این اثر را نیکتا خرامان برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
کولههایمان را وزن کردیم و سوار ماشین شدیم. ساعت ۴:۳۰ صبح از محلهی سهروردی تهران که هیچ شبیه روزهای پر سروصدایش نیست، راه افتادیم. دلهایمان شبیه گرگومیش دم صبح بود. همزمان امید و ترس در وجودمان وول میخورد.
امید به تجربههایی جدید و ترس از اتفاقات پیشبینینشده طبیعت.
ما، هشت نفر دوست بودیم که اکثرمان اولین سفر کمپی را تجربه میکردیم. البته، یک نفرمان حرفهای و بلد راه بود. شاید کمی دیوانگی باشد، اما شوق سفر خواب را از ما دزدیده بود.
اتفاقات عجیب از همین ابتدای مسیر بهمان سلام کردند. فکر میکنید بین آن همه وسیله چه چیزی را فراموش کرده باشیم خوب است؟ نمک!
نه مغازهای باز بود و نه کسی نمک اضافی در جیبش پیدا میشد. ناگهان یک اتوبوس از بالای جاده به ما چشمک زد. شاید آخرین شانس ما برای یافتن نمک بود. او خودش بود. فرشته نمک.
از قضا دوست آقای راننده هم درآمد و کلی با هم خوشوبش کردند. نمکدان را که در دست گرفتیم، شبیه کاپ قهرمانی آن را بالای سرمان بردیم و جیغ کشیدیم.
به روستای گرمابدر فشم رسیدیم. نقطهای که آغاز سفرمان بود. آقای راننده تا آنجا که ماشین زورش میرسید، ما را بالا برد. دیگر باید پیاده میشدیم. پس در جوار آقای راننده عدسی صبحانه را خوردیم و راه افتادیم.
چند قدمی نرفته بودیم که کوله من و یکی دیگر از دوستانم ناسازگاری را شروع کرد. احساس کردم باید تا دیر نشده برگردم و از بازی انصراف بدهم، اما صدایی قویتر به پاهایم نیرو میداد و قلبم را مطمئن میکرد که صبرکن، تازه اول راه و اول تجربه است. مگر روزها برای این سفر برنامه نچیدی و خانواده را با هزار زحمت راضی نکردی؟
دوستم که بیشتر تجربه داشت، کوله را برایم سفت و محکم کرد. نگم برایتان که چقدر دنیا زیباتر شد! کوله همچنان سنگین و سخت بود، اما دردی که امانم را بریده بود، از روی دوشم برداشته شد.
امان از آن یکی کوله! آن کوله تا انتهای مسیر وبال گردنمان شد و آناتومی هیچیک از ما را دوست نداشت. بچهها نوبتی کوله را به دوش کشیدند و اولین بارقههای دوستی در سفر پیدا شد.
مسیرمان از گرمابدر شروع شد. نقطه پایانی آن پلور بود، پس به سمت غرب منطقه حافظتشده لار پیش رفتیم. اصطلاحی که برای این مسیر میگویند «خاتون بارگاه به پلور» است.
زیبایی از هر طرف ما را احاطه کرده بود. نمیدانستم جلو را ببینم یا پشت سرم را. چپ یا راست. ترکیب دشت، آسمان آبی با ابرهای سفید تپل و کوههایی باشکوه. دشت پر بود از گلهایی زرد که نامش را نمیدانم. گلهایی وحشی که شاید کمتر کسی نامشان را بداند. بنفش، زرد، ارغوانی و… .
هرجای مسیر که خسته میشدیم، مینشستیم و نفسی تازه میکردیم. تمام مسیر را میرفتم تا آن خستگی دلپذیر و درد لذتبخش را با آن چند دقیقه استراحت از تنم بیرون کنم.
مطمئنم که اگر با ماشین آن مسیر را میرفتم، نه آنقدر چیزهای شگفتانگیز کوچک میدیدم و نه درازکشیدن زیر آسمان آنقدر لذتبخش بود.
