آیا سفرکردن بدون همسفر امکانپذیر است؟
ما هم فکر میکنیم سفر بدون همسفر معنا ندارد؛ اما اگر خودتان تنها همسفر خودتان در یک سفر باشید چطور؟
اگر نظر ما را بخواهید میگوییم که حسابی خوش میگذرد! اصلا به خاطر همین اپیزود یازدهم رادیو دور دنیا را اختصاص دادیم به موضوع «سفر تنهایی» تا با هم در مورد این موضوع صحبت کنیم که آیا میشود خودمان همسفر خودمان باشیم؟
این سوال را از مهمانمان هم پرسیدیم؛ «گلچهره آرین» مهمان ما شده و از تجربه سفر تنهایی یکسالهاش به دور ایران برایمان حرف زده است.
نظرتان چیست؟ اگر این سفر را تجربه نکردهاید، فکر میکنید روزی برسد که بخواهید با خودتان سفر کنید؟
- اپیزود یازدهم رادیو دور دنیا را میتوانید در کست باکس،اپل پادکست، اسپاتیفای، ساندکلود، کانال تلگرام علیبابا و تمام اپلیکیشنهای پادگیر گوش کنید. کافیست اسم «رادیو دور دنیا» را در هر یک از این اپلیکیشنها جستجو کرده و سابسکرایب کنید.
پانتهآ: سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من پانتهآ غلامیام و صدای ما رو از قلب شرکت سفرهای علی بابا یعنی ساختمون روز اول میشنوید. ما تو هر اپیزود راجب یه سبک سفر خاص صحبت میکنیم یا به یه مقصد جدید سفر میکنیم. تلاشمون بر اینه که شمارو با خودمون همسفر کنیم و با آدمای الهامبخش و ماجراجو آشناتون کنیم. اگر این اولین باره که دارین به رادیو دور دنیا گوش میکنین، یادتون نره که حتما کانالمونو «subscribe» کنین و از همه مهمتر اگه دوس داشتین از ما حمایت کنین فقط کافیه که رادیو دور دنیارو به دوستاتون معرفی کنین.
اول از همه میخوام تشکر کنم که یکم زیاد برای این اپیزود منتظر موندین ولی اگه بگم که کجا بودیم احتمالا از دلتون در میاد. ما تو این مدت مشغول کارای انتشار سومین جلد از مجموعه کتاب سفر علی بابا یعنی کتاب “سفر آنتالیا” بودیم. کسایی که تازه بهمون اضافه شدن ممکنه که ندونن کتاب سفر چیه؛ برای همین یه کوچولو معرفیش میکنم که مطمئنم یهروز بهش احتیاج پیدا میکنین.
فک کنم خیلیا با من موافقین که یکی از سختترین بخشهای سفر خصوصا وقتی که قراره بدون تور سفر کنین، قبل از سفره… باید بشینی کل اینترنتو زیرورو کنی که راجب جایی که میخوای بری اطلاعات جمع کنی، آخرشم ندونی کدومشون درسته و کدومشون قدیمیه. اینکه کی بری، با چی بری، کجا بمونی، آب و هواش الان چجوریه، اونجا رفتی کجاهارو ببینی، چند روز زمان لازم داره، تو هر روز چند تا جارو میتونی سر بزنی، آدرساشون کجاس…؟ سفر خارجی باشه که از اینم سختتر میشه؛ بیمه سفر لازمه یا نه، قوانین چیاس، ارز چی بخری، چقد پول باید بذاری کنار…؟ خلاصه که اگه بخوای آمار تک به تک همه اینارو دربیاری اصلا سفر نرفته خسته میشی…!
یا مثلا تو بعضی از کشورا سیم کارت ممکنه گرون باشه و بدون اینترنت مسیریابی خیلی سخت بشه، یا مثلا اگر بچه یا یه فرد سالمند همراهت باشه یا یکی از همسفرات معلولیت جسمی داشته باشه، چالشات از اینم بیشتر میشه… اینجا دقیقا همون جاییه که نقش کتاب سفر شروع میشه. مجموعه کتاب سفر علی بابا راهنمای کامل سفر به نقاط مختلفن؛ بهتون کمک میکنن که بتونین یه سفر درست مطابق با علایق و شرایط و جیب خودتون برنامهریزی کنین. هی میگم کتاب سفر ذهنتون نره سمت یه کتاب سنگین. این کتابا اتفاقا دیجیتالیان، ازون مهمتر مجانیان و باز ازون مهمتر بدون اینترنت کار میکنن که تو کشور غریب نخواد الکی پول سیمکارت بدین.
کار کردن باهاشونم خیلی کیف میده (حالا تعریف از محصول خودمون نباشه). مثل یه اپلیکیشنه بیشتر تا یه PDF ساده و سه سوت میتونین برین سر اون مطلبی که بهش احتیاج دارین و لازم نیس کل کتابو بخونین. بعد اینکه خلاصه من جاتون باشم با چیزایی که الان بهتون گفتم، تا الان باید زده باشین دانلودش کرده باشین… لینکشو تو ممو این اپیزود گذاشتم. نویسنده هر کتابم خودش یه اون مقصد سفر کرده، برای همین اطلاعاتش قابل اعتماده. تا الانم سه تا کتاب کیش و استانبول و آنتالیا منتشر شده. اینم به چشم یه تبلیغ نبینین، چون همونطور که ما تو هر اپیزود سعی میکنیم که با هم با تجربهتر و دنیا دیدهتر بشیم، این کتابم به چشم یه دوست باتجربه میبینیمش. امیدوارم که کمکتون کنه که یه سفر دلچسب و مدل خودتون باهاش برین.
اما بریم سر اصل مطلب اپیزود امروزمون که به درخواست خودتون بوده. تو کامنتای «cast box» و «direct» هی پیغام میگرفتیم که چرا راجب سفر تنهایی اپیزودی نداریم؟ سفری که تا اسمش میاد یک عده میگن: «بهترین سفرامون تنهایی بوده.» و یه عدهام میگن: «واااا! سفر بدون دوستات و خونواده که اصن خوش نمیگذره …» از اونجایی که دلمون برای صدای شماها تنگ شده بریم به رسم همیشه از شما بشنویم که اصلا با سفر تنهایی حال میکنین یا نه؟؟؟ و چرا؟
صدای شما
{موزیک: All Falls Down by Alan walker}
– ۴۸ سالمه و تاحالا تنهایی سفر نرفتم. هر سفری هم که رفتم به عنوان مادر وظیفه داشتم یه کاری بکنم که به همه خوش بگذره و سرویس بدم. ولی دوس دارم یه سفر تنهایی رو تجربه کنم. فکر میکنم تجربه جالبی باشه. تو این سفر احساس میکنم که میتونم هر کاری رو که دوس دارم انجام بدم با اون مدلی که خودم دوس دارم و روشی که خودم دوس دارم. شاید تو این سفر، عاشق تنهایی خودمم بشم.
– بنظر من تنهایی تجربه خالص یه سفره؛ چون تو سفر تنهاییه که شما باید صفر تا صد سفر رو خودتون تجربه بکنین و این تجربهای که تو این سفر کسب میشه بخاطر حضور یهسری آدمای خاص نیست و اون آدمها و همراهها و همسفرهای شما نیستن که سفر رو برای شما ترجمه میکنن و به سفر شما معنی میدن، این خود سفره، این خود مقصده، این خود جاهاییست که شما دارید میرید میبینید، چیزاییست که میخورید و کاراییه که میکنید.
– من به شخصه همیشه سفر دستهجمعی رو نسبت به سفر تنهایی ترجیح میدم؛ با اینکه خیلیا طرفدار تنها سفر کردن هستن، به من سفر دسته جمعی با خانواده و دوستام بیشتر خوش میگذره. اینکه باهم برنامهریزی کنیم، بستن چمدون و بعدش مرور عکسای دسته جمعیمون…. من دوس دارم لحظههای لذتبخشی مثل سفر رو در کنار کسایی که دوسشون دارم باشم.
– من فکر میکنم از اونجایی که آدم تنها به دنیا میاد و تنها هم از این دنیا میره، اساسا موجود تنهاییه و فکر میکنم که تنها سفر رفتن هم یه قسمتی از همین پازل تنهایی زندگی باشه که وقتی که به تنهایی سفر میری، یه بخشی از این مجموعه کامل رو داری بازی میکنی و اونو میچینی.
– من عاشق تنهایی سفر کردنم، البته نه همیشه! ولی بهت این فرصت رو میده که توی یه شهر دیگه، یه کشور دیگه، جایی که هیچکس نمیشناستت، یه زندگی جدید رو تجربه بکنی حتی اگه عمر اون زندگی اندازه چند ساعت یا چند روز باشه. من تو همه سفرهای تنهاییم، یه وجههای از وجودمو زندگی کردم که تهران جرات نداشتم که باشم. تو خیلی از سفرا فیلسوف مآب و خیلی آروم بودم، تو خیلی از سفرام پر شر و شور… خیلی رو مودم سوار شدم. کاری که شاید توی زندگی روتین انجام نمیدم بخاطر هزار و یک ملاحظهای که دارم.
– سفر تنهایی زیاد برای من معنی نداره. من دوست دارم تو سفر یک تا چند نفر باهام باشن، باهم تجربه بکنیم، باهم خاطره بسازیم… درمورد مناطق دیدنی اونجا، درمورد فرهنگ اون شهر با هم حرف بزنیم، نظرات همدیگه رو بدونیم… این به نظرم شیرینتره. تنهایی سفر کردن مخصوصا تو سفرهایی که پلن میشه براش بلندمدته، مناطق دوره؛ یعنی اینکه لذت اون سفر رو فقط برای خودت داشتی و این زیاد برای من جذاب نیست.
– سفر تنهایی برای من مثل یه راه کشف و شهود خودمه. تا الانم چهار پنج بار تجربشو داشتم و هر بارم خیلی بهم چسبیده…. اون خلوت کردنی که چند روز از همه چیز میگذری، میزنی به جاده، یه کتاب برمیداری، پلیلیست محبوبتو میذاری تو گوشت و خودتو میذاری در معرض تجربههای خوشایند یا ناخوشایند که برای من عموما خوشایند بوده. یه جنسی از آرامشو برای من داشته که توی مدلهای مختلف سفری که داشتم با همسفرام، تجربش نکردم. ولی من خیلی طرفدارشم.
– گاهی اوقات خوبه که آدم برای فرار از روزمرگی زندگی؛ برای یک روزم که شده یه سفر تنهایی بره. خیلی لذتبخشه. میتونی کلی رفرش بشی و پرانرژی برگردی به روال زندگیت.
– سفر تنهایی رو اوکیم که برم اما بهنظرم تنهایی برگشتن از سفر خیلی سخته… آدم واسه برگشتن از سفر بیشتر به همسفر احتیاج داره، واسه همین ترجیح میدم که همیشه همسفر داشته باشم.
– سفر تنهایی بهنظر من اونجاش خیلی خوبه که تو میتونی کلی کارای بداهه بکنی بدون اینکه مجبور باشی با کسی هماهنگش بکنی. میتونی همه تصمیمارو خودت بگیری، هر جایی رو که میخوای بری خودت به تنهایی درموردش تصمیم میگیری و خیلی دستت بازه برای انجام دادن خیلی از کارا؛ ولی وقتی که تعداد بیشتر از یه نفر باشه، حالا دو یا چند نفر، بالاخره تعداد تصمیما بیشتره، نظرات بیشتره، باید تابع جمع بود. البته که اونم مزیتهایی داره ولی خب من خودم سفر تنهایی رو خیلی ترجیح میدم.
– من هم سفر تنهایی دوست دارم هم سفر با دوستام و خانوادم… ولی اگر بخوام خودم رو بیشتر بشناسم، سفر تنهایی رو ترجیح میدم. تو اولین تجربه سفر تنهاییم به خودم بیشتر توجه کردم، به آسمون، به ابرا، به جاده، به موسیقی، به صداهای دور و اطرافم تو طبیعت… اگر شما هم میخواین خودتونو بیشتر بشناسین، سفر تنهایی رو بهتون پیشنهاد میکنم.
