غریبه‌های جهان آشنایان منند - مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

«غریبه‌های جهان، آشنایان منند» از عباس نکیسا

رتبه دوم بخش سفرنامه‌نویسی - مسابقه هزارویک سفر 1401

این اثر را عباس نکیسا برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

کوفتگی جاده افتاده به سوسو؛ امروز و فرداست که محو شود و جاش را بدهد به اضطراب شهر، به التهاب خانه. یک هفته پیش، توی همین اتاق، آفتاب و من غروب کرده‌ بودیم. می‌رفتیم تا فردا. چراغ‌ها را خاموش کرده‌ بودم، تاریکی می‌کشیدم. از لای التهاب توی خانه تخت قهقهه می‌زد: «امشب هم می‌بلعمت. امشب هم می‌بلعمت.» امیدی به رفتن نبود. بی‌فایدگی. لازم نیست بگویم توی چه احوالی بودم. چه توفیر از گفتن؟ پنهانشان می‌کنم لای همین استعاره‌هام. اصلا برای نگفتن بود که از صبح، بیدار که شده‌ بودم، به هرکسی که حرفمان می‌شد می‌گفتم: «می‌آی امشب بریم ترمینال؟» اما ولگردهای دورم همه پابند شهر شده‌اند. فقر زوزه می‌کشد. رسیده‌ایم به نیمه دهه بیست زندگی‌مان و دیگر خبری از آن سفرهای بی‌مقصد و یک‌هویی نیست. سر کار می‌رویم. درگیر پایان‌نامه‌ایم. هزینه‌ سرکشی بالا رفته و «معمولی‌شدن» سر همه کوچه‌ها آگهی زده، دارد شبانه‌روز و بی‌وقفه استخدام می‌کند. من هم نمی‌توانستم بدون همراه پا از خانه بیرون بگذارم. لج کرده بودم که تنهام. که کسی را ندارم. و تا کسی نباشد پا به سفر نمی‌گذارم و از صبح، به هر دری زده بودم، هم‌سفری پیدا نکرده‌ بودم.

با این تفاصیل، مجبور بودم خانه بمانم. باز هم. «تلاش ما بی‌فایده بود…» صفحه تلفنم برای یک لحظه هنگ کرد و بعد، عکس وودی آلن مستأصلی که خود را پیچیده لای صد لایه کاپشن نمایان شد؛ پیمان بود که زنگ می‌زد. «اما بذرها می‌رویند!» گفت که می‌آید. قرار گذاشتیم که فردا ظهر برویم. معامله خوبی بود. هم من راضی می‌شدم و هم تخت اتاقم. بلیت اتوبوس گرفتیم. به بهرام پیام دادم که فردا عازمیم. گفت به سهند خواهد سپرد ابزار بفرستد تا برایش ببرم. صبح فرداش بلند شدم و توی آزمون مجازی دانشگاه شرکت کردم. بعد چرتی زدم و آخر سر مثل همیشه دیر و با تماس تعاونی ترمینال از خواب پا شدم. گفتند که اتوبوس تأخیر دارد و عذرخواهی کردند. پشت‌بندش پیمان زنگ زد. از صدام پی برد که خواب بودم. خبر تأخیر را دادم و فریادهای «دیرشد دیرشد»ش را آرام کردم. شروع کردم به چیدن وسایل. سهند هم بسته بهرام را با پیک فرستاد تا برایش ببرم. ۴۰ دقیقه مانده به حرکت اتوبوس، دوربین آنالوگی که روز تولدم از کمد در آورده بودم و بعد از ۱۵ سال، دوباره راهش انداخته‌ بودم را برداشتم و پیش از گذاشتن توی کیف، برای امتحان دکمه شاترش را زدم. قفل کرده‌ بود. شروع کردم به ور رفتن باهاش. توی همین گیرودار، درپوشش باز شد و فیلم توش سوخت. وقت نبود. گذاشتمش توی کیف که اگر شد فکری به‌حالش کنم، ۳ تا ظرف خرما از مامان گرفتم و خداحافظی کردم و دویدم بیرون.

تاکسی گرفته‌ بودم و بابت دوربین ناراحت بودم که صدای دهشتناک و تاب‌ناپذیر موسیقی نازل توی ماشین، چیز دیگری یادم آورد؛ هدفون را هم فراموش کرده‌ بودم. درجا زنگ زدم به پیمان. توی مترو بود. سپردم از دست‌فروش‌های توی مترو ارزان‌ترین هدفونی که دید را برایم بخرد. ۵ دقیقه مانده به حرکت اتوبوس رسیدم و با هم‌سفرهام، پیمان و هدفون ۴۰ هزارتومنی، سلام کردم. اتوبوس راه افتاد. به Take My Body از ماکان اشگواری گوش می‌کردم و گره پشت گره می‌زدم به سیم هدفون، بلکه کیفیتش بهتر شود. کمی که رفتیم، گوشی‌ام را باز کردم و نوشتم: دم‌دم غروبه. هوای داخل اتوبوس یخ زده. موسیقی امروزم با هدفون ۴۰ تومنی هم زیباست. سفرنامه رو شروع کرده‌ام و می‌خوام تمام تلاشم رو بکنم که این‌بار فقط و فقط درباره خودم باشه. قطعا شکست می‌خورم. همین حالا هم هیبت ساحره‌ای از دور داره اندام می‌گیره، به سمت متن می‌آد تا دلم رو بشکنه.

اتوبوس حرکت کرده. چند رج از این متن را نوشته‌ام، و تازه حالا می‌شود از مقصد و جاذبه‌هاش گفت. تازه حالا، چرا که بسیاری دفعات، بار سفر را دافعه مبدأ به دوش می‌کشد؛ خانه نجوا می‌کند: «به تو نیازی نیست.» و تو خانه را ترک می‌کنی. چند شبی را خانه غیر می‌گذرانی، شهر صدا می‌زند: «طفیلی.» و تو با شهر قهر می‌کنی، چند شبی به سفر می‌روی، کشورت فریاد می‌زند: «هــای، سنگ‌ریزه لای چرخ‌دهنده‌هام.» و تو، کاش، نشنوی‌اش، هرگز. شهر و خانه طفیلی من بودند. تابشان را نداشتم. و داشتم برای بار دوم در زندگی‌ام و پس از ۳ سال، می‌رفتم به دیار همیشه‌پذیرا؛ گیلان.