باد بهاری صورتت را نوازش میکرد و صدای زنگوله گله در گوشهایت میپیچید. دشت لار پر است از گلههای گوسفند. گاهی شبیه نقطههای سفید و سیاه در پهنه سبز دشت و گاهی کنار شما قدم میزنند.
چند کلیومتری راه رفتیم. حوالی ساعت ۱۲ ظهر زیر یک درخت که در دشت کمتر دیده میشود، بساطمان را پهن کردیم تا استراحت کنیم و ناهار بخوریم. در پاییندستمان گله گوسفند بود و در تپه پشت سرمان یک اسب قهوهای زیبا که یالهایش در باد تکان میخورد.
کمی آن طرفتر رودخانهای خنک جاری است. یکییکی رفتیم و کمی آب به دست و صورتمان زدیم و دوباره تازه شدیم. فقط یک مشکل اساسی وجود داشت که از قبل سفر هم ذهنم را درگیر کرده بود؛ دستشویی!
واقعا شما بگویید باوجود این همه پیشرفت و وسایل ریز و جزیی برای طبیعتگردی یک دستشویی قابلحمل نباید اختراع میشد؟ چارهای نبود و باید عادت میکردم، هرچند دوستش نداشتم. البته،شاید هم کمی لوس به نظر برسد.
وسایل ناهار را چیدیم، کتلتهایمان را لای نان گذاشتیم و هرچند دقیقه یکبار از زیبایی طبیعت و عظمت آن آه کشیدیم. حالا کمی انرژی گرفته بودیم، اما مگر میشود در طبیعت باشی و زیر آسمان و باد بهاری دراز نکشی و چرتی نزنی؟
اما از آنجا که طبیعت همیشه غافلگیرت میکند، خورشید دوید پشت ابر و بادی شدید و سرد ما را با خود خواهد برد. لباسهای گرممان را پوشیدیم و مچاله شدیم تا کمی بیآساییم.
از آنجا که بخشی از مسیر را با ماشین آمده بودیم و از برنامه اصلی جلوتر بودیم، خیالمان راحت بود و حوالی ۴ بعدازظهر دوباره راه افتادیم.
کمی جلوتر قرار بود از تنگه پرآبی بگذریم و ترس سردشدن هوا به جانمان افتاده بود، اما به موقع رسیدیم. دورتادورمان را صخرههای سنگی با لایههای رنگارنگ رسوبی پوشانده بود و صدای آب ما را به هیجان آورده بود.
صندلهایمان را پوشیدیم و یکییکی وارد آب شدیم. انگار پاهایمان را داخل فریزر کرده بودیم. پوستمان قرمز و بیحس شده بود و آفتاب هم یاریمان نمیکرد.
بعد از عبور از تنگه با شلوارهایی که تا زانو خیس شده بود و راهرفتن را کمی مشکل میکرد، ادامه دادیم.
آهنگ خواندیم تا گرم شویم و خیسی را کمتر احساس کنیم. ساعت حوالی شش عصر بود و باید با سرعت بیشتری ادامه میدادیم تا قبل از تاریکی هوا کمپ بزنیم. صبح تا عصر این سفر برایم شبیه دو روز گذشته بود، نه یک صبح تا عصر.
فکر میکنم طول زمان بستگی به کیفیت و چگونگی گذران آن داشته باشد. کیفیت آن لحظات برایم بالا بود و زمان آرام میگذشت تا بتوانم زیباییها و ناشناختهها را در خاطرم بسپارم و احساسشان کنم.
حوالی ساعت هفت به رودخانهای رسیدیم که باید از آن عبور میکردیم. از بیرون که نگاهش میکردی، آنقدر سریع و قدرتمند به نظر نمیآمد. بلد راهمان عبور کرد و کولهاش را گذاشت تا به کمکمان بیاید.
دو نفر دیگر از بچهها یکدیگر را سفت چسبیدند و عبور کردند. ما خیره به آنها سکوت کرده بودیم و آماده هر اتفاقی بودیم تا نجاتشان دهیم.