پانتهآ: این بخش صدای مردم هر اپیزود، این حس خوبو به من میده که یه دوستی دوطرفه بینمون حاکم شده و فقط قرار نیستش که ما حرف بزنیم. حتی هر یدونه کامنتی که برامون زیر هر اپیزود میذارین، اینقد بهمون انرژی میده که موقع خوندشون چشامون قلبی میشه! پس زیر این اپیزودم برامون کامنت بذارین که شمام از طرفدارای سفر تنهایی هستید یا نه؟ خصوصا اگر پدر مادر هستید بنویسید که اگر فرزندتون همچین تصمیمی بگیره، پا روی ترساتون میذارین و حمایتش میکنین یا نه تلاشتون رو میکنین که منصرفش کنین و شما دلیلتون چیه؟؟؟
پانتهآ: هر سبک سفری مثل هر چیز دیگهای تو زندگی یهسری خوبی داره یسری بدی داره. باید ببینی چی مناسب روحیته و تو اون لحظه چی باعث میشه که حس بهتری داشته باشی و همونو باید انتخاب کنی. مثلا من هیچوقت سفر با تور رو دوس نداشتم، حتی وقتی بچهتر بودم و مجبور بودم با خونواده سفر بکنم. برای من اون حس رهایی خیلی جذاب بود و سفر با تور بنظرم خیلی محدودکننده میومد و خب لیدرهای بنده خدا مجبورن برای اینکه بتونن امنیت همرو حفظ بکنن و برنامه سفرو درست پیش ببرن، یسری محدودیتا بذارن که مثلا تو ده دقیقیه باید اینجارو ببینین و بیاین پای اتوبوس، یا مثلا ازین محدوده نباید دور بشین… که خب این برای من خیلی خوشایند نبود.
ممکنه برای یه نفر دیگه اتفاقا این جذاب باشه که نخواد خودش برا سفرش برنامهریزی کنه و هی فکرش درگیر چه کنم چه کنمهای سفر باشه و اصلا کنار آدمای زیادی بودن بهش حس خوبی بده. برای همین من برای تجربه کردن حس رهایی، بیشتر وقتا دوستامو میپیچونم که (میپیچوندم در واقع قبل از کرونا) که تنهایی برم و بتونم اونجوری که دلم میخواد برای هر مقصدی وقت بذارم و با اولویتهای خودم هزینههام رو پیش ببرم.
ولی الان که این همه بخاطر شرایط کرونا تو خونه بودیم و بیشتر زمانم تنهایی سپری شده، خیلی دلم میخواد که با دوستام سفر برم و معاشرت بکنم. غیر از اون اینکه من اعتقاد دارم درسته سفر تنهایی به تو کمک میکنه به یه خودشناسی برسی ولی به سفر گروهی احتیاج داری که بیای اون خودشناسی رو یجا به کار بگیری. ولی در کل یه چیزی که باعث رواج سفر تنهایی شده اینه که تو بعد از یه سنی شرایط زندگیت یکم پیچیدهتر میشه، بخصوص بعد از تموم شدن دوران دانشجوییت یا حالا دوران تحصیلیت که یه تایمهای مشخص تعطیلی داشتی و این حرفا و برنامه زندگی دوستاتم خیلی شبیه تو بوده، یهو ممکنه وارد دنیای کار بشی، مشغول کار کردن بشی و پیدا کردن یه زمان خالی مشترک بین خودت و دوستات یا حتی خانوادت کار سختی میشه؛ مرخصیاتون بهم دیگه نمیخوره یا شرایط زندگیاتون با هم خیلی تفاوت میکنه، ممکنه اولویتهای مالیتون فرق بکنه، سلیقتون تو سفر متفاوتتر بشه و خلاصه هرچی بزرگتر که میشی این برنامهریزی برای سفر انگار سختتر میشه و هر کسی مشغول زندگی خودش شده و خیلی سخته جور کردن این زمان و خصوصا تو دوران ما که شاید عین گذشته نباشه که فقط پدر خونواده بره سرکار و هر خونواده فقط یک نفر شاغل داشته باشه، الان تک به تک اعضای خونواده ممکنه سرکار برن و حتی اون سفرای خونوادگیم دیگه سختتر از قبل انجام بشه.
شاید چارهای نباشه اصلا. دوست داری بری سفر و خب نمیتونی که هی منتظر بشی ببینی آیا همچین فرصتی دست میده یا نه… این باعث شده که خیلی رایجتر از قبل آدما بگن که: «اوکی حالا که همچین شرایطی نیست تنها برم سفر که لااقل سَفَره رو رفته باشم.»
اما بریم با یکی از کسایی صحبت کنیم که خیلی بهتر میتونه راجب چالشا و مزایای سفر تنهایی حرف بزنه چرا که یکسال رو توی سفر تنهاییش سر کرده. «گلچهره آرین» دختریه که تصمیم میگیره زندگی تو تهران رو رها کنه و دور ایران سفر کنه و یهجورایی خونشو به دوش بکشه. تصمیمی که شاید خیلی از ماهایی که عشق سفریم زیاد راجعبهش رویاپردازی کنیم ولی جسارت انجام دادنشو نداشته باشیم. بریم و باقیشو از زبون گلچهره بشنویم…
{موزیک: عروس – مهرداد مهدی، آسو کهزادی}
مصاحبه با گلچهره
پانتهآ: سلام گلچهره. خیلی خوش اومدی. این طولانیترین مدتیه که من تورو ندیدم. قبل ازین کرونا و اینا خیلی عادت داشتیم باهم دیگه سفر بریم، ولی از وقتی که دیگه تصمیم گرفتی که دیگه زندگی تو تهرانو ول کنی و بری یه سفر طولانی، فکر کنم یه یکسال و خوردهای گذشت که دیگه نشد همدیگه رو ببینیم ولی خوشحالم که برگشتی به تهران و تونستیم دعوتت کنیم که بیای و تو رادیو دور دنیا با همدیگه گپ بزنیم.
گلچهره: منم خیلی خوشحالم که میبینمت. واقعا باورم نمیشد انقد حرف نزده داشته باشیم. تازه هنوزم تموم نشده و ممنونم که دعوتم کردی که هم بیام خودتو ببینم هم بیام تو رادیو صحبت کنیم با هم.
پانتهآ: خب گلچهره بیا ازینجا شروع کنیم که تصمیم گرفتی زندگی تو تهرانو ول کنی و بری سفر کنی و یه سفر طولانی داشته باشی؟
گلچهره: حقیقتش این بود که من توی تهران سرکار میرفتم و یه اتفاقایی افتاد که دیگه واقعا حاضر نبودم که اون کارو ادامه بدم و اومدم از کار بیرون و علاوه بر اون مثلا توی تمام این مدتی که من میرفتم سفر، جاهای مختلف حالا آذربایجان، خراسان، کردستان، هر جایی که میرفتم همش یهچیزی توی ذهنم بود که من یبار دیگه باید برگردم اینجا و اینجارو مفصلتر ببینم. یعنی من به اون سه روز و چهار روز و یه هفته قانع نبودم که خب تموم نشد. هنوز اون روستا اونجا هنوز من ندیدمش (خنده) و بنظر خیلی آدمای جالبی میان. هنوز مثلا من رفتم کردستان رو یکمی گشتم ولی مثلا کرمانشاه رو ندیدم. یعنی دوس داشتم یه فرصت طولانی با خیال راحتی داشته باشم که بتونم واقعا خوب بگردم، خوب زندگی کنم باهاشون. یعنی نه تنها اینکه مثلا اینجاهارو ببینم، اینکه فرصت زندگی کردن با آدمای منطقههای مختلف و داشته باشم. واسه همین دیدم که خب هزینههای زندگی تو تهرانم خیلی زیاده و با این کاری که دیگه تموم شده من خیلی نمیتونم به راحتی اینجا زندگی کنم و ازونجایی که یه حقوق بازنشستگی پدرم که فوت شدن رو دارم، تصمیم گرفتم که برم سفر و برم توی اقامتگاههای بومگردی سرتاسر ایران، اونجا به عنوان نیروی داوطلب کار کنم (نیروی داوطلب به این معنیه که تو میری اونجا و به تو جای خواب و غذا میدن و در ازاش تو کار میکنی) هم این فرصت برام ایجاد بشه که بتونم با هزینه خیلی کم، سفر کنم و هم اون چیزی که دوس داشتم رو انجام بدم. بنابراین شد آنچه شد… (خنده)
پانتهآ: فوقع ما وقع به قول کتاب عربیامون. (خنده)
گلچهره: آره.
پانتهآ: حالا چطور بود؟ تجربت شبیه اون چیزی بود که فکرشو میکردی یا که نه؟
گلچهره: خیلی عالی بود واقعا. البته که کرونام خیلی تاثیرگذار بود توی شرایطی که داشتم. یعنی من نتونستم دقیقا همون برنامهای که توی ذهنم بود رو انجام بدم، کما اینکه قبل از اینکه برم هم میدونستم یعنی با این شرایط کرونا قطعا یجایی یه موانعی برای من ایجاد میشه و مثلا نمیتونم دقیقا همون برنامه رو اجرا کنم. مثلا من توی آبان و آذر ماه؛ قرار بود آبان توی خراسان رضوی باشم و آذر توی خراسان جنوبی، اما اواسط آبان بود که محدودیتهای تردد گذاشتن و موج شدید کرونا اومد و همه اقامتگاههایی که من باهاشون صحبت کرده بودم که برم اونجا و یه مدتی داوطلب بمونم اصلا بستن یعنی تعطیلش کردن و مثلا یا خودشون تنها بودن یا یهجا دیگه اصن زندگی میکردن و خب تو اون شرایطی که هیچ مهمون یا مسافری به هیچ مقصدی نمیرفت، اینکه من به عنوان یه نیروی داوطلب یجا باشم اصن توجیهی نداشت؛ بنابراین یه مدت طولانیتری تو یه اقامتگاه دیگهای موندم که خب میدونستم مهمون دارن. ولی بعدش رفتم جنوب و مثلا از سیستان بلوچستان شروع کردم تا بوشهر. باز مثلا میخواستم برم خوزستان. خوزستان توی اسفند ماه تو شرایط خیلی سنگین کرونا بود و کلا قرمز شده بود و من باز سفرمو همونجا متوقف کردم و برگشتم سمت شهر خودمون لار که دیگه نوروز رو پیش خانواده بودم. خلاصه که اینطور… همه چیز همونطور که من میخواستم پیش نرفت و بعدشم همینطور یعنی مثلا توی اردیبهشت و خرداد هم همینطور. اما به هیچ عنوان پشیمون نیستم، ابدا، و خب خیلی برام آورده داشت؛ هم به یه شناخت بیشتری به خودم رسیدم هم یه بخشی از اون چیزی که دوس داشتم انجام بدمو انجام دادم و خب در کل از اینکه توی تهران زندگی نمیکنم خیلی خوشحالم. (خنده)
پانتهآ: خب تو توی کل این سفر تنها بودی دیگه… یعنی یک سال سفر تنهایی و کار در شهرهای مختلف و این حرفا بود. چه ترسهایی داشتی برای شروعش؟ طبیعتا خب تو قرار بوده برای اولین بار یه همچین سفریو تجربه بکنی، چون فک میکنم اوج سفرهای تنهاییت یه هفته بوده باشه قبلا، ولی الان یهو یک سال رفتی سفر تنهایی. ازین برام بگو که وقتی تنهایی چجوری وقتی وارد یه شهر جدیدی میشی ارتباط میگیری؟ چجوری نمیترسی؟ میدونی اینا سوالاییه که تو ذهن آدمایی که شاید کمتر سفر برن پیش میاد. شاید یه همچین آرزویی دارن ولی از ترس هیچوقت شروعش نمیکنن.
