به لطف اساطیر، ماجرای ماراتن، رسمورسوم خاص، موسیقی گرم و البته عکسهای آبی و سفید منتشرشده از یونان، بارها اسم این کشور پُرقصه را شنیدهایم. در اپیزود سیزدهم رادیو دور دنیا، گوشمان را راهی یونان میکنیم تا همان طور که غرق رویای سنتورینی هستیم، داستان مهمان شاید یونانیالاصلمان را بشنویم و ما هم از خودمان بپرسیم که ممکن است من هم یونانی باشم؟…
- اپیزود سیزدهم رادیو دور دنیا را میتوانید در کست باکس، اپل پادکست، اسپاتیفای، ساندکلود و تمام اپلیکیشنهای پادگیر گوش کنید. کافیست اسم «رادیو دور دنیا» را در هر یک از این اپلیکیشنها جستجو کرده و سابسکرایب کنید.
پانتهآ: سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدید. من پانتهآ غلامیام و شما شنونده اپیزود سیزدهم هستید… .
موزیک
پانتهآ: درسته که میگن شنیدن کی بُود مانند دیدن، ولی از اون طرف هم میگن: وصفالعیش، نصف العیش… . در رادیو دور دنیا ما دوست داریم گوشهاتون رو قرض بگیریم و با خودمون به سفر ببریم و اتفاقا در سفرهای رادیو دور دنیایی، شما اصلا به چشمهاتون احتیاج ندارین. چون ما قرار نیست شمارو با جاهای توریستی مختلف آشنا کنیم؛ اینجا قراره بیشتر از هر چیزی قصهها و تجربیات سفر کسانی رو بشنویم که به دور دنیا سفر کردن و با فرهنگ و آداب و رسوم مردم دنیا آشنا بشیم. برای همین نگاهمون به رادیو دور دنیا راهنمای سفر نیست. اگر دنبال منبعی هستین که بهتون کمک کنه برنامهریزی بهتری برای سفرتون داشتهباشید، بهتون پیشنهاد میهنم کتابهای سفر علیبابارو دانلود کنید یا به مجله اینترنتی علیبابا سر بزنید که صفر تا صد اطلاعات سفر به مقصدتون رو در اختیارتون میذارن. پس هدف ما از رادیو دور دنیا اینه که شمارو به حال و هوای سفر ببریم و کاری کنیم که آخر هر اپیزود واقعا حس کنید که به یه سفر رفتین و برگشتین. اگر دوست داشتید از ما حمایت کنین و کمک کنید که آدمهای بیشتری همسفر ما بشن، فقط کافیه در شبکههای اجتماعیتون مارو به دوستانتون معرفی کنید و ازشون بخواین کانال مارو در کستباکس و اپلیکیشنهای پادگیر دیگه، سابسکرایب کنن.
یه خواهش دیگه هم ازتون دارم. ما برای اینکه شمارو بهتر بشناسیم و کیفیت اپیزودهامون رو بهتر کنیم، یه پرسشنامه تهیه کردیم و اگر اینو پر کنین لطف خیلی خیلی بزرگی به ما کردین. لینکش رو در کپشن همین اپیزود میذاریم و چند دقیقه بیشتر ازتون زمان نمیبره.
موزیک
پانتهآ: اگر یادتون باشه در اپیزودهای قبلی ما خیلی روی این تاکید داشتیم که حتما برامون کامنت بذارین چون خیلی برامون ارزشمنده، همه رو بادقت میخونیم و ازشون استفاده میهنیم. برای اثبات این چیزی که میگم، فکر میکنم همون اوایل کار بود که یه نفر برامون کامنت گذاشت: «کاش یه اپیزود راجعبه یونان بسازید.» همون موقع من یه گوشه یادداشتش کردم تا موقعش که شد بریم سراغ یونان. اینجوری شد که تصمیم گرفتیم در اپیزود سیزدهم شما رو به سفری ببریم که خودتون درخواستش رو داده بودین.
به رسم همیشه قبل از اینکه از یونان براتون بگیم، اول شما بگین وقتی اسم یونان میاد، یاد چی میفتین؟
موزیک
_ یونان منو یاد اساطیر و خدایانشون میندازه. به نظر من یونان کشور افسانههای کهنه.
_ یاد بازیهای المپیک و هیجانش میفتم.
_ شاخههای زیتون.
_ یونان برای من یادآور سس سیره! در حالی که بهم ربطی ندارن. ما یه دوستی داشتیم که یه ربع ماست یونانی میخورد و فکر میکرد سس سیره و مزه سیر هم واقعا حس میکرد! بعد از یه ربع متوجه شد این ماست یونانیه، نه سس سیر.
_ شن سفید، آبی عمیق دریا.
_ شاید خندهدار باشه ولی یاد رسول یونان میفتم.
_ آتروپولیس.
_ کشور فقیر بدبخت باتمدن.
_ با شنیدن اسم یونان یاد رقص و موسیقی و بشقاب شکستن میفتم.
_ با شنیدن اسم یونان غمگین میشم به این خاطر که یاد مهاجرهای بیپناهی میفتم که در دریا غرق شدن.
_ یاد کلیساهای قدیمی و مجسمههای پرجزئیاتش میفتم.
_ من با شنیدن اسم یونان یاد مسابقه ماراتن میفتم.
پانتهآ: تقریبا همه چیز رو گفتین ولی چیزی که من میخوام بگم رو هیچکس نگفت. من با شنیدن اسم یونان یاد جمله معروف ارشمیدس، دانشمند یونانی میفتم که میگفت: «اورهکا… اورهکا…» نمیدونم هنوزم داستانش در کتابهای مدرسه هست یا نه، ولی دوران ما تو کتابا بود. هنوز که هنوزه وقتی تو زندگی چیز باحالی کشف میهنم ناخودآگاه میگم: «اورهکا اورهکا» و کلا از آهنگ این کلمه خیلی خوشم میاد.
یادتون نره که اگر دوست دارین در بخش صدای مهمان هر اپیزود شرکت کنین یا قصهی سفر جذابی دارین که دوست دارین در رادیو دور دنیا تعریفش کنین، حتما به اینستاگرام علیبابا با آیدی alibaba_travels دایرکت بدین و شمارهتون رو برامون بذارین.
موزیک
پانتهآ: کنار همه چیزهایی که از یونان شنیدین، احتمالا پس ذهنتون یه تصویر سفید و آبی هم باشه که عکساش رو در شبکههای اجتماعی زیاد دیدین. اینقدر زیاد که برای خیلیهامون یونان تبدیل به همون دیوارهای سفید و سقفهای آبی و لابهلاش گلهای کاغذی صورتی شده. همه چیز اینقدر یهدسته و هارمونی داره که چارهای برای آدم نمیمونه جز اینکه محو تماشای اون زیباییها بشه و تصور کنه که خودش داره در اون کوچه پسکوچهها قدم میزنه. اما جالب اینجاست که این فقط تصویر یه جزیرهای از یونان به اسم «سنتورینی» هستش. با این حال این جزیره اینقدر حال و هوای خاصی داره، که یه تنه میتونه نماد یونان باشه و یه تصویر خوشرنگولعاب از این کشور تو ذهن هممون بسازه.
طبیعیش اینه که تا الان دست به کار شده باشین و عکسهای سنتورینی رو سرچ کرده باشین؛ ولی اگر هنوز سراغش نرفتین، دستدست نکنین و در کنار صدای من که دارم از این شهر براتون میگم، چشمتون هم باهام سفر کنه و بیشتر در رویای سفید و آبی بریم. مطمئنم عکسهاشو که ببینین، تو دلتون میگین: «ای کاش بشه ما هم یه سفر بریم اونجا.» خلاصه لپ کلام اینکه سنتورینی یه رویا نیست، خود رویاست!
موزیک
پانتهآ: جالبه بدونین این جزیرهای که دلمون براش میره، محصول فعالیتهای آتشفشانیه. اگر با دیدن عکسهاش به این فکر کردین که چرا همه خونههای این جزیره سفید و آبیه، باید بگم که از اول این شکلی نبوده. اتفاقا در دوران قدیم که دریا پر از دزدهای دریایی بوده، رنگ خونهها جوری بوده که از دور اصلا دیده نشن و بتونن استتار کنند. پس چی میشه که اینجوری میشه؟ داستانش به زمانی برمیگرده که هنوز یونانی وجود نداشته و مردمش زیر پرچم امپراطوری عثمانی زندگی میهردن. ترکهای عثمانی اون موقع بهشون اجازه نمیدادن که هویت مستقلی از خودشون ابراز کنن و سعی میهردن تمام ملیگراییهاشون رو سرکوب کنن. به همین دلیل سالها بعد اینکه امپراطوری عثمانی سقوط میهنه و کشور یونان در حال رسیدن به یه ثبات بوده، دولت دستور میده که همه باید خونههاشون رو به رنگ سفید و آبی دربیارن تا بتونن وحدتشون رو نمایش بدن. بیخبر از اینکه این تصمیم سیاسی بعدها به یه جاذبه توریستی تمام عیار تبدیل میشه و کلی توریست و ارز وارد این کشور میهنه. کاری میهنه که نه فقط در دیوار شهر بلکه مسافرهای شرقی و غربی هم همرنگ پرچم لباس بپوشن. البته که این سفید و آبی فقط مختص به جزیره سنتورینی نبوده و در شهرهای مختلف در حال اجرا بوده.