بلیت اتوبوس برای لنگرود بود. توی همان شب‌ تا صبحی که با پیمان برنامه سفر را می‌ریختیم، بنا گذاشتیم که اول به تراب سر بزنیم، بعد برویم رشت یا هر جا که دست داد. به تراب پیام داده‌ بودم و گفته‌ بودم که می‌آییم. بالاخره و بعد ۲ سال. ۲ سال پیش تراب تازه بیخیال دانشگاه شده‌ بود و به شهر مادری‌اش مهاجرت کرده‌ بود. یک شب که برای بار هزار و یکم با نامزدش دعوا کرده بود، پیام داد که: «همه چی تموم شد دادا.» تماس گرفتم و گفتم در اسرع وقت می‌روم پیشش تا تنها نباشد و شانه‌ای برای هضم ضایعه داشته‌ باشد. اما بلیت گرفته‌نگرفته، کرونا آمد و من تصمیم گرفتم ۱ سال از اتاقم بیرون نیایم تا گرد افسردگی‌ام را حبه کنم و ۱ سال بعدش هم به کار و دانشگاه گذشت و کشید تا حالا. که بالاخره رسیده بودیم به اولین پلیس‌راه گیلان. اتوبوس ایستاد و گشت پلیس وارد شد. چراغ‌قوه‌اش را انداخت روی جعبه ابزار بهرام و گفت: «این مال شماست؟» «خیر. مال بهرام یگانه‌ دلداده‌جو، دانشجوی ترم آخر نمایش عروسکیه. به ما گفته‌ن دریل و ابزارآلات عروسک‌سازیه ولی اطلاعی نداریم چیه.» به هشدارمان توجهی نکرد و رفت سراغ صندلی عقبی. پیمان گفت: «این چرا رفت؟ پسر، این یگانه تو نیرو انتظامی هم آشنا داره… یادت باشه رسیدیم لنگرود چک کنیم ببینیم واقعاً ابزار باشه تو جعبه. اونجا مثل این‌جا نیست. شرق‌گیلانیا با یگانه مشکل دارن کار دستمون می‌دن.» خندیدم و دوباره به تراب پیام دادم. گفتم که گرسنه‌ایم. گفت که غذا دارد. گفتم که مضطربم. پی‌جور شد که چرا؟ گفتم فردا نتایج مرحله اول کنکور ارشد می‌آید. و با این‌که راه حسابی خسته‌مان کرده، بعید می‌دانم که خواب به چشمم بیاید. گفت که با آنش کاریم نباشد و همه چیز را به دمنوش تن‌تنانی شماره ۲ بسپارم. پرسیدم دمنوش تن‌تنانی شماره ۲ چیست. گفت تا نخوری ندانی. ساعتی بعد، تازه‌ازنیمه‌شب‌گذشته، رسیده‌ بودیم لنگرود. خانه تراب توی یک جاده‌ خاکی، میان دو مزرعه‌ خاموش بود. همین که رسیدیم، تراب گفت: «پا قدمت خیره دادا!» علت را جویا شدم. گفت: «این بار دیگه واقعاً تموم شد. هم‌دیگه رو به فحش کشیدیم و بلاک کردیم. خوبه که این‌جایی…» اشتهاش کور شده بود. من اما سخت نگرفتم. می‌دانستم سحر نزده دوباره آشتی‌اند. همین هم شد. ما شام مختصری خوردیم و بعد، نوبت به دمنوش رسید. تلخی تازه و دل‌نشینی بود و دستش به جاهای عمیقی می‌رسید. نوشیدیم، جا پهن کردیم و دراز کشیدیم. تلفنم را برداشتم، دیدم که آنتن نمی‌دهد. تراب گفت که تا اطراف مزرعه هیچ‌جا آنتن نیست. خودش گوشی‌اش را گذاشته‌ بود لب پنجره، توی تنها نقطه خانه که آنتن نصفه‌نیمه‌ای داشت و از همان‌جا به کامپیوترش اینترنت می‌داد. گوشی را کنار سرم گذاشتم و لحظه‌ای بعد، فردا ظهر بود! دمنوش کار خودش را کرده بود و نزدیک‌ترین تجربه ما به کما را رقم زده‌بود؛ سیاهی و خنکی مطلق. نه من و نه پیمان، هیچ‌کدام حتی خواب هم ندیده‌ بودیم و با بدن‌های تازه‌زاده‌شده‌مان بیدار شده‌بودیم. تجربه یگانه‌ای بود که بعدتر، وقتی که توی رشت و قبل بازگشتمان به تهران، پیمان را تنها راهی کردم و خودم شبانه برگشتم به لنگرود تا باز مرتکبش شوم هم رخ نداد.

کاش می‌شد که جادو را حبس کرد توی سیاهه گیاهانی که تراب ادعا می‌کرد در تمام این جهان، تنها توی مزرعه مادربزرگش پیدا می‌شود. اما جادو یک‌جا نمی‌ماند، فرار می‌کند و چند ماه بعد، شبی که گرسنه‌ای و پول نداری، خودش را لای پنیر‌های یخ‌زده تکه‌پیتزای مانده‌‌توی‌یخچال جا می‌کند. پس نباید بمانی. و نباید برگردی. باید دائما در تعقیبش به جاهای تازه بروی. بیدار که شدم، پیمان و تراب هنوز خواب بودند. لب پنجره رفتم و آن‌جا بود که بُهت زدم از سبزی مزرعه پشت خانه. تابستان بود اما لنگرود گل می‌داد. زل زده‌ بود توی چشم‌های آتش و سر خم نکرده‌ بود. عکسی انداختم و پایش نوشتم: نمی‌کنه طی زردی تاج‌محل. از آن لحظه به بعد، سوییت نقلی و امن «تراب تاج» را تاج‌محل صدا می‌کردم. و می‌کنم. به‌خاطر روحش، به‌خاطر جادوش و به‌خاطر این‌که درست لحظه‌ای که انتظارش را نداری سبزی می‌تراود.

فکر کردم حالا که بچه‌ها خوابند، زمان خوبی برای کار کردن است. گوشی‌ام را کنار پنجره روی گوشی تراب گذاشتم و سراغ لپ‌تاپم رفتم. پول زیادی نداشتیم و من لپ‌تاپ آورده بودم تا توی سفر، هرجا دست داد چیزکی ترجمه کنم که دیرتر به پیسی بخوریم. یک مقاله ترجمه کردم و برای کارفرما فرستادم و تلگرام را باز کردم که دیدم چندین پیام از بهرام دارم. اولین پیام این بود: ای وای! دیدی؟ فهمیدم که نتایج آمده. دیگر چشمم نرفت که باقی‌اش را بخوانم. پرسیدم: چند شدی؟ و صفحه را بستم و جهیدم توی سایت سنجش. تماس گرفت. رتبه‌های هر دومان فراتر از انتظار بود. سور گرفتیم پشت تلفن و بعد، پرسید کی می‌آییم رشت. گفتم احتمالا فردا. خداحافظی کردم و منتظر ماندم تا بچه‌ها بیدار شوند. بی‌حالی تازه‌بیداری‌شان را با خبر رتبه پراندم و سرپاشان کردم. ناشتایی مختصری که خوردیم، تراب رفت بالای سر اجاق و مشغول پختن ماهی کولی شد. گفت که برای خرید این‌ها، می‌رود بازار ماهی‌فروش‌ها و دور از کولی‌ها، پشتی پستویی پیدا می‌کند و کمین می‌کند و منتظر می‌ماند تا آخروقت شود و رد خستگی شروع کند به هویدا شدن توی چهره ماهی‌فروش. صبر می‌کند تا فروشنده چند باری به ساعتش نگاه کند، چند باری ماهی‌های باقی‌مانده توی ظرفش را سبک‌سنگین کند و آن‌ها را بشمارد و آرام‌آرام بی‌تاب شود. چرا که عهدی نانوشته او را وا می‌دارد که تا فروش‌نرفتن ماهی‌های هر روز، کرکره نکشد. آن‌جا همان لحظه‌ایست که تراب مخفی‌گاهش را ترک می‌کند، می‌رود بالای سرش و قیمت می‌گیرد. فروشنده استیصالش را می‌خورد. یک مشتری بالقوه! امید را باز می‌یابد. خودش را جمع‌وجور می‌کند و می‌گوید: با اشپل‌ها کیلویی فلان‌قدر و بی‌اشپل‌ها، بیسارقدر. و بعد تراب ماهی‌ها را برانداز می‌کند و می‌گوید: دونه‌ای هزار تومن می‌دم. بااشپل و بی‌اشپل هم سرم نمی‌شه. همه ماهی‌هات رو می‌خوام. همین که فروشنده می‌آید توی فکر برود و حساب‌وکتاب کند، پشت‌بندش می‌چسباند: بعدش می‌تونی جمع کنی بری خونه. همه‌ ماهی‌های روزت رو فروخته‌ای. فروشنده سرش را می‌خاراند، قبول می‌کند و دست درازشده تراب را می‌فشرد؛ معامله انجام شده.