گلچهره: البته خب تجربه سفرهای تنهای قبلم خیلی به کمکم اومد. من اون ترسی که برای اولین بار وقتی تنهایی میخواستم برم سفر، توی شروع این سفر نداشتم؛ از این نگران بودم که خب یکسال قرار بود من هیچ جایی نداشته باشم و دائما در سفر باشم و حالا توی این یه سال ممکنه هزار تا اتفاق بیوفته که من ازشون خبر ندارم و ممکنه با یسری چالشای جدیای روبهرو بشم. یکیش این بود که کرونا بگیرم، مریض بشم و اون موقع کجا برم، چکار کنم؟
پانتهآ: سال سختیم برا آرزوت انتخاب کردی! (خنده) که دقیقا خیلی از سفرا محدود شد. تو دقیقا رفتی تو دل ماجراجویی که با آدما سر کار داره!
گلچهره: آره. آخه واقعا نمیتونستم منتظر بمونم. واقعا اینکه بذار وقتی کرونا تموم شد همدیگرو میبینیم، وقتی کرونا تموم شد این کارو میکنیم، وقتی کرونا تموم شد… اینجوری مثل همون شنبه طلاییه که هیچوقت نمیاد (خنده) و نمیدونستم چقد دیگه باید منتظر بمونم که این شرایط برگرده به روال سابق؛ آیا اصن به روال سابق برمیگرده که اصلا هیچ مشکلی وجود نداشته باشه؟ چون همینجوری ایران و خاورمیانه همواره در حال تغییره…
پانتهآ: نمیشه خیلی رو آینده حساب کرد…
گلچهره: آره و من دوست داشتم که توی همین سن که اینقد هیجان دارم و اینقد انگیزم زیاده برای این کار، این کارو انجام بدم. حالا هرکاری که بالاخره میخوای شروعش کنی یهسری مشکلات و موانعی وجود داره دیگه… کرونام یکیشه.
پانتهآ: خب حالا تو این دورانی که خیلی از آدما سعی میکردن خیلی از هم فاصله بگیرن، یکمی این سفرهایی که برای شناخت مردم یجایی بوده رو شاید تحتتاثیر قرار میداده. تو چجوری تونستی تو این شرایط ارتباط بگیری؟ وقتی وارد یه شهر جدید میشدی، چجوری سعی میکردی که ببینی کجا بری؟ اقامتگاهی که میری چجوری با مردمش وارد یه ارتباط دوستانهای بشی؟
گلچهره: خب ببین من دوستان زیادی دارم که اهل سفرن و معمولا هرجایی که میخوام برم ازون آدمایی که میدونم که رفتن یا آدمایی که میشناسم زنگ میزنم کمک میگیرم که مثلا من دارم به این منطقه میرم، میخوام برم بلوچستان، شما کسیو میشناسید که به من کمک کنه؟ راهنمائه یا اقامتگاه داره یا هرچیزی… کما اینکه خودمم تو این سفرایی که قبل از این سفر رفته بودم، خب خیلی آدمای زیادی رو توی همه جا میشناختم؛ اما اینکه چجوری با مردم ارتباط میگیرم، نمیدونم! این سوال یبار دیگم از من پرسیده شده و من جواب دادم که من لبخند میزنم! همین! (خنده) یعنی واقعا سعی میکنم که اون آدمارو دوس داشته باشم چون دوس داشتنیان، چون آدمای خوبیان… معمولا هرچقدر که از شهرهای بزرگتر میرین به سمت شهرای کوچیکتر و همینطور روستاها، خوبی و مهربونی و همینطور مهموننوازی آدما بیشتر و پررنگتر و روتره و من کلا یهکمی هم مثبت اندیشم یعنی همینجوری بدون هیچ پیشفرضی وارد یک مکانی میشم و با یه آدمی روبهرو میشم و فکر میکنم که اون آدم آدم خوبیه مگر خلافش ثابت بشه. خیلی زود میتونم ارتباط بگیرم و فکر میکنم این از نقاط قوتمه.
پانتهآ: چون برونگرایی فکر میکنی این سبک سفر تنهایی رو بیشتر آدمای برونگرا میتونن تجربه کنن یا که نه؟
گلچهره: آره خب. نمیتونم بگم آدمای درونگرا نمیتونن تنهایی سفر کنن اما برای من که برونگرام و راحت از خودم حرف میزنم، از احساساتم میگم، سوالاتی که دارم رو میپرسم. به راحتی فرض میکنم که این آدم آدمیه که من میتونم راحت بهش اعتماد کنم و داره به من کمک میکنه. بنابراین خیلی راحتم و خب به طبع اونام همینجوریان… مثلا من رفته بودم تو یه اقامتگاهی توی بندر بریس، اونجا بعد دو روز من دیگه توی خونشون بودم! یعنی دیگه من توی اقامتگاه نبودم. من با خانومشون و دخترا و حالا فامیلشون زندگی میکردم! و نمیتونم بگم چه کار ویژه و خاصی انجام دادم چون انجام ندادم…
پانتهآ: سعی میکنی زود با آدما صمیمی بشی…
گلچهره: آره. اصن این صمیمیت رو احساس میکنم چون اینقدر اینا آدمای خوب و دوس داشتنیان که واقعا دوسشون دارم و وقتی تو یکیو دوس داشته باشی احتمالا اونم تورو دوس داره (خنده) و این رابطه خیلی سریع یه چیز عمیقی میشه. هنوز که هنوزه به من زنگ میزنن و در ارتباطیم باهم دیگه و همه اینا.
پانتهآ: تو میگی که به همه خیلی راحت اعتماد میکنی، ولی خب الان فکر کنم تو ذهن خیلیا بیاد که خب یه دختر تنهایی، داری سفر میکنی، یه جایی که هیچ چیزی از آدماش نمیدونی، کسیو نمیشناسی! خب طبیعتا شاید خیلی درست به نظر نرسه که به همه اعتماد بکنی؛ آیا تو این اعتمادی که میگی بازم انتخاب شدس که بری سراغ چه آدمایی یا نه تا حالا شده بر اساس اینکه فکر میکنی همه قابل اعتمادن اشتباهم کرده باشی؟
گلچهره: اشتباه که خب نمیگم اشتباه نکردم که کردم و این اتفاق برام افتاده که مثلا رفتم یه اقامتگاهی که صاحبشم واقعا آدم معروفی بود و کلی تعریف شنیده بودم ازش از اینور و اونور و اینا، اما آدم اشتباهی بود و من مثلا تو سه چهار روز اولم کلی کار کردم و خیلی کمک کردم به اونجا، اما بعد فهمیدم که این آدم اصلا آدم درستی نیست. چون که حتی یه فیدبکیام داشتم که این آدم خیلی آدم خوب و جالب و خوبیه، اتفاقا بیشتر هم اعتماد کردم یعنی وقتی که کسیو نمیشناسم و هیچ نظری راجبش ندارم خب اون گاردمو میبندم و مقدار زیادتری محافظه کارم؛ اما تو اون شرایط خب خیالمم راحتتر بود که قطعا این آدم آدم خوبیه، اما اشتباه بود.
(خنده) این اتفاقه میوفته و نمیدونم میشه کنترلش کرد؟ میشه کمش کرد؟ اما این نیستش که به هیچ عنوان بگیم که خب من آدمیم که راحت میتونم تشخیص بدم که کی خوبه، کی بده، کی میتونه به من صدمه بزنه و کی نمیتونه، واسه همین یه آدم آگاهیم و میرم سفر؛ نه قطعا اشتباه میکنم. قطعا یجای اون فرض من اشتباه درمیاد. اما این سفرهایی که رفتم کمکم کرده تو این مدت سریع نشانهها رو میگیرم…
پانتهآ: اون تجربه کمک کرده که نا خودآگاهت رشد کنه…
گلچهره: آره. یعنی به صورت ناخودآگاه میفهمم که احتمالا اگه این آدم این حرفو زد، این مثلا میتونه یه جایی منو اذیت کنه، اگر این آدمه اینقد نگاه کرد من نباید بهش اعتماد کنم. ببین یه چیز حسیه… من نمیتونم بگم که چیه، اما حسم خیلی بهم کمک میکنه که بتونم انتخابا رو انجام بدم.
پانتهآ: من این تجربهرو داشتم دقیقا. یه جاهایی بوده که به لحاظ منطقی فکر میکردم که نه همه چی اوکیه ولی حسه هی داشت بهم آلارم میداد، هی داشت هشدار میداد که نکن، نکن… و قشنگ بهم ثابت شده که آقا تو وقتی که این غریزهات داره رشد میکنه و یاد میگره تو سفرهای مختلف، باید بهش اعتماد کنی، وگرنه تمام چیزایی که داری میبینی خلافشو ثابت کنه تو باید به اون حسه اعتماد بکنی؛ اگه حست میگه یجایی خطرناکه حتی اگر یه خیابون سادهایه نباید واردش بشی.
گلچهره: دقیقا. من اینو تو یه سفری که داشتم از روستای میمَند میخواستم برم کرمان…
پانتهآ: همون سفری که وسط راه بهم رسیدیم؟ (خنده)
گلچهره: آره آره همون سفر. من توی میمند بودم یه زن و شوهری اومدن و گفتن ما میخوایم بریم کرمان و میرسونیمت. خیلیم قشنگ و جالب بودن و به نظر نمیرسید هیچ مشکلیم داشته باشن. من هی اینطوری بودم که من خودم میتونم برم، راحت نیستم انگار، دوست ندارم… اما با این حال که حسم اصلا خوب نبود که بخوام با این زوج برم کرمان، اما خیلی اصرار کردن یعنی خودشون دو سه بار اومدن هی بهم گفتن که وسایلتو جمع کن با هم میریم و اینا. گفتم: «اوکی.» اما از وسط راه دیدم یجوری دارن با من رفتار میکنن انگار که من این وسط مزاحمم و اینا و من مثلا بهزور اومدم نشستم تو ماشینشون. آخرم نرسیده به کرمان تو یه بزرگراهی تو جاده منو پیاده کردن…
پانتهآ: عجب!
گلچهره: و بعدشم دوباره یه تاکسی گرفتم. نشستم تو ماشین و احساس کردم که این هیچکدوم از درا دستگیره نداره و راننده هم قیافش یجوری بود که حس خوبی نداشتم. همون لحظه به اون آقا گفتم: «همینجا واستا من هزینه رو پرداخت میکنم.» و پیاده شدم. یعنی دیگه حاضر نشدم جواب رد بدم به حسی که دارم. (خنده) و همون لحظه احساس کردم که احساس امنیت نمیکنم توی این ماشین. حتی با اینکه فاصله زیادیم نبود تا جایی که میخواستم باهش برم، اما همونجا گفتم من پیاده میشم.
پانتهآ: خب با وجود همه اینایی که داری میگی و چالشایی که سفر تنهایی داره، اصلا چرا انتخاب میکنی که تنها سفر بری؟ چی میشه که آدما تصمیم میگیرن سفر تنهایی رو انتخاب بکنن وقتی که اینقد تو دلنگرانی داری و باید از خودت محافظت بکنی… بنظرم هم برا پسرا سختی داره هم برای دخترا ولی حالا ما چون دختریم و خصوصا تو یه جامعه سنتیتر داریم زندگی میکنیم، شاید یکم خطراتش برامون بیشتر پیش میاد مخصوصا بخاطر پیشداوریای مردم… چی میشه که با وجود این سختیاش بازم به تو خوش میگذره که سفر تنهایی بری؟
گلچهره: دلایل زیادی داره اما یکی از دلایلش اینه که تو یه آزادی و یه رهایی داری که با هر کس دیگهای باشی اونو نداری. یعنی حتی اگر اون آدم صمیمیترین دوستت باشه و اتفاقا خیلیم با تو همنظر باشه، اما بازم یه جایی تو بخاطر اون باید یه کاریو انجام ندی یا اصلا انتخاب اون نیستش که مثلا یروز دیگه اینجا بمونی، یا انتخاب اون نیستش که مثلا بری توی دریا شنا کنی و هر کدوم ازینا. بالاخره تو یه محدودیتهایی داری و خب من این آزادی و این رهایی رو خیلی دوست دارم. نکته دوم اینه که یه فرصتی بهت میده که تو بهتر و راحتتر بری توی دل آدمهای دیگه و با آدمهای دیگه دوست بشی و ارتباط برقرار کنی. وقتی تنهایی، از اونجایی که بقیهام فکر میکنن تو یه آدم آسیبپذیرتری هستی، به تو یهکمی نزدیکتر میشن که این یه وقتایی اذیت میکنه…
پانتهآ: همه میخوان مراقبت باشن انگار…
گلچهره: آره دقیقا همه میخوان مراقبت باشن و همه انگار عین یه آدمی که فرار کرده باشه (خنده) مثلا میخوان کمکت کنن. از خودشون میگن، تو یک نفری و نمیترسن از این که قضاوت بشن، خب چیزیام ندارن و با خودشون میگن: «خب من به این یه نفر بگم که زندگی من چه اتفاقی براش افتاده چی میشه مگه؟» واسه همین خیلی راحتتر همه درا برات باز میشه چون تنهایی.
