من برمی‌گردم زیبا - مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

«من برمی‌گردم زیبا» از مرجان ریاحی

رتبه اول بخش سفرنامه‌نویسی - مسابقه هزارویک سفر 1401

این اثر را مرجان ریاحی برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

این اثر از سفر به شهر سن میگل د آلنده نوشته شده است.

سفرهای طولانی و بین قاره‌ای معمولا در بالای فهرست آرزوهای عاشقان سفر و ماجراجویی قرار می‌گیرند. ولی اگر مسافری مثل من مشکل دیسک گردن و کمر داشته باشد، یعنی یکی از مزمن‌ترین و ول‌نکن‌ترین بیماری‌هایی که یک عاشق سفر می تواند به آن دچار شود، داستان کمی فرق می‌کند. وقتی به خاطر شرایط کاری مجبور شوی سه روز کامل را برای رفتن از این سر تا آن سر دنیا طی کنی و بین خطوط هواپیمایی مختلف و وسط آسمان و زمین با کوله لپ تاپ و کیف دستی و… سرگردان باشی، سفرت به غیر از ماجراجویی به جان‌سختی هم نیاز دارد؛ خصوصیتی که به‌وفور در من وجود دارد.

سفر من به شهر سن میگل د آلنده که بخشی از مسافرتم به مکزیک بود، در واقع از شهر بوسان کره جنوبی شروع شد. در آن زمان داور جشنواره‌ای در شهر بوسان بودم و بنا به ملاحظات شغلی باید حتما به تهران برمی‌گشتم و بعد از تعویض چمدان به مکزیک می‌رفتم. داستان از این جا شروع شد که مجبور شدم از بوسان به سئول و بعد به دوحه پایتخت قطر بروم و بعد از هشت ساعت توقف به تهران برسم، چمدانم را عوض کنم، بعد به فرانکفورت در آلمان بروم و دوباره بعد از هشت ساعت توقف در بخش ترانزیت فرودگاه فرانکفورت سوار هواپیما بشوم و حدود ۱۳ ساعت تا مکزیکو سیتی پرواز کنم. قبلا با هواپیمایی لوفت‌هانزا فقط چند بار به اروپا سفر کرده بودم و تجربه سفر طولانی در بخش اکونومی با این ایرلاین را نداشتم. ایرلاین‌های مورد علاقه‌ام همیشه قطر ایرویز و امارات بودند که در دست‌ودلبازی خاورمیانه‌ای سرآمد بودند. برای همین برایم طبیعی بود که وقتی فشار خونم می‌افتد یا حال خوبی ندارم، از مهماندار درخواست یک خوردنی شیرین برای بهتر شدن حالم را بکنم. اما غافل از این که خدمه لوفت‌هانزا حداقل در بخش اکونومی به سرویس اضافه دادن به مسافران اعتقادی نداشتند. کار تا جایی پیش رفت که نه رنگ پریده‌ام، نه لرزش دستم، نه تقاضای مکررم برای گرفتن یک خوراکی شیرین نتوانست مهمانداران را قانع کند که خدمات اضافه به بخش اکونومی بدهند. هربار از من خواسته شد تا زمان ارائه سرویس بعدی بخش اکونومی صبر کنم؛ رفتاری که در یک پرواز طولانی می‌تواند مسافری را که حال جسمی خوبی ندارد، دچار مشکل کند و تحت فشار بگذارد.

بالاخره کابوس پرواز طولانی به پایان رسید و هواپیما در خاک مکزیک به زمین نشست و من با فشار خون پایین و تنی لرزان و حال خراب و کوله لپ‌تاپ روی شانه و کیف به دست در فرودگاه مکزیکو سیتی برای بررسی گذرنامه در صف طولانی مسافرین ایستادم. ناگهان ماموری سر صف آمد و به زبان انگلیسی دست‌وپا شکسته که بیشتر شبیه اسپانیایی بود، از مسافرها خواست گذرنامه‌هایشان را بالا بگیرند و بعد در کمال ناباوری خواست مسافران اهل رومانی، کلمبیا، روسیه و ایران از صف بیرون بیایند و خودشان را معرفی کنند. راستش اگر این اتفاق در کشورهای همسایه یا حتی اروپا افتاده بود، تعجب نمی‌کردم اما این که در مکزیک دنبال مسافر ایرانی می‌گشتند برایم عجیب و غیرمنتظره بود.