خیلی جالبه داشتم یهسری عکس و ویدیو از سنتورینی میدیدم، دیدم که روی در و دیوارهای مغازهها خونههاشون، سنگهای چشمنظر آبی آویزونه. تا قبل از این من فکر میکردم چشمنظر فقط برای ایرانیاس؛ بعدش راجعبهش خوندم و فهمیدم خیلی از کشورها بهش اعتقاد دارن. حتی تو انگلیسی بهش میگن Evil Eye یا چشم شیطان. این رنگ سفید و آبی چشمنظر هم با رنگ سنتورینی خیلی ست شده و شهر رو جذاب کرده.
حالا فکرشو کنید که این همه راجع به سنتورینی رویاپردازی کرده باشید و جور شده باشه که به این سفر رویایی برین، تا روز سفر از خوشحالی رو پا بند نیستین و دارین بهش فکر میکنین و با خودتون مرور میکنین که وقتی رسیدین چکار کنین، چکار نکنین، کجا برین و چی بخورین… اما تا پاتون به جزیره میرسه یه اتفاق عجیب بیفته. خاطره آرتین رو بشنویم که از طریق دریا به سنتورینی سفر کرده و اون اتفاق عجیب براش افتاده… .
آرتین: دو سال گذشته قبل از شروع بیماری کرونا، یه توفیق اجباری شد که به کشور یونان مسافرتی داشته باشم. داستان من از اونجایی شروع شد که خواهرم ساکن آمریکاس و در شرکت کشتیهای تفریحی «کروز» شاغله. این شرکت تو اون سال قرار بود بزرگترین و جدیدترین کشتی تفریحیش به اسم اسکای پرینس رو افتتاح کنه. اولین مسافرهای این کشتی معمولا از کارکنان شرکت و خانوادههاشون هستن. ما هم به خاطر خواهرم تونستیم سوار این کشتی بشیم. من از اینور رفتم ونیز و خواهرم از آمریکا اومد اونجا. دو روزی در ونیز گشتوگذار کردیم و دو روز بعد از طریق شرکت ما رو به بندری به نام بندر «تری اس» بردن که دو ساعت با ونیز فاصله داشت. کشتی اونجا رو آب بود و ما باید سوار کشتی میشدیم و سفر ما از اونجا آغاز شد.
برنامه کشتی این بود که ما به مدت دو روز رو آب باشیم و به کشور مونته نگرو بریم. بعد از توقف یه روزه در کشور مونته نگرو حرکت میکردیم و بعد دو روز به آتن (پایتخت یونان) میرسیدیم. در اونجا مردمی که بلیط این کشتی رو تهیه کرده بودن سوار میشدن و کشتی به سفرهای خودش ادامه میداد و سفر دریایی ما در آتن تموم میشد. کشتی همونطور که گفتم بزرگترین و لوکسترین کشتی با تمام امکانات فوقالعادهای بود و برای من تجربه جدید و بینظیری بود.
ما بعد از چهار روز سفر روی آب، ساعت ۵ صبح به بندر آتن رسیدیم که سفر ما با کشتی تموم شد و باید پیاده میشدیم. چون از قبل قرار بود به جزیره سنتورینی (یهی از جزایر تفریحی کشور یونان) میرفتیم، از کشتی که پیاده شدیم به اسکله دیگهای رفتیم که سوار کشتیهای کوچک دیگهای بشیم که به اونا «سیجت» میگفتن.
جزیره سنتورینی یکی از زیباترین و فوقالعادهترین جزایری هستش که به نظر من دیدن این جزیره تجربه جدید و لذتبخشی برای هر کسی میتونه باشه. وقتی به جزیره رسیدیم از کشتی پیاده شدیم. جمعیت زیادی در بندر بود که همه دنبال گرفتن تاکسی بودن که به سمت هتلی که رزرو کرده بودن، برن. ما هم چمدان و بار داشتیم. من یه کیف دستی کوچیک داشتم که توش پاسپورت، کیف پول، موبایل، عینک، ساعت و بقیه چیزامو گذاشته بودم و این کیف دستم بود. اونجا یکسری دفاتر تاکسی بودن. ما به یه از دفاتر رفتیم، تاکسی گرفتیم و مبلغی رو توافق کردیم و پرداخت کردیم که سوار تاکسی بشیم. ولی دیدیم ما رو به سمت یه ون بردن که حدوده ده_پانزده نفری باید سوار اون ون میشدیم و به سمت هتل راه میفتادیم. مسافرا یکییکی جای هتلهاشون پیاده میشدن و ما جزو مسافرین یکی مونده به آخر بودیم که باید از ون پیاده میشدیم. من و خواهرم پشت سر راننده نشسته بودیم. پشت سر راننده یه میزی داشت که من کیفمو روی همون میز گذاشته بودم.
پرده ماشین هم کشیده شده بود و داخل ماشین نسبتا تاریه بود. ما به هتل رسیدیم. من سریع پیاده شدم که چمدونها رو بردارم، خواهرمم پیاده شد و به سمت رزروشن هتل رفت تا از کسی بخواد بیاد و برای چمدونها کمکمون کنه که اونها رو ببریم داخل هتل. چون هتلهای این جزیره روی صخره و سراشیبی هستش که بار بردن یکم سخته و حتما باید یکی کمکت کنه که بتونی چمدونها رو ببری داخل هتل. متاسفانه در این گیرودار من کیف دستیم رو داخل ون جا گذاشتم. اول فکر کردم شاید خواهرم برداشته و دوییدم سمتش که ببینم دست اون هست یا نه. کیف دست خواهرم نبود، دست خودمم نبود و کیفم رفت که رفت!
سریع رفتیم داخل هتل و از اونجا به آژانسی که در بندر بود زنگ زدیم و موضوع رو گفتیم. سریع تاکسی گرفتیم تا بریم سمت اسکله و کیف رو از داخل ماشین برداریم. از اونجایی که یه مبلغ قابلتوجهی پول و اجناس تقریبا گرونقیمتی داخل کیف بود، بعید به نظر میومد که بتونیم کیف رو گیر بیاریم. به سمت اسکله رفتیم و راننده ون رو همونجا پیدا کردیم. یه پسر گولاخی بود که تازه از زندان آزاد شدهبود. موها تراشیده، ریش بلند، تمام بدن خالکوبی. اون موقع هم داشت یه ساندویچ رو بااشتها دولپی میخورد. ما رسیدیم و گفتیم: «یه کیف داخل ماشین جا گذاشتیم.» گفت: «داخل ماشین چیزی نیست.» گفتیم: «بریم داخل ماشین رو نگاه کنیم.» رفتیم ماشین رو گشتیم. اثری از کیف نبود. شانس من تمام ونهای اون آژانس و اون جزیره دوربین مداربسته داشت، جز همون ونی که ما سوار شدیم. اینجا همون شوکی که در مسافرت ممکن بود نصیب کسی بشه، متاسفانه نصیب من شد.
رفتیم جای مدیر آژانس و بهش گفتیم اگر کیف مارو پیدا کنی، بهت شیرینی میدیم. از طرفی مبلغ قابلتوجهی داخل کیف بود و همونو برمیداشت دیگه شیرینی مارو میخواست چیکار. ازپول مهمتر پاسپورتم بود که میخواستم باهاش برگردم ایران. اونم رفت که رفت. چون خواهرم از آمریها تمام این هتلها رو برنامهریزی کردهبود و پولش رو پرداخت کردهبود و همراهش پول بود، ما استرس پرداخت هزینههای هتل و هزینههای روزهای باقی مونده مسافرت رو نداشتیم؛ ولی من ضرر خیلی زیادی از این داستان نصیبم شد. اینم میدونین که وقتی چیزی گم میکنین از لحاظ روحی روانی بهم میریزی و حالگیری خیلی بدیه. از طرفی دیدیم اگه خیلی روش زوم کنیم، بقیه روزهای مسافرت هم سخت میشه، برای همین بیخیال تمام این داستانها شدیم و تونستیم از سفرمون لذت ببریم. منم با گرفتن نامه از سفارت ایران موقع برگشت به آتن، راحت تونستم به ایران برگردم.
و این بود تجربهای که از سفر به کشور یونان نصیبم شد و باهاتون به اشتراک گذاشتم.
موزیک
پانتهآ: خب حالا که یه چرخ کوتاه در یونان زدید، وقت اون رسیده که بریم سراغ مهمون امروزمون. مهمون امروزمون اسمش سامانه و یه فرقی که با مهمونهای قبلیمون داره اینه که مهمون نیست و گوینده این اپیزوده و اتفاقا قرار نیست از سفرش به یونان تعریف کنه چون تا حالا به یونان سفر نکرده که بخواد برامون چیزی تعریف کنه. الان سوال پیش میاد که چرا سامان رو دعوت کردین؟ و اتفاقا سوال بجاییه! پس بیاین یکم معرفیش کنم و ارتباطش با اپیزود یونان رو بگم.