کولی‌ها جالب بودند. ماهی‌های شمال خیلی تلاش می‌کنند توجهم را جلب کنند. عمدتاً شکست می‌خورند اما کولی موفق بود. تا حدی. تراب بابت شفته‌بودن برنج عذر خواست. گفتیم که از قضا خیلی هم خوب و خوش‌مزه‌ست. اما معلوم بود که خودش دلش رضا نیست و می‌خواهد بیشتر غر بزند. راه دادیم. شکوه کرد که: دور تا دورمون شالیه، مجبوریم برنج پاکستانی بخوریم. با طنز ایرانی‌ که مصایب را زهرخند می‌زند، خود را التیام دادیم و لباس پوشیدیم و راهی لیلاکوه شدیم.

دم در خانه یک کاکتوس عظیم، غنچه‌های عظیم داده‌بود. ایستادم و زل زدم. بعدتر بهم گفتند تماشای گل‌دادن کاکتوس، شانس می‌آورد. من شانسم را ظهر آورده بودم. عکس غنچه‌ها و گل‌ها را گرفتم و دویدم تا به بچه‌ها برسم. از خانه تا لیلاکوه حدود ۳۰ دقیقه پیاده بود. مسیر، البته که بی‌بدیل بود. و البته که مثل هر بار، شاعر شده بودیم از لطف طبیعت. گرما و پشه و رطوبت نمی‌فهمیدیم. پیش می‌راندیم و کوه‌پایه را می‌خواندیم. بعدترش همان‌جا توی گوشی‌ام هم نوشتم: من اگر بوشهری نبودم، یقین گیلانی می‌شدم. و این از دریچه دید یک توریست مرکزنشین نیست. اگر توریست بودم نمی‌ذاشتم وقتی که هوا دم کرد و رطوبت گرفت بیام. معشوقه‌هام رو با چشمای پف‌کرده دوست دارم. به لیلاکوه که رسیدیم هوا خنکا گرفت. تا چشم کار می‌کرد سبزی می‌دیدی و توی گوش صدای آب آبشار بود که دعوتت می‌کرد و پشت‌سرش، یک موتور داشت بی‌وقفه زوزه می‌کشید و هولش را پخش می‌کرد توی هوا. به‌دنبال رد صداش بودیم که پیرمردی محلی متوجه کنجکاویمان شد. گفت که صدای ارَه برقی‌ست. بعد رو کرد به صدا و گفت: «ببرین… تا می‌تونید ببرین.» این را گفت و نیمه دوم جمله‌اش را خورد. نیمه‌ای که می‌گفت: چون روزی خواهد رسید که دیگر نمی‌گذاریم ببرید. واژه «ببرین»، به گیلکی «ببینین» ادا می‌شود و این، کنایه تلخی به ذهنم آورد. کوه‌پایه را چند قدمی بالا رفتیم و نزدیک آبشار شدیم. خودمان را سر دادیم توی دره‌ای ۲ متری و هرکداممان سنگی جستیم، نشستیم کنار جریان آب و نفس تازه کردیم. شرم هم کم‌کمک رخت بست و وامان داشت که پوستمان را هوا بدهیم. دراز کشیدم روی سنگی کنار آب و با کوه یکی شدم. بردبارانه تیزی ارّه را تاب می‌آوردم و آن‌قدر پیر بودم که دیگر درد تازه‌ای نداشتم تا بهش فکر کنم. فرزندانم را به‌نجوا صدا زدم که ارّه‌دارها را دور کنند. صد سال دیگر می‌رسند. عکس آن لحظه‌ام را که بعدا توی گوشی پیمان دیدم، یاد نقاشی «اوفلیا» از «جان اورت میلی» افتادم. سرحال که آمدیم، بلند شدیم و تمشک وحشی خوردیم و هم‌زمان با غروب خورشید، به کوه‌پایه برگشتیم.

تراب پیشنهاد داد سری هم به بازارچه‌ محلی روستای مجاور بزنیم. راه افتادیم و وقتی از اولین دسته‌ سگ‌های نگهبان مزرعه‌ توی راهمان جان سالم به‌در بردیم، تصمیم گرفتیم باقی راه را ماشین بگیریم تا برسیم به بازارچه‌ روستای ملاط. راسته‌ای بود از غرفه‌هایی که توسط زن‌ها و مردهای محلی گردانده می‌شد. تراب یک غرفه نشان کرد، برایمان کاک و چای گرفت، با املت خوردیم و بعد، برگشتیم تاج‌محل. پیمان که توی بازارچه برای مدتی سر توی تلفنش برده‌ بود، بی‌مهری دیده‌ بود از آدم آن تو و دمغ شده‌ بود حسابی. رفت بیرون و یکی‌دو ساعتی زل زد به مزرعه‌ خاموش تاج‌محل. تراب هم کارت من را گرفت تا برود و شیرینی کنکور بگیرد. من هم نشستم و عکس‌های روز را ویرایش کردم. به شهرزاد پیغام رساندم که فردا عازم رشتیم. گفت خانه را مهیا می‌کند. خانه‌شان را کبود می‌نامم. برای اسدی. و برای صدای پرنده‌های همسایه‌ واحد روبه‌رویی و راز و رمز و پرقصه‌گی خانه، که بعدتر را خواهد ساخت.

عجالتاً توی تاج‌محل بودیم. تراب با شام رسید. خوردیم و بعد، دمنوش تن‌تنانی شماره ۲ طلب کردیم. نوشیدیم و خوابیدیم. فردا بلندشدنی دوش گرفتیم، کوله‌ها را جمع کردیم و ماشین گرفتیم که برویم رشت. ماشین توی راه رسیدن بود که تراب هم از ناکجا تصمیم گرفت بیاید. ۵ دقیقه‌ای کوله جمع کرد و تا من دوباره از کاکتوس عظیم دم در و گل‌های تازه‌ امروزش عکس بگیرم، آمد و سوار شد. توی رشت از ما جدا شد و رفت خانه‌ محمد. من و پیمان هم رفتیم خانه‌ کبود. خانه توی منظریه بود. جز خود شهرزاد و پانیذ، شقایق هم آن‌جا ساکن بود. از حضوری‌شدن غیرمنتظره‌ دانشگاه‌ها بی‌جا مانده‌ بود و پناه آورده‌ بود به خانه‌ کبود. چند قلم غذا درست کرده‌ بودند تا از همان ابتدا بفهمیم حدسمان درست بوده؛‌ قرار است حسابی با مهمان‌نوازی‌شان شرمنده‌مان کنند. خوردیم و درجا افقی شدیم زیر باد کولر. همین‌طور که به سقف زل می‌زدم و می‌گذاشتم مزه‌هایی که برای اولین‌بار در زندگی‌ام چشیده‌ بودمشان کارشان را تمام کنند، اهالی خانه‌ کبود شروع کردند به لیست‌کردن جاهایی که قرار بود ببرندمان.