با همان رنگ پریده و بار به دست و حال نزار جلو رفتم و گفتم ایرانی هستم. مامور براندازم کرد و گفت دنبالم بیا و تا خواستم دلیلش را بپرسم، با تاکید گفت بدون سوال! بعد تذکر داد استفاده از تلفن همراه ممنوع است. من دسترسی به اینترنت هم نداشتم که بتوانم به گروه استقبال جشنواره که می‌دانستم در فرودگاه منتظرم هستند اطلاع دهم. ناچار دنبال مامور -که هر چند ثانیه یک بار با اخم برمی‌گشت و نگاهم می‌کرد- راه افتادم و از راهروهای پیچ‌ در پیچ سیمانی فرودگاه گذشتم که بیشتر شبیه به جایی برای بازجویی بود. به سختی سعی می‌کردم خودم را روی پا نگه‌دارم. به سالنی کوچک و سیمانی رسیدیم که چند اتاق دربسته داشت و چند دختر و پسرجوان وحشت‌زده در حال ناخن جویدن یا تکان دادن پایشان در گوشه و کنار سالن نشسته بودند. دختر جوانی هم روی زمین نشسته بود و با صدای بلند گریه می‌کرد.

افسر رو به من کرد و گفت نباید با هیچ کس حرف بزنم و با دست صندلی گوشه سالن را نشانم داد و گفت بنشین تا صدایت کنم. حدود یک ساعت روی صندلی منتظر نشستم. هر از گاهی درِ یکی از اتاق‌ها باز می‌شد و مسافری گریان و پریشان در مشایعت نه چندان خوشایند مامورها به بیرون از سالن هدایت می‌شد. شرایط دقیقا مثل دهه شصت در مدرسه های ایران بود که ناگهان اسم چند دانش آموز را برای رفتن به دفتر پشت بلندگو می‌خواندند و علتش را هم نمی‌گفتند. آن‌قدر پشت درِ بسته دفتر در استرس و التهاب نگهت می‌داشتند که خودت یک دلیلی منطقی در سوابقت برای احضار شدن پیدا کنی!

دیگر تحمل شرایط داشت سخت می‌شد. مخفیانه با اشاره دست از پسر کلمبیایی که روبه‌رویم بود پرسیدم چی شده؟ آرام گفت: «دیپورت» و فورا نگاهش را از من دزدید! یک لحظه با خودم فکر کردم بعد از چند روز میان زمین و هوا بودن، به جای خوردن تاکو و خوابیدن روی یک تخت‌خواب نرم مجبورم دوباره همین مسیر را در هواپیما بنشینم و برگردم. بغضم گرفت. واقعیت این بود من کاملا از نظر جسمی شبیه موبایلی با مشکل باتری و ده درصد شارژ بودم که شارژرم هم در خانه جا مانده بود. از ماموری که برای سرکشی آمد پرسیدم آیا من کار غیر قانونی کرده‌ام؟ چون با دعوت‌نامه رسمی برای شرکت فیلمم در مهم‌ترین جشنواره سینمایی مکزیک آمده‌ام و الان گروهی از جشنواره آن بیرون نگران من هستند. مامور گفت باید با بازجو صحبت کنم و بهتر است ساکت باشم. حدود چهل دقیقه بعد برای بازجویی به داخل اتاق برده شدم. زن جوان لاغر اندام بد عنقی بازجوی اصلی بود که اسپانیایی صحبت می‌کرد و سه مرد قدبلند با کت‌وشلوار و کراوات مشکی و بلوز سفید با اندام‌هایی ورزیده بالای سرم ایستادند که گاهی آن‌ها هم سوالی می پرسیدند.