پانتهآ: البته فکر میکنم ماها چون دختریم این شانسو داریم. تو فرهنگ ایران پسرای تنهای مسافر خیلی این شانسو ندارن که وارد خونواده آدمای مختلف بشن ولی انگار راحتتر به ما اعتماد میکنن؛ یعنی این آزادی عملو ماها که دختریم داریم، حالا خوب یا بد راحتتر بهمون اعتماد میکنن. پیش زن و بچشون مارو وارد میکنن، میشینیم سر سفرهشون… ولی شاید شاید، نمیگم بین همه خونوادهها این یکسانه ولی یه مسافر تنهای آقارو به سختی بهش اعتماد بکنن.
گلچهره: ممکنه که حتی کمترم بهش اعتماد بکنن چون این یهنفر معلوم نیست اینجا داره چکار میکنه…
پانتهآ: بعدم اینجوریه که میگن پسره و از پس خودش برمیاد ولی به ما زورکی میخوان کمک کنن، انگار که ما بیکس و کاریم. دلشون میسوزه که آخی این هیچکیو نداشته باهاش سفر بره… طفلکی… (خنده)
گلچهره: فکر میکنن: «این الان پاشو از در این خونه بذاره بیرون در معرض هزاران آسیبه و خب ما بیایم بهش کمک کنیم.» میگم من اگه تنها نبودم، با خیلی از خانوادهها توی روستاها و شهرهای دورافتاده دوست شدم، دوست نمیشدم. حقیقتا این برای من یه دستاورده چون از دیدن زندگی اونا، چیزایی رو خودم برای خودم برداشت کردم که واقعا بهم کمک کرده؛ میدونی این فرصتی که من میتونم قصههای زندگی آدمای دیگرو بشنوم خب خیلی لذت بخشه. وقتی تو با یه نفر دیگه هستی باید یه زمانیم بذاری برای اینکه با اون آدمی که همراهته معاشرت کنی و دوست باشی یا هرچیزی، اما من اینقدر برونگرا هستم که یک لحظه هم تنها نیستم توی سفرها…
پانتهآ: غیر از اونم انگار نمیخوان مزاحم خلوت تو و دوستت بشن. انگار حس میکنن مزاحمن اگه بیان یه گوشه بشینن و صحبت بکنن.
گلچهره: دقیقا. ولی وقتی تنهایی میگن: «آخی این بیچاره تنها نشسته بریم ببینیم چی میگه.» (خنده) اگر من خودم زودتر نرفته باشم. نکته سوم که از همش قویتره برای من اینه که تو وقتی تنهایی با یه چالشها و مسائلی رو به رو میشی که مجبوری بابتش انتخاب کنی و تصمیم بگیری که الان چکار کنم؟ الان من چیو بیشتر دوس دارم؟ الان ترجیح من به اینه که چه اتفاقی بیوفته؟ و همین سوالایی که خودت هی باهشون روبهرو میشی، به تو کمک میکنه که خب خودتو بهتر بشناسی و با خودت بگی: «عه من آدمیم که چقد سخته برام برم به این آدم بگم نه، برو دوست دارم تنها باشم الان.» یا هر چیزی… یا مثلا عه من چقد راحت میتونم با این آدم دوست بشم، چقد آدما راحت تونستن منو قبول کنن یا اینکه خیلی از اتفاقا… مثلا من تو یه اتوبوس، ساعت دوازده شب تو ترمینال فلان جا باشم نمیترسم، عه چه جالب! من از اینکه برم شب توی دریا و ساحل نمیترسم… میدونی یعنی به یک شناختی نسبت به خودت میرسی که هم خیلی از مشکلاتتو میبینی هم خیلی از ویژگیهای خوبت که ممکنه تو زندگی روزمرت ندونی که داریش و این بهت کمک میکنه که درستشون کنی و بهتر شی.
پانتهآ: یکی از پررنگترین خاطرههای من اتفاقا راجعبه اینه که آدما میخوان بیان کمکت کنن یا نمیذارن تنها بمونی. وقتی که میخواستم سیستان بلوچستان شمالیو ببینم و سمت زاهدان و زابل و اونورارو بگردم؛ یه شب گذرم افتاد سمت شهرستان نیمروز، سمت زابل. یه اقامتگاه داشت و یکی از دوستام هماهنگ کرده بود که مثلا من مونده بودم تو زاهدان، این با اینا هماهنگ کرده بود و گفتش دوست من میاد اونجا… دیگه من تیکه تیکه تاکسی گرفتم و وسط راه داشتم اینور اونورو میگشتم و اونجا رسیدم تاریک شده بود. دیگه بنده خداها درو باز کردن و منم تنها مسافرشون بودم اون شب. خیلی تو سفرای من اتفاق میوفته که من تنها مسافر یه اقامتگاه باشم. حالا نمدونم برای تایماییه که میرم سفر اینجوریه یا هر چیزی… خلاصه یه اتاق گرفتم و یه خانوادهای میگردوندن اونجارو، خانومشون اومد اتاق رو نشون داد. اومد که شام بیاره قبل از اینکه بخوابیم، گفت: «ببخشید جسارتا یه سوالی… شما برای کاری اومدین اینجا؟» گفتم: «نه! من مسافرم، توریستم.» گفت: «عه پس چرا تنها اومدین؟» گفتم: «خب تنها سفر میکنم.» دیگه اونا کولمو دیدن دیگه باید بدونن من مسافرم… (خنده) گفت: «یعنی دوستی کسی نداری؟» یه ترحم ویژهای تو نگاهش بود که یعنی آخی طفلکی، چقد تنهاس، چقد بیکسه و یهو حس کردم دلش سوخت برام و با خودش گفت: «ما چکار کنیم این بنده خدا حالش خوب باشه؟» کلا قرار بود من یه شب بمونم، چون اون شهره خیلی چیز عجیب و غریبی برای دیدن نداشت. من سر راه مونده بودم اونجا که بعد برم سمت بالا برم خراسان جنوبی و اونورا رو بگردم. صبح بلند شدم و یکم پیششون نشستم و معاشرت کردیم با همدیگه و بهشون گفتم که من عصری میخوام ماشین بگیرم برم سمت شهر بعدی. گفت: «واستا شوهرم میرسونتت.» شوهرش اومد که منو برسونه بهم گفت: «آخه تو دختر تنهایی، مامان بابات چجوری اجازه دادن تو بیای؟» (خنده) بعد دیدی مامان باباها هم کاری به کارت ندارن بقیه میگن: «اگه مامان بابای خوبی داشتی که الان تک و تنها اینجا نبودی…» (خنده)
میخواستم تاکسی بگیرم برم یجای دیگهای رو ببینم بعد برگردم برم سمت خراسان. بعد گفتش که : «آخه من غیرتم قبول نمیکنه تو تنهایی سوار تاکسی بشی. خطرناکه.» حالا فکر کن تو کلی داشتی به خودت یاد میدادی که نباید پیشداوری کنی مردم هر منطقهای رو، نباید بترسی… بعد خود آدمی که اهل اونجاس داره تورو میترسونه. بعد گفت : «نه اگه گفتی بودی من خودم به زن و بچهم میگفتم باهم دیگه میبردیمت اونجارو میگردوندیم.» گفتم: «من مشکلی ندارم ولی نمیخوام زحمت بدم.» اینو که گفتم اینقد خوشحال شد گفت: «پس میریم اقامتگاه تو وسایلتو بذار ما میبریمت اونجارو نشونت میدیم.» دیگه هیچی بنده خدا رفت سر راه جوجه سفارش داد و این حرفا، رفت خونه به خانومش گفت: «پاشین این خانوم غلامی تنها نره فلان جا، خوشم بهش نمیگذره.» زن و بچهرو سوار کرد. زیلو و وسایل پیکنیک همه چی گذاشت پشت ماشین که ما میبریمت تو رو اونجا رو بگردی. دیگه بنده خداها بردن تکتک جاهایی که من میخواستم رو گردوندن و مثلا یه حالت سوئیت طوری اجاره کردن که ما استراحت کنیم موقعی که ناهار میخوریم.
کنار یه سد بزرگ و یه چاه بزرگی بود. بعد دیگه فکر کن بنده خداها کلی مدل خونوادگی کنار هم نشستیم و پیکنیک کردیم، از خاطراتشون گفتن، سفره دلشونو باز کردن برای من و مثلا دخترشون سوال کلی ازم پرسید که «چجوری سفر تنهایی ترس نداره؟» گفتم: «خب ببین مثلا من با شماها آشنا شدم. چقد خوبین شماها و اینا؛ که حتی اینجوری بودن که آقا باید امشبم بمونی. دیگه من به عنوان مهمان موندم نه به عنوان مسافر و حتی از من اجاره اون اقامت رو نگرفتن و میگفتن «تا دیروز خانم غلامی بودی، امشب دختر مایی. بمون ما خودمون صبح میبریمت خراسان اونجا پیادهت میکنیم و دیگه برگردی… ما خیالمون راحت نیس که تو تنها برگردی.» این اتفاقای جذابیه که خب اگه دوستات باشن طبیعتا این حس رو نمیتونی منتقل کنی.
گلچهره: دقیقا.
پانتهآ: درسته اولش از سر ترحم این کارو میکنن ولی اون شروعشه. بعدش میبینن که تو اتفاقا بلدی چجوری از خودت محافظت بکنی و حتی شاید تو ذهن بچههای اون خانواده میمونه. یا حتی اون خونواده این ذهنیت رو پیدا میکنن که یه مسافر تنهای خانمم میتونه تنهایی بیاد و خوش بگذرونه… پس فردا اگه دخترش گفت خیلی جا نمیخوره که «مگه دخترم تنهایی میره سفر!؟» و خیلی تاثیر خوبی داشت. باباهه داشت فکر میکرد «شاید منم یه روزی به دخترم بگم توام تنهایی برو تجربه کن» و خیلی جذاب بود برام که این تاثیر رو گذاشتم رو این خونواده.
گلچهره: کلا این اتفاقه برای منم زیاد افتاده که مورد محبت یه خانوادهای قرار گرفتم و الان یه خانواده بزرگ هستش تو جزیره قشم که همه منو میشناسن و همشون میگن تو مثل دختر مایی. اینقدم که من رفتم پیششون، اصن یه برخورد دیگهای با من دارن و خیلی حس درخشانیه واقعا که من احساس میکنم یه خانواده دارم توی قشم. نه تنها یک آدمیه که منو میشناسه و دوست منه یا هرچیزی، یک خانوادن که همه منو میشناسن و منو دوست خودشون میدونن و واقعا جزء سرمایههای زندگیم میدونم اینو.
پانتهآ: واسه همین بود که تو وقتی از تهران زده شدی، حس نکنی که دیگه جایی نداری که بری…
گلچهره: دقیقا.
پانتهآ: هر شهری تصمیم بگیری میتونی زندگی کنی؛ چون که اونجا احساس امنیت داری و یه کسایی هستن که کمکت بکنن.