سر بیستمین رستوران حرفشان را بریدم. گفتم: ببینید بچه‌ها، من فکر می‌کنم که نهایت ۱-۲ روز این‌جا باشیم. نه پیمان؟ پیمان که خشم میهمان‌نوازان را بو کشیده بود، خیلی آهسته سر جنباند. اهالی ترکیدند که: یعنی چه. بعد از ۳ سال آمده‌اید گیلان برای ۲ روز؟ باید اقلا ۲ هفته بمانید. توضیح دادیم که نمی‌شود. و پشت‌بندش، تیر بعدی را زدم. گفتم که هرکداممان برای چه سفر می‌کنیم؛ پیمان پی طبیعت است و من پی آدم‌ها و هم‌نشینی‌ها. و به‌نظر نمی‌آید توی این رستوران‌ها طبیعت یا هم‌نشینی پیدا کنیم. یک‌کمی دلخور شدند.

زنگ زدم به بهرام و خبر رسیدنمان را رساندم. گفت که طرف‌های ساعت ۹ کارناوال خواهد بود. قرار دیدار گذاشتیم. کارناوال تنها مکانی بود که باید حتما می‌دیدمش. تأسیسش مصادف شده بود با کرونا و این اولین‌دیدارمان بود. زمین بی‌غل‌وغشی‌ست که حوالی سبزه‌میدان، توی تعاونی بنا شده. اسمش تو را یاد باختین می‌اندازد و نظریه‌ چندصدایی‌اش. شمایلش اما خود کارناوال باختین است. هرکسی گوشه‌ای نشسته، مشغول است به کار خود. با خودت فکر می‌کنی: این چهره را توی کدام زندگی‌ام دیده‌ بودم؟ چهره سر بالا می‌کند، لبخندی می‌زنید. او دوباره خم می‌شود و ادامه‌ نقاشی‌اش را می‌کشد. تو هم سر بر می‌گردانی به دیوار روبه‌روت. رویش، قدم‌به‌قدم تابلوهای نقاشی چسبانده‌اند و مینو روی دیوار جانبی، نقاشی دیواری خیره‌کننده‌ای کشیده؛ یک سالن، درست شبیه سالن کارناوال که مرکزش یک میز، درست شبیه همان میز بزرگ کارناوال قرار گرفته. ۳ نفر نشسته‌اند دور میز. سالن کارناوال به سالن توی نقاشی می‌پیوندد و آن‌جا تا انتهای چشم‌انداز امتداد می‌یابد. توی نگاه اول خالی از آدم است، اما دقت که می‌کنی، می‌بینی سایه‌ دسته‌دسته آدم‌های پنهان توی سالن، افتاده روی دیوار. مرا یاد نقاشی‌های محبوبم از «سلمان تور» می‌اندازد. تو که بیرون، توی محوطه‌ روباز کارناوال نشسته‌ای، از پشت شیشه به نقاشی نگاه می‌کنی، چایت را می‌خوری و عماد، صاحب کارناوال بالای میزت می‌آید و حال و احوال می‌گیرد.

همه توی کارناوال از نتایج کنکورمان خبر شده بودند. آدم‌هایی که به عمرم ندیده بودم و دیگر هم ندیدم، می‌آمدند و تبریک می‌گفتند. چای را که خوردیم، با اهالی خانه‌ کبود و پیمان و بهرام راهی میدان شهرداری شدیم. مینو و احمدرضا و مریم نشسته‌ بودند پای پله‌های اداره‌ پست. جمع شدیم. من و بهرام رفتیم ضلع روبه‌رویی میدان، آن‌یکی سمت مجسمه‌ میرزا، پیش آقا ابی.

ابی دکه‌ چای‌فروشی کوچکی دارد، میان ده‌ها دکه دیگر که جابه‌جای میدان جا خوش کرده‌اند. اول‌بار که از ابی شنیدم، توی میدان انقلاب، روی پشت‌بام پاساژ صفوی ایستاده‌ بودیم و زیر سوز سگ‌سرد زمستان تهران، با بهرام راجع‌ به آدم‌های جذاب شهرهامان حرف می‌زدیم. از این می‌گفتیم که انگار کیفیت آدم‌های شهرهای زنده‌ای مثل رشت و بوشهر، کمتر در آدم‌های خموده و هویت‌زدوده‌ کلان‌شهرها پیدا می‌شود و او آن‌جا از آن چای‌فروش میدان شهرداری سخن آورد که یک روز، وقتی بهرام داشته با دوستش درباره ترس و نکبت رایش سوم حرف می‌زده، همین‌طور که چای توی استکان می‌ریخته و استکان روی نعلبکی می‌گذاشته، کنجکاوانه بحث را دنبال کرده و موقع حساب‌کردن، اسکناس را که گرفته، در آمده که: «ببین پسر جان! شما باید اول فهم‌ برشت والتر بنیامین رو بخوانی، تحلیل اثر برای شما تازه اون‌وقته که ممکن می‌شه.» مثل تصوراتم نبود. ترکه‌ای بود و ریزنقش و بسیاربسیار مهربان. برایش موی سفید تصور کرده‌بودم. موهاش اما سیاه بود و میان‌سال می‌زد. توی سیماش خبری از پختگی یا مرشدمآبی نبود. و همین هم جالبش می‌کرد. چای را خوردیم و گپی زدیم، تا که زن پریشانی سر رسید و از «آن‌ها» گفت. که همین پشت بوده‌اند. و توی راهند. و رحم ندارند. تاریک‌اند. عده‌ای‌مان را خواهند زد و عده‌ای را خواهند برد. دیوانه می‌زد. سر و روی غریبی داشت و جمله‌هاش همه شکسته‌دست بودند. اما هرچه‌بود، هول منتقل شده بود. از «آن‌ها» ترسیدیم. نیمه‌شب روشن شهرداری را رها کردیم، با باقی بچه‌ها خداحافظی کردیم و همراه با اهالی خانه‌ کبود، به خانه برگشتیم، شام خوردیم و خوابیدیم.

ظهر فرداش که بیدار شدیم، شهرزاد رفته‌ بود دانشگاه که امتحان بدهد. من مشغول تماشای فیلم و نوشتن تکلیفم شدم. باید فیلم را می‌دیدم و بر پایه‌ الگوی سفر قهرمان تحلیلش می‌کردم و تا پیش از پایان روز، برای استادم می‌فرستادم. قهرمان در ابتدا دعوت به سفر را رد می‌کند. بعد، شرایطی غیرمنتظره پیش می‌آید و او را وادار به پذیرش سفر می‌کند. قهرمان می‌پذیرد، راهی سفر می‌شود و در راه، مصایب و تجارب، او را تبدیل به فرد تازه‌ای می‌کند تا نهایتا با اکسیر حیات، به خانه‌اش برگردد.