امان از مترجم اسپانیایی به انگلیسی که به تمام مقدسات قسم اگر ما چند نفر با زبان اشاره با هم حرف می‌زدیم، سریع‌تر به نتیجه می‌رسیدیم. زن جوان اول پرسید: چرا این‌قدر از کشورت دور شده‌ای؟ این‌جا چه می‌کنی؟ دعوت‌نامه جشنواره و یک نسخه از دی‌وی‌دی فیلمم را روی میز گذاشتم و به هر فلاکتی بود به مترجم فهماندم برای نمایش این فیلم در این جشنواره. یکی از مردها پرسید: دنیا پر از جشنواره است، چرا این‌جا؟ مهرهای پاسپورتم و ویزاهای قبلی‌ام از کشورهای دیگر را نشان دادم و گفتم این در شغل من طبیعی است. از افغانستان و هند تا فرانسه، اسپانیا، هلند، پرتغال، لوکزامبورگ، لهستان و… را هم قبلا رفته‌ام ولی اولین بار است که در فرودگاه از من سوال می‌شود چرا به جشنواره کشورشان فیلم فرستاده‌ام.

زن جوان با فریاد و خشم چیزهایی گفت که در میانش واژه آمریکا را شنیدم. مترجم با نگاهی از بالا بهم گفت هیچ‌کدام از این کشورها که اسم بردی، همسایه آمریکا نیستند. تو دقیقا جشنواره‌ای را انتخاب کردی که در سه شهر برگزار می شود که یکی از آن‌ها فقط چند ساعت با مرز آمریکا فاصله دارد! شما ایرانی‌ها می‌آیید اینجا و با اسب یا پیاده از راه زمین فرار می‌کنید به آمریکا! یک لحظه پیش خودم فکر کردم آن‌ها در من که مثل لامپ کم‌مصرف نیم‌سوز بودم و درد و دیسک گردن و کمر و خستگی راه، کلافه‌ام کرده بود، چه چیزی دیده‌اند که فکر می‌کنند توان رفتن با اسب در بیابان‌های مکزیک به طرف آمریکا را دارم؟ ناخواسته چنان زدم زیر خنده که نفسم بالا نمی آمد. دسته جمعی اول تعجب کردند و بعد تشر زدند که چرا وقت ما را می گیری؟ گفتم که دارم خودم را روی اسب در بیابان‌های مرز مکزیک و آمریکا تصور می‌کنم. چه باحال که فکر می‌کنید من یک ابر زن هستم.

یکی از مردها فریاد زد: واقعیت را بگو. اغلب ایرانی‌هایی که به اینجا می‌رسند، فقط برای مهاجرت به آمریکا است و بس. دیگر ظرفیتم داشت تمام می‌شد. توان بحث با چهار نفر را نداشتم. گفتم حالا یک ایرانی آمده که برود معبد ماه و خورشید و تمدن مایاها را ببیند و تاکو و بوریتوی اصل بخورد و چرخی هم بزند و برگردد کشورش. یا باور کنید یا برم گردانید. در حال مشورت با هم بودند که یادم افتاد یک ویزای استفاده نشده کانادا دارم که ۳ سال هم مهلت دارد. پاسپورتم را نشان دادم و گفتم اگر مایل نیستید، می‌توانم همین الان به کانادا بروم. دیدن ویزای کانادا معجزه کرد و چند ساعت بازداشت و بازجویی من در فرودگاه مکزیکو سیتی تمام شد و اجازه پیدا کردم وارد کشورشان بشوم.

داخل سالن انتظار دخترهای خون‌گرم مکزیکی و گروه استقبال نگران ایستاده بودند و فقط معذرت‌خواهی می‌کردند. اما من در آن لحظه تنها چیزی که می‌خواستم، یک قرص مسکن قوی برای محو کردن درد دیسک گردنم بود و یک اتاق که مال خودم باشد تا بتوانم تا آخر دنیا در سکوت بخوابم. از آن‌ها پرسیدم تا هتل چقدر فاصله داریم؟ یکی از دخترها با خون‌سردی گفت برای صرفه‌جویی در زمان و هزینه‌ها، شما مستقیم به شهری می‌روید که جشنواره در آن برگزار می‌شود. بعد اضافه کرد نگران نباش، زیاد دور نیست! من با حالی نیمه‌جان پیش خودم فکر کردم که اگر من مکزیکوسیتی که پایتخت کشور است را جایی مثل تهران حساب کنم، احتمالا جشنواره در جایی مثل لواسان برگزار می‌شود که مهمان خارجی را بعد از سفر طولانی یکسره می‌برند آنجا. پس می‌توانم کمی دیگر برای رسیدن به یک جای ثابت و امن برای خوابیدن صبر کنم.