نفر بعد من بودم. باتوم را محکم در آب کوبیدم و اولین قدم را برداشتم. باورم نمیشد! چرا از دور آنقدر سخت نبود؟ از یک طرف، نمیخواستم تسلیم شوم و از طرفی هم واقعا ترسیده بودم. سرمای آب هم طاقتم را طاق کرده بود.
آب داشت من را با خودش میبرد و کمک هرکس دیگری میتوانست برای هر دویمان خطرناک باشد. با هرقدم نفسم حبس میشد. بعد از دو سه قدم دیگر نتوانستم. نمیخواستم سفر زندگی و دشت لار را همینجا تمام کنم و بقیه را به دردسر بیندازم، پس برگشتم.
یکی از چوپانهای آن حوالی که تلاشهای ما را دیده بود، مسیر آسانتر را که کمی جلوتر بود، نشانمان داد. بالاخره به سلامت از این رود هم گذشتیم .سپس کنار تخته سنگی نشستیم و خستگی و استرسهایمان را به طبیعت سپردیم.
توان همگی کم شده بود و فقط به یک سقف نیاز داشتیم تا کمی استراحت کنیم. حوالی عصر بود و خورشید پشت سرمان غروب میکرد. دلم میخواست به پشت راه بروم تا آسمان جادویی و چند رنگ را تماشا کنم.
شب شده بود. طبق گفته اپلیکیشن موبایل ۲۶۰۰۰ قدم و حدودا ۱۹ کیلومتر راه رفته بودیم. برخلاف تصوری که داشتیم و آنچه که در گذشته شنیده بودیم، در این سه ماه مجوزی برای ورود به دشت لار که یک منطقه حفاظتشده است، نیست و چراغهای روشن کمپها از دور سوسو میزد.
ترکیب سرما، درد بدن و خستگی، تاریکی، خیسی، خشکی پوست توان ما را کم کرده بود. پس در اولین جای ممکن چادر زدیم.
حوالی ساعت ۹:۳۰ یا شاید هم ۱۰ بود که معمای چادر حل شد و داخلش رفتیم. در آن لحظه، معنا و اهمیت سرپناه برایم روشنتر شد. هشت نفری در چادر شش نفره جمع شدیم و شام خوردیم.
البته چند دقیقهای را صرف این کردیم که شام بخوریم یا از خستگی غش کنیم که شام برنده شد. من که در روزهای گرم تابستان هم گاهی سردم میشود و نقش پدر خانواده را بازی میکنم، تمام لباسهایی که آورده بودم را پوشیدم.
دوتا جوراب، دوتا شلوار و بینهایت آستین بلند و پشمی، به همراه کاپشن و کلاه. بعد هم شبیه یک جنین خودم را در کیسه خواب جمع کردم و خوابیدم. این را بگویم که چقدر برای دیدن آسمان شب ذوق داشتم، اما خستگی اجازه نداد و در دلم آن را برای فردا شب نگه داشتم که طبیعت بهمان اجازه نداد.
۱۳ خرداد۱۴۰۱:
حوالی ساعت هشت با صدای گلهای که از کنار چادرمان میگذشت، بیدار شدم. آنقدر نزدیک بودند که احساس میکردم الان است که زیر دستوپای گوسفندها له شوم! از طرفی، دلم میخواست هر صبح با همین صدا از خواب بیدار شوم.
سپیدارهای عزیزم کنارمان بودند و چون در تاریکی رسیده بودیم، هیچکدامشان را ندیده بودم. در واقع خیلی چیزها را ندیده بودم. مثل همیشه رها و آزاد در باد تکان میخوردند.
وسایلمان را دوباره جمع کردیم و برای املت بهیادماندنی در دشت آماده شدیم و دور هم نشستیم، همراه با نمکی که از فرشته نمک به دستمان رسیده بود.