پیمان که فهمید بیرون‌بیا نیستم، فرصت را مهیا دید که خانه را ترک کند و سری به طبیعت ماسوله بزند. نوشتن تحلیل به درازا کشید و سبب شد که تا غروب، خانه‌گیر باشم. توی همین گیرودار، تراب تماس گرفت و پیام رسانید که محمد دوست دارد دیداری تازه کند. محمد از اقوام تراب بود. تنهابار ۵ سال پیش، توی سفرش به تهران ملاقات کرده‌بودیم؛ روزهایی که هر ۲ دانش‌آموز بودیم. بعدش او توی همان گیلان دانشجوی ادبیات شد و من هم رفتم درس تئاتر بخوانم و همین باعث شد که هر از گاه، مجازاً درباره‌ این رمان‌نویس و آن شاعر، پیغامی ردّوبدل کنیم. پیمان که برگشت، گفتم حاضر شود تا به خانه‌ محمد برویم. گفت: شب برمی‌گردیم؟ گفتم: نمی‌دونم. گفت: تکلیف رو مشخص کن. اگه قراره بمونیم همون‌جا، من کیفم رو بیارم. گفتم: تو که می‌دونی. من بی‌برنامه سفر می‌کنم. بگذار سفر تصمیم بگیره برامون. گفت: پس اگه برنامه‌ای برای موندن نداری، کیفم رو می‌ذارم همین‌جا. گفتم: باشه. من هم می‌ذارم. ولی زیر لباسم، لباس راحتی می‌پوشم. خبر نمی‌کنه. با اهالی خانه خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خانه‌ محمد. محمد با برادر کوچک تراب، سجاد، هم‌‌خانه بود. سجاد درس روان‌شناسی می‌خواند و خودش را درگیر یک پروژه‌ چندساله‌ مطالعه‌ یونگ کرده‌ بود.

با تراب و محمد سلام کردیم، با سجاد آشنایی دادیم و بعد، وارد شدیم. خانه سوییت کوچک تک‌خوابه‌ای بود که دیوارهاش با کتابخانه پوشانده شده‌ بود و بالای آینه‌ قدی توی هالش یک عکس مربعی کوچک از داستایفسکی نصب شده‌ بود. نگاهشان کردم؛ محمد و سجاد و تراب. توی سرم گفتم: عمارت کارامازوف‌ها. البته با اندکی تفاوت. این‌که این‌ها همه در صافی و مهربانی آلیوشا بودند.

رفتم توی تنها اتاق خانه و لپ‌تاپی قرض گرفتم تا تحلیلم را تکمیل کنم و قبل از ساعت ۱۲ به دست استاد برسانم. بیرون که آمدم، بچه‌ها پرونده‌ فرمالیسم روسی را بسته‌ بودند و می‌رفتند تا درباره‌ شعر پست‌مدرن حرف بزنند. کامران و مهرزاد هم سر رسیدند. کامران قلندر خوش‌مشربی با لهجه شیرازی بود که جهان کوچکی را روی ساعدش می‌چرخاند و چندماهی بود که این‌جا و آن‌جای گیلان می‌پلکید و مهرزاد، شاعر لطیف و خاموش شب‌های رشت بود؛ فلانوری غزل‌خان! آشنایی دادیم با هر دوتاشان و نشستیم پای سفره به خوردن شام. بعد از شام، سجاد گفت سازی هدیه گرفته که مشتاق شنیدن صداش است و شنیده که من ساز می‌زنم. دیدم انکار جلوه‌ خوبی نمی‌دهد و ممکن است حمل به چیزهای دیگری شود. پذیرفتم و چند دقیقه‌ای بیهوده دست روی پرده‌ها تکاندم و مضراب زدم. لختی که به فراغت گذشت، نگاهم افتاد به خستگی پیمان. دمغ بود هنوز. از دل‌شکستگی توی گوشی‌اش و از اتفاقی که امروز توی راه ماسوله براش افتاده بود؛ تلفنش را توی ماشینی جا گذاشته‌بوده و تا پیدایش کند پیرش درآمده‌ بوده و کلی پول سلفیده‌ بوده. درآمدم که: «خب دیگه ما زحمت رو کم کنیم.» تعارف‌ها شروع شد و پایان نیافت. بحث داشت به جاهای باریک می‌کشید و قسم پیر و پیغمبر میان می‌آمد. من که حوصله‌ بحث نداشتم، فهمیدم که سفر تصمیمش را گرفته؛ باید امشب این‌جا بخوابیم. این شد که یک آن بلند شدم، دکمه‌هام را باز کردم و لحظه‌ای بعد، با لباس‌های راحتی‌ای که جاساز داشتم، نشسته‌ بودم روی زمین. پیمان از آن‌ور خانه نگاهی تند انداخت و بعد، جمع شد و توی خودش منفجر شد. نخواستم سفر زهرش شود. الکی وا نمودم که اتفاق غیرمنتظره‌ای توی خانه‌ کبود افتاده و باید برویم. توی راه برگشت پیمان یکی دو جمله گفت که دعوا را شروع کنیم، اما راه ندادم؛ چرا که تقصیری به‌گردن نمی‌دیدم و تازه، آخرش هم نمانده‌ بودیم و برگشته‌بودیم. تا فردا شبش سکوت کردیم. خانه کبود هم وضع بهتری نداشت. اهالی نشسته‌ بودند و غصه بذل می‌کردند.

چند ساعتی سکوت کردیم باهم و نزدیک‌های سحر، هوای خانه جرقه‌ای پنهان زد و آرامش آورد و بعد، خواب رفته‌ بود هر کسی گوشه‌ای. ظهر بلند شدیم، ناشتایی مختصری خوردیم و تا که حاضر شویم، دم‌دم غروب شده‌بود. چند رج تازه ترجمه کردم و بی‌حوصلگی‌‌ام را به دل‌مشغولی و مسائل پیرامون انتخاب‌رشته ربط دادم. پوشیدیم و به کافه‌ای رفتیم. بچه‌ها غذا گرفتند. من دمنوش خواستم و نوشیدم و دیدم که تن‌تنانی شماره‌ ۲ نیست. دل‌تنگ سبزی لنگرود شدم. فکر کردم: «جادوی این سفر همین بوده لابد. آرامش و بی‌تشویشی موقتیم هم از اون بوده لابد. باید برگردم.» بعد پیاده راه افتادیم و ساعتی بعد، پارک گلسار بودیم. شب به نیمه رسیده‌بود اما پارک زنده بود. دوری زدیم و من هم دیگر زنده شده‌ بودم که بهرام تماس گرفت. به بچه‌ها گفتم که باید پیش بهرام بروم تا فکری به‌حال انتخاب‌رشته کنیم. ترجیح می‌دادم تنها باشم. اما گفتند همراهی‌ام می‌کنند.