دختر داوطلب برای این که در این مسیر کسی از تیم جشنواره نمی‌تواند همراهم باشد و راننده هم انگلیسی بلد نیست معذرت خواست. نمی‌دانم دعای خیر چه کسی پشت سرم بود که یک لحظه به ذهنم رسید از دختر بپرسم دستشویی به زبان اسپانیولی چه می‌شود و دخترک آن واژه را در کسری از ثانیه به من آموزش داد. فکر می‌کنم آن اسم رمز طلایی «بانیو» بود. در حالی که داشتم با خودم تکرار می‌کردم تا یادم نرود، در دل شب با راننده مکزیکی زدیم به دل جاده تا برسیم به لواسان. بی‌خبر از این که سن میگل د آلنده -شهری که بعدتر تبدیل شد به جایی که آرزو دارم بازنشستگی‌ام را آن‌جا بگذرانم- در واقع رامسر مکزیک بود نه لواسان! و در طی مسیر من بارها بارها با گفتن آن اسم رمز طلایی جان خودم را نجات دادم. حدود نیمه شب رسیدیم به جایی رویایی که اول باورم نمی‌شد واقعی است؛ فکر می‌کردم به دلیل خستگی چند روز میان زمین و آسمان بودن و فشار خون پایین دچار توهم شده‌ام یا راننده دارد از شهرک سینمایی شهر عبور می‌کند. شهری پر از ریسه و چراغانی و ساختمان‌های زرد و نارنجی شگفت‌انگیز که بعدها فهمیدم خیلی از آن‌ها متعلق به قرن ۱۷ و ۱۸ میلادی هستند. با میدان‌ها و کلیساهایی که انگار هر کدام‌شان یک کارت پستال زیبا و خوش‌رنگ‌ولعاب بودند. شهری که به خاطر اصالت و قدمت و زیبایی‌اش به عنوان میراث جهانی به ثبت رسیده بود و چنان خیره‌کننده بود که حتی من با آن وضعیت نیمه‌جان، حیران زیبایی اطرافم بودم.

راننده جلوی منزلی ایستاد که تیم جشنواره برای مهمانی جمع شده بودند. بچه‌ها با شادی و مهربانی دوره‌ام کردند که خوب موقعی رسیدی ما داریم برای افتر پارتی به جای دیگری می‌رویم، بزن بریم! با التماس ازشان خواستم فقط من را به هتل برسانند چون توان روی پا ایستادن ندارم و آن‌جا بود که با حقیقت جدیدی مواجه شدم: هتلی در کار نیست و باید انتخاب کنم که می‌خواهم در خانه کدام شهروند داوطلب مهمان باشم! آقای گالری‌دار معروف که سگ‌های دوبرمن و ویلای مدرنی دارد و جزو ثروتمندهای شهر است. آقای دکتری که استاد دانشگاه است و فقط مهمان خانم می‌پذیرد و خانه مجللی دارد یا… یک لحظه احساس رد شدن از روی پل عابر پیاده در خیابان‌های پرت تهران در شب بهم دست داد؛ از آن پل‌هایی که نمی‌دانی چه تضمینی هست بتوانی همان‌طور که قدم رویشان گذاشتی، به طرف دیگرشان برسی.

