجود دو و نیم میلیون گونه از حشرات در آن، حیرتآور است. دیدن آمازون شگفتانگیز آن هم برای من ۱۹ ساله اما یک رویای دستنیافتنی است، پس آسانترین راه را انتخاب کرده، چشمهایم را میبندم، در عالم خیال به روی ریشه درختان قدم میزنم، به تنه آنها دست میکشم و صدای جنگل در گوشم میپیچد.
آب رودخانه روی صورتم میپاشد و ناگهان از زمان گذشته به زمان حال پرتاب میشوم. اطرافم را خوب نگاه میکنم، به بدنه قایق دست میکشم و دستم را داخل آب میزنم تا مطمئن شوم خواب نمیبینم. در یک قایق موتوری هستم روی رودخانه آمازون و به سمت جنگلهای تونل مانند آن در حرکتم. ۱۸ سال گذشته و حالا من اینجا هستم. رویا به واقعیت تبدیل شده و من تصوراتم را زندگی میکنم اما این بار خیلی واقعی تر و هزاران برابر جذاب تر. به مرز بین رودخانه های نگرو و آمازون خیره میشوم، با اینکه دلیل علمی ترکیب نشدن این آبها با یکدیگر را میدانم، باز هم این صحنه برایم شبیه سحر و جادو است.
از دور اقامتگاهی رویایی بر روی رودخانه دیده میشود، قایق سرعتش را کم میکند و در کنار اسکله چوبی اقامتگاه پهلو میگیرد، به محض ورودم یک خانم مهربان برزیلی نوشیدنی مخصوص آمازون را به دستم میدهد و من با یک نفس همه آن را مینوشم بلکه نفسم که به خاطر دیدن این طبیعت بند آمده سرجایش برگردد.
تا چشم کار میکند فقط جنگل، سبزی و آب. اینجا در آمازون انگار زمان متوقف شده است، بکر و دور از هیاهوی آدمهاست، به ندرت بومیان منطقه را میبینم که به دور از زرقوبرق تقلبی شهر، در آرامش و بیقیدی زندگی میکنند. حس میکنم به گذشته سفر کردهام و زمین زیرپایم متعلق به صدها سال پیش است.
من هیجان دارم که زودتر روی رودخانه برویم، مثل همان زمان که اولین نفر سر کلاس حاضر میشدم، اولین نفر نوک قایق جا خوش میکنم که خدای نکرده کسی جایم را نگیرد. رود آمازون در لابهلای جنگلها، مثل رگهای بدن انسان منشعب شده است. تعجب میکنم چطور قایقران راهش را گم نمیکند. هرچند بد هم نیست اینجا وسط جنگلهای آمازون گم شوم و دیگر پیدایم نکنند. بالای هر درختی موجودی در حال استراحت است، یا تنبل میبینیم یا ایگوانا. موجودات اینجا هم مثل آدمهایش آرامند و دوستداشتنی.
بیشتر از هرچیزی در اینجا، آبوهوا را دوست دارم، یک لحظه آفتابی و آرام و در کمتر از لحظهای وحشی با ابرهای سیاه. نزدیک غروب باران شروع به باریدن میکند، گویا هیچگاه قطع نخواهد شد. آرزوی دیدن غروب رودخانه آمازون را در سر داشتم و حالا باران به خورشید امان نمیدهد تا خودنمایی کند. همه چیز در یک لحظه اتفاق میافتد، در یک چشم بر هم زدن باران قطع میشود و ناگهان آسمان رودخانه آمازون، به رنگ سرخ رو به رویم ظاهر میگردد. زبانم بند میآید و فقط خیره میشوم به زیبایی آسمان شرابی، رودخانه لاجوردی و جنگلهای سیاه که گویی همه در این زمان رنگ عوض کردهاند. انگار باران همه افکار و انرژیهای کهنه را شسته و زندگی دوباره را جاری کرده است.
روز موعود فرا میرسد، امروز قایق جایی نزدیک جنگل توقف خواهد کرد و ما مسیری را میان درختان پیادهروی میکنیم. همان درختانی که قبلا جایی در ذهنم لمسشان کرده بودم، اما اینبار دستم نیز به ذهنم کمک خواهد کرد.
با اولین قدم روی زمین، حس آن را دارم که انگار وارد یک مکان مقدس شدهام شبیه مسجد یا کنیسه. همه چیز به نظرم عجیب است، برگها اول از همه توجهم را به خود جلب میکنند. زیادی بزرگ هستند و در هم گرهخورده. نور خورشید که از لابهلای برگها به سختی نفوذ میکند، به نیزههای تیز میماند که به کف جنگل برخورد میکنند. لانه موریانهها، حشرات بزرگ، تنبلها و ایگوانا، همه بر زیبایی جنگل افزوده است. دلم میخواهد یادگاری از اینجا داشته باشم. پوست تنه یک درخت را آرام از روی زمین برمیدارم و داخل جیبم میگذارم و حالا انگار آمازون برای من است.
زیرپایم را نگاه میکنم، پایم روی ریشههای درختان است. به ناگاه یاد حرفهای دکتر اسدی میافتم. زمان در این کره خاکی بازی عجیبی دارد. او دیگر نیست که ببیند من به خاطر جذابیت گفتار و عشق او به آموزش، به این نقطه از جهان جذب شدهام اما من او را هم با خودم به اینجا آوردهام.
نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد. یکجا ثابت میایستم و به دور خود میچرخم، مثل اینکه آمازون را طواف میکنم، خوب و دقیق به جزییات نگاه میکنم، هیچ چیز نباید از قلم بیافتد. زمانی هست که در آن دیگر هیچ چیز به این شکل نخواهد بود، من میخواهم آن را در ذهن خود زنده نگاه دارم و این یعنی تا ابد زنده میماند و به جاودانگی میرسد.
پینوشت: عکس اول تزئینی و سایر عکسها توسط شرکتکننده ارسال شده است.