از فیلبند به دیوا - مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

«از فیلبند به دیوا» از صبا مدنی

رتبه پنجم بخش سفرنامه‌نویسی - مسابقه هزارویک سفر 1401

این اثر را صبا مدنی برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

تقریبا هیچ چیز این سفر درست از آب درنیامد. ارشد جایی اواخر سفر گفت مادرِ طبیعت این‌بار «آقاشونو فرستاد.»

ساعت ۶:۳۰ صبحِ روزی وسط مرداد، در ترمینال شرق تهران سوار اتوبوسی به مقصد آمل شدیم تا سرِ جاده فیلبند پیاده بشویم. حاج‌احمد یا امید، سرگروه، چند بار این را به راننده گفت؛ اما راننده ۴ کیلومتر بعد از جاده فیلبند پیاده‌مان کرد.

ساعتِ ۱۱ صبح بود؛ آفتاب وسط آسمان و رطوبت در حدّی بود که نفسِ آدم به سختی بالا بیاید.

اول خواستیم پیاده ۴ کیلومتر را برگردیم؛ اما اولین پرایدی که بوق زد، با ۵ تا آدم و ۵ تا کوله‌پشتی به قدوقواره آدم مواجه شد و معمای جا دادن همه این‌ها در یک پراید. باقی همسفران، مهتاب، خواهرِ حاج‌احمد، گمینی، هم‌کلاسیِ دانشگاهِ حاج‌احمد و ارشد، هم‌کلاسیِ حاج‌احمد در دوره طبیعت‌گردی‌ بودند.

برای آن ۴ کیلومتر به اندازه بلیتِ اتوبوس یک نفرمان کرایه دادیم. بنا داشتیم سر جاده فیلبند دوباره ماشین کرایه کنیم و مسیرِ سواره یک‌ساعته را برویم.

بعد از یک ساعت صبر کردن زیر آفتاب و رطوبتی که هر لحظه تندتر می‌شد، یک وانت با بار سیب قبول کرد لای سیب‌هایش سوارمان کند و حتی سیب تعارفمان کرد. تمام راه پشتِ وانت درباره مرامِ راننده حرف می‌زدیم. به فیلبند که رسیدیم، ناچار شدیم به اندازه یک بلیتِ اتوبوسِ دیگر به او کرایه بدهیم.

فیلبند روستایی بود بالای کوه و در نتیجه در آن وقت سال نسبتا خنک. مراتعِ وسیع و سبزی دارد مشرف به جنگل. معروف است به اینکه مه می‌آید و درست زیر پای روستا را می‌گیرد.

کوله‌پشتی‌هایمان را انداختیم روی دوشمان و از بین مراتع راه افتادیم به سمت جنگل‌هایی که از میانشان بنا بود به دیوا برسیم؛ روستایی آن‌طرفِ کوه‌ها واقع در دشت‌های مازندران.

راهنمایمان دستگاه جی‌پی‌اس قدیمی بود که سرگروه همیشه مسیر را روی آن ذخیره می‌کند.

به جز این، حاج‌احمد کم‌وکیفِ مسیر را از بابای هاله، دوستی که همراهمان نبود، پرسیده بود که خودش اهل فیلبند بود؛ گفته بود امروز که راه بیفتیم فردا به دیوا می‌رسیم.

حتی در ارتفاعِ به آن زیادی، آفتاب نیمه مرداد نفس‌گیر بود. به تجربه سفرهای پیاده قبلی -از طالقان به کلاردشت، از خلخال به اسالم- به تعداد وعده‌ها غذا همراه داشتیم و لوازم مختصر آشپزی (گاز و قابلمه سفری)؛ ولی آب نه؛ چون آب همیشه پیدا می‌شود.

این بار آب پیدا نمی‌شد. آن روز ناهار خوردن را مدتی به تعویق انداختیم تا آب پیدا کنیم و فایده نداشت. با تکیه به مختصر آبی که همراهمان بود، مسیرِ سرازیری جنگل را پیش می‌رفتیم و لحظه‌به‌لحظه رطوبت بیشتر می‌شد.

باستان‌شناسان می‌گویند بین ۲۰۰۰ تا ۳۵۰۰ قبل از میلاد مسیح آدم یاد گرفت اسب را اهلی کند و من گاهی فکر می‌کنم احتمالا از زمانی که آدم‌ها فهمیدند می‌توانند روی گُرد اسب، قاطر، شتر و الاغ سوار شوند، دیگر به ندرت کسی داوطلبانه عزمِ سفرِ پیاده کرده است.