در میان شلوغ‌کاری بچه‌های داوطلب که از حیوانات میزبان ها تعریف می‌کردند، چیزی به ذهنم رسید: دروغ رهایی‌بخش. گفتم من به سگ و گربه آلرژی دارم و ترجیح می‌دهم در خانه یک خانم مهمان باشم. با تاسف گفتند همچین چیزی غیرممکن است چون اکثر داوطلب‌ها آقا هستند و خانم‌ها همگی حیوان خانگی دارند. فقط مادربزرگ یکی از بچه‌های داوطلب می‌ماند که انگلیسی بلد نیست و یک خانه قدیمی دارد و تنها گزینه است. من با آغوش باز رفتن به خانه مادربزرگ را پذیرفتم و چند دقیقه بعد روی تخت اتاقم در خانه قدیمی مادربزرگ به عمیق‌ترین خواب جهان فرو رفتم؛ خوابی که فقط بوی نان تازه و قهوه دم‌کرده می‌توانست تمامش کند.

مادربزرگ سبزه و تپل مهربان بود. چشم‌های نافذ بادامی مشکی داشت، با پوستی به رنگ آبنوس. پیراهن راحتی‌هایی که در خانه می‌پوشید همگی گل‌دوزی شده بودند. حتی یک کلمه انگلیسی بلد نبود. البته خیلی زود فهمیدم هیچ نیازی هم به انگلیسی حرف زدن ندارد. او یک میزبان بی‌نقص و یک «مامان بزرگ» به معنای واقعی بود. مطمئنم تمام فیلم‌سازهای دیگر که ثروتمندان، سرشناسان و آرتیست‌های شهر را با ویلای مدرن و خدم و حشم و سالن ماساژ و استخر اختصاصی و… انتخاب کرده بودند، شاید خدمات مدرن و رفاهی خوبی به دست آورده بودند، اما هیچ‌کدام مثل من شانس این را نداشتند که برای چند روز هم که شده یک مامان بزرگ واقعی مکزیکی داشته باشند. کسی که در خانه زیبای غرق در گلدان‌های گلش که با کوسن‌ها و رو میزی‌های گل‌دوزی‌شده کار دست خودش تزئین شده بود، هر روز صبح با بوی نان تازه و املت گوجه و قهوه دم‌کشیده‌اش از خواب بیدار بشوی و مثل یک مامان واقعی بالای سرت بایستد بگوید: «یالا، می‌دونم کلی لباس کثیف داری که توی چمدان‌ها قایم کردی. همه‌شون رو بریز توی این سبد!» بعد اولین تجربه خوردن ترشی هالوپینو در وعده صبحانه را با او تجربه کنی و آن‌قدر ترکیب املت و نان تازه و هالوپینو بهت بچسبد و آن‌قدر آشپزخانه پر از کاشی‌های آبی و گلدان‌های پر از گلش دلت را ببرد که پیش خودت بگویی بیخیال نمایش فیلم، جشنواره و سینما. زندگی دقیقا همین‌جا گوشه همین آشپزخانه در این خانه قدیمی کنار این پیرزن است. کجا بروم بهتر از این جا؟

مادربزرگ و خانه‌اش طوری به دلم نشسته بود که دلم نمی‌خواست روز اول را از کنارش تکان بخورم. اما چاره‌ای نبود. صبح روز اول نوه‌اش معرفت به خرج داد و من را با ماشین قرضی همسایه به جشنواره برد. با فیلم‌سازهای دیگر و مسئولین جشنواره آشنا شدم که از دیدن فیلم‌سازی از ایران هیجان‌زده بودند. روند جشنواره این طور بود که از حدود ساعت ۹ صبح آغاز می‌شد و هر شب نمایش ویژه فیلم‌های یک کشور با فرش قرمزش را برگزار می‌کرد و از حدود ساعت ۱۰ شب اولین مهمانی جشنواره آغاز می‌شد و افتر پارتی‌ها تا ساعت ۴ صبح ادامه داشت. در واقع اگر کسی می‌خواست به‌طور کامل در جشنواره شرکت کند، کمتر از پنج ساعت وقت خوابیدن داشت؛ امری محال و نشدنی، حداقل برای من.