سامان یکی از بچههای علیباباس که دقیقا نمیدونیم شغلش چیه! چون هربار که ازش میپرسیم خیلی پیچیده توضیحش میده و منو یاد چندلر در سریال فرندز میاندازه که حتی دوستاش هم نمیدونستن شغلش چیه. خلاصه فقط میدونم که یه ربطی به کدنویسی و تیم مالی داره که حالا ایناش اصلا مهم نیست… جایی که سامان در شرکت میشینه خیلی به استدیو رادیو دور دنیا نزدیکه. برای همین همیشه قبل از هر اپیزود میبینمش و باهاش کلی گپ میزنم و در این گپ زدنا فهمیدم خیلی عشق سفره و همه اپیزودهای ما رو با جدیت دنبال میکنه. این سری آخر وقتی داشتم بهش میگفتم که اپیزود بعدیمون یونانه، یهو یه چیزی تو ذهنم جرقه زد و ازش پرسیدم: «سامان! تو چرا فامیلیت پورفلاطونه؟!» اینجوری شد که من شوخیشوخی یه چیزی پروندم و سامان جدیجدی یه جواب باحالی بهم داد. بذارین اصلا نگم و اسپویلش نکنم و بریم از زبون خودش این قصه رو بشنویم چون دوباره شنیدنش برای من هم خیلی جذابه.
سلام سامان. خوشحالم که امروز اینجایی.
سامان: سلام پانتهآ. منم خیلی خوشحالم که امروز اینجام و مهمون این برنامم. حالا هر سری شما اینو میگی این سری من بگم که: صدای ما رو از قلب شرکت سفرهای علیبابا میشنوید. رادیو دور دنیا.
پانتهآ: قشنگ معلومه اپیزودها رو خوب گوش میدی. (خنده) آفرین خوشم اومد.
سامان: خیلی خوشحالم که امروز در خدمت دوستانی هستیم که صدای مارو میشنون و خدمت همشون سلام عرض میکنم. چقدر سخت گفتم! و اینکه امیدوارم این اپیزود از رادیو دور دنیا برنامه خوبی بشه.
پانتهآ: عالی شد. سامان از وقتی قصهات رو برام تعریف کردی، احساس میکنم باید از جام بلند شم و احترام بذارم و اینا. دیگه واقعا نمیتونم مثل سابق نگات کنم. (خنده)
سامان: نه خواهش میکنم این چه حرفیه. راحت باش.
پانتهآ: سامان به نظرم بیا گفتنیها رو با همین حرف شروع کن که داستان این فامیلی تو چیه؟ چرا پورفلاطون؟
سامان: خیلیا اینو از من میپرسن؛ چون این فامیلی یهذره عجیبه یا خیلی جاها نشنیدن. خیلی وقتا خیلی جاهایی که از من فامیل میپرسن مثل بانک یا جاهای مختلفی که میرم، حتی بلیط میخوام بخرم میپرسه: فامیلی شما چیه؟ میگم فامیلیم رو ولی هزارتا فامیل مختلف میگه الا همین یدونهای که ماییم. برا همه هم عجیبه و خیلیا ازم میپرسن چرا پورفلاطون؟ چرا افلاطون نیست؟ چرا پورافلاطون نیست؟ یا خیلی وقتا میگن: «مثل اینکه اشتباهی تایپ کردن الفش نیفتاده…» ولی داستان این فامیلی ما یه ریشهای داره که به حدود دو هزار و پونصد سال پیش برمیگرده. زمانی که در ایران هخامنشیان حکومت میکنن.
شاید عجیب باشه ولی در اون زمان ایران و یونان مرز مشترک داشتن. مرز مشترک اون زمان، الان در کشور ترکیه هستش. این مرز خیلی وقتا ناآروم بوده؛ به این خاطر که یونانی زبانهایی که در مرز ایران هستن توسط یونانیهای اون زمان به نافرمانی از حکومت مرکزی ایران تحریک میشن.
این باعث میشه که در اون مرز چالشهایی به وجود بیاد و این مرزها مرتبا شاهد یکسری مبارزات بین دولت مرکزی ایران و یونان اون زمان باشه. طبیعتا توی هر کدوم از این درگیریهایی هایی که توی مرز مشترک ایران و یونان بود، یکسری اسرا بین این دو کشور ردوبدل میشد. یکی از مهمترین و معروفترین جنگهای اون دوره، جنگ «ماراتون» هستش. اگر دوست داشته باشی میتونیم راجعبه این جنگ هم با هم گفتوگویی داشتهباشیم. توی یکی از این جنگها اسرای یونانی توسط دولت هخامنشی به شوش فرستاده میشن و در یه جایی نزدیک شوش ساکن میشن که امروز ما با نام دزفول میشناسیمش. اون زمان به زبان خوزی بهش میگفتن نیلات. بعد سکونت در اونجا به واسطه خدماتی که به دولت مرکزی ایران میدن، کمکم تبدیل به شهروند ایران میشن. حالا ما یه تبارنامه یا شجرهنامهای رو داریم که البته شاید خیلی موثق نباشه ولی نشون میده که من با حدود ۷۰ واسطه به کسی به نام «آریستوکلس» وصل میشم.
آریستوکلس بخاطر اینکه آدم خیلی تنومند بوده و قدرت و زور بازوی زیادی داشته، در یونانی بهش میگفتن پلاتون. پلاتون همونیه که امروزه ما به اسم فِلاطون، فَلاطون و یا افلاطون میشناسیمش. جالب اینجاست که من تو متون تاریخی و چیزهایی که میشه بهعنوان مستند ازشون استفاده کرد خیلی گشتم اما هیچ سندی پیدا نکردم که نشون بده افلاطون ازدواج کرده و یا بچهای داره.
پانتهآ: (خنده)
سامان: ولی این تبارنامه وجود داره و بر اساس همون تبارنامه فامیلی ما شده همینی که شما میبینی. حالا اینکه این داستان چقدر واقعیت داره نه کسی میتونه صددرصد تاییدش کنه و نه الان شرایطی هست که کسی بتونه کامل ردش کنه. اما یکسری اتفاقاتی هم افتاده که میتونه دلیل و شاهدی بر واقعی و باورپذیر بودن این داستان باشه. مثل اینکه اسرایی که اون زمان از یونان به دزفول کنونی آوردن و اونجا ساکنشون کردن در محلهای قلعه مانند بودن که پدربزرگ من حدود ۱۰۰ سال پیش در همون قلعه متولد میشه… یا مثلا چهره پدربزرگ من خیلی به نقاشیهایی که از افلاطون کشیدن شباهت داره.
پانتهآ: چه جالب…
سامان: بعضی وقتا اینارو نگاه کنی احساس میکنی پدربزرگ منو کشیدن!
پانتهآ: میبینی خودشه… (خنده)
سامان: آره. ما خودمون داریم نگاه میکنیم گهگاه همچین حسی داریم. اینکه چشمهای روشن و رنگ پوست خاص گندمیطوری داشتن، موهاشون یکمی بوره که در ایران اون زمان اصلا رایج نبوده. اینا نشونهای هستش که این خانوادهها به اون نژاد خارجی که از طریق اسرا وارد ایران شدن، یه ربطی دارن. از همه ی جذابتر برای من اینه که علم و تکنولوژیهایی که داره پیشرفت میهنه باعث شده یهسری شرکتها به وجود بیان که تستهای DNA میگیرن. این تستهای DNA شامل یکسری اطلاعاته که برای هر کسی میتونه هیجانانگیز باشه. نتیجه این اطلاعات رو همراه با یه کتابچه بهت میدن که داخلش یه عالمه اطلاعات هست. اینکه حتی میاد جغرافیای نژاد شمارو میگه… مثلا میگه نژاد شما ۳۰ هزار سال قبل در آفریقای جنوبی بوده، یواشیواش طی شده و به مصر رسیده.
پانتهآ: سِیر مهاجرتیش رو برات میگه.
سامان: آره مسیر مهاجرتیش رو مشخص میهنه.
پانتهآ: چه جذاب!
سامان: آره. مثلا میگه: شما از اینجا رفتی تو اروپا، بعد از اونجا رفتین سیبری، از سیبری به ایران اومدین. در ایران اینجاها گشتین و رسیدین به خوزستان. این آزمایش الان در یکسری کشورها داره انجام میشه. یه چیز جالبی بگم؛ کاش این اپیزود دو ماه دیگه ضبط میشد. خواهرم قرار شده به عنوان هدیه تولد، یکی از این تستهارو به من هدیه بده.
پانتهآ: چه هیجانانگیز!
سامان: آره. بعدش من میتونم قشنگ متوجه یکسری چیزا بشم. داخل این Data base که این شرکتها دارن درست میکنن، جدا از اینکه مسیرهای ژنتیکی رو میگه و حتی میگه شما مستعد چه بیماریهایی هستین، میاد بررسی میکنه و میگه شما در ۳۰ نسل قبل با فلان بازیگر، خواننده یا شخصیت مشهور جهانی یه نسبتی داری.
پانتهآ: این تستا قابلاعتمادن؟
سامان: قطعا. هر فرزندی که از پدر و مادری متولد میشه، یکسری آثار DNA از پدر میاره و یهسری از مادر و اینها با هم اون بچه رو تشکیل میدن.
پانتهآ: اینو میدونم که DNA چه نقش مهمی داره و چقدر اطلاعات در خودش داره. سوال من اینه Data base این تستها اونقدر کامل هست که بتونه همچین اطلاعاتی بهت بدن؟
سامان: ببین کامل بودنش یه قضیهاس، شما این تستهارو در هر کدوم از این شرکتها که بدی، یهسری آثار DNAای هست که مربوط به اطلاعات جهانیه و همه بهش دسترسی دارن، یکسری دیگه از اطلاعات مختص همون شرکته. Local همون شرکته. یعنی اطلاعات محلی هستش که مال اون کسایی هستش که با اون شرکتها در ارتباطن. بهتره شما در شرکتی این تست رو بدین که تعداد افراد بیشتری دارن این تست رو اونجا میدن. بنابراین میتونه با تعداد افراد بیشتری شمارو مقایسه کنه. یه تست جالبی که چند وقت پیش اعلام کردن اینجوری بود که نشون میداد خانم سلین دیون و خانم مدونا در ۱۱ نسل قبل، پدر یکسانی داشتن.