سفر پیاده در راه‌هایی که حتی امروز فقط چوپان‌ها از آن‌ها می‌گذرند، برای ما یک جور ماجراجویی است؛ چیزی شبیه به سفرِ یاران حلقه قبل از اینکه همه چیز به هم بریزد و هر کس راه خودش را برود.

تا بعد از ظهر روز اول، سراشیبی تند جنگل را پایین رفتیم تا به دره‌ای وسیع و طولانی برسیم و بعد نوبت بالارفتن از دیواره پرشیبِ دیگرِ دره بود. همچنان آب نداشتیم و ذخیره اندکمان هم ته کشیده بود.

قرار بود آن شب بالای همان دره بخوابیم؛ اما جایی وسطِ آن سربالایی، تشنه و خسته و درمانده نشستیم. گویا روی دستگاه جی‌پی‌اس حاج‌احمد نزدیکِ جایی که قرار بود شب بخوابیم، چشمه‌ای نشان کرده بودند.

ارشد، همراه دیگرمان، با شمدِ بزرگی که همراهش بود بقیه‌مان را کمی باد زد و بعد با حاج احمد رفتند تا از همان چشمه موعود آب بیاورند. من و مهتاب و گمینی ماندیم.

بعد از نیم ساعت سروکله‌شان با بطری‌های پرآبی که در دستشان بود پیدا شد. از دور بدنه بطری‌های پلاستیکی کدر به نظر می‌آمد. آدم فکر می‌کرد رطوبتِ جنگل روی بطریِ یخ نشسته است. از نزدیک معلوم شد چشمه گل‌آلود بوده!

برای هیچ‌کس مهم نبود. امید گفت: «روی آب مگس و پشه بود؛ آبی که سالم باشد، اینطوری است.»

بطری‌ها را سر کشیدیم و بقیه سراشیبی را رفتیم بالا. نزدیک غروب به مرتعِ وسیعی رسیدیم که مشرف به دره بود. منظره ابرهایی که زیر پایمان بود و سرتاسر دره را پوشانده بود، بی‌نظیر بود و وضعیتِ تنها منبع آبمان را در ذهنمان تعدیل می‌کرد: یک چاله گِلی که از گوشه‌‌ای قطره‌قطره آب داخلش می‌ریخت.

در این جور سفرها همه کارهای ساده و روزمره زندگی را ناچار می‌شویم طور دیگر و معمولا مشکل‌تری تجربه کنیم: غذا درست کردن، قضای حاجت کردن، خوابیدن، مراقبت از بدنمان در برابر طبیعت و هر چه در آن هست.

به‌رغم همه تجهیزات و موادی که آدم دنبال خودش می‌برد، باز هم زنده ماندن در جاهای بکر و دورافتاده یک جنگل یا کوهستان نزدیک به تجربه زندگی بسیار بدوی است؛ اما ما آن شب واقعا سوروسات برپا کردیم.

تا قبل از آن وقت معمولا در سفرهایمان کنسرو تن یا لوبیا می‌بردیم که با حداقل زحمت آماده می‌شد. این بار یک بسته ماکارونی خشک داشتیم که باید می‌جوشاندیم و با کنسروِ سس ماکارونی قاطی می‌کردیم.

مهتاب پاناکوتا آورده بود که یک جور دسرِ ایتالیایی است. در بین راه هم نوعی سبزی شبیه به نعنا یا پونه جمع کرده بودیم که با لیمو و شکر قاطی کردیم تا موهیتو بنوشیم.

صبحانه روز بعد چای بود با پنیر و خیار و گردو، شیشه کوچکی شکلات صبحانه که ارشد از یخچال خانه‌شان آورد بود و تقریبا خالی بود، و یک مربای انجیر که مشتری پیدا نکرد.

دوباره راه افتادیم و خیلی زود مسیر دوباره در سراشیبی افتاد. آدم خیال می‌کند مسیرِ سرپایین مسیر راحت‌تری است؛ اما بعد از یک یا دو ساعت عضلات ساق پاهای همه‌مان چنان دردی گرفته بود که راه رفتن مثل شکنجه شد.

دوباره ارتفاعمان کمتر شده بود و گرمای مرطوب جنگل کلافه‌کننده بود. از همه بدتر اینکه همچنان آب نبود. مانتو و روسری‌ها کم‌کم رفت داخل کوله‌پشتی‌ها. بعد دوباره روسری‌ها برگشت تا خیسشان کنیم و ببندیم به سرمان تا خنک بشویم.

اما چیزی که واقعا درد، گرما و تشنگی را قابل‌تحمل می‌کرد، به‌غیر از منظره‌های شگفت‌انگیز و گاه مرعوب‌کننده وسط جنگل، دوستمان ارشد بود که از ده دقیقه بعد از بیداری مثل رادیو روشن می‌شد.

