1001 1

سفرنامه آبادان: آغوش گرم آبادان

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابامنتشر شده است.

حدود ۲ سال بود که ‌به‌خاطر کرونا سفر نرفته بودیم. من مدام از رویاهایم دورتر و دورتر می‌شدم؛ چون سفر بخشی از زندگیم بود. حالا مدت‌ها بود که از آن دور بودم.

اما بالاخره عید ۱۴۰۱ آمد. همراه خانواده، برای سفر به جنوب برنامه‌ریزی کردیم. در پوست خود نمی‌گنجیدم. صبح روز دوم فروردین راهی جاده‌ای شدیم که ما را به جنوب کشور می‌رساند؛ به شوش، اهالی خون‌گرم جنوب؛ به شوشتر و سازه‌های آبیش و به اهواز، به رود کارون و شهر مبارزه و مردانگی!

و بعد از آن… وارد شهر عشق شدیم؛ آبادان!

قرار بود بعد از ۲ روز اقامت در اهواز که آخرین مقصدمان بود، به تهران برگردیم. نمی‌دانم چه چیزی به دلم افتاده بود که این همه راه آمده‌ایم، چرا به آبادان نرویم!

نمی‌دانم چرا ولی مدام از تعریف‌های جناب‌خان تحریک می‌شدم که بالاخره یک روز حتما باید به آبادان بروم! برای همین سفرمان بیشتر از چند روز شد.

از شهر و جاهای دیدنی آبادان فقط در حد تعریف‌های پدرم و جناب‌خان شناخت داشتم. مثلا این‌ که مردم آبادان مغرور هستند و عاشق فوتبال. این‌ که یک تیم صنعت نفت آبادان است و برزیل ایران. این که جنگ چه بلاهایی سر مردم آبادان آورد و چه مقاومت‌هایی که مردمش در برابر نیروهای عراقی از خودشان نشان دادند و…فقط همین!

حدود ظهر به آبادان رسیدیم. با سختی سوییتی میان یکی از نخلستان‌های حومه‌ آبادان پیدا کردیم. در مجتمعی به نام «باغ طالبی» در روستای «مغیطیه» و همسایگی رود بهمن‌شیر!

نخلستانی که شکوهش وصف‌ناپذیر بود. هرجا را در راه سوییتمان نگاه می‌کردیم، فقط نخل‌های سرحال بودند که به ما خوش‌آمد می‌گفتند.

وقتی اتاقمان را تحویل گرفتیم، با این‌که حسابی خسته بودیم، از همان روز گشت‌وگذارمان را به شهر آبادان شروع کردیم. حوالی بعد از ظهر بود که به مرکز‌ شهر رسیدیم. در همان‌جا در یک پارکینگ ماشین را پارک کردیم.

اولین برخوردمان با یک آبادانی سرحال، رو‌به‌رو شدن با مسئول پارکینگ بود؛ پسری تقریبا چاق با تی‌شرت قرمز و اصالتا آبادانی!

پرسیدیم: «سلام، می‌دونی مسجد رنگونی‌ها کجاست؟»

– اون‌طرف!

– یه فلافلی خوب هم سراغ داری؟

– آره…اون ‌طرف.

– بازار ته‌‌لنجی‌ها کجاست؟

– همون‌جا…اون‌طرف.

– خب…اروندرود کجاست؟

– اونم اون‌طرف!

دیگر خودش هم خنده‌اش گرفته‌بود. گفت: «هرچی شما بگین من می‌گم اون‌طرف!»

مدام با انگشت اشاره‌اش طرف چپ شهر را نشانمان می‌داد.

پدرم با خنده پرسید: «مگه می‌شه همه چی سمت چپ شهر باشه؟»

پسر دوباره گفت: «ها… بله! همه‌چی اون‌طرف!»

آقایی که او هم مسافر بود و گفت‌و‌گوی ما را می‌شنید، پرید وسط حرف ما و گفت: «آهای پسر! خودت کجایی؟»

پسر نیشش باز شد و قشنگ‌تر از قبل خندید و گفت:« ها وُلِک! مایوم اون طرف!»

اول سراغ مسجد رنگونی‌ها رفتیم؛ مسجدی که زمانی عبادتگاه کارگران مسلمان هندی پالایشگاه آبادان بود. یکی از ساده‌ترین و کوچکترین مساجدی که تابه‌حال دیده بودم و شاید همین ویژگی، آن را خاص کرده بود؛ و البته دیوارهای آبی و سبز مسجد باعث می‌شد چنین اسمی واقعا شایسته‌اش بشود.

بعد از تماشای مسجد، به طرف ساحل رفتیم؛ بعد یادمان آمد که ناهار نخورده‌ایم.