پانتهآ: چه باحال!
سامان: این خیلی جذابه. اینکه شما بدونی از کجا هستی و ارتباطت با یکسری افرادی که در جهان شناخته شده هستن رو بدونی.
پانتهآ: پس هر وقت جواب این تستت اومد بگو که ما در اپیزود بعدیمون اعلام کنیم… (خنده) سامان یونانی هست یا نیست.
سامان: (خنده) خیلی قشنگ میشه. این اطلاعات به دستم برسه حتما بهتون میگم. این رابطه من با یونان باعث شده که یونان همیشه برای من جای ویژهای باشه. هم تاریخش برام جذابه چون ریشهاش تاریخیه، هم جغرافیای کشورش برام جالبه که راجع بهش مطالعه کنم و روابطش رو با ایران اون زمان پیدا کنم.
موزیک
پانتهآ: الان سامان شجرهنامهشون رو گذاشته جلوی من و من یه اسم آشنا توش میبینم. سیاوش قمیشی هم ریشه یونانی داره؟
سامان: سیاوش قمیشی از سمت مادری با ما نسبت داره و میشه پسرخاله پدربزرگ من. یعنی با پدر مادر من نسبت داره.
پانتهآ: اگر موافق باشی صحبتمون رو راجع به شجرهنامه تموم کنیم. بریم سراغ اینکه در صحبتهایی که داشتی یکجایی اشاره کردی ماراتون یه ربطی به ما ایرانیا داره! اول اپیزود هم یه نفر گفت با شنیدن اسم یونان اولین چیزی که یادش میفته مسابقات ماراتونه. بیا برامون بگو ما ایرانیا چه ربطی به ماراتون و شکلگیری اولیهاش داشتیم؟
سامان: چرا که نه. حتما. چون موضوع به خیلی قبل برمیگرده و شکل قضیه بیشتر به قصه شباهت داره تا واقعیت تاریخی و خیلی مستند هم نیست، چیزهایی که بیشتر گفته شده رو فقط میتونم بگم. قصه ماراتون رو هیچکس نمیدونه که واقعا چه اتفاقی افتاده و چقدر واقعیه. داستانش اینه که سر همون چیزهایی که بهشون اشاره کردم، در مرز مشترکمون با یونان همیشه یکسری اتفاقات و درگیریهایی بوده. چون آتن و مردم یونان همیشه به ناآروم بودن مرزهای ایران کمک میکردن و حتی یکی از شهرهای ایران رو اون زمان آتش میزنن؛ دولت مرکزی وقت که داریوش هخامنشی بوده، سپاه بزرگی آماده میکنه که به سمت یونان بفرسته. این سپاه اینقدر بزرگ بوده که ۶۰۰ تا کشتی داشتن. اینا به یونان حمله میهنن. فرض کن شما تو ساحلی یهو ۶۰۰ تا کشتی میبینی! یهویی متوجه میشی که چه خبره… (خنده)
پانتهآ: در میری… (خنده)
سامان: یه آدم وطنپرستی به اسم «فیلیپیدس» در یونان بوده. این فرد وقتی این کشتیها رو میبینه از همون جایی که بوده (دشت ماراتون: دشت ماراتون فضایی نزدیک به دریا بوده که دریا کاملا دیده میشه و الان جایی بین ترکیه و یونان امروزهاس) از ترس اینکه متوجه میشه سپاه ایران داره بهشون حمله میکنه، از همونجا شروع به دویدن میکنه. این آدم حدود ۲۴۰ کیلومتر رو در دو شبانهروز میدوه و به جایی به اسم اسپارتا میره. اسپارتا جایی هستش که جنگجوهای اون زمان یونان در اونجا قرار داشتن. در فیلم سیصد اشارهای به شکل و شمایلشون شده. در فیلم سیصد جنگ دیگهای رو نشون میده و چون جریان جنگه و شبیه جریان ماراتون هستش، اسپارتاها رو به تصویر میکشه. اسپارتاها افراد ورزیده و جنگجویی هستن و هرجا صحبت از دفاع از یونان بکشه از اونا میخوان دست به کار شن تا یونان شکست نخوره. خلاصه سپاهی رو از اسپارتا جمع میکنن و به دشت ماراتون میان و با نیروهای ایران درگیر میشن.
حالا معلوم نیست دقیقا چه اتفاقی افتاده ولی بخاطر شناخت بهتری که یونانیها نسبت به اون منطقه داشتن، این درگیری برای سپاه ایران خیلی تلفات میده و برای جلوگیری از تلفات بیشتر فرمانده سپاه ایران (به نام مردونیه که داماد داریوش بوده) دستور میده که تمام سپاه به کشتیها برگردن تا تاکتیه حمله رو تغییر بدن و به شکل دیگهای حمله رو پیش ببرن تا تلفات بیشتری ندن. بعد از اینکه این اتفاق میفته آقای فیلیپیدس که در جنگ هم کمک میهرده، با دیدن عقبنشینی سپاه ایران، خیلی خوشحال میشه و دوباره شروع به دویدن میهنه و تا شهر آتن ۴۰ کیلومتر میدوئه که به شورای شهر برسه و خبر بده که سپاه یونان پیروز شده. البته شاید گفتن پیروز شدن درست نباشه و باید بگه ما شکست نخوردیم؛ چون میگن اون سپاهی که اون زمان ایران تهیه کرده، بزرگترین سپاهیه که تا حالا یه کشور تونسته برای حمله کردن به جایی آماده کنه.
پانتهآ: پس خوشحالیشون طبیعیه.
سامان: آره در اون زمان. شما فرض کن یه سپاه ۱۵۰ هزار نفری با ۶۰۰ تا کشتی اومدن و با شما با یه سپاه دو_سه هزار نفری میخوای جلوشون بزاری که رقابت کنن. عین این میمونه که شما مثلا با یه تیم دسته سه بری رئال مادرید رو ببری! یا حداقل یه مساوی ازش بگیری! (خنده) حالا داستان اینه که فیلیپیدوس ۴۰ کیلومتر میدوه تا به شورای شهر برسه.
پانتهآ: بنده خدا از جون مایه گذاشته.
سامان: واقعا از جون مایه گذاشته (خنده) میرسه و این خبر رو میده. میگن همون جایی که خبر عقبنشینی ایران رو میده، بنده خدا میفته و جان به جانآفرین تسلیم میکنه.
پانتهآ: آخرشم در راه وطن جان میبازه.
موزیک
پانتهآ: سامان من چند روز پیش یه ویدیو در یوتیوب دیدم که برام خیلی بامزه بود و میخوام چیزی که دیدم روی تو آزمایش کنم.
سامان: یا علی! معلوم نیست چه خوابی برام دیدی. (خنده)
پانتهآ: (خنده) نگران نباش یه بازی باحاله. اصلا بزار داستان اون ویدیو رو بگم… یه دختر پسر ایرانی و یه آقای یونانی بودن که دور یه میز نشسته بودن. دختره به نمایندگی از زبان فارسی حضور داشت و آقا به نمایندگی از زبان یونانی، اون پسر ایرانی هم برگزارکننده مسابقه بود.
سامان: خب…
پانتهآ: داستان از این قراره که زبان فارسی و یونانی ظاهرا خیلی مشترکات دارن که فکر کنم در راستای همون تحقیقات ریشه یونانیت، باید یهچیزایی راجعبهش شنیده باشی؛ چون هم فارسی و هم یونانی زیرمجموعه زبان هندی و اروپایی هستن. توی این ویدیو یه بازی باحال با این داستان راه انداختن؛ پسره یهسری کلماتی رو به فارسی و یونانی نوشته و داخل یه قوطی ریخته، اینا به نوبت کلمات رو از قوطی زبان خودشون درمیارن و باید برای طرف مقابل بخونن.
سامان: آها خب…
پانتهآ: اینجوریه که دختره یه کلمه فارسی میخونه، اون آقای یونانی باید حدس بزنه که معادل این کلمه به یونانی چیه. با اینکه نه دختره یونانی بلده و نه اون آقای یونانی فارسی بلده. اون مرده سنش بیشتره. فقط آهنگی میتونن تشخیص بدن و لزوما معنا رو نمیفهمن.
سامان: خیلی خطرناک شد… (خنده) این زبانها چیزای مشترک زیاد دارن. من یادمه دوستی داشتیم که برای ماموریتی به اوکراین رفتهبود. بعد فهرستی آماده کردهبود و ۶۰۰ تا کلمه در اوکراین رو پیدا کردهبود که فارسیه.
پانتهآ: چه جالب! اینو نمیدونستم که زبان اوکراینی هم اینجوریه.
سامان: جاهایی که با ایران همسایه بودن، چیزایی راجعبه کلمات بهت بگم که برات جالب میشه؛ ما در گذشته به سنگهای گرانبها میگفتیم ماس، چون سنگها و جواهرات قیمتی برای اعراب جذاب بوده، اعراب میومدن این سنگهارو میگرفتن و روی انگشترها و جواهراتشون میزدن و بهش میگفتن الماس. ال معرفه میدادن بهش. بعدش ما ایرانیا توی تجارت با اونا همین سنگهارو میگرفتیم و میگفتیم اسم اینا الماسه. اینارو آوردیم تو ایران. الان ما به ماس خودمون میگیم الماس، بعدا اعراب الماس ما رو میبرن بهش میگن الالماس (خنده).