گلچهره: و اینم بگم که مردم ایران واقعا آدمهای مهموننواز و خوبین. من جای دیگه نرفتم سفر کنم خیلی، اما هیچوقت این حسو نگرفتم که این آدم میتونست به من کمک کنه و نکرد. این آدم میتونست الان اینجا منو راهنمایی کنه اما انجام نداد و همه اگر بدونن که تو یه مسافری و غریبی و اومدی اینجا تا اینجارو ببینی، تا جایی که بتونن هر اطلاعاتی که دارن رو بهتون میدن، هر کمکی که بتونن بکنن رو انجام میدن و نمیدونم… شاید یکم از خوبی خودمم هست! (خنده)
پانتهآ: البته. (خنده)
گلچهره: اما من خیلی خوبی دیدم. اینقد دیدم که واسه همینه که سفر رفتن بشدت حالمو خوب میکنه.
پانتهآ: و همین اعتیاد آوره.
گلچهره: چون آدمهای خوبیو میبینم که ممکنه توی زندگی روزمرهام بخصوص توی شهر تهران نبینمشون.
{موزیک: دیوانه – گروه داماهی}
پانتهآ: خب گلچهره تو گفتی که اون تجربه سفرای قبلیت خیلی کمکت کرده که این سفرای یک سالت راحت تر باشه. بیا از اولین سفر تنهاییت بگو که اون موقع به چیا فک میکردی؟ اون موقع که نمیدونستی چه لذتی داره؛ چی شد که به این نقطه رسیدی که من حالا میخوام این سفر تنهایی رو تجربه کنم؟
گلچهره: ببین من توی مجله گیل گمش کار میکردم. یه برنامهای برگزار شد که پونزده شب بود و پونزده تا از گردشگرای خوب ایران هر شب میومدن قصه سفرشونو میگفتن. من یه مسئولیتی داشتم اونجا و باید اون پونزده شب اونجا میبودم و حالا یسری کارارو انجام میدادم. بعد از اینکه اون پونزده شب تموم شد، من با اینکه گردشگری خونده بودم و خب خیلی سفر میرفتم، دیدم نسبت به سفر عوض شد. اون سفر مسئولانهای که آقای کوهپایه ازش حرف میزد یا اون چالشها و موانعی که سر راه سفر شهاب چراغی قرار گرفته بود یا هر کدوم از اینا، یه آوردهای براشون داشت که این اینقدر جذاب بود، یعنی دیگه ازین گذشته بود که من برم سفر که خوش بگذره و اینجاهارو ببینم… دیگه از دیدن گذشته بود. به یک فعلی تبدیل شده بود که برات یه دستاورد شخصی داشت و من دوست داشتم اونو داشته باشم.
تولدم بود و نشسته بودم با خواهرام و داشتم میپرسیدم: «تولد بگیرم یا تنهایی برم سفر؟» گفتن: «تنهایی برو سفر دیگه.» (خنده)
پانتهآ: ولی خونواده خاصی هم داری. چون بیشتر خونوادههای ایرانی اینجورین که نه، نرو، خطرناکه… (خنده)
گلچهره: با اینکه خیلی نگران میشن اما نمیگن نرو. نمیگن نکن.
پانتهآ: چون من خیلی جنگیدم سر سفرام.
گلچهره: شاید چون خودشون این کارو نکردن دوست دارن که خواهر کوچیکه انجامش بده و خب من آدمیام که خیلی حواسپرتم. واقعا حواسپرتم…
پانتهآ: پس نگرانیشون بیراه نبوده… (خنده)
گلچهره: آره. مثلا بارها شده که بلیط رو اشتباهی گرفتم. بارها شده که هر سفری که میرفتم همون اوایل مثلا دیگه تهرانم بودم بیشترم میدیدن اینو… میرفتم سفر میگفتم: «ای بابا کلاهمو جا گذاشتم.» ای بابا مثلا …
پانتهآ: بعد مثلا همه هم اینجوری بودن که خب گلچهرهس دیگه اگه جا نذاره عجیبه. (خنده)
گلچهره: یهبار یه سفر رفتم گرگان. دو روز رفتم خونه یکی از دوستام توی گرگان. بعد وقتی برگشتم بهم گفت: «دفعه بعدی که خواستی بیای یه ساک هم با خودت بیار چون لباسایی که اینجا گذاشتی به قدری هست که بتونی با یه ساک دیگه پرش کنی.» یعنی این اندازه شدید. همیشه مثلا کلیدم کجاس؟ گوشیم کجا گذاشتم؟ این حواسپرتیو همواره داشتم. یادمه یبار میخواستم برم سفر قشم و وقتی که میخواستم برم حبیب داداشم اومد توی فرودگاه و گفت: «هرچیزیو جا گذاشتی عیب نداره، فقط خودتو جا نذار… خودت برگرد…» به این معنی که تو هرچیزیو ممکنه جا بذاری اما خودتو دیگه برگردون. (خنده) با یه همچین ویژگی یکم نگران کنندهس که خب این میخواد بره سفر اینو جا نذاره، اینو گم نکنه، اینو ازش ندزدن و همه اینا… از اون طرف کجا داره میره؟ کسیو نمیشناسه میخواد چکار کنه؟
پانتهآ: سفرت با تور بود یا همینجوری خودت بلیط گرفتی و رفتی؟
گلچهره: نه خودم بلیط گرفتم و رفتم قشم و چند تا لیست اقامتگاه داشتم که مثلا کدومو انتخاب کنم. اولیو زنگ زدم جواب نداد. دومیو زنگ زدم گفت پره، سومیو زنگ زدم گفت بیا و رفتم. یعنی حتی تحقیق خاصی هم نکردم که کدوم اقامتگاه؟ کیان؟ چیان؟ چکارهن؟ روز اول موندن همانا، من دیگه با خانوادشون دوست شدم همانا، دیگه من تو خونه خودشون زندگی میکردم چون دیگه اقامتگاه پر شد و گفتن: «گلچهره تو دیگه از خودمونی. بیا برو تو خونمون. دیگه اتاق به تو نمیدیم. (خنده) که بتونن مهمونا بیان.» و یادمه یک کتاب گرفته بودم در جستوجوی معنی و مثلا کلی سوال تو ذهنم ایجاد کرده بودم که برم سفر و به این سوالهای مهم زندگیم جواب بدم. رفتم و به هیچکدوم از اینا فکر نکردم و فقط وقت گذروندم با آدمها… واقعا فقط وقت گذروندم با آدمها و با آدما حرف زدم، دوست شدم، آشنا شدم، قصه هاشونو شنیدم…
پانتهآ: تاثیر حرفای اون پونزده شب قشنگ روت اثر گذاشته…
گلچهره: آره دقیقا. وقتی برگشتم من واقعا اون آدم سابق نبودم! با اینکه پونزده روز بود سفرم اما یک شناختی نسبت به خودم پیدا کرده بودم که همین شناخت جواب خیلی از سوالامو میداد.
پانتهآ: تو جنس سفرات بیشتر شهرگردیه فکر میکنم درسته؟ شهر و روستا میگردی؟
گلچهره: آره. روستاگردی بیشتر.
پانتهآ: یعنی کلا توصیهات اینه که سفرای تنهایی بیشتر توی شهر و روستا باید اتفاق بیفته یا نه طبیعت گردی هم ممکنه تنها بری؟!
گلچهره: من تا به حال اینکارو نکردم و حقیقتا مثلا میدونم آدمهایی هستن که به قدری اینکارو انجام دادن و اینقدری حرفهای هستن که خب از پس خودشون برمیان. با دوچرخه مثلا میرن در سردترین فصل قرقیزستان میرن سفر میکنن! اما من اینکارو نمیکنم و این توصیه رو میکنم کسی که مثلا تا به حال خیلی طبیعتگردی نکرده باشه ترجیحا اینکارو انجام نده…
پانتهآ: کلا میگن که زور طبیعت اینقدر زیاده که تو حتی با تجربهام باشی بهتره که تنها نری…
گلچهره: دقیقا من نه اینکارو نمیکنم که تنهایی برم توی طبیعتی کمپ کنم و مثلا به صرف چی؟ میدونی آخه من این تنها رفتنه رو به خاطر اینکه بتونم با آدمای دیگه معاشرت کنم دوست دارم؛ و الا خب تو میتونی با دوستات بری تو طبیعت و یک مدت طولانی رو تنها خلوت کنی با خودت…
پانتهآ: دقیقا این نکته خوبی بود. اینکه ما میگیم سفر تنهایی به این معنی نیست که تو بری و تنها بمونی. آدم نمیخواد خودشو شکنجه بده. اینکه همه میگن سفر تنهایی خوش میگذره فکر کنم هم من تجربش کردم هم تو هم خیلیای دیگه که تو اتفاقا بیشتر از سفرایی که با دوستات میری معاشرت میکنی؛ یعنی ممکنه اگه با پنج نفر آدم بری سفر با همون پنج نفر برگردی ولی وقتی یه نفره میری مثلا روزی با بیست و پنج نفر صحبت بکنی و وقتی که برمیگردی یه لیست بلندبالایی از دوستای جدید داشته باشی.
گلچهره: آره. ممکنه تو با پنج تا از دوستات بری و تمام طول سفر رو چرتوپرت بگید و بخندید و هیچ بحث جدیای هم شکل نگیره. اصلا شناخت خاصی هم حتی خودتون نسبت به خودتون بهتون اضافه نشه. این برای من خیلی پیش اومده. رفتیم سفر همینجوری من رفتم سفر برگشتم هنوز نمیفهمم مثلا چند تا خواهر برادرن.
پانتهآ: رابطتون عمیق نشده…
گلچهره: آره عمیق نشده و صرفا همسفر بودیم. اما وقتی که تنها میری سفر هم از خودت مجبور میشی یه جاهایی بگی و هم قصههای آدمای دیگه رو میشنوی و مثلا وقتی که تو میبینی که یه آدمای دیگهای در چه دنیای دیگهای دارن زندگی میکنن و چه موانعی دارن، چه ضوابطی دارن، چه هنجارهایی دارن، چه چیزایی رو دوست دارن، چیو آزادی میدونن… همه اینا باعث میشه که تو دیدت نسبت به این دنیا بزرگتر بشه…
پانتهآ: دیگه هرچیزی که بهت میگن باور نمیکنی خودت میری تجربه کنی…
گلچهره: آره. دیگه واقعا نوک دماغتو نمیبینی. میفهمی که مثلا اگر من یه ذره کوچیکیام توی این دنیا با همه اون مشکلات و موانعی که توی این مختصاتی که من هستم وجود داره، ولی لزوما من بدبختترین آدم دنیا نیستم و بزرگترین مشکل دنیارو ندارم. دیدمو باز میکنه واقعا…!
پانتهآ: باحالترین خاطره یا شاید مثلا پررنگ ترین خاطرهای که برات مونده از سفرای تنهاییت چی بوده؟ برامون تعریف کن.