ساعت ۱ رسیدیم به کارناوال. تعطیل بود و فقط کارکنانش نشسته بودند و خستگی در می‌کردند. بهرام چای ریخت، خوردیم و گپی زدیم و بعد، بلند شدیم که برگردیم خانه. بچه‌ها پیشنهاد دادند پیاده برویم. نیم ساعتی پرسه زدیم تا رسیدیم به باغ محتشم. از پارک، صدای ناله‌ مرغی می‌آمد که کو کو می‌کشید. می‌گویند مادری در جستجوی فرزندش به باغ می‌زند و آن‌قدر صداش می‌کند که صداش جیغ می‌شود و نهایتا تبدیل می‌شود به این مرغ. ماده‌سگ سیاه ولگرد پارک اهلی‌مان شد. سرگرم او شدیم تا که سحر زد و راه افتادیم سمت خانه. بیدار که شدیم نزدیک عصر بود. پیمان پیشنهاد داد که امشب برگردیم. بلیت‌ها را چک کردیم. آخر شب یک اتوبوس راه می‌افتاد سمت تهران و رسیده‌ بود آخرهای ظرفیتش. گفتم: دیگه باید بدونی من برنامه‌ چندانی ندارم و میلی هم ندارم داشته باشم. برای خودت یه بلیت بگیر. من اگر اومدنی باشم هم قراره لحظه‌ آخر تصمیم بگیرم. دوباره مشغول ترجمه شدم تا شب شد. به‌آغوش کشیدیم و مراقب‌باش گفتیم و خداحافظی کردیم و پیمان – که اگر او و برادری‌اش نمی‌بود، سفری نمی‌بود – راهی ترمینال شد. زنگ زدم به تراب. گفتم: من اون دمنوش رو می‌خوام تراب. برنگردیم تاج‌محل؟ با اهالی خانه‌ کبود خداحافظی کردم و راه افتادم سمت عمارت کارامازوف‌ها، ترابشان را برداشتم و شبانه راهی لنگرود شدم.

به‌تاج‌محل‌رسیدنی، تن‌تنانی شماره ۲ را خوردیم و تا سحر نزده خوابیدیم. بعد بیدار شدیم و فکر کردیم چه کنیم. آخرین مهلت انتخاب‌رشته بود و آنتن نصفه‌نیمه‌ تاج‌محل زیادی قابل‌اتکا نبود. تراب پیشنهاد داد به کافه‌ پسردایی‌اش در بازار لنگرود برویم. خانه‌ای کلنگی بود که حالا تبدیل به کافه‌ای دنج و نیمه‌خصوصی شده بود. نیم‌ساعتی پیاده رفتیم تا رسیدیم. خیس از عرق بودیم و من آخرهای نفسم بود. تراب گفت که باید یک سر بزند به کوچه پایینی، خانه‌ مادربزرگش، سلامی بدهد و چند دقیقه‌ دیگر بیاید. در زدم و تنهایی داخل کافه شدم. دختر جوانی نشسته‌ بود توی حیاط، پیش پله‌ها و بچه‌گربه‌ توی دامنش را ناز می‌کرد. پرسیدم این‌جا کولر ندارد؟ بالا، توی خانه را نشان داد و گفت: «کنار اتاق زرد.» دست‌ها را گرفتم به دیوار و پله زدم. پله‌ها کج بودند. تلو می‌خوردم تا برسم. خانه دم گرفته بود. سقف چوبی، رنگ رطوبت می‌داد. هوا مرز خرداد و تیر بود. مرز خرداد و تیر بود. اتاق زرد را پیدا کردم. تنگ بود. آمدم وارد اتاق کناری‌اش و حریم خنکش شوم که توجهم به مرد توی اتاق زرد جمع شد. هیبت تکیده‌ سوخته‌ای بود، نشسته‌ پشت میز، با یک جلد کتاب قطور آویزان‌ازدستش. سرش شکسته‌ بود به سقف و داشت با دهان نیمه‌باز چرت می‌زد. از صدای ورودم پرید. رو برگرداند سمتم. موهاش درهم بودند. ریش‌های بلندش می‌رسید تا سینه‌اش و سینه‌ پیراهنش خیس شوره بود. شک کردم که خودش باشد. ردّش را تا روستایی اطراف اصفهان داشتم. اینجای گیلان چه می‌کرد؟ برای ۱ دقیقه زل زدیم توی چشم‌های هم. سرخ و خسته بودند چشم‌هاش. لول لول بود. آخربار، چندسال پیش که دیده بودمش فقط ۲ سال بزرگ‌تر از من بود. حالا لای آن ریش‌ها و صورتی که برق عرق داشت، هزارساله می‌زد. بالاخره یقین کردم. خود پدرام بود. او هم شناخت. بلند شد، در آغوشم کشید. در سکوت نشستیم. سیگاری گیراند و سیگاربه‌دست رفت توی چرت. کامپیوترم را همان‌جا توی گرمی اتاق زرد باز کردم و انتخاب‌رشته کردم. کارم که تمام شد، چرت عصرگاهی پدرام هم تمام شده‌ بود. گرم صحبت شدیم.

پدرام هم‌دانشگاهی تراب بود و من هم از همان‌سر، یکی دو باری طی این سال‌های رفاقت با تراب دیده‌ بودمش. تراب چیزی از اینجا بودنش نگفته‌ بود. من هم هیچ انتظار دیدنش را نداشتم. پرسیدم این‌جا چه می‌کند. این‌طور شنیده‌ بودم که چند ماه پیش بالاخره بیخیال قلندری شده و دست خودش را یک جایی بند کرده. و این را هم می‌دانستم که ۲ ماه پیش، مرخصی گرفته‌ بوده تا به تراب سری بزند. پی بردم که جادوی لنگرود گرفتارش کرده و دوباره بیخیال کار و زندگی‌اش شده و برگشته به قلندری و ۲ ماه است همه را بی‌خبر گذاشته و توی زیرزمین کافه زندگی می‌کند. چند نکته جدید ریاضی گفت تا توجهم را جلب کند. کتاب قطور توی دستش هم «کهن‌الگوهای یونگی» از رابین رابرتسون بود، که چندتایی معادله ریاضی داشته و سجاد داده‌ بوده و خواسته‌ بوده تا معادله‌ها را برایش تسهیل کند. گفت امروز و فردا، کار کتاب که تمام شود می‌خواهد راهی سیستان شود. فکر کردم به قیدها و ترس‌های باطلی که من دارم و او ندارد. چیزکی خوردیم تا تراب رسید. بعد با کافه و اهالی‌اش خداحافظی کردیم، بستنی محلی گرفتیم و ۳ تایی در حالی که غذاهای مادربزرگ تراب را در دست داشتیم، راهی تاج‌محل شدیم. پدرام غذا را خورد و دمنوش را روش نوشید و زود خوابید. من مشغول ترجمه شدم و تراب هم شروع کرد به درس‌خواندن. نامزدش فردا امتحان داشت و تراب قول داده‌ بود کمکش کند.