پانتهآ: چه رفتوبرگشت و اضافهکاری شده! (خنده)
سامان: آره. (خنده) حالا امیدوارم خوابی که برام دیدی خیلی سنگین نباشه. (خنده)
پانتهآ: نه نگران نباش. (خنده) حالا من چون یونانی بلد نیستم نقش آقای یونانی رو بازی میهنم!
سامان: خداروشکرررر. (خنده)
پانتهآ: و تو باید فارسیشو حدس بزنی. قرار نیست یونانیشو حدس بزنی پس نگران نباش. (خنده) فقط امیدوارم که این لهجه فارسیم باعث نشه بازی برات آسون بشه. من سعی کردم لهجه یونانی رو تمرین کنم و امیدوارم مسخره از آب درنیاد. اگر موافق باشی میخوام صدای تیکتاک ساعت بذارم که به بازی هیجان بدم. (خنده) بزار اینو راه بندازم.
سامان: (خنده) وای بریم ببینیم چه شکلیه…
پانتهآ: خب آمادهای؟
سامان: آره.
پانتهآ: ریســـــا
سامان: ریسا؟؟؟ چیزی که به ذهنم میرسه و نزدیکترین کلمه بهش کلمه ی ریسهاس، به معنی طناب.
پانتهآ: نه ولی نزدیک شدی!
سامان: ریشه!
پانتهآ: آفرین! روح جدت رو شاد کردی. (خنده)
سامان : (خنده) آخرش به ما میگه این اصلا نواده ما نیست. حتی اگر مستندات و تست DNA هم معلوم شه، این که چهارتا کلمه نتونست حدس بزنه هیچ ربطی به ما نداره. (خنده)
پانتهآ: (خنده) بعدی کیلیـــــتی.
سامان: کلیتی؟؟ راستش ما در زبان خوزی به کلید میگیم کیلیت.
پانتهآ: آفرین! پس خوزیها همشون همین رو میگن. (خنده) البته اینا کلمات مشترکمونه. بعدی آکلیــــــسیا.
سامان: یا ابلفضل! آگلیسیا؟؟؟
پانتهآ: گ نیستا… ک.
سامان: آکلیســـــیا؟ کلیسا؟
پانتهآ: آفرین! دیدی آسونه. (خنده)
سامان: آره یهو خیلی بهتر شد. (خنده)
پانتهآ: اُســـــتو…
سامان: دارم سعی میهنم یه حرفشو کم و زیاد کنم. (خنده) استو؟ اتو؟ ارسطو هم نیست!
پانتهآ: یه ربطی به بدن داره.
سامان: دست
پانتهآ: نچ. الف و سین داره اولش. عین فارسیشه فقط کوتاهتره.
سامان: استخون
پانتهآ: آفرین!
سامان: وای بهش میگن استو؟
پانتهآ: آره. (خنده) بعدی کانونـــــاس…
سامان: دوتا کلمه داریم که از یونانی میاد تو فارسی. یکیش قانونه، یکیش کانونه. دوتاش شبیه اینه.
پانتهآ: حالا اگر گفتی کدومشه؟ (خنده)
سامان: کانوناس بیشتر شبیه قانونه.
پانتهآ: آفرین! این یکی آسونه، تورســـــی…
سامان: تور؟
پانتهآ: نه. خیلی تابلوئه.
سامان: ترس؟ تورسی آخه…
پانتهآ: فکر کن رفتی تو رستوران و اینو شنیدی. رستوران هم احتمالا سنتیه.
سامان: آبگوشته. دیزی احتمالا…
پانتهآ: نه کنار آبگوشته.
سامان: پیاز!
پانتهآ: نه. بابا به آهنگ کلمه توجه کن… (خنده)
سامان: سبزی… تره… (خنده)
پانتهآ: ترشی. (خنده)
سامان: ترشی؟ تورسی؟
پانتهآ: البته تا جایی که من فهمیدم در یونانی این فعله. یعنی چیزی به نام ترشی ندارن. ترشی انداختن رو میگن تورسی.
سامان: آها.
پانتهآ: فیلیجـــــانی…
سامان: آره شبیه اصفهانیا گفتی اینو.
پانتهآ: واقعا خودشم اینجوری گفت. دست منو نگاه کن…
سامان: اوه! فنجون؟ (خنده)
پانتهآ: آفرین! این یهی دیگه خدایی آسونه. خورمـــــاس…
سامان: خرما. اشاره میهنه احتمالا. میگه اونی که داری میبینی خرماس. (خنده)
پانتهآ: (خنده) بعدی دیـــــو…
سامان: در انگلیسی یعنی قطره آب و شبنم.
پانتهآ: نه این انگلیسی نیست. این به فارسیش خیلی نزدیکه.
سامان: توی یونانی دیو میتونه باشه مثلا؟
پانتهآ: نه.
سامان: دور؟ دیر؟
پانتهآ: دیگه؟
سامان: دور؟ دیر؟ دار؟ دو؟
پانتهآ: آفرین!
سامان: عدد دو دیگه؟
پانتهآ: بله بله بله. بعدی کِفتـــــرس… (خنده) خیلی تلفظش سخت بود ولی سعی کردم شبیه خودش بگم.
سامان: چی شده؟ (خنده) جوریه که انگار یه اصفهانی داره میگه اون کفترس.
پانتهآ: (خنده) گیر دادیا!
سامان: آره اصفهان درس خوندم.
پانتهآ: بفرمایین کفترس… غذاش گرده…
سامان: کوفته تبریزی؟
پانتهآ: آفرین!
سامان: اونا چرا باید کوفته تبریزی داشتهباشن؟ (خنده)
پانتهآ: میت باله در واقع.
سامان: احسنت میت بال.
پانتهآ: شبیهترین چیزی که تو فارسی داریم.
سامان: یونانی خیلی زبون آهنگینیه. وقتی داری گوش میکنی انگار طرف داره آواز میخونه.
پانتهآ: آره.
سامان: جالبترش اینه که من یه دورهای کلاس آواز میرفتم. استادمون میگفت: «در گذشته و باستان ایران هم همینجور بوده. یعنی فارسی که صحبت میکردن آهنگین بوده و مثل چیزی که ما حرف میزنیم نبوده.» چیزی که وقتی داشت درس میداد تو ذهنم میومد مثل شاهنامهخوانی بود. طرف داره حرف میزنه ولی حرف رو جوری کش و قوس میده که میفهمی داره شعر میخونه.
پانتهآ: این شباهتهای ما با مردم یونان فقط به زبانمون نیست. من شنیدم به لحاظ فرهنگی هم خیلی شبیهیم و اونا شبیه اروپاییها نیستن که با ما تفاوت زیادی داشتهباشن.
سامان: قیافههامون هم فکر میکنم خیلی شبیهه…
پانتهآ: آره. کسایی که به اونجا سفر کردن میگن ظاهرمون هم خیلی فرق نداره و شبیه همیم. و اینکه جالبه که بیشتر از ما مهماننواز و خاکیان. اینجوریان که از ایرانیا هم خاکیترن!
سامان: چه جالب!
پانتهآ: دوستم میگفت من اونجا رفتهبودم دعواشون شدهبود که برم خونه ی کی بمونم. این میگفت باید خونه ی من بمونی اون میگفت باید خونه ی من بمونی تا آخر سر گفتم باشه یه شب خونه شما میمونم یه شب میرم خونه اون یهی میخوابم که صلح برقرار باشه و هیچکدوم از من ناراحت نشن.
موزیک
پانتهآ: سامان اتفاقا اینکه داری میگی همه چیزشون آهنگین و ریتمیکه و کلا الان فرهنگ شادی دارن درسته؛ چون تاریخ خیلی غمانگیزی داشتن و همیشه درگیر کشمکش و جنگ و خونریزی بودن. یکی از چیزهایی خیلی توصیه میکنن که اگه رفتین یونان حتما سراغشو بگیرین تا توش شرکت کنین، اسمش «بوزوکیاست».
البته اول اینو بگم که بوزوکی ساز رایج یونان هستش که از خانواده …… و از نیمههای قرن بیستم به ساز ملی کشور یونان تبدیل میشه. اما بوزوکیا اسم یه مکانه که اینطور که شنیدم فقط مختص یونانه و در ترکیه و کشورهای اطرافش نمیتونین عینشو پیدا کنین. بخوام توصیفش کنم چیزی تو مایههای ترکیب کلاب و کنسرت هستش. فضای خانوادگیطور داره و معمولا خوانندههای محبوب یونان میان و اونجا اجرا میهنن. شما میتونین غذا و نوشیدنی سفارش بدین و همزمان اجرای زندهی موسیقی و هنرهای دیگه ی نمایشی رو ببینین و خیلی بهتون خوش بگذره. یه چیز جالب دیگه بگم؛ مثل اینکه یونانیها عادت دارن وقتی از چیزی خوششون میاد، یه چیزی به سمتش پرت میکنن… (خنده)
سامان: یا ابلفضل! امیدوارم از من خوششون نیاد.