ارشد از این آدم‌هایی است که راحت از رویشان می‌شود کلیشه‌های بد درست کرد: پرحرف و بامزه.

یک جور سرخوردگی از روزگار به زبانش تیزی‌ می‌داد که در اظهارنظر درباره هر موقعیتی از آن استفاده می‌کرد و غالبا طنز باکیفیتی می‌ساخت.

مثلا نزدیکِ ظهر به یک محوطه وسیعِ بی‌درخت رسیدیم که دورتادورش جنگل بود، تمامش را سرخس‌های بلند پوشانده بود و وسطش یک کلبه چوپانی خالی بود. در حالی که از زیبایی آنجا همه‌مان ساکت شده بودیم، ارشد بود که گفت: «حالا چند وقت دیگه اینجا رو هم پاساژ می‌زنن.»

کمی قبل از همین محوطه، چوپانی را دیدیم که به سختی فارسیش را می‌فهمیدیم. از او سراغ آب گرفتیم و گفت بعد از همان محوطه یک چشمه بسیار پرآب هست که آب آن مدام کم‌وزیاد می‌شود.

از بینِ درخت‌های دورِ آن محوطه گذشتیم و مسیرِ چمن‌پوشی را ادامه دادیم که به یک جوی آب می‌رسید که کنارش یک گاو بزرگ ایستاده بود. از روی جوی پریدیم و بطری‌هایمان را پر از آب کردیم و کمی جلوتر، در جایی که انگار یک باغبانِ طبیعت‌گرا مثل میدان‌گاه طراحیش کرده بود، برای ناهار خوردن توقف کردیم.

ناهارمان هم غیرمعمول بود. پنیرخامه‌ای و کنسرو جوجه‌کباب و کنسرو قارچ را روی شعله با هم قاطی کردیم تا چیکن‌استروگانف بپزیم.

یک ظرف بزرگ ماست چکیده هم داشتیم. مشکل این بود که امید و ارشد از کمی مانده به وقت ناهار می‌گفتند خیلی بیشتر از مسیری که بشود در یک نصف‌روز پیمود تا مقصد مانده و شاید لازم بشود شام هم در جنگل بخوریم.

به‌رغم چنین برآوردی، آن چهارنفر دیگر بیشترِ ماست را خوردند؛ اما مجبورشان کردم نیمی از موادِ چیکن‌استروگانف را برای شام نگه دارند.

خستگی و درد عضلات باعث تنبلی‌ هم شده بود. به نوبت دراز می‌کشیدیم و یکی پشتِ ساق‌پای دیگری را مثل کاراته‌کارها کتک می‌زد.

وسایل ناهار جمع شد و رفتیم دوباره از جوی آب برداریم که چوپانی که از او نشانی پرسیده بودیم، پیدایش شد با تعجب گفت: «برای آب نشانی آن جوب را نداده بود.» نگاهم به مگس‌های روی جوب افتاد.

کمی جلوتر، بین درخت‌های کهن‌سال، در جایی زمین مثل بستر رودخانه شد، پر از قلوه‌سنگ‌های کوچک و بدون تیزی. از دل قلوه‌سنگ‌ها آب با تپش بیرون می‌زد؛ با ریتمی منظم چند ثانیه قطع می‌شد و بعد دوباره می‌جوشید.

بیشتر از یک روز بود که آبی آنقدر تمیز و خنک نخورده بودیم. نزدیک به یک ساعت کنار چشمه ماندیم و دوباره حرکت.

کم‌کم بدونِ هیچ نمود بیرونی، حلقه الفت یارانِ حلقه داشت می‌گسست. من و مهتاب و گمینی فکر می‌کردیم ارشد و حاج‌احمد توطئه کرده‌اند تا یک شب دیگر هم در جنگل بمانیم، در حالی که در حقیقت چیزی به آخر راه نمانده است.

هوا نزدیکِ ۹ شب کاملا تاریک می‌شد و فکر می‌کردیم اگر سریع برویم، تا آن وقت به روستا می‌رسیم. راه هم کم‌کم هموارتر شد.

عمده مسیر کنار رودخانه بود و پیدا کردن مسیر آسان‌تر. رودخانه خودش جاذبه‌ای بود. گهگاه حوضچه‌هایی در مسیرش درست شده بود که آدم را برای آب‌تنی وسوسه می‌کرد.

به‌رغم نگرانی خودمان را از این خوشی‌ها محروم نکردیم. فقط همه‌چیز حساب‌شده‌تر بود. جایی برای استراحت چند دقیقه نشستیم و یک بسته کوچک پسته را باز کردیم که بخوریم.