دیر شده بود و حوالی ساعت ۱۱ بود که حرکت کردیم. دیروز بیشتر از برنامه رفته بودیم و امروز کارمان سبکتر بود، پس خوشحال بودیم و بیشتر مکث و تماشا میکردیم. کمی جلوتر بین یک دوراهی قرار گرفتیم و تصمیم بر این شد که از مسیر خلوتتر برویم.
بعد از ۳-۲ ساعت پیادهروی، نشستن و تماشاکردن، آسمان دوباره ابری شد و باد وزید. ابرهای بالای سرمان بیشتر و سیاهتر میشدند و ما امیدوار بودیم که سریع رد میشوند و دوباره آفتاب میآید که نیامد.
آسمان پشت هم برق میزد و صداهای مهیب در دشت میپیچید. احساس میکردم در مستندی هستم و دارم خودم را از دور تماشا میکنم. طبیعت داشت قدرتش را به رخ میکشید و حیرتانگیزبودنش را.
هم ترسناک بود، هم هیجانانگیز. گوشیهایمان را درآورده بودیم تا این منظره و صدا را ثبت کنیم. همچنین برای اطمینان وسایل فلزیمان را از خودمان دور کردیم تا برق ما را نگیرد و خشک نشویم.
ساعت حوالی ۴ بود و ما هنوز ناهار نخورده بودیم. باران نمنم، اما لطیف شروع شده بود و نهتنها اذیت نمیکرد که بسیار هم لذتبخش بود. دوباره لباسهای گرممان را درآوردیم و ادامه دادیم.
انتظارش را نداشتیم، اما تا چشم کار میکرد ابرهای تیره بود و صدای رعد و برق. بعد از حدود یک ساعت باران شدید شد. زمین گل شده بود و خیسی داشت به تمام قسمتهای لباس و بدنمان سرایت میکرد.
ناگهان یک صحنه کارتونی دیدیم. بالای یک تپه گلهای گوسفند بدون کوچکترین حرکت و صدایی ایستاده بودند. احساس میکردیم دکمه استاپ را نگه داشتهاند. راستش ما هم مجبور شدیم از شدت باران مثل گوسفندها بایستیم تا مگر خدا دلش برایمان بسوزد و باران را قطع کند.
چشم انداختیم که سرپناهی پیدا کنیم، اما فقط دشت بود و دشت. حدود بیست دقیقهای منتظر ماندیم و دیگر کامل خیس شده بودیم و سرما درون جانمان نشسته بود.
با وجود کاورهایی که روی کولههایمان کشیدیم، بعضی از وسایل هم خیس آب شده بود و ما هیچ چارهای جز ادامهدادن نداشتیم. در عوض دیگر نگران خیسشدن نبودیم! میترسیدیم جاده را نگاه کنیم و انتهای مسیر را تصور کنیم. حدود ۲۰ کیلومتر مانده بود و شرایط اصلا مناسب نبود.
سرمان را پایین انداختیم و خودمان را کشاندیم. لیز میخوردیم و ادامه میدادیم. دماوند روبهرویمان بود، اما پشت ابرها. این همه راه را برای دیو سپید آمدیم و او پشت ابرها بود.
در همان وضعیت که سرها پایین بود و کسی نای حرفزدن نداشت، یکی از بچهها داد زد: «بچههااااااا دماوند!»
فکر میکنید واکنش ما چه بود؟ با بیمیلی و زور سرمان را بلند کردیم و یادم نمیآید، شاید لبخندی هم زده باشیم.
حدود یک ساعتی در همان باران شدید راه رفتیم و همچنان ابرها دنبالمان میکردند. کاش میتوانستم فیلم باران را اینجا برایتان به اشتراک بگذارم. همگی در سکوت و شوک فرو رفته بودیم و منتظر یک معجزه بودیم.
هرچه نزدیک به غروب میشدیم سرما بیشتر میشد و لباسهایی که دیگر جایی برای خیسشدن نداشت. همیشه از مردن بهخاطر سرما میترسیدم و احساس میکردم دارم گرفتارش میشوم.