پانتهآ: شوخی میهنم. (خنده) ولی احتمالا بشقاب شکستنهاشونو دیدی… (خنده) دیدی که تو مراسمهاشون بشقاب میشکنن. ظاهرا قبلا در بوزوکیا هم این رسم بوده که وقتی خواننده مردم رو خیلی به وجد میاورده، مردم بشقاب چینی به سمت پاهاش پرت کنن؛ بعد چند وقت این کار اونقدر باعث خسارت به خوانندهها شده که چند وقته (نمیدونم جدیدا یا خیلیوقته) این کار رو ممنوع کردن. میگن آقا بشقاب نشکنین و بجاش به سمت خواننده گل پرت کنین. الان اگر شما در بوزوکیا باشین، میبینین که گارسونها با یه عالمه بشقاب پر از گل دارن میچرخن و شما اگه خیلی از کار خواننده خوشتون بیاد پول میدین و گل میخرین و اون رو به سمت خواننده پرتاب میهنید. یعنی بازم این پرتاب رو انجام میدن… (خنده)
سامان: یه بخشیش تغییر کرده فقط، قسمت پرتابش عوض نشده. (خنده)
پانتهآ: بشقابش هم عوض شده. بشقاباشون حصیریطور هستن و دیگه مثل سابق درد نداره و وقتی میخوره به طرف زخموزیلی نمیشه. (خنده) یا مثلا یهسری از ویدیوهاشون خیلی جالبه. ما هم چندتا از عکسهاش رو در مجله علیبابا میزاریم که یه ذهنیتی پیدا کنین. مثلا هرچی خواننده خفنتر باشه، مردم چندتاچندتا سبد میگیرن و همزمان پرت میهنن سمتش و اینقدر روی استیج پر سبد و گل میشه که تا زانوی خواننده سبد هست و خواننده نمیتونه راه بره. فقط باید درجا وایسته و بخونه.
موزیک
پانتهآ: حالا سامان تا توی جو جشن و شادی و پایکوبی و این چیزا هستیم، بذار برات یه چیزی تعریف کنم… چند هفته پیش من سی سالم شد. برای خیلیا سی سالگی سن خاصیه چون ورود به یه دههی جدیده و اینجور داستانا. همیشه تو ذهنم بود وقتی سی سالم شد، یه تولد خیلی مفصل میگیرم…
سامان: چه جالب! اتفاقا منم دقیقا همینطور بودم. فکر میکردم ۳۰ سالگی باید بترکونم.
پانتهآ: و معمولا هم برعکس میشه. (خنده) در حدی برام مهم بود که پارسال که عکس دوستهای ۳۰سالم رو میدیدم که دارن تو تنهایی جشن میگیرن، دلم خیلی براشون میسوخت. با خودم میگفتم: طفلکیا جشن نگرفتن… تو این فکر بودم که حالا که نزدیک تولده و جشن بگیرم، تا اینکه از یه هفته قبلش گلودرد و سرفه شروع شد که دقیقا علائم کرونا بود. خیلی حالم بد بود؛ چون نه تنها نمیتونستم مهمونی داشتهباشم، اگر کرونا باشه باید ۳ هفته هم تو خونه بمونم. اونم منی که روزهای تولدم کلا آدم غمگینیام، حالا فکر کن تنها هم باشم. خیلی اعصابم خورد بود. با خودم میگفتم: «سالی که نکوست از روز اولش مشخصه و اینجور حرفا…» روز قبل تولدم که رفتم بیمارستان تست بدم، همینجور که به قبض توی دستم زل زده بودم به این فکر میکردم اصلا که چی؟! تولد چه مسخرهبازیه؟! اصلا با روزهای دیگه چه فرقی داره مگه؟!
سامان: بدجور عصبانی شدی…
پانتهآ: آره. همینجور فکرهای این مدلی میومد تو ذهنم تا به سوال اصلی رسیدم… اصلا باعث و بانی و این جشن تولد گرفتن کی بوده؟ کدوم آدم تصمیم گرفته ما روز تولدمون رو جشن بگیریم؟ همینجور که داشتم تو گوشیم سرچ میکردم و دنبالش میگشتم، دیدم که اورهکااااا! این قضیه یه ربطی به یونانیها داره و از قضا به موضوع این اپیزودمون مربوطه. (خنده) بریم موزیک تولد یونانی بشنویم یکم شاد شیم، برگردیم بقیهاش رو برات تعریف میکنم.
موزیک
پانتهآ: جونم برات بگه که «هِرودوت» که تاریخدان معروف یونانی هستش، در قرن پنجم قبل از میلاد یه چیزی راجعبه ایرانیا نوشته که از رو براتون میخونم چون سخته بخوام کلش رو از خودم بگم. نوشته: «ایرانیها تولدشون رو با معرکهای بیشتر از هر روز دیگری در سال جشن میگرفتند. ایرانیان ثروتمندتر یه گاو نر، یه اسب، یه شتر و یه الاغ را قربانی میکنن.
سامان: ماشاالله!
پانتهآ: واقعا. قربانی میکنن تا درسته پخته شود و بعد تمامش رو میخورن…
سامان: چقدر خوش میگذشته.
پانتهآ: طبقات فقیرتر هم از گاوهای کوچکتر استفاده میکنن.» ظاهرا این قدیمیترین نوع جشن گرفتنه که در تاریخ اومده. بعدش به ۳۰۰۰ سال قبل از میلاد مسیح به مراسم تاجگذاری یکی از فرعونهای مصر میرسه. اینم میدونین که اعتقاد داشتن در روز تاجگذاری اون کسی که فرعون میشه از مقام انسانیش درمیاد و به مقام الهی تبدیل میشه و اون روز رو روز تولدش میدونستن. بعد این ماجراها جشن تولد به یونانیها میرسه. یونانیهای باستان اعتقاد داشتن که هر انسانی یه روح مراقبی داره که در روز تولدش کنارش حاضر میشه (جلوتر اینو جور دیگه هم تعریف میکنن) که این روح و اون خدایی که روز تولدش با اون شخص یکیه، ارتباط معنوی میگیره چون خدایان زیادی داشتن دیگه…
سامان: ماشالله خیلی…
پانتهآ: تا اینجا فهمیدیم که از کی جشن تولد مهم شده و فهمیدن که میخوان همچین روزی رو جشن بگیرن؛ اما اینکه چی شد که ما انسانها تصمیم گرفتیم روی کیه تولدمون شمع بذاریم و موقع فوت کردنش آرزو کنیم، باز زیر سر همین یونانیهاست…
یونانیها عادت داشتن به خدایان خودشون هدیه بدن، براشون قربانی کنن و ادای احترام خاصی داشتن. یکی از این خدایان «آرتمیس» بوده که یکی از القابش خدای ماه بود. روش ادای دین بهش اینجوری بوده که مردم یه کیک گرد که نمادی از ماه بوده درست میکردن و روش شمع میذاشتن که نور ماه رو تداعی کنن. میگن که فوت کردن شمع و آرزو کردن از اینجا میاد که یونانیها معتقد بودن آرزوهاشون رو به وسیله فوت کردن به همراه دود شمع میتونن به آرتمیس برسونن. البته همونجور که خودت هم گفتی این داستانها خیلی مستند نیست و نمیشه بهشون استناد کرد. صرفا یهسری روایت تاریخی هستن. یه روایت دیگه هم هست که میگه یونانیها این سنت تولد گرفتن رو احتمالا از مصریها قرض گرفتن پس اعتقاد داشتن روز تولد یهی از خدایان هستش که ارواح شیطانی هم در همون روز حضور دارن. پس شمع روشن میهردن که به وسیله ی نور به تاریهی غلبه کنن و دوستان و خانواده شخص متولد دورش جمع میشدن و آرزوهای خوب میهردن تا نقشههای پلید روح رو با آرزوهای خوب خنثی کنن و نشون بدن که دارن از دوست یا عضو خانوادشون محافظت میهنن. سروصدا و پایهوبی هم میهردن تا ارواح خبیثه رو بترسونن تا دور شن…
سامان: یه بسم الله میگفتن… (خنده)
پانتهآ: اون موقع هنوز اسلام نیومده بوده… (خنده) هنوز بلد نبودن راههای سخت رو امتحان میهردن… ظاهرا بعد از این داستانها بوده که تولد به شکل امروزی که ما جشن میگیریم ریزریز به وجود بیاد. این میگذره تا مسیحیها به وجود میان. مسیحیهای اولیه خیلی ضدحال بودن. مسیحیهای اولیه تا مدتها معتقد بودن که چون تولد گرفتن از ریشه از مصر اومده کار کفرآمیزه و معتقد بودن روز مرگ ما روز تولد واقعی ما هستش؛ به همین دلیل بیشتر اعیاد مذهبیشون، روز مرگ قدیسههاشون هستش. تا اینکه رفتهرفته جشن تولد محبوب میشه و در قرن چهارم برای روز تولد مسیح هم تاریخی مشخص میهنن و براش جشن میگیرن که بهش میگیم کریسمس. خلاصه رفتهرفته چیزهای مختلفی به جشن تولد اضافه میشه تا به شکل امروزی درمیاد که کاری به یونانیها نداره و اگر دوست داشتین حتما راجع بهش بخونین. ولی سامان میخواستم اینو بگم که خدایی فکرشو میکردی پشت یه جشن تولد ساده این همه داستان باشه؟
سامان: واقعا نه.