در حالت عادی هر کس هر چقدر می‌خواست برمی‌داشت. در حالت غیرعادی ما، بنا شد بسته پسته دور برچرخد و هر کس هر بار ۳ تا دانه پسته بردارد تا مساوی تقسیم بشود.

حدود ساعت ۸ شب ما تسلیم شدیم. آن شب به مقصد نمی‌رسیدیم. جایی با فاصله از جاده مال‌رو، درست کنار رودخانه، انتخاب کردیم و چادر زدیم. از پشت بوته‌ها به وضوح صدای گراز می‌آمد.

ظهر غذای کمی خورده بودیم و برای آن شب هم غذای کمی داشتیم. ضمنا لباس‌های همه‌مان از آب‌تنی‌ها خیس بود و فقط رییس لباسِ اضافه داشت: یک عرق‌گیرِ رکابی و یک شلوارِ منزل چارخانه.

مشغول آماده کردنِ همان مختصر غذایی شدیم که مانده بود. دقّت توی تقسیم مساویِ غذا تا اینجا بود که مهتاب داشت ۲تا گردوی باقی‌مانده را می‌شکست که توی ماست بریزد. ارشد خواست خرده‌های گردو را از روی شلوارش بردارد و خودش بخورد که روی دستش زدیم و همان چند تا تکه ریز را هم توی ماست ریختیم.

به‌طرز معجزه‌آسایی کسی را دیدیم که با لباسِ روستاییِ بسیار مرتبی سوارِ اسب از دور می‌آمد و از کنار ما رد می‌شد. حاج‌احمد با همان رکابی و شلوار چارخانه، با دمپایی، بلند شد و دوان‌دوان به سمتِ سوار رفت: «آقا ماست یا پنیر همراهت داری؟»

– نه!

– نون چی؟ نون داری؟ ما هیچی نداریم!

– نه!

مردِ روستایی با کمی تعجب شاید بیشتر با ترس از مردِ دیوانه‌ای که وسط جنگل به سمتش دویده بود، «نه»هایش را گفت و به سرعت دور شد.

گراز ظاهرا حیوانِ وحشی و درنده‌ای نیست؛ اما نمی‌دانستیم چطور ممکن است تصمیم بگیرد به طرف آدم حمله‌ور بشود. از ترس لگدمال شدن زیر دست‌وپای گرازهایی که صدای خرناسشان را تمام مدت می‌شنیدیم، پنج نفر توی چادرِ سه‌نفره خودمان را جا دادیم تا بخوابیم. به امید اینکه صبح بالاخره برسیم دیوا.

تا صبح اطراف مچ پای تماممان گزیدگی‌های بسیار ملتهبی پیدا شد که بیچاره‌مان کرد. صبح روز سوم همان مربای انجیر و بی‌ارج‌وقرب و یک بسته ساقه‌طلایی و خرده‌های نانی که از شب قبل ته کیسه نان مانده بود، نجاتمان داد. شیشه شکلاتِ صبحانه ارشد را پر از خرده نان کردیم، بعد داخلش کمی آب‌جوش ریختیم و هم زدیم و آن خمیر نفرت‌انگیز هم بخشی از صبحانه بود.

حدود ۹ صبح حرکت کردیم. ۱۰ شد، ۱۱ شد، ۱۲ شد و هنوز اثری از محیطِ انسان‌ساخت نبود. جایی از رودخانه ساحلِ صخره‌ای صافی داشت و بسترِ پت‌وپهنی با عمق خیلی کم و جریانِ آرام.

نشسته بودیم لب رودخانه و پاهایمان توی آب بود. از گرما کلافه بودیم و از گرسنگی در حال ضعف؛ به گناهانمان فکر می‌کردیم و ارشد گفت: «این دفعه مادر زمین آقاشونو فرستاده.»

تنها نشان از نزدیکی به بقیه انسان‌ها زباله بود. جریان رودخانه یک دفعه چند تا پوست هندوانه با خودش آورد. هنوز یک لایه نازکِ قرمزی داشت. ارشد بلند شد و پوسته را برداشت و تکه‌ای از هندوانه‌ای که به آن مانده بود کند و گذاشتن در دهنش: «آب همه قندشو شسته و برده، مزه نداره.»

گمینی یک دفعه با هیجان و شوخ‌طبعی گفت: «بچه‌ها من یادم اومد چند تا بسته کوچیک سس دارم.»

همینطور که این را می‌گفت توی کوله‌پشتی‌اش دست می‌چرخاند تا سس‌ها را پیدا کند. ۲ تا بسته ۱۰ گرمی سس گوجه تند داشت. یک بسته را من گرفتم و یک بسته را حاج احمد.