لحظهای را تصور کردم که شب شده، ما همچنان خیس و سرد هستیم و مجبوریم برای نجات جانمان تا پلور راه برویم تا زنده بمانیم. تصورش هم برایم دردناک بود. یکدفعه تصمیم گرفتم روی همان گلولای دراز بکشم و گریه کنم، اما امید تا لحظههای آخر هم ولت نمیکند.
ادامه مسیر تا همینجا هم برایم عجیب بود. دیگر مطمئن شدم که توان و مقاومت ما، انسانها، بیش از تصورمان است. بعد از حدود دو ساعت پیادهروی، شاید هم بیشتر صدای یک ماشین را از پشت سر شنیدیم! یک وانت خالی. یعنی معجزه شده بود و داشتیم نجات پیدا میکردیم؟ بله. ما سوار وانت شدیم و این بار هم فرشتهای دیگر.
با لباسهای خیس کف وانت گلی نشستیم و دیگر هیچچیز جز یک سقف، لباسهای خشک و گرما برایمان مهم نبود. اوج سفر برای ما شبی بود که قصد داشتیم جایی کمپ کنیم تا صبح با منظره دماوند از خواب بیدار شویم؛ با آن شکوه و زیبایی، اما نشد.
مثل هزاران باری که همه ما خواستیم و نشد. در عوض از کجا دماوند را دیدیم؟ از پشت وانت درحالیکه ابرها کمکم کنار میرفتند و همه چیز شبیه یک خواب بود. با حسرت به جاده پشت سرمان نگاه میکردیم، اما راضی بودیم.
اتفاقی که انتظارش را نداشتیم، پیش آمده بود و باید که حسابی حالمان را میگرفت، اما اینطور نبود و نیست.
شاید اگر میماندیم و سفرمان را شبیه تصورمان تمام میکردیم، الان با این شوق برایتان نمینوشتم و برای دیگران تعریف نمیکردم و درک نمیکردم؛ زمانی که متوجه میشوی بیش از آنچه فکر میکنی توان داری، لحظهای که خودت را به طبیعت میسپاری و هیچ راهی جز این نیست، زمانی که متوجه میشوی باید همان «لحظه» را تا ته سر بکشی و دیدن ستارهها را به فردا نیندازی.
هوا داشت تاریک میشد که به پلور رسیدیم. کنار جاده پیاده شدیم و از آقایی که ما را نجات داده بود، تشکر کردیم. انگار از آسمان آمده بود. حتی یک ریال هم از ما نگرفت و شبیه یک دوست از ما خداحافظی کرد.
هشت جوان خیس گلی و چمپاتمهزده کنار جاده ایستاده بودیم و کیفهایمان را به دیوار تکیه داده بودیم. دو نفر از بچهها دنبال هیزم رفتند تا آتش روشن کنیم و گرم شویم. حرارت آتش اینبار برایم شبیه بهشت بود و دوباره زندهام کرد.
ساعت نزدیک ۹ شب بود و ناهار هم نخورده بودیم. پس سوسیس و قابله را درآوردیم تا کنار جاده سوسیس آتشی درست کنیم. مردم جوری نگاهمان میکردند که انگار از کتاب داستان بیرون پریدهایم و سرزمین عجایب ما را اینجا پیاده کرده است.
البته کاملاً حق داشتند بهترین سوسیس زندگیم را همان شب خوردم و بعید میدانم دوباره تکرار شود. آن هم منی که هیچوقت سوسیس و کالباس نمیخورم!
شاممان را خوردیم و گرم شدیم و دیگر هیچچیز از خدا نمیخواستیم. قبلتر به آقای راننده زنگ زدیم و کل ماجرا را تعریف کردیم. او هم لطف کرد و دو روز زودتر از قرار دنبالمان آمد.
سوار ماشین شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم. همراه آویشنها و دستهگلی که از دشت جامانده بود.
پینوشت: عکس اول تزئینی است.