پانتهآ: اگر من در شب سی سالگی حالم گرفته نبود و دچار سوالهای فلسفی نمیشدم، کی میخواست این همه اطلاعات مفید بهتون بده؟ (خنده)
سامان: اینا کار خداست. (خنده)
پانتهآ: مامانم میگفت غصه نخور حکمتی تو کاره… بیا اینم حکمتش… (خنده)
سامان: خب دیگه خیلی توی فلسفه رفتیم. آهنگ یونانی نداری یهی دیگه بذاری؟ (خنده)
پانتهآ: چرا اتفاقا بریم یه موزیک یونانی گوش بدیم تا برگردیم و براتون از روزی بگم که برای یونانیها از جشن تولد هم مهمتره.
موزیک
پانتهآ: تا همین صد سال پیش، خیلیا نمیدونستن که چه روزی به دنیا آمدن! نسلهای قدیمی خودمون رو که نگاه میکنی، متوجه این داستان میشی. یعنی برای یه عده اصل جشن تولد میره زیر سوال و براشون معنی نداره. تاریخ یونان هم همونجور که قبلا گفتیم خیلی فرازونشیب داشته و پر از غم و جنگ بوده، خصوصا در دوره جنگ جهانی دوم که بین خیلی از کشورها رایج بوده که روز تولد آدمها جایی ثبت نمیشده و ارزشش رو از دست میداده. از اون طرف نسل قدیم یونانیها خیلی مذهبی بودن و اسامی بیشتر آدمها اسمهای مذهبی بوده. در تقویم اورتودکسهای یونان هر کدوم از روزهای سال، یادبود یه یا چند تا از قدیسههاشون هستش که در راه دین جونشون رو از دست داده و اگر از آیتم قبلی یادتون باشه گفتیم که خیلی اعیاد مذهبی یونانیها، روز مرگ قدیسههاشون هستش. اینجوری میشه که در یونان روز اسم از روز تولد مهمتره و اونجور که روز اسمشون رو جشن میگیرن شاید به روز تولدشون اهمیت ندن.
سامان: شاید بد نباشه یه چیزی من اینجا اضافه کنم… یادمه وقتی میرفتم مدرسه، اون دوستهام که اسمهای مذهبی مثل محمد و علی داشتن رو سر صف صدا میکردن و بهشون جایزه میدادن بعد من میرفتم خونه دعوا میکردم که چرا اسم من رو سامان گذاشتین! چرا علی نیستم جایزه بگیرم… (خنده)
پانتهآ: منممممم! حالا من برعکسش رو میگفتم به مامانم. میگفتم چرا اسم هیچ امامی پانتهآ نیست. (خنده)
سامان: ولی تو یونان باید دقت کنیم که اون قدیسها و قدیسههایی که آدمها اسمهاشون رو شبیه اونها میذاشتن، از اسامی خود یونانه… یعنی مثل ما در ایران نیست که اینقدر تفاوت اسمی وجود داشته باشه.
پانتهآ: آره یعنی اسمهای مذهبیشون عربی نیست، ملیه.
سامان: آره ملی خودشونه. برای همین احتمالا برای همهی آدمهایی که در یونان هستن حداقل یه روز اسم وجود داره و من میدونم بعضی از روزها مربوط به ۶_۷ تا اسمه.
پانتهآ: حالا اینم جالبه که بگم اسم گذاشتن بچهها در یونان داستان خودشو داره. رسم بر اینه که اسم اولین بچه اسم پدر یا مادربزرگ پدری باشه و اسم بچه دوم اسم پدر یا مادربزرگ پدری باشه. یه تبصرهای هم گذاشتن؛ گفتن برای اینکه بین خانوادهها دعوا نشه، میتونین اسم رو ترکیبی از دو طرف انتخاب کنین و اگر از این ترکیب خوشتون نیومد میتونین هر اسمی دلتون خواست انتخاب کنین. بچه ی خودتونه هر کار میخواین بکنین. (خنده)
سامان: مشابهش رو در ایران هم داریما… در غرب کشور چیزی که من دیدم لرها همین مدلی هستن. یعنی اسم بچهها در هر خانواده اسم پدربزرگ و مادربزرگ خودشون هست. معمولا هم تعداد بچهها زیاده ولی اسم بچه ی اول اسم پدربزرگ و مادربزرگ هستش.
پانتهآ: چه جالب اینو نمیدونستم. اگر موافق باشی بریم و خانواده ی ماندانا رو بشنویم که در سفرش به آتن با روز اسم مواجه میشه و اتفاق جالبی میفته.
ماندانا: یه سالی که تابستون به یونان رفته بودیم، روی ایوون خونه عمم نشسته بودیم. ایوون عمم با یه تیغه از ایوون آپارتمان کناریشون جدا میشد. یونان چون آبوهوای شرجی داره، بیشتر خونهها بالکن یا حیاط دارن و مردم بخصوص در فصل تابستون و بهار که هوا گرمه، اگر تو خونه باشن، سعی میکنن بیشتر ساعت روزشون رو در بالکن یا حیاطشون سپری کنن و کارهای روزمرهشون مثل غذا خوردن، کتاب خوندن، قهوه خوردن، تلفن صحبت کردن یا هر کار دیگهای رو توی بالکن انجام بدن.
اتفاقا اون روز ما صبحونهمون رو خوردهبودیم و توی بالکن نشستهبودیم که عمم صدای همسایهشون رو شنید. همسایهشون یه زوج جوونی بودن که یه پسربچه ۷_۸ ماههای داشتن که هنوز غسل تعمید نشدهبود. اون روز همسایهشون (پدر بچه) در ایوون نشستهبود و داشت کارتهای مراسم غسل تعمید پسرش رو مینوشت که پسربچه بازیگوشی میکرد و نمیذاشت پدرش به کارش برسه.
خلاصه عمم بچه رو میگیره و میاره پیش ما که نگهش داریم. یه پسربچه تپلمپل خیلی خوشگلی بود. خالهام هم تو اون سفر با ما بود که گفت: «چه بچه ی خوشگلی اسمش چیه؟» عمم گفت: «چون هنوز غسل تعمید نشده اسم نداره.» اون روز تموم شده و هفته بعد روز مراسم غسل تعمید پسرشون رسید. عصرش که عمم اومد خونه پرسیدیم که چه خبر بود و چطور بود… گفت: «وای نمیدونین افتضاح بود! لحظهای که کشیش از پدر مادر پرسید که چه اسمی میخواین بذارین، هر کدوم از افراد یه اسمی رو گفتن. پدر مادر یه اسم گفتن، خانواده پدر یه اسم گفتن، خانواده مادر یه اسم گفتن و هرکدوم هم پافشاری داشتن که اسمی که ما انتخاب کردیم باید روی بچه بذارین. خلاصه مهمونها کلافه میشن، یهسری مراسم رو ترک میکنن و بچه رو به حال خودش رها میکنن. بچه میره سر سبدی که نقلهایی رو آماده کرده بودن که به عنوان هدیه به مهمونا بدن و اونارو باز میکنه، زیر میزها میچرخه، از اون طرف پدر و مادر کاملا بیخیال بودن که بچشون داره چکار میکنه و داشتن سر اینکه چه اسمی رو بچه بذارن دعوا میکنن. بعد از دو ساعت کشیش پادرمیونی میکنه و بالاخره یه اسمی روی بچه میذارن.»
موزیک
پانتهآ: تو دوره جنگ جهانی اول که باعث میشه امپراطوری عثمانی از بین بره؛ حالا سامان میدونم تو تاریخت بهتر از منه ولی منم یه چیزهایی بلدم (خنده)، هر بخشی از خاک امپراطوری تبدیل به یه کشور مستقل میشه. اون دوران هم که دولت عثمانی شروع به کشتن یونانیهایی میکنه که تو خاک ترکیه مونده بودن. یهسری آدم موفق میشن فرار کنن و میرن سمت روسیه، استرالیا، آمریکا و ایران. یهسری از یونانیها مستقیم وارد ایران میشن، ولی یه عدهشون اول میرن سمت روسیه و بعد از روی کار اومدن استالین و اذیتهایی که میشدن، تصمیم میگیرن بیان ایران. از قبل هم ما روابط تجاری زیادی با یونان داشتیم و یونانیهای مقیم ایران زیاد بودن. اینایی که فرار میکنن برای زندگی میان نزدیک یونانیهای مقیمی ایران که خیلی وقته اینجان. خانواده ماندانا (که الان صداشو شنیدیم) جزو همون نسل افرادن که از روسیه میان ایران و به اینجا پناه میارن. ماندانا تعریف میکرد تو خانوادهای بزرگ شده که از یه سمت یونانی و ارتودکس هستن و از سمت دیگه ایرانی و مسلمون هستن و این باعث شده بین یونان و ایران خیلی در رفتوآمد باشن و تو خانوادهشون خیلی عادیه که یکشنبهها برن کلیسا و آخر هفتهها برن امامزاده صالح تا به هر دو طرف خانواده احترام بذارن. توی صحبتهاش یه خاطره جالب از سفرش به یونان در کودکی تعریف میکرد که دقیقا بیانگر همین اتفاق جالبی بود که توی خانوادهشون میفته. اگر موافق باشی بریم و بشنویم:
ماندانا: یکی از مصادیق مذهبی بودن مردم یونان رو شاید در جادهها و خیابونهاشون بشه دید. بخصوص تو جادههای بین شهریشون که برین، یهسری جعبههایی شبیه به صندوق صدقات ما وجود داره که به شکل یه خونهاس که بالاش صلیبه. داستان این جعبهها از این قراره که هر کجا تصادفی در جادهها و خیابونهاشون میشه، چه افراد جون سالم به در ببرن و چه خدای نکرده به رحمت خدا برن، توی محل تصادف اون جعبهها رو نصب میکنن به این معنا که اینجا تصادفی شده تا سایر رهگذرهایی که از اونجا عبور میکنن با دیدن این جعبهها ذکر و یاد خدا رو بگن و از خدا برای خودشون طلب سلامتی داشته باشن.