گلچهره: ببین اتفاقهای خیلی منحصربهفردی برای من افتاده که مثلا بعدها که بهش فکر میکنم واقعا منقلب میشم که چقدر قشنگ بود و چقدر اون لحظه خاص بود؛ اما یه چیزی که به نظرم خیلی خندهدار بود و یکم ترس هم چاشنیش بود این بود که من میخواستم از زاهدان برم سمت یه روستایی اطراف ایرانشهر به نام یه منطقهای به نام منطقه “دامِن” و یه روستایی بود نرسیده به اونجا که دخترخانومی اونجا مثلا یه اتاقی داشت یه اقامتگاهطوری بود که حتی اقامتگاهم نبود. من دوست داشتم اون منطقه رو هم ببینم چون میدونستم بافت جذابی داره. با این خانوم هماهنگ کردم. شبشم دیر خوابیده بودم و صبح نشستم تو اتوبوس. من اصلا یه آدم بدصبحیام. یعنی صبحها من خوش اخلاق نیستم…
پانتهآ: اخلاق نداری… (خنده)
گلچهره: مثلا همینطوری که غروب میشه این خورشید میره پایین من همینطور اخلاقم بهتر و بهتر میشه و انرژیم بالا و بالاتر میره. خیلیم خوابم میومد و نور آفتاب میخورد توی شیشه و مثلا اینطوری تپ تپ سرم میخورد به شیشه. اینقدر خواب بودم. بهم زنگ زد و گفتش: «نرسیده به تابلویی که نوشته ۳۰ کیلومتره دیگه دامِنه، اونجا پیاده شو.» اسم یه شهریام آورد و گفت: «اونجا رسیدی به من زنگ بزن.» من نمیفهمیدم داره چی میگه. خوابِ خواب بودم. فکر کن مثلا دوتا دختر بلوچ کنارم نشسته بودن بهشون گفتم: «اینجا که رسیدیم به من میگید که اینجاست و اینا… یعنی منو بیدار کنید از خواب و بهم بگید.» و خوابیدم. آها به رانندهام گفتم: «من میخوام برم دامن.» و خوابم برد. یهو بیدار شدم دیدم این دوتا دخترا دارن بیدارم میکنن و اتوبوس وایستاده و گفتن آقا دامنه و دیگه رسیدیم. من زنگ زدم همون لحظه به سعیده همون خانومه که اقامتگاهه بود گوشیو دادم به راننده اینا با هم بلوچی حرف زدن یه چیزایی به هم دیگه گفتن و راننده گفت: «درسته پیاده شو.» منم با کوله همینجوری مثلا وسط خواب، یعنی هنوز داشتم خواب رویاهامم میدیدم پیاده شدم وسط جاده و بهم گفته بود که ما لب جادهایم. دیدم مثلا یه تابلوام زده “دامن”… بعد وایستاده بودم و و یه فیلمیام گرفتم و…
پانتهآ: تو اون وضعیت خواب آلود…
گلچهره: آره تو اون منظره گفتم مثلا رسیدم اینجا و میخوام برم اینجا و اینطوری و اینا… بعد دیدم یه مرد از اونور جاده دست داره تکون میده منم دست تکون دادم که «بله خودمم بله بفرمایید» و اینا… (خنده)
پانتهآ: فکر کردی از طرف اقامتگاهه… (خنده)
گلچهره: آره دیگه. بعد هی اومد نزدیکتر و دیدم وایمیسته جلوی ماشینا یهو یه صدایی میده هااو هااااو و اینا… نگو این یارو دیوونس اصلا… من همون زمان داشتم زنگ زدم به سعیده و یهو سعیده بهم گفتش: «بابا چرا پس زودتر پیاده نشدی؟ و من گفتم اینجا و چرا اونجا به من زنگ نزدی؟ و چرا فلان؟ و چرا این؟ و من فهمیدم ای بابا من اصلا یه جای دیگهای پیاده شدم و این آدمه هم دیوونس داره میاد سمت من. (خنده) و من اینجوری بودم که خدایا من چیکار کنم… (خنده)
پانتهآ: خواب از کلهات پرید…
گلچهره: آره دیگه خواب ازکلهام پرید و همینطور با سرعت راه میرفتم و اونم میومد دنبال من…
پانتهآ: دستم تکون دادی و دیگه فکر کرده دوست شدی…
گلچهره: آره دیگه مثلا اینطوری اشاره کردم که بیا… بعد یکمی اونورتر یه ایستگاه اورژانس بود، اورژانس جادهای. بدو رفتم و هی قدمامو تندتر برمیداشتم. رفتم اونجا و در زدم. بعد اینقدم ترسیده بودم و استرس داشتم که الکیام میخندیدم و میگفتم: «یه دیوونهای اینجا هستش و…» اونام دیوونه رو میشناختن. بعد گفتن: «یه لحظه واستا.» همون لحظه گوشیشون زنگ خورد که بیاین فلان جا. اینام سریع سوار ماشین شدن و گفتن: «ببخشید ما هیچکاری نمیتونیم بکنیم و باید بریم.» گفتم: «من؟ دیوونه؟ چی؟ چیکار کنیم الان؟ داره میاد… (خنده) هی زنگ زدم سعیده و میگفتم: «وای چیکار کنم؟ الان چقد دیگه باید منتظر بمونم؟» گفتش: «یه نفرو میفرستم بیاد دنبالت.» و دقیقا همون لحظهای که من از تو این اورژانسه اومدم بیرون – که درو این چیزایم نداشت خیلی. مثل یه اتاقی بود که فقط یه ورودی داشت که من جای درش وایتساده بودم- دقیقا همون لحظه دیوونهه رسید سمت من، ماشینی که برام فرستاده بودنم رسید.
پانتهآ: عین فیلما…
گلچهره: آره و اینجوری بود که یسسس! نجات پیدا کردم. (خنده)
پانتهآ: چقدر زمانبندی دقیق بوده.
گلچهره: آره خیلی خندهدار بود.
{موزیک: مو دلم تو میخواد – گروه سیریا}
گلچهره: از خوبیای سفر تنهایی گفتیم ولی مثلا یه معایبیام داره دیگه. یکیش اینه که همین حرفی که زدیم که مثلا تو در حالتی هستی که بقیه احساس میکنن تو آسیبپذیری و میتونن به تو آسیب بزنن. یعنی اون امینتت به طور کامل برقرار نیست. نکته دوم اینه هزینههایی که تو داری انجام میدی. یعنی وقتی که تو تنهایی به خصوص ماها که ماشین نداریم، از اونجا میخوایم بریم اینجا و برای همین یه نفر من باید ۶۰ تومن بدم که برم فلان جا.
پانتهآ: خصوصا بین شهریا یا میخوای بری یه روستایی که تاکسی براش وجود نداره.
گلچهره: آره دقیقا. در حالی که اگه دو نفر بودیم هزینه تقسیم میشد بین دو نفر یا اینکه اصلا …. میکردیم. یعنی با یه هزینه هیچی میرفتیم ولی خب وقتی تنهایی و حداقل من اینکارو انجام نمیدم.
پانتهآ: ببین یه جاهایی اصن به نفعتم میشه حتی به لحاظ هزینه ها. مثلا یه توری داره با یه اتوبوسی میره. میگه بابا تنها نرو… ما که داریم میریم توام بیا با ما.
گلچهره: دقیقا.
پانتهآ: خیلی جاها به نفعت کار میکنه. حالا علاوه بر اینکه با آدما معاشرت میکنی هزینتم از بین میره یا مثلا میخوای قایق سوار شی میگن بابا تو نمیخواد پول بدی ما پول تو رو دادیم بیا بشین کنار خونواده ما مثلا یه چرخی بزنیم ولی از اونور یه جاهاییم فقط تویی که داری این مسیرو میری دیگه.
گلچهره: یا اینکه مثلا من اگه تنها نبودم خب نمی-تونستم نیروی داوطلب بشم دیگه. ینی یه اقامتگاه که دوتا نیروی داوطلب نمیخواد یا سه تا که نمیخواد برای همین تنها بودنه هستش که این فرصتو برام ایجاد میکنه. ولی از اون طرفم یه سری هزینههام هستش که تو اگه چن نفر میبودین کمتر میدادی. اما به نظر من اونقدر متفاوت نیست. یعنی یه جورایی یر به یر میشه. یه جاهایی هزینه کم میشه. چون برای من خیلی این چیزی که تو میگی پیش اومده. تو یه اقامتگاهی کار میکردم. مسافرا پنج نفر شیش نفر بودن میخواستن برن فلان جا و من یه نفر بودم دیگه… من باهاشون میرفتم…
پانتهآ: ببین باز کار داوطلبانه به نظرم آخه لزوما با سفر تنهایی یکی نیست ینی تو دوتا سفرو الان عادیشون کردیو تونستی از مزایای جفتشون استفاده کنی ولی مثلا تو همون سفر کرمانی که حالا من خیلی ازش مثال میزنم نمیدونم چرا فقط از اون دارم این همه مثال میزنم من میخواستم برم کویر؛ کویر شهداد و ببینم و خب قبل تعطیلات بهمن رسیده بودم اونجا که هنوز هیچ مسافری نیومده بود و همه فرداش میخواستن برن. مجبور شدم یه هزینه هنگفتی بدم که یه ماشین آفرودو فقط برای من دربست کردن چون هیچ مسافر دیگهای نبود که مثلا یه نفر جای خالی داشته باشه که من بگم منم سهممو میدم بیام و اصلا خوشم نگذشت حقیقتا. چون من چند جا به نظرم سفر تنهایی اصلا جواب نمیده؛ یکی وسط کویره. اصلا سفرای طبیعت جاهایی که طبیعتش خوشگله نه طبیعت گردی یا مثلا کنار دریایه و این حرفا واقعا تنهایی میری برای من خیلی غم انگیزه که مثلا من چقد بی کس وکارم وسط کویر تنهام. مثلا تو دوست داری کویر با دوستات دور آتیش بشینی حرف بزنی ولی مثلا من با یه آقای راننده ای که مثلا هفتاد سالش بود مثلا نشسته بودم این منظره رو نگاه میکردم. بهش میگفتم: «توروخدا یه عکسی از من میگیری؟ این دوربینه رو تکون نده فقط دکمشو بزن.» ینی خوشی نگذشت بهم.
گلچهره: البته اینم دورهای هستش. ینی ممکنه مثلا تو یه زمانی بگی فقط دلم میخواد برم تو سکوت کویر خودم با خودم باشم… میدونی یعنی انسانه دیگه…
پانتهآ: آره ولی خب بازم معطل نمیشی. انگار اون راننده هه یه چیز داره که خیله خب دیگه بریم. دیگه عکستو گرفتی بریم دیگه. وانمیسته. تو انقد هی حواست هست که وای الان اون خسته نشه و لزوما روحیه تو رو نداره که هی نگه بریم و نمیتونی اون خلوتم داشته باشی…
گلچهره: آره اینم هست…
پانتهآ: الان که تجربه کردی هم سفر گروهی رو تجربه کردی هم سفر تنهایی رو، ترجیحت کدوم سفره؟ مثلا من یک مدت خیلی اینجوری بودم که همه رو بپیچونم، فقط تنها سفر برم. ولی بعد از مدت به این نتیجه رسیدم که نه… اینا کنار هم به رشد من کمک میکنه. تجربه تو چطور بوده؟
گلچهره: البته من الان، همین الانی که جلوی تو نشستم، خیلی به شدت احساس می کنم که دوست دارم تنها برم سفر دوباره. چون این مدت دیگه به قدری داشتم معاشرت میکردم با آدمهای جدید دوست شدم و این حرفا، دیگه واقعا هیچ تنهایی نداشتم و دوست دارم که تنها بشینم توی اتوبوس و انتخاب کنم که چیکار کنم و راهمو برم، برم جلو. الان اینه؛ اما کلا، تنها سفر کردن یک روحیهای میخواد. یعنی اگر که مثلا خیلی خستهای، خیلی ناامیدی، یعنی حداقل برای من اینجوریه، اگه خیلی خستهام، خیلی احساس شکننده بودن میکنم، احساس میکنم که یک ضربه به من زده بشه دیگه من اینجا خورد میشم؛ اینکارو نمیکنم. چون که ممکنه که واقعا توی سفر با چالشی روبهرو بشی، که اگر اون موقع اون روحیه رو نداشته باشی که از پسش بربیای، بمونی. میدونی، یعنی یک تجربه تلخ میشه نمی مونی، نمی میری! خب، اما به یک تجربه تلخی تبدیل بشه که خب، مثلا من از پس خودم برنیومدم. من نتونستم خودمو کنترل کنم یا نتونستم مثلا این سفرو هندلش کنم. میدونی، واسه همین یک وقتایی واقعا نمیچسبه. اتفاقا خوبه که بشینی توی ماشین، برنامه ای ریخته باشن، بری و لحظاتی رو تو طبیعت خلوت کنی و مثلا لذت ببری از اون فضایی که هستی. وقتاییم هم نه، انگار دنبال اینی که بری سری جواب بگیری، سری نا شناخته ها رو پیدا کنی. چیزی {رو} در درون خودت رشد بدی. میدونی، و الان من توی اون نقطهام، دوباره.