قلیه‌ماهی با طعمی تند و بی‌نظیر، اولین تجربه‌ برخورد ما با یک غذای اصیل آبادانی بود؛ برنج، ماهی جنوب و کلی فلفل! در حالی که ماهی می‌خوردیم مدام نوشابه پشت سر هم می‌خوردیم. در این فکر بودم که با این اوضاع ما هند هم نمی توانیم برویم.

نزدیک غروب بود که به قایق‌های لنج‌ دم ساحل اروندرود رسیدیم. ظاهرا ورودمان به آن‌جا غیرقانونی بود، اما در آن‌جا باز بود.

مردم هم از در عبور می‌کردند و درون لنج‌های پهلو گرفته قدم می‌زدند و عکس می‌گرفتند. کسی هم کاری به کارمان نداشت . همگی روی عرشه‌های باریک لنج نشستیم تا غروب دیدنی خورشید را تماشا کنیم؛ خورشیدی که برای اولین بار دلم نمی‌خواست پایین برود تا همان‌طور ما را در شکوهش غرق کند.

در همان خطی که خورشید آرام‌آرام غروب می‌کرد، ما مرز کشور عراق را می‌دیدیم. برای منی که تا‌به‌حال هیچ کشوری‌ را از نزدیک ندیده بودم، دیدن کشوری از مسافتی که مرزش کاملا قابل دیدن بود، برایم بسیار هیجان‌انگیز بود.

در آن لحظات، مدام خودم را یک ملوان تصور می‌کردم و از سرک کشیدن به همه جای لنج لذت می‌بردم: کابین ملوان، لنگر‌های بزرگ، سرویس بهداشتی نمایان انتهای لنج، دکل دیدبانی و… .

اطمینان دارم که آن غروب و آن قایق‌ها ، یکی از بهترین صحنه‌هایی بود که ونگوگ می‌توانست از آن یک اثر بی‌نظیر خلق کند!

بالاخره خورشید کاملا خودش را از دید ما پنهان کرد. ما هم لنج‌های بی‌ناخدا را ترک کردیم. بین راه سرباز‌هایی را دیدیم که انگار می‌دانستند ما کاری غیرقانونی انجام دادیم؛ اما نمی‌خواستند چیزی به روی خودشان بیاورند و زودتر بیرونمان کردند، بدون هیچ حرفی!

در راه بین ساحل اروندرود و بازار امید و سرزندگی را در تمام در و دیوارهای شهر می‌شد دید…روی یکی از دیوارها شعری نوشته شده بود: «ول کن جهان را قهوه‌ات یخ کرد!»

در راهمان ، درِ یکی از خانه‌ها باز بود و توی حیاط، کلی آدم بود ، از جمله سربازها و مردم بومی‌شان و… آهنگ شاد آبادانی گذاشته بودند و چنان با شور و شوق میرقصیدند که دلت می‌خواست تا اخر فقط آنها را تماشا کنی و البته به آنها ملحق بشوی!

از بازار ماهی‌فروشان آبادان هم گذشتیم؛ با اینکه بوی ماهی داشت همه‌ ما را خفه می‌کرد. دلم را به دریا زدم و وارد بازار بزرگ ماهی‌فروش‌ها شدم؛ بازاری که آواز ماهی‌گیرها همه‌جا پیچیده بود: «ماشالا آبادان…ماشالا ماهی»

از چهره‌ ماهیگیرها هم می‌شد تشخیص داد که بسیار خسته‌اند؛ اما چه چیزی آن‌ها را تا این موقع عصر، سرحال نگه داشته بود؟ این سوال را باید از خودشان می‌پرسیدم!

بعد از بازار ماهی‌فروش‌ها، از بازار ته‌لنجی‌ها سردرآوردیم؛ در آن‌جا هرچه می‌خواستی، می‌توانستی پیدا کنی. بازاری که فروشنده‌ها با صبر و حوصله برایت هرچیزی را توضیح می‌دادند.

بعدا فهمیدیم که در اینجا هر ملوانی اجازه دارد بعد از یک سفر طولانی دریایی، کمی جنس خارجی، بدون پرداخت حق گمرک، همراه خود به این‌طرف آب بیاورد. ملوان‌ها هم معمولا از این فرصت استفاده می‌کردند و اجناسشان را در مغازه‌های این بازار می‌فروختند.

چیزی که در این بازار بیش‌تر به چشم می‌آمد، شکلات‌ها و خوراکی‌های رنگارنگی بود که مردم هم برای خریدشان سر و دست می‌شکاندند.