واقعیت این بود که حداقل در سن میگل د آلنده ترجیح می‌دادم به جای قرار گرفتن در محیط جشنواره، وقتم را کنار مادر بزرگ جادویی مکزیکی‌ام یا پرسه زدن در کوچه‌پس‌کوچه‌های اغواگرترین شهری که در عمرم دیدم بگذرانم. شهری اثیری که انگار میزبان یک جشن بی‌پایان بود. شهری که انگار در آن زوال و بی‌حوصلگی و تکراری شدن راهی نداشت. شهری مسحورکننده که اگر یک بار قدم در کوچه‌های سنگ فرش شده‌اش بگذاری، تا ابد خاکش صدایت می‌کند. شهری پر از بوته ها و درختان کاکتوس عظیم و آدم‌های شاد که بستنی و لیوان میوه به دست در کوچه‌های آجری زیبایش می‌چرخند؛ مثل منظره‌هایی ابدی در دل تاریخ. شهری با کوچه‌ها و میدان‌هایی لبریز از صدای موسیقی، نوازنده‌های خیابانی و خنده کودکان سرزنده بادکنک به دست. هرجا که سر می چرخاندی، انگار سکانسی طلایی از یک فیلم عالی با طراحی صحنه و لباس بی‌نظیر و موسیقی متن فوق‌العاده را می‌دیدی. شهری که دیدنش از سینما رفتن بی‌نیازت می‌کرد.

درسن میگل د آلنده حقایق جدیدی هم برایم رونمایی شد. آن‌جا بود که بعد از یک عمر فهمیدم ساندویچ‌های موسوم به «مکزیکی» در ایران اصلا غذای مکزیکی نیستند و ذرت مکزیکی‌هایی که در لیوان با قارچ و پنیر به خورد ما می‌دهند، در مکزیک وجود خارجی ندارد. مکزیکی‌ها بلال کامل یا تکه‌تکه شده را با چوب آب‌پز می‌کنند، در کره و لیموترش و سس مایونز می‌خوابانند و رویش پودر فلفل قرمز می‌پاشند؛ ترکیبی چرب و نرم و خوشمزه که اگر بخواهی با ذرت مکزیکی‌های کنسروی که در ایران می‌فروشند، قیاسش کنی بیشتر شبیه حرف در آوردن برای ذرت مکزیکی واقعی است.

در سن میگل با خوشمزه‌ترین غذاهای خیابانی جهان آشنا شدم و فهمیدم هیچ کجای دنیا نمی‌توان مرغ به خوشمزگی مکزیک پیدا کرد و از همه مهم‌تر، ترشی هالوپینو با طعم واقعی را کشف کردم که واقعا هیچ ربطی به ترشی‌های هالوپینویی که ما در ایران می‌خریم نداشت. چاشنی فوق‌العاده‌ای بود که بخش جدایی‌ناپذیری از غذای هر روزم از صبحانه تا شام بود. البته بهای این اکتشافاتم را بعد از برگشتن به ایران با ۹ کیلو اضافه وزن و ورم معده پرداخت کردم. اما نه وقتی بعد از برگشتن به ایران فهمیدم در این سفر حدود ۹ کیلو چاق شدم و همه لباس‌های محبوبم دیگر غیر قابل استفاده هستند و نه حتی وقتی دکتر داشت برای اندوسکوپی آماده‌ام می‌کرد -چیزی که وحشت تمام عمرم بود- و با کنایه می‌گفت خوردن آن همه هالوپینو و غذای چرب خیابانی تاوان دارد، یک لحظه پشیمان شدم. واقعیت این است که من درمکزیک زندگی کرده بودم حتی به غلط!