پانتهآ: حالا با توجه به چیزی که میگی اتفاقا خیلی جالبه که مود آدما اشاره کردی که چه موقعی بهتره که سفر تنهایی انتخاب بکنن. چون واقعا نیاز به یک حواس جمع داره. تو نمیتونم مغزتو رها کنی، قیچی کنی. یعنی همش باید حواست به اطرافت باشه. هی تصمیمای مختلف باید بگیری. چون فقط خودتی. کجا بمونی، چی ناهار بخوری، حالا میخوای بری دستشویی کولت رو به کی بسپری! تاکسیای که میگیری، تنهایی میتونی بهش اعتماد بکنی؟ ممکنه جای دور افتادهای بخوای بری، آیا اینجارو اصلا میتونی تنها بری یا نری؟ یعنی مغزه مدام داره کار میکنه و اصلا به نظر من سفر تنهایی، برخلاف تجسم کسایی که شاید تجربش نکرده باشن؛ سفری برای ریلکس کردن نیست! پر از ماجراجوییه. میری که اتفاقا خودت رو بذاری در مقابل سری از چالش ها که ببینی واکنشت چیه. شاید تا وقتی که توی اون نقطه امن خودتی، با دوستاتی، یا توی شهر خودت داری زندگی می کنی؛ مثلا ندونی که چه آدم توانمندی هستی. میری که با یک اعتماد به نفسی برگردی. اتفاقا فکر کنم، یکی دیگه از دلایلی که آدمایی که این سفرو تجربه میکنن دوست دارن بازم تکرارش کنن؛ اون حس اعتماد به نفسیه که بعدش داری. که عه، من از پس خودم بر اومدم!
گلچهره: براومدم، دقیقا. عه من نمیمیرم تو اون شرایط قرار بگیرم. عه نمیترسم. یا حتی برعکس! عه من از سری چیزا که فکر نمیکردم، میترسم. مثلا، من اعترافی بکنم که خیلی وقت {بود که} افت داشت برام به همه بگم. دیدی که وقتی تنها سفر میری، همه تبدیلت می کنن به قهرمان. وای تو چقدر شجاعی! مخصوصا اگه دختر باشی. انگار که مثلا تو آدم ناتوان بدبختی که اگه رفتی از پس خودت بر اومدی دیگه {پس} وای تو قهرمانی! شجاعی! خصوصا به ما دخترا خیلی القا میشه که دیفالت دخترا ناتوانن، اگه میرن سفر دیگه این دختره فرق داره! و وقتی میری دیگه انگار باید اون نقش شجاعه رو حفظ بکنی و هیشکی دوست نداره از ضعفات بشنوه. مثلا من یکی از ضعفای مسخرم اینه که من چند سال پیش فیلمی دیدم به نام کانجرینگ (conjuring)، که نمیدونستم ترسناکه و من بعد از اون فیلم دیگه نتونستم تنها تو خونه بمونم تا همین یک سال پیش! خیلی مسخرهس، من جنبه فیلم ترسناک ندارم!
گلچهره: (خنده) باور نمیکنم ترسیدی برای اون فیلم!
پانتهآ: بابا ریتش خیلی بالا بود! بعد تو سفر تنهایی تو باید تنها بخوابی توی اقامتگاههای مختلف. که حالا من تو بیشتر جاها اوکیام. چراغ رو روشن میذارم. میگم یک اعترافیه که برام خیلی افت داشته. اولین باریه که دارم با صدای بلند میگمش. اما میخوام بگم اتفاقا که فکر نکنین که هر کی تنهایی سفر میره پس از هیچی نمیترسه. من به همین مسخرگی از تنها خوابیدن میترسم. مثلا تو همون سفری که ما خیلی اتفاقی تو کرمان همو دیدیم؛ تو مِیمَند بودی، اومدی کرمان، من بعدش رفتم مِیمَند. خب خونه های مِیمَن {رو} دیدی دیگه…
گلچهره: آره.
پانتهآ: تو دل کوهه و غاره و اینا. اولش اینطوری بودم که «پانتهآ، این تمرین خوبه که با ترست مقابله کنی، پس میریم خونه تنها میگیریم.» به هر غاری، کلی با اون یکی غاره فاصله داره و باز من موقعی رفتم که مسافری نبود.
گلچهره: آره خیلی خلوت بود.
پانتهآ: فکر کن تو چه خوفی! بعد میبرنت تو روستایی که هیچ چراغی روشن نیست بعد از ساعتی! من رفتم بعد سقفاش کوتاهه سیاهه، هی اینجوری بودم، پانتهآ، بزرگ شدی، خجالت بکش! (گلچهره: خنده) بیست و هشت سالته! اون موقع بیست و هشت سالم بود. بیست و هشت سالته خجالت بکش! خیلی زشته تو این سن میترسی، حالا لولو که نداره بخورتت! ببین من یک ده دقیقهای تو جام غلط زدم؛ دیدم نمیتونم! واقعا خوابم نمیبره و اینا. رفتم در اون غار اون آدمی که اجاره میداد غارای دیگه رو زدم. {گفتم} «میشه من بیام کنار زن و بچه شما بخوابم؟!» خیلی برام افت داشت. یا مثلا دقیقا تو همون سفر کرمان توی شهداد، وسط دل کویر، من رفتم شب اقامت گاه خیلی بزرگ، یک حیاط خیلی بزرگ داشت که هیچی توش نبود. به منم ته ته اقامتگاه اتاق داده بودن و فقط من بودم. و اینجوری بودم کویرم هست، صدای باد میومد. توهم توهم هی بچرخ. حالا از خستگی خوابم نمیبرد، توهم زده بودم! هی به خودم میگفتم پانتهآ زشته؛ پانتهآ زشته! بالشت میذاری کنارت فکر میکنی یکی دیگه کنارته. (خنده) یکی دو ساعتی تا دو شب دیدم خوابم نمیبره؛ رفتم زنگ در خونه صاحب خونه رو زدم، گفتم: «من ترس برم داشته. چیکار کنم؟ بنده خدا عروس و دومادش رو فرستاد گفت: «اتاق بغلیت میخوابن احساس امنیت کنی.» یه صدایی آخه از تو سقف میومد هر چی میگشتم پیدا نمیکردم. خدایا این موشه؟ سوسکه؟ چیه؟ خلاصه میخوام بگم که دلیل نمیشه کسی که تنهایی سفر میره نترسه. اتفاقا میریم که، مخصوصا تو سفر فهمیدم، انقدر تنها خوابیدن برای من چالشه. همچنانم میرم سفر تنهایی، ولی این بخشش برام سخته. اینو وقتی خونهمون بودم متوجه نمیشدم چون شب تو خونه می موندم اوکی بودم. ولی انگار توی جای غریبه ترسه زد بالا، که خب {فهمیدم} این یه چیزیه که باید درستش بکنی.
گلچهره: حالا من برعکس بودم هی میخواستم و دوست داشتم تنها بخوابم، هی میگفتن: «نه؛ میترسی اینجا. بیا بریم پیشمون. گفتم: «بابا راحتم به خدا نمیترسم!» گفتن: «نه، بیا اینجا ما هستیم، زن و بچه مون هستن، بیا اینجا بخواب.» ولی این ذهنیته، اینی که میگی خیلی وجود داره. که مثلا آدمی که تنهایی میره سفر، دیگه همه چیزو میدونه، همه چیزو بلده، کاملا مثلا همه مسائل رو میتونه تحت کنترل خودش قرار بده در حالی که این طوری نیست! نمی دونم، شاید یک سری آدم هستن که اینجوری باشن اما من نیستم.
پانتهآ: منم واقعا نیستم!
گلچهره: من مثلا جغرافیای مغزم واقعا افتضاحه. یعنی مثلا کافیه که خیابونی رو برم سمت راست، {مثلا} فرعی رو میری سمت راست، بعد روز میمونیم اونجا، بعد که برمیگردیم، نمی فهمم که خب حالا الان ما اومدیم بیرون، این جاده رو این وری باید برگردیم یا اون وری باید بریم برگردیم؟
پانتهآ: منم قطب نمای بدنم خرابه! GPS نداشته باشم نمی فهمم باید کجا برم!
گلچهره: دقیقا! و مثلا خب این رو مثلا میگی، همه میگن تو این همه پس چجوری سفر تنهایی رفتی؟ گم نشدی؟ فلان و این حرفا! ولی خب نقشه داشتم دیگه.
پانتهآ: اینترنت هست نیازی نیست!
گلچهره: آره آره، تو گوشیم داشتم و پرسیدم. هزار بار پرسیدم، هزار بارم مثلا اتفاق افتاده که گفتم: «ای بابا، گم شدم؟» اما نترسیدم از این که گم بشم! یعنی حتی به این هم قائلم که ممکنه که گم بشم. مثلا یک سفر رفته بودم کردستان، با دوستم بودم و دقیقا اون زمانی بود که اینترنت کل ایران قطع شده بود و ما کردستان و ما هیچ هیچ هیچی نمی دونستیم کجاییم!! واقعا نمی دونستیم کجاییم! و مثلا من منتظر بودم، فقط آرزوی اینو داشتم یک لحظه اینترنت وصل بشه و من روی نقشه نگا کنم که چه فاصلهای دارم با سنندج، چه فاصلهای دارم با…
پانتهآ: انقدرم عادت کردیم به این چیزا اصلا انگار این توانایی هامون رشد نکردن، انقدر که همیشه اینترنت بوده، نقشه داشتیم دم دستمون…
گلچهره: مثلا این اتفاقه هست دیگه. یعنی این که من یک آدم حواس جمعیام، حواسم به همه چی هست، خب نیست! همین الان گفتم، تعریف کردم که من همه چیز رو جا میذاشتم. یه سفر واقعا رفتم و گفتم: «تنها هدف سفر اینکه که تو هر آن چیزی که بردی رو برگردونی! فقط همین و دیگر هیچ!» و خب موفق شدم!
پانتهآ: خداروشکر!
گلچهره: الان خیلی بهتر شدم. چون که دیدم که این چه صدمهای به من {وارد میکنه}. با این دلار مثلا تو فکر کن من چیزی رو جا بذارم، چیزی رو گم کنم، واقعا ممکنه…
پانتهآ: کمرت میشکنه!
گلچهره: آره قشنگ کمرم میشکنه! و نمیتونم دوباره بخرم! بنابراین خب حواسم رو بیشتر جمع میکنم. اما خیلی از ترسای اینطوری هست، اما این ترسا چون که بخشی از اون سفر، بخشی از اون چالشهست، از این نمیترسم که نکنه که بترسم! خب بترسم اتفاقا…
پانتهآ: خوبه که بترسم!
گلچهره: آره دیگه اگر من نترسم و یه خاطره ترسیدن نداشته باشم، بعد وقتی که همه آدما نشستن دور همدیگه دارن از خاطرات ترساشون میگن؛ من چی تعریف کنم؟ میدونی باید اتفاقا یه چیز خیلی هیجانانگیزی هم باشه. اینم یه بخشی از سفره دیگه و کلا به من این حسو میده که مثل اینکه میخواستیم بریم تنگه رغز و اینجوری بود که من کلا از پریدن میترسم. یعنی جایی آب باشه بخوام بپرم، خیلی میترسم و اینو میدونستم. من از لحظه اول میدونستم اینطوریه. فقط از دوستم پرسیدم که مثلا «راه برگشتن هم داره مثلا ۳ تاشو بری؟» که خب دیگه نمیخوام و برمیگردم. گفت: «نه نداره.»
پانتهآ: دکمه غلط کردم نداره!
گلچهره: دکمه غلط کردم نداره و گفتم: «خب پس بریم دیگه»… چون که دیگه من اون موقع نمی تونم بگم غلط کردم و اتفاقا خوبه که روبهرو بشم. با این چیزی که دارم میترسم و آره ترسناکه، اما روبهرو شدن باها یک فرصته… آبشار اول بود خیلی هم کوچولو بود. می گفتن بپر! ببین ده نفر، بیست نفر آدم وایستاده بودن هی میگفتن بپر بپر! یک دو سه!