نوشته‌های روی بسته را خواندیم و دیدیم قند دارد. سس را باز کردم و کمی کف دستم ریختم و لیس زدم: «خوبه‌ها! آدم احساس می‌کنه پیتزا می‌خوره.»

سس‌ها دست‌به‌دست چرخید و هر کداممان اندازۀ ۲ تا لیس سس تند خوردیم. دوباره راه افتادیم. حلقه یاران واقعا از هم گسسته بود. گروهِ ۵ نفره شده بود ۳ دسته. مهتاب و ارشد آنقدر تند و سریع رفتند که دیگر نمی‌دیدیمشان. گمینی و امید وسط بودند و من با فاصلۀ ۱۰ متر پشت سرشان.

حدود ساعت ۲ونیم بعد از ظهر به دیوا رسیدم.

مهتاب و ارشد بطریِ خالی دلستر توی دستشان بود و کنار تنها سوپرمارکت دیوا منتظر بودند. من ۴۰ دقیقه بعد از آنها رسیده بودم. سوپرمارکت دیگر دلستر نداشت. برای خودم نوشابه خریدم.

فروشنده مغازه را راضی کردیم به رغم اینکه ماه رمضان بود، دستگاه بستنی‌سازش را روشن کند. بالاخره ما مسافر بودیم. یک دور نفری یک بستنی قیفی خوردیم و بعد یک دور دیگر از نو.

صاحب مغازه گفت نیمه خرداد و آخر شهریور است که آن مسیر پر از مسافر است. به زبان بی‌زبانی گفت هیچ کس وسط مرداد برای تفریح از این مسیر نمی‌گذرد.

تاکسی گرفتیم و پنج‌نفری با همان لباس‌های نم‌داری که از دیروز تنمان مانده بود ــ به جز امید و شلوار منزلِ چارخانه‌اش ــ عازم نزدیک‌ترین اکبرجوجه شدیم. توی ماشین همه‌مان خوابمان برد و وقتی رسیدیم به رستوران، چنان قیافه‌های نزاری داشتیم که بالارفتنمان از پله‌های رستوران مثل یک صحنه دراماتیکِ سینمایی شد:

همه از سر راهمان کنار می‌رفتند و به ما زل زده بودند. یکی از امید پرسید: «اینا رو کجا برده بودی اینقدر دربه‌داغونن؟!»

انگار روی پیشانیش نوشته که رهبر است. تا دانۀ آخرِ برنجِ، تا رشته آخرِ جوجه، تا قطره آخر رب انار، قاشق آخرِ ماست و تکه آخر نانی که سر میزمان آوردند، خوردیم.

مهتاب اصلا گوشت جزوِ معمولِ عادت غذاییش نیست؛ حتی مهتاب هم همه غذا را خورد.

دوباره ماشین گرفتیم و رفتیم بابل. کنارِ میدانی در بابل سوار اتوبوس شدیم به مقصد تهران. تا تهران آنقدر مچ پاهایم را خاراندم که تمام گزیدگی‌ها زخم شد.

شب در ترمینالِ شرق از همدیگر خداحافظی کردیم و هر کس رفت سمت خانه‌اش. نیم ساعت بعد حاج‌احمد زنگ زد و گفت تمام مدت توی کوله‌پشتی‌آش قرصِ تصفیۀ آب داشته و یادش نبوده است.

تا قبل از آن سفر اسم فیلبند تصویرِ روشنی از یک گله محصورِ فیل را برایم تداعی می‌کرد و برای اینکه جلوی تخیلم را نبندم، هیچ وقت دلم نخواست وجه تسمیه‌اش را بدانم، اما ۹ سال است که فیلبند چند تا کلمه را تداعی می‌کند: گرسنگی و سس تند.

در گذشته‌های دور سفرها کمتر به قصدِ تفرج بود؛ بیشتر به قصد زیارت بود، بعضی به قصد مهاجرت یا جنگ بود و گاهی از همه عجیب‌تر، برای مرگ: کاروان‌های جنازه‌کِشِ عازمِ وادی‌السلامِ نجف زمانی موضوعِ مذاکرات دنباله‌دار دیپلماتیک میان ممالک محروسه خودمان و عثمانی بود.

ابن‌بطوطه و مارکوپولو تا اینجا نوادرِ تاریخ هستند، نه قاعده. ما هم ۹ سال پیش وسط جنگل‌های مازندران گونه نادری بودیم، از نوعی دیگر.



پی‌نوشت: عکس اول تزئینی است.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.