نکته جالب در سن میگل د آلنده محبوبیت شخصیت‌های دن کیشوت و سانچو پانزا بود؛ دقیقا مثل اسپانیا. حتی می‌توانستی با مجسمه‌های بزرگ این دو بزرگوار در یکی از میدان‌های شهر عکس یادگاری بگیری. اما صنایع دستی و به خصوص گلدوزی و کارهای سفالی در مغازه‌های سوغاتی‌فروشی شهر دل هر توریست خانمی را می‌برد. هرچند یک جفت روبالشی گلدوزی‌شده کار دست حداقل حدود ۱۰۰ دلار بود و بیشتر خریدارانش بازنشستگان آمریکایی بودند. من به نظربازی خودمان یا به قول فرنگی‌ها به ویندو شاپینگ قناعت کردم و سعی کردم بیشتر پولم را در حمایت از صنایع غذایی مکزیک هزینه کنم. آن‌ها در خوراکی و میوه‌جات تقریبا به ایران و هندوستان شباهت داشتند، با اضافات خودشان. مثل ما گردوی تازه پوست‌کنده را دانه‌ای می‌فروختند و انجیر سیاه و آلو سیاه و… داشتند و مثل هندی‌ها انواع و اقسام انبه و پاپایا. اما غافلگیری اصلی وجود میوه و برگ و فرآورده‌های مختلف کاکتوس در انواع غذاها بود، از سوپ کاکتوس -که من را یاد سوپ خیاری که در ورشو خورده بودم می‌انداخت- تا برگ‌های پوست‌کنده کاکتوس که در سالاد و ساندویچ استفاده می‌شد تا میوه کاکتوس که به اندازه کیوی بود و به دو رنگ سرخابی و سبز پوست‌کنده و با پوست به فروش می‌رفت و هیچ ربطی به این میوه‌های کال کاکتوسی که در سوپرمارکت‌های شمال شهر تهران به اسم میوه کاکتوس می‌فروشند و همگی ترش هستند نداشت.

میوه کاکتوس واقعی شیرین آبدار و به مراتب از کیوی خوشمزه‌تر بود. اما دوست‌داشتنی‌ترین محصولی که نمی‌دانم به خانواده میوه‌ها یا سبزی‌ها ربطش بدهم، آواکادوی نازنین بود که در اکثر غذاخوری‌های شهری و رستوران‌ها در کنار غذا سرو می‌شد. بعد از یک شهرگردی تمام عیار و امتحان کردن هر چیز جدیدی که در مغازه‌ها و خیابان‌های شهر به دستم رسیده بود، از شلوغی شهر به خانه مادربزرگ پناه بردم. لباس‌های شسته و تا شده روی تخت‌خواب بود. مادربزرگ منتظرم بود و با اشاره ازم پرسید آیا چیزی می‌خوری؟ بهش فهماندم از هر چیز خوشمزه‌ای که در شهر بوده تکه‌ای در شکمم هست. باهم خندیدیم و شب بخیر گفتیم.

هنوز خوابم سنگین نشده بود که صدای جنگ ایران و عراق به سراغم آمد. ناقوس‌ها دیوانه‌وار به صدا درآمده بودند و برای من بچه جنگ فیلم‌بین این یک معنی داشت: شروع جنگ! بارها در فیلم‌های وسترن دیده بودم که وقتی به یک شهر حمله می‌کنند، یک آدم فداکار چطور جانش را کف دستش می‌گذارد و با صدا در آوردن ناقوس، شهر را از وجود دشمن خبردار می‌کند. وحشت‌زده و بد و بیراه گویان به بخت و اقبالم داشتم فکر می‌کردم: «شانس که نداریم، تو این هاگیر واگیر حتما آمریکا به این‌ها حمله کرده حالا چه غلطی کنم شهر غریب؟» وسط هال می چرخیدم و دندان‌‎هایم از ترس به هم می‌خورد که مادربزرگ از راه رسید و به زبان خودشان بهم فهماند چون کاتولیک هستند یکشنبه‌ها صدای ناقوس در شهر بلند می‌شود و نباید بترسم و به جایش باید دعا کنم. اسپانیولی می‌گفت ولی قسم می‌خورم که تک‌تک حرف هایش را فهمیدم.

مادربزرگ من را کنار تخت روی زانو نشاند و خواست که باهم در آن شب عزیز دعا کنیم. بعد از دعا گفت به جای این که از صدای ناقوس بترسی، با هر بار شنیدنش آرزو کن تا خوابت ببرد. من هم که دیدم چاره‌ای ندارم، چندتایی آرزو کردم و بعد با هر بار صدای ناقوس صلوات فرستادم تا گفت‌وگوی بین ادیان شکل بگیرد و خوابم ببرد.