چند رجی نوشتم و خمیازه که آمد، تن‌تنانی شماره‌ی ۲ را در آغوش کشیدم و رفتم لای لحاف. صبح فردا با نعره‌ تراب بیدار شدم. داد می‌زد: ای وای… ای وای… الان سکته می‌کنه. پدرام وحشت‌زده از جا پرید و گفت: چی شده؟ چی شده؟ تراب هروله‌کنان از این‌سر خانه به آن‌سر می‌رفت. آمد بالای سرم و فریاد زد: گوشی‌ت رو بده… گوشی‌ت رو بده… لپتاپت کجاست؟ گوشی و لپ‌تاپ را تحویلش دادم. بی‌تابانه مشغول چیزی شد که سر ازش در نمی‌آوردم. من و پدرام که چیزی دست‌گیرمان نشده‌ بود، برگشتیم و خوابیدیم. بعد که بیدار شدیم، فهمیدیم مأمور برق اول صبح آمده و پرسیده: شما تا حالا برای این خونه قبض برق هم پرداخت کرده‌ای آقا؟ تراب هم طبیعتا در آمده، گفته: نه. مأمور هم گفته: فلان‌قدر بدهکاری خب. تراب گفته: باشه. می‌دم. مأمور گفته: خب بده. تراب گفته: الان نه. به‌زودی. و مأمور رفته و پشت‌سرش به‌زودی برق قطع شده و برنامه‌ تقلب دختر مردم در آستانه‌ به‌هم‌خوردن بوده که ویندوز لپ‌تاپ قراضه‌ من بالاخره بالا آمده. به نیم‌ساعت نکشید که خانه دم کرد. شروع کردیم عرق‌ریختن. تراب تابش تمام شد. گفت: من می‌رم نوشهر خونه‌ خاله‌ مینا. کولر داره اون‌جا. از توی گنجه‌اش مقداری گیاه در آورد و مخلوط کرد و در حالی که توی کیفش می‌گذاشت گفت: تن‌تنانی شماره ۵. برای لاغری و کاهش استرس. بعد هم سپرد که کلید تاج‌محل را تحویل کافه بدهیم و خودش رفت. پدرام تصمیم گرفت تا فکری می‌کنیم چای بگذارد. خیال کردم چایش به‌خاطر خاموش‌بودن خانه این‌قدر سیاه می‌زند. اما اولین قلپ را که خوردم فهمیدم موضوع چیز دیگری‌ست. فشارم درجا افتاد و حس کردم که دارم سفید می‌شوم. پدرام دست کرد توی بقچه‌اش و شکلاتی در آورد و داد تا پس نیفتم. می‌شد احساسش کرد. تاج‌محل یک کمی به‌هم ریخته‌بود و می‌خواست تنها باشد. قبل از این‌که بگندد، ته یخچال را در آوردیم و زدیم بیرون.

پدرام پیشنهاد داد برویم کافه. اما داشتم گرمازده می‌شدم و علی‌رغم میل، جسمم دیگر تحمل اتاق زرد را نداشت. آخرین عکس را از گل‌های دوباره‌تازه‌ کاکتوس دم در گرفتم، با پدرام خداحافظی کردم، بهش گفتم که دیدارش از نقاط روشن سفرم بوده و راهی رشت شدم. توی راه با بهرام تماس گرفتم. گفت که او هم امشب می‌خواهد راهی تهران شود تا به کارهای پایان‌نامه‌اش برسد که اول مهری، کلاس‌های ارشد را از دست ندهد؛ وضعیت مشابه. قرار گذاشتیم ساعت ۱۰ توی کارناوال دیدار کنیم و از آن‌جا راه ترمینال بگیریم. به شهرزاد هم زنگ زدم و قرار گذاشتم که برای آخربار، رشت را ببینم. با دوستش در کتاب‌فروشی فرازمند قرار داشت. از منظریه راهی فرازمند شدیم و آن‌جا با دوستش، بیژن، ملاقات کردیم. بیژن دانشجوی محجوب پزشکی بود و جزو آن دسته‌ کوچکی بود که آگاهند به معامله‌ ننگینی که با مفیستو کرده‌اند و از همین‌رو حاضر نشده‌ند ایگوی حباب‌واری که شرایطش مهیاست به‌تن بپوشانند. سعی کردم التیامش دهم. از رشکی که می‌برم به جدّیت حاکم بر دانشکده‌ علوم پزشکی گفتم؛ جدّیتی که در باقی دانشکده‌ها نیست و کثافت آکادمیک موجود را بار آورده. اطمینان داد که جدّیت، از آن‌جا هم سال‌هاست که در رفته و جاش را به مناسبات دیگری داده. حرفی نداشتم. از فرازمند «کوچه ابرهای گم‌شده‌»ی اسدی و «تیمبوکتو»ی استر را خریدم؛ هر ۲ به‌یاد خانه‌ کبود و برای هدیه‌شدن به اهالی خانه‌ کبود.

ساعت حوالی ۶ شده‌بود. از فرازمند راه میدان شهرداری و بعد، سبزه‌میدان را گرفتیم تا به کارناوال برسیم. به‌کارناوال‌رسیدنی، وقتی دنبال جا بودیم که بنشینیم، نگاهم برای چندلحظه به نگاه دختر سالن‌کار قفل شد. با این‌که توی ۲ دیدار قبلی‌ام با کارناوال ندیده‌ بودمش، بسیار آشنا می‌زد و انگار من هم برای او آشنا بودم. پرسید: ما هم‌دیگه رو نمی‌شناسیم؟ گفتم: نمی‌دونم… شما هم چهره‌ بسیار آشنایی دارید. نشستیم و با بیژن و شهرزاد از هنرهای تجسمی، نوستالژی، هنر اجرا، تنفر من از رمان تاریخی، کمبود گالری در گیلان و بعد، تجربه پرسه‌زنی در رشت و تهران صحبت کردیم.

بیژن توی صحبت‌هاش درباره پایگاه‌های ارزنده رشت‌گردی‌ از کافه احمد نام برد و شهرزاد هم تأییدش کرد. گفتم که نرفته‌ام. حوصله‌اش را هم نداشتم. می‌خواستم بروم ترمینال. ساعتم را نگاه کردم و زنگ زدم به بهرام. گفت از خانه در آمده و گفته قبل از آمدن به کارناوال، بنشیند یک جایی به اسم کافه احمد و پیش احمد چای بخورد. قطع کردم و از حسن‌تصادف به بچه‌ها گفتم. پیشنهاد دادند حالا که دست داده، حتما سری بزنیم. راه‌افتادنی که خواستیم برویم، دختر سالن‌کار سمتم آمد و گفت: من فهمیدم از کجا می‌شناسمت. تو شبیه یکی از دوستان منی که سال‌هاست مهاجرت کرده. همین‌طور که دنبال عکس دوستش بود تا نشانم دهد، یادم افتاد که کجا دیده‌امش. گفتم: تو توی کانال تلگرامی‌ به این نام عضو نیستی؟ گفت: چرا. گفتم: خب اون مال منه. من هم اونجا دیدمت. تصویر دوستش را دیدم. یک پسر استخوانی با موهای بلند، مثل هزار پسر استخوانی دیگر با موهای بلند و من بود. آشنایی دادیم و اسم چند تا دوست مشترک که بردیم، هرکداممان جای آن‌یکی را توی دایره وسیع آدم‌ها پیدا کرده‌بود. خداحافظی کردم و با شهرزاد و بیژن، راه افتادم سمت احمد. بیژن توی راه گفت خیلی دوست دارد بداند احمد و من چه ارتباطی برقرار می‌کنیم. از این گفت که در اولین‌دیدار خودش، احمد بیخیال کافه و مشتری‌های توش شده و آمده بیرون، ۱ ساعت تمام توی بولوار مجاور کافه با هم راه رفتنه‌اند و از یدالله رویایی و شعر حجم گفته‌اند.