توی صف پرداخت یکی از مغازه‌ها ایستاده بودیم که جلوی صف، «علیرضا منصوریان» را هم دیدیم؛ منصوریان استقلالی که آن روزها، سرمربی تیم فوتبال صنعت نفت آبادان بود. با اینکه پرسپولیسی بودم، اما با خودم گفتم بالاخره فوتبالیست فوتبالیسته! و منی که عاشق فوتبال بودم با او عکس یادگاری انداختم.

دیروقت شده بود. می‌خواستیم یک فلافل به دل بزنیم تا خستگی‌مان در برود . در آن زمان همه‌ مغازه‌ها داشتند می‌بستند.

مطمئن باشید که اگر در آبادان حتی نصفه‌شب‌ها هم گرسنه شوید، می‌توانید چند مغازه‌ فلافلی پیدا کنید. مغازه‌ای که گروهی از مردم دورش جمع شده‌اند و دارند کلی سس تند توی ساندویچشان خالی می‌کنند و عین خیالشان هم نیست که ساعت چند است!

آخر شب وقتی از پارکینگ خارج شدیم، از کنار لوله‌های قد بلندی گذشتیم که آتشی فروزان، از بالایشان، جانانه شعله‌ور بود. پالایشگاه‌هایی که مطمئنم همه دردهای این شهر را دیده‌اند، دردی که پشت همه لبخند‌های مردم پنهان شده‌ است

سفرمان به آبادان فقط یک روز بود، اما انگار به اندازه‌ صد روز از سفرم لذت بردم. هنوزم برایم کم بود، دلم می‌خواست بیشتر بمانم تا فقط مردم را که عشق مجانی بهت می‌دادند، نگاه کنم. عشقی پاک و بی‌پایان.

حالا چند ماه از آن سفر گذشته است. من مشغول تماشای تلویزیون هستم که ناگهان مجری شبکه‌ خبر، با صدای پر از غمش می‌گوید: «ساختمان متروپل، بنایی هجده طبقه در خیابان امیری، یک خیابان بالاتر از بازار ته‌لنجی‌ها، ناگهان آوار شد و بر سر مردم آبادان ریخت.»

نتوانستم تحمل کنم و سریع شبکه‌ را عوض کردم. آخر چرا ؟ چرا آبادان؟ اما حین این فکرها می‌دانستم مردم آبادان با روحیه‌ قوی فراتر از این حرف‌ها هستند و مچ هر مشکلی را روی زمین می‌خوابانند و با آن کنار می‌آیند، مثل هردفعه…مطمئنم.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

6 دیدگاه

  1. صادق می‌گوید

    عالی بود خیلی متن قشنگی بود

  2. شهلا فراهانی می‌گوید

    من یک شهروند آبادانی ولی زجری اینجامیکشم اصلا آب و هوا مهم نیست اصلا این شهر مدیران نمایندگان بی لیاقت دارد بخداقبل از سازمان منطقه آزاد این شهر اینقدر قشنگ بود که من طاقت دور بودن ازش نداشتم اما بعدازاین سازمان منطقه آزاد ازاین شهر بدم امده حالا حساب کنید این سازمان چه کرده بااین شهر دل مردم خون کرده دولت باید کمک مردم آبادان خرمشهر کنه کارمندان بیسوادش اخراج و مثل مردم درگیر بیکاری و فقر بشن تا یاد بگیرند که کار مردم انجام دهند بازرسی این سازمان هیچ کاری نمیکنه

  3. شهلا فراهانی می‌گوید

    آبادان باوجود سازمان منطقه آزاد یک مخروبه متروپل آبادان خراب نکرد سازمان منطقه آزاد خرابش کرد اگه دولت این سازمان منحل کنه و ساختمانش هتل کنه برای مسافرین بهترین کار ممکن برا این دو شهر کرده

  4. محمد حسین می‌گوید

    سلام من آبادانی هستم میخوام بهت یه چندتا چیز جالب درباره آبادان بگم…
    ۱ آبادان قبرستون مسیحی ها هم داره
    ۲ هرکی توی پتروشیمی آبادان کار بکنه بهش یک خونه ای میدن بهش که تو یک شهرک که اون شهرک ها ساخته دست انگلیسی ها هستن و معماری انگلیسی ها توشون به کار رفته
    ۳ کل آبادان به دست انگلیسی ها ساخته شده
    ۴ ابادان استادیوم هم داره

  5. کیارش می‌گوید

    زنده باد آبادان و زنده باد خوزستان که نون این کشور درمیاره اما هیچی به خودش نمیرسه

  6. احمد می‌گوید

    یه بار اومدی آبادان لاف زدی متروپل ۱۸طبقه آخه راستش ۱۰طبقه بود 😜👍