من خاطرم هست وقتی که به یونان میرفتیم مادربزرگم به من یاد دادهبود هر کجا صلیب یا این جعبههارو دیدی شروع کن به صلیب کشیدن… مردم یونان به حدی به این قضیه اعتقاد دارن که فرد رانندهای که توی ماشین هست، یه دستش به فرمونه و در حال رانندگیه و با یه دستش در حال صلیب کشیدنه. مادربزرگم اینو به من یاد داده بود و من هر کجا که صلیب میدیدم صلیب میکشیدم. یه وقتایی توی ماشین که با دخترعموهام مشغول بازی بودم یا حواسم پرت چیز دیگهای میشد، با دیدن جعبهها یادم میرفت صلیب بکشم. با یه حالت ناراحتی و عذاب وجدان به مادر و مادربزرگم میگفتم: «میشه دنده عقب بریم؟ من یادم رفت صلیب بکشم چکار کنم؟» میگفتن: «عیب نداره؛ جعبه بعدی رو که دیدی دوبار صلیب بکش.»
موزیک
پانتهآ: نوبتی هم که باشه نوبت معرفی فیلمه… اولین فیلمی که میخوام بهتون معرفی کنم فیلم معروف زوربای یونانی (Zorba the Greek) هستش که از روی کتابی به همین اسم ساخته شده.
داستان یه نویسنده جوون انگلیسی هستش که میخواد به جزیره کرت بره تا معدنی که از پدر یونانیش به ارث برده راهاندازی کنه و پول دربیاره که تو اسکله با زوربا آشنا میشه و تصمیم میگیره اون فرد رو به عنوان آشپز و معدنچی خودش استخدامش کنه. این فیلم خیلی فیلم جذابیه فقط حواستون باشه نسخه رنگیش رو دانلود کنید تا بتونین بیشتر به حال و هوای یونان برین…
سامان: این فیلمش خیلی قدیمیه…
پانتهآ: من سیاهسفیدش رو دیدم و کلا اصلش سیاهسفیده ولی فکر کنم نسخه ی رنگیش هم هست چون پوسترهای رنگیش رو خیلی میدیدم چون اون دریای آبی اِژه و جزیره قشنگیش اینه که رنگی ببینیدش. البته اینم بگم به لحاظ داستانی خیلی فیلم حال خوبکنی نیست! یعنی توقع نداشته باشید وقتی میبینیدش وارد اون فرهنگ شاد یونانی بشین ولی بازی «آنتونی کویین» (نقش زوربا) اینقدر بینظیره که بعد دیدنش آدم حالش خوب میشه. سامان نوبت توئه…
سامان: فیلمهایی که یهویی یادم میاد و به یونان ربط داره خیلی معروفه؛ مثل فیلم تروی) .(Troy تروی جریان یه جنگ یونانی رو نشون میده که یونانیها به جایی به اسم تروی یا ترووا حمله میکنن و هر کاری میکنن نمیتونن به اون شهر دست پیدا کنند و وارد بشن. برای همین یه فکری میکنن؛ یه اسب چوبی درست میکنن که بعد اون اسب ترووا خیلی معروف شد. توی اون اسب چوبی سربازها قایم میشن. اسب رو به عنوان هدیه به پادشاه اون شهر میدن و پادشاه هدیه رو میپذیره و اونا به این طریق وارد شهر میشن و شهر رو نابود میکنن. فکر میکنم خیلی از فیلم رو اسپویل کردم… .
پانتهآ: (خنده)
سامان: ولی یکی از معروفترین فیلمها در حوزهای هستش که به یونان برمیگرده… بریم ببینیم تو چی داری تا من فکر کنم ببینم چه فیلم دیگهای یادم میاد… (خنده)
پانتهآ: من میخوام فیلم مدیترانه رو بهتون معرفی کنم که یه فیلم کمدی_درام جنگی ایتالیایی هستش که در سال ۱۹۹۱ ساخته میشه. داستان فیلم روایت گروهی از سربازهای ایتالیایی هستش که در طول جنگ جهانی دوم در یه جزیره یونانی در دریا سرگردون میشن. این فیلم سال بعدش برنده جایزه اسکار بهترین فیلم خارجیزبان هم میشه. چیزی که از این فیلم جذابه اینه که فیلمبرداری در جزیره کوچیکی به اسم «کاستلوریزو» انجام شده که حدود یه دهم جزیره کیش مساحت داره و نزدیک آنتالیاس. وقتی رو نقشه نگاهش میکنی اونقدر به ترکیه نزدیکه و از یونان دوره که فکر میکنی جزو خاک ترکیهاس. ولی در درگیریهای بعد فروپاشی پادشاهی عثمانی، توافق میشه این جزیره برای یونان باشه و بعد همون جنگ بود که مرزهای ایران و ترکیه به وجود اومد. توی همون درگیریها یهسری نسلکشی توسط ترکها اتفاق میفته که سعی داشتن هر کسی که ریشه هلنی داشته و در خاک اونا زندگی میکرده رو بکشن و خیلی از مردم بخاطر ترس، جونشون رو برمیدارن و فرار میکنن بدون اینکه از خونشون چیزی بردارن. جالبه که بعد ساخته شدن این فیلم، خیلی از ایتالیاییها به این جزیره متروکه علاقهمند میشن و میان اونجا و ملک میخرن و بعد یه مدت کمکم جزیره آباد میشه و خیلی از کسایی که نسلهای گذشتهشون بخاطر نسلکشی از یونان فرار کردهبودن به اون جزیره برمیگردن و جزیره حالوهوای جدیدی پیدا میکنه.
سامان: فیلم بعدی که یهویی به ذهنم رسید فیلم بن هور (Ben-Hur)هستش. داستان این فیلم شاید خیلی یونانی نباشه ولی تو همون حالوهواس؛ یه چیزی شبیه جنگهای دوره اسپارتاکوس. خود اسپارتاکوس (Spartacus) هم یه فیلم یونانیه. بعدی رو لو دادم که چی میخواستم بگم… (خنده)
پانتهآ: سوختی… (خنده)
سامان: آره سوختم. ولی بن هور از این جهت خیلی مهمه که اولین فیلمیه که در تاریخ ۱۱تا اسکار برده. اسکار بهترین فیلم، بهترین موزیه، بهترین فیلمبرداری، بهترین کارگردانی، جایزه نقش اول و… . خیلی فیلم جونداریه. فکر کنم کلا ۳ تا فیلم داریم که ۱۱ تا اسکار بردن. هر سهتاشون هم همینقدر معروفن. تایتانیه و ارباب حلقهها. ولی حالوهوای این فیلم به یونان و روم باستان برمیگرده و فضا خیلی شبیه به فضای ۲۰۰۰ سال پیش یونان هستش که ما میتونیم به تصویر بکشیم.
پانتهآ: فیلم بعدی که میخوام معرفی کنم Before midnight هستش که در یونان فیلمبرداری شده و تم عاشقانه داره. البته این فیلم سومین قسمت از سهگانهاس. قسمت اول و دومش اسمش Before Sunset و Before Sunrise هستش که اول باید اونهارو دیده باشین تا بتونین اینو ببینین.
موزیک
پانتهآ: سامان! مرسی که امروز همراهمون بودی… به نظرم خیلی خوش گذشت.
سامان: آره به منم خیلی خوش گذشت. ممنونم که دعوتم کردین. فکر نمیکردم تو فضای استدیو اینقدر خوش بگذره. جذاب بود و واقعا لذت بردم. امیدوارم کسایی که تا اینجارو گوش کردن لذت برده باشن و امیدوارم فرصتی باشه تا بازم بتونیم باهم همچین برنامهای داشته باشیم.
پانتهآ: بله بله. بازم تشریف بیارین. (خنده) خوشحال میشیم.
سامان: مرسی ازت. من از همه کسانی که صدامون رو میشنون خداحافظی میکنم و امیدوارم هرجایی که صدامون رو میشنون موفق و سلامت باشن.
پانتهآ: مرسی که تا اینجای اپیزود همراهمون بودین. امیدوارم این اپیزود به دلتون نشسته باشه. یادتون نره که حمایت از رادیو دور دنیا خیلی آسونه… فقط کافیه رادیو دور دنیارو با دوستاتون به اشتراک بگذارین و ازشون بخواین کانال مارو سابسکرایب کنن. رادیو دور دنیا توسط شرکت سفرهای علیبابا تهیه میشه که میتونین توی کستباکس و تمام اپلیکیشنهای پادگیر بهش گوش بدین. برای هر اپیزود یه ویدیوی اختصاصی ساخته میشه که میتونین در اینستاگرام و تلگرام علیبابا به آیدی @alibaba_travels اون رو تماشا کنین. در آخر اینکه متن کامل هر اپیزود، عکس هر چیزی که راجع بهش صحبت کردیم و اسم آهنگهایی که ازشون استفاده کردیم رو میتونین در پست اختصاصی اپیزود ۱۳ در مجله علیبابا پیدا کنین. کافیه توی گوگل سرچ کنید مجله علیبابا و روی اولین نتیجه کلیه کنید.
مراقب خودتون باشید.
خداحافظ