رسیدیم. کافه پاک تاریک بود. ناراحتی کافه‌های عظیم با سقف‌های بلند را نداشت و نزدیک بود به ایده‌ فرانسوی‌ که از کافه در ذهن داریم. پر بود از عکس و نقاشی و مجسمه .و این‌ها همه فضا را برای ۲-۳تا میز توی کافه‌ تنگ، تنگ‌تر هم می‌کردند. کافه تمام نورش را از چندتا شمع روی دخل می‌گرفت و احمد پشت دخل مشغول صحبت با یکی از مشتری‌هاش بود. مریم هم پیش بهرام بود. با بیژن آشنایی‌شان دادیم و نشستیم. سرمدی و سامان هم بهمان اضافه شدند. سامان را پیش‌تر یکی دو بار توی سفرهاش به تهران دیده‌بودم. احمد و کافه‌اش اصالت داشتند. راحت به‌دست نمی‌آمدند. باید مدام مرتکبشان می‌شدی و خوب صبر می‌کردی تا چیزی که باید، رخ دهد. بالیده‌ بودند برای ماندن. مال یک‌بار دیدار نبودند و توی یک‌بار دیدار، اهلیِ تو، توریست ازمرکزآمده‌ کوله‌به‌دوشی نمی‌شدند که تازه امشب هم قرار بازگشت به شهرت را داری. حاضر شد پول یکی دوتا از ده‌تا چایی که خورده‌بودیم را بگیرد. پانیذ اضافه شد، با بیژن و سرمدی و سامان و مریم خداحافظی کردیم و باقی، راهی کارناوال شدیم تا شامی که بهرام آورده‌بود را گرم کنیم، بخوریم و راه ترمینال پیش بگیریم. نزدیک‌های نیمه‌شب، خداحافظی آخر را کردیم و ۲ تایی با بهرام راه افتادیم سمت ترمینال.

هیچ اتوبوسی نبود. آخرش هم دلیلش را نفهمیدیم ولی تا یکی دو روز آینده هم اتوبوس نداشتند و توضیحی نمی‌دادند. باید برمی‌گشتیم تا تکلیف پایان‌نامه‌هامان را مشخص کنیم. تصمیم گرفتیم با سواری برویم. گشتیم توی ترمینال رشت و گزینه‌ها را بالا و پایین کردیم تا این‌که نهایتا با یک سمند خطی راه افتادیم سمت تهران. بهرام رفت توی چرت و من شروع کردم به‌فکرکردن راجع‌به چیزهایی که این چندروز از سر گذشت. مجال نداده‌بود فکر کنم. درست از لحظه‌ای که خانه را ترک کرده‌ بودم و تا همین الان، خودم را آماج آدم‌های رنگ و وارنگ قرار داده‌ بودم. حتی توی ترمینال هم راننده‌ای گیر آورده‌ بودم و نشسته‌ بودم پای قصه‌ها و حرف‌هاش و حالا این اولین و احتمالا آخرین سکوت سفرم می‌شد. فکر کردم: قهرمان فیلمی که تحلیل کرده‌ بودم، پس از طی کردن مراحل سفرش، دست‌خالی برنمی‌گشت؛ اکسیر حیات را یافته بود. من اما این‌جا توی ماشین نشسته‌ بودم، طلوع آفتاب را نگاه می‌کردم و حتی یادم نمانده‌ بود چهار تا دانه کلوچه با خودم برگردانم. ۴ ساعت به این احوال گذشت، تا این‌که نرسیده به ترمینال آزادی، زیر بیلبورد فراخوان سفرنامه‌نویسی علی‌بابا پیاده شدیم. با همان چهره‌ ژولیده و چشم‌های پف‌کرده عکسی با بیلبورد انداختم و به بهرام گفتم تصمیم گرفته‌ام این‌یکی سفرنامه‌ام را اگر رسید، بفرستم این‌جا. خداحافظی کردیم. بهرام رفت سمت خانه‌ دانشجویی‌شان و من هم راه خانه‌ خودمان را گرفتم.

به خانه که رسیدم، دیگر آفتاب در آمده بود و صبح بود و مامان صبحانه آماده کرده‌ بود. چشمش که به ظرف‌های خالی توی کیفم افتاد، پرسید: خرماهایی که بردی خوب بودن؟ گفتم: دستت درد نکنه. هرکی خورد حسابی خوشش اومد. گفت: برای کیا برده‌بودی مگه؟ فکر کردم به تمام آدم‌هایی که این چند روز خرماها را خورده‌ بودند؛ میزبانانم که دوستان و آشنایان قدیمی محسوب می‌شدند و دیگرانی که اکثرشان را برای اول‌بار دیده‌ بودم. سفر تازه داشت صورت می‌گرفت و اکسیر حیات آرام‌آرام از هیچ شکل می‌گرفت جلوی روم. خرماها توی سرم مزه‌ خانه گرفتند و مزه‌ خانه حالا پخش شده‌ بود توی زبان مهربان‌ترین آدم‌ها؛ قلندران بی‌سقف. فلانورهایی که وسایل توی خانه‌هاشان بزرگ‌تر از تصور است و لای چهار تا دیوار و سه متر سقف جا نمی‌شود؛ آدم‌هایی که دوست دارند صبحانه‌شان را پای این یکی کوه بخورند و شب توی آن یکی شهر سر به‌بالین بگذارند و ستاره بچینند. فکر کردم: سفرم برای پیداکردن آدم‌ها بوده. این‌ها کشفیات منند. روایت‌هاشان همان چیزهایی‌ست که برای یافتنش سفر می‌کنم و خودم را در معرض مواجهه باهاشان می‌گذارم. تا ببینم که همه شبیه و هم‌سرنوشتیم. تا بلکه شمایل اسطوره‌ای همه‌شان را کشف کنم و به میانجی کشف سفر قهرمانانه‌ تک‌تکشان و کنارهم‌گذاشتنشان و مشابه‌دیدن همه‌شان، تازه الگوی سفر خودم را فراچنگ بیاورم. دوباره متوهمم کرده‌بودند. دوباره فریب تنها نبودن و یک‌رنگی خورده‌ بودم و خوب بود. ضرب‌المثلی داریم که البته توی بوشهر بیشتر شنیده‌مش. می‌گوید: «عزای دسته‌جمعی عروسیه.» غریبه‌های بسیاری لبخند زده‌بودند تا جمع شویم. هفته‌ پیش، این‌جا توی تهران عزادار بودم اما حالا، صرف احساس تنهانبودن، عزا را تحمل‌پذیرترش می‌کرد و مبارزه را ممکن‌تر. رفتم توی اتاق. تختم جمع شده‌بود توی خودش و می‌گفت: بیا. قول می‌دم دیگه آغوش خوبی باشم. خندیدم؛ از این قول‌ها زیاد داده. دراز کشیدم و منتظر ماندم تا خواب بروم اما نمی‌آمد. سفرنامه صدام می‌زد.

تصمیم گرفتم همه‌ متنی که می‌نویسم توصیف آدم‌ها باشد و غریبه‌ترین‌هاشان را هم طوری بی‌تکلف توصیف کنم که انگار پیوندی خونی میانمان داریم. بلند شدم و نوشتم: «کوفتگی جاده افتاده به سوسو…» چند روزی گرفتارش شدم تا شد اینی که هست. دیشب دوباره بهرام را دیدم. قرار گذاشتیم وقتی پایان‌نامه‌ کارشناسی‌مان را ارائه دادیم، پیش از این‌که دانشجوی ارشد شویم سری هم به بوشهر بزنیم. یک‌هو یادم افتاد به سفرنامه. پیش‌نویس نصفه‌نیمه‌ متن را نشانش دادم و گفتم فردا آخرین مهلت ارسالش است. شروع کرد به خواندن. به نیمه‌هاش که رسید، خواندنش را قطع کردم و گفتم: خیلی ناسفرنامه شده، نه؟ خندید و سر تکان داد. گفتم: چون از آدم‌ها و مکان‌های غریب نوشتم. و غریبه‌های جهان، آشنایان منند.



پی‌نوشت: عکس اول تزئینی است.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.