فردا صبح با بوی قوی قهوه و شیرینی تازه از فر درآمده از خواب بلند شدم. واقعا دلم می‌خواست وقت بیشتری را با مادربزرگ بگذرانم. این بود که یک جعبه سوهان حاج حسین و پسران بهش سوغاتی دادم و در حالی که هر دو در آشپزخانه سوهان حاج حسین را با قهوه دمی مکزیکی می‌خوردیم شروع کردیم به فارسی و مکزیکی درددل کردیم. هر از گاهی هم در لپ‌تاپ با گوگل ترنسلیت جملاتی را ترجمه می‌کردیم و بهتر می‌فهمیدیم چه می‌گوییم.

فهمیدم پیرزن سال‌هاست که شوهرش را از دست داده و تفریحش دیدن سریال‌های کلمبیایی و گاهی آمریکایی است. دخترش طلاق گرفته، شیرینی‌پز است و سرطان سینه دارد ولی باید هزینه‌های بزرگ کردن بچه‌هایش را به تنهایی بدهد.

شیرینی‌های داغ هر روز صبح از آشپزخانه دختر مادربزرگ می‌آید و نوه‌اش آرزو دارد اسپانیا را ببیند. البته این آرزوی بیشتر جوان‌های مکزیکی بود. خانه و آشپزخانه پر از گلدان‌های رنگی و کوسن‌ها و دستمال‌های گلدوزی شده و هم‌صحبتی با خودش به قدری بی‌نظیر بود که دلم می‌خواست زمان متوقف شود و مجبور نباشم آن خانه، آن شهر و آن زن را ترک کنم. اما از آن‌جایی که زندگی همیشه آن‌طور که ما می‌خواهیم پیش نمی‌رود، می‌دانستم باید روز بعد همراه گروه جشنواره به شهر بعدی بروم. این یکی از سخت‌ترین دل کندن‌های زندگی‌ام بود. آن‌قدر سخت که آرزو کردم فردا صبح، قبل از رفتن نبینمش که گریه‌ام نگیرد. آرزویم خیلی زود برآورده شد. پیرزن صبح برای خرید از خانه بیرون زده بود که نوه‌اش برای بردنم آمد. ازش خواستم برایم «متشکرم» و «دوستت دارم» را به اسپانیایی بنویسد. با دستخط خرچنگ قورباغه‌ام که شهره عام و خاص است، از رویش روی یک تکه کاغذ نوشتم و زیرش هم به فارسی همان جمله‌ها را تکرار کردم و به در یخچالش زدم. یک جعبه گز پسته‌ای اصفهانی که از سوغاتی‌فروش‌های زیر پل سیدخندان خریده بودم و یک دی‌وی‌دی از مستندم با زیرنویس انگلیسی برایش روی میز آشپزخانه گذاشتم و سعی کردم قبل از برگشتنش به خانه که به چشم من زیباترین و خوش انرژی‌ترین خانه شهر بود بزنم بیرون تا رنج کمتری بکشم برای این خداحافظی اجباری.

من تا امروز شهرها و کشورهای زیادی را دیده‌ام و در آن‌ها روزهای خوب و بد زیادی را تجربه کرده‌ام. ولی به جرئت می‌توانم بگویم یک تکه از روحم تا ابد در خانه ویلایی قدیمی غرق گل مادربزرگ، در آشپزخانه‌ای که همیشه بوی نان تازه و قهوه دمی می‌داد، کنار آن میز بزرگ وسط آشپزخانه با کاشی‌های آبی ماند. تمام هشت سالی که از دیدن آن شهر گذشت، هیچ وقت سن میگل د آلنده از صدا کردن من دست نکشید و هنوز بعضی شب‌ها عکس‌های بی‌نظیرش را در اینترنت جست‌وجو می کنم و زیر لب می‌گویم: من برمی‌گردم، من برمی‌گردم زیبا… .


پی‌نوشت: عکس اول تزئینی است.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

1 دیدگاه

  1. نعمت می‌گوید

    بسیار عالی بود مرسی