پانتهآ: تازه هیجانم بهت میدادن!
گلچهره: چشمت رو ببند، این کارو بکن، اون کارو نکن، بهش فکر نکن… و من آخر انقدر با ترس پریدم که پام جوری سر خورد، مثلا اینجوری که اومدم پایین. دوستم گفت: «حالا ایندفعه رو اینجوری پریدی ولی دیگه نپر ها! محکم باش! یک جامپ بزن و بپر.»
پانتهآ: روبهرو شدی باهاش؟
گلچهره: آره و روبهرو شدم. بعدش گفتن: «چی شد نترسیدی؟» گفتم: «تنها راهی که نترسی اینه که نترسی!»
پانتهآ: بعد بعدش دیگه خلاص میشی، یک باری از رو دوشت برداشته میشه، وقتی که یکی از ترساتو پشت سر میذاری…
گلچهره: خودم هنوز فکر میکنه تنگ رغز رو رفتم! جالبه برام. چون واقعا میترسم.
پانتهآ: الانم؟
گلچهره: یعنی از این فرود بیام با طناب و اینا اصلا نمیترسیدم، اما اینکه از یک ارتفاعی بپرم تو آب؛ هر دفعه با یک آمادگیه…
پانتهآ: الان اوکی شدی؟
گلچهره: آره خب دیگه الان مثلا خیلی بهترم. یا مثلا از گربه من خیلی میترسیدم. مثلا یک سفر توی گرگان، نمیدونم کجا، آره گرگان میخواستم برم؛ که دوستم گفت: «من یازده تا گربه دارم توی خونه!» و من اینجوری بودم که خب من قطعا میمیرم! تو اون خونه قطعا من میمیرم! و گفتم خب ولی این فرصت مناسبیه…
پانتهآ: باز خوبه.
گلچهره: رو به رو بشم با این تعداد گربه…
پانتهآ: و ترسه…
گلچهره: واقعا روز اول داشتم شکنجه میشدم. یعنی مثلا اینجوری بودم وای خدای من، همه جا گربهس! و یه تعدادی گربه شیطونم از رو دستت میپریدن و میومدن تو بغلت مینشستن و…
پانتهآ: گربهها بدونن یکی میترسه، بدتر میکنن!
گلچهره: نمیدونم…
پانتهآ: من میدونم! من گربه دارم. منی که دوسش دارم نمیاد بغلم، بعد کافیه یه مهمونی داشتهباشم که میترسه… از سر و کولش بالا میره!
گلچهره: آره اینام همینجوری. مثلا میپریدن و خیلی دوست داشتن که مثلا من رو بو کنن، بچسبن بهم و همه اینا… و خب خیلی سخت بود. اما من بعد از اون دیگه تونستم خونه هر آدمی که گربه داره برم، درصورتی که نمیرفتم اصلا!
پانتهآ: دیگه خونه ما میای پس؟
گلچهره: صد درصد، دعوت نکردی! (خنده)
{موزیک: اگه میتونی – گروه بمرانی}
پانتهآ: یکی از سوالای کلا پر تکرار وقتی که تو گوگل میزنی «سفر تنهایی» اولین چیزی که میاد اینه که چه ترسایی داره، چطوری به ترساش غلبه کنیم. یعنی این ترسه اصلا انگار گره خورده با سفر تنهایی. می خوام ببینم که ترس تکرارشوندهای هست که همچنان باهات بیاد یعنی همچنان اون ترسه رو همیشه قبل سفرت داشته باشی یا که نه؟
گلچهره: ببین من همیشه به دوستامم میگم که کلا آدما یه اینرسی دارن و مثلا من هنوز که هنوزه بعد از این همه سفری که رفتم و این عشقی که به سفر دارم، بازم وقتی اون لحظه میخوام وسایلمو جمع کنم و برم، دلهره دارم، استرس دارم و نگرانم…
پانتهآ: آدم میگه حالا چه کاریه؟
گلچهره: آره. حال اینکه که مثلا حالا مگه چش بود خونه؟!
پانتهآ: منم دارم!
گلچهره: ولی مثلا مگه اینجا چشه؟! با همه هیجانی که برای سفر دارم و انقدر عاشقشم یعنی همیشه به همه دوستام میگم ببین فقط اولش سخته، فقط رفتنش سخته، برو بقیش درست میشه!
پانتهآ: فکر کردم فقط من اینجوریم! تنبلی میگیرتم که حالا نری چی میشه؟ اونجارو ندیده باشی چی میشه؟
گلچهره: نه نه. اینو همه دارن و من همیشه هم این حرفو میزنم که تا حالا دیدی که از رفتن به یک سفری پشیمون باشه؟ نیست! خیلی کمه!
پانتهآ: آره. مگه چی پیش بیاد دیگه!
گلچهره: که مثلا چی شده باشه که تو بگی: «ای کاش نرفته بودم این سفرو!»
پانتهآ: همسفرات بد باشه به این نقطه میرسی!
گلچهره: آره آره دقیقا منم همینو میگم! اما مثلا انقدر این تجربه بعدش ناب و جذابه و یک نوعی از زندگی کردنه که با زندگی روزمره همیشگی فرق میکنه و یک تجربه جدیدی رو به تو میده که با همه اینکه ممکنه این اتفاق بیوفته، ممکنه خرس حمله کنه، ممکنه مثلا نمی دونم هر چیزی!
پانتهآ: وسط شهر که دیگه خرس حمله نمیکنه!
گلچهره: نه مثلا همین اخیرا رفته بودیم جایی، هی میگفتن: «خرس ممکنه حمله کنه.» میگم: «خب خرس حمله میکنه! خوبه دیگه! جالبه! بعد دو روز دیگه میایم تعریف میکنیم خرس داشت به ما حمله میکرد!» ولی کسی حالا واقعا …
پانتهآ: خداروشکر دوستامم شبیه خودمن…
گلچهره: تیکه تیکه شدن بر اثر خوردن خرس! مثلا خرس دیگه نمیخوره، نمیمیرم که!
پانتهآ: اونم خرسای ایران دیگه.
گلچهره: آره. میخوام بگم که مثلا همواره یک ترس و نگرانی و دلهرهای وجود داره. برای من همیشه هست، به خصوص وقتی میخوام تنها برم، چون که دیگه نگرانیمم بیشترم هست. اما دوستش دارم اما واقعا…
پانتهآ: اون ترسه چیه، که همیشه نگرانت میکنه قبل سفر؟ بزرگ ترین ترست چیه از سفر تنهایی؟
گلچهره: ببین اینه که مثلا امنیتم در خطر قرار بگیره. با اینکه من خیلی محافظهکارانه سفر میکنم. یعنی به هیچ عنوان مثلا وقتی تنهام هیچ کاری نمیکنم، وقتی تنهام مثلا با مردای مجرد و همه اینا هیچ کاری ندارم!
پانتهآ: (خنده)
گلچهره: مثلا کمترین دیالوگ و کمترین معاشرت رو میکنم چون اصلا حوصله دردسر جدید ندارم و سعی میکنم واقعا اگه میخوام برم اقامتگاهی بشناسم اون آدمارو، اگه میخوام مثلا یک مسیری رو برم تاکسیهای خطی شون رو سوار شم یا اتوبوس سوار شم یا اتوبوس سوار شم یا با یک آدمی که اونجا باهاش آشنا شدم که میشناسمش برم. واقعا سعی میکنم که همه اصول امنیتی رو رعایت کنم، اما بازم یه نگرانی دارم. به خصوص وقتی هی تو بیشتر میری سفر، بازم میبینی که با همه این موانع بازم ممکنه که یک اتفاق این شکلی بیفته. باز مثلا یکمی ترس میگیرتم که نکنه دوباره آدمی مثلا بخواد به من پیله بشه یا هر چیزی! اما دیگه اینطوریم که خب میدونم که میتونم کنترلش کنم و میرم… خواستم که برم.
پانتهآ: داستان خرس رو که تعریف میکردی خیلی بامزه بود. من اولین سفرایی که داشتم خونواده رو ریزریز عادت میدادم که خب یهو ترک میخورن که بگی من میخوام تنها سفر برم دیگه! یا مثلا خونواده ما با تور رفتن هم مشکل داشتن. من اینجوری بودم: «توره دیگه. چرا؟» بعد گفتم خب بذار با خانوادههای دیگه بریم. مثلا بابای من از این بابا حساسا بود که حتی اگه خونوادگی سفر میرفتیم میگفت: «نه تو ماشین خودم که اگه اتفاقی افتاد، مثلا من نگم فلانیه، اگه تو ماشین فلانی نبود چیزی نمیشد!» هیچی ما اصرار کردیم که بذار من با داییم اینا میخوایم بریم سفر. تو همون اولین تلاشم ماشینمون چپ کرد و تمام نقشههای من نقش بر آب شد. بعد فکر کنم سه تا غلت زد ماشین و این حرفا و من پرت شدم بیرون و ترقوهام شکست و خلاصه یک بلایی سرم اومد و سر و کلهام یک شکل عجیب غریبی شد. بعد همه جا {میگفتن} که وای دیگه پانتهآ از جاده میترسه، دیگه نمیره سفر… من در اون حالت که صورتم خونی و مالی بود یک عکس دارم که دارم با هیجان تصادف تعریف میکنم… بعد فکر کن مثلا تو داغون شدی! پلاتین توی دستته، مثلا توی بیمارستان داری با هیجان میگی که وای بهترین تجربه زندگیم بود، خیلی باحال بود، من لحظات قبل مرگ رو تجربه کردم و اینا! اصلا انگار این ماجراجوییه برای ما حد و مرز نداره. یعنی حتی اون تصادفه به شکل سفریه که یک تجربه جدیده…!
گلچهره: یا مثلا من سگ صورتم رو گاز گرفته بود.
پانتهآ: (خنده)
گلچهره: تازه یک سگ خونگی بود و قاعدتا باید دیگه از سگا میترسیدم. البته که از فرنج بولداگا همچنان میترسم چون احساس میکنم اصلا نمیفهمن که دارن چیکار میکنن؛ اما انگار سگارو خیلی بیشتر دوست دارم. نمیدونم چرا!
پانتهآ: من یکبار اسب گازم گرفته، بچه بودم!
گلچهره: آره، یعنی همه چی ذهنیه دیگه. بعدم وقتی تو میترسی، ترس چیزیه که اصلا مشخص میشه توی بدنت، توی حالت فرم بدنت مشخص میشه، بعد منتقل میشه. اون آدمم میفهمه که تو داری میترسی.
پانتهآ: بدتر برات خطر ایجاد می کنه!
گلچهره: آره و انگار که اون میدونه که تو میتونی آسیبپذیر باشی. واسه همین من اصلا وقتی که دیگه توی سفرم بهش اجازه نمیدم، راه نمیدم بهش و به خودم میگم اصلا تو نباید از هیچی بترسی و اگر میترسی نباید نشونش بدی.
پانتهآ: آره دقیقا اگر میترسی نباید نشونش بدی.
گلچهره: آره آره. یعنی سریع جلوشو میگیرم که دیگه به مرحله بروز اصلا نرسه و حتی به فکرمم نرسه، یعنی فکر نکن که چیز خطرناکیه…
پانتهآ: و واقعنم جواب میده. من فکر میکردم خیلی روش سادهای باشه ولی خیلی وقتا شده که توی یک موقعیت خطرناکی قرار گرفتم و انقدر قیافم اعتمادبهنفس داشته و یک آدم جدیه خطرناک به نظر رسیدم که خطره رفع شده و تونستم خیلی راحت از اون محدوده بیام بیرون و بعدش شروع کردم ترسیدن! ولی یک دستاوردی که داره کلا سفر تنهایی یا اصلا مواجه شدن با ترس که حالا بیشتر تو سفر تنهایی اتفاق میوفته اینه که تو به این میرسی که ترس واقعا یک چیز ذهنیه… حالا هرچقدرم اون بیرون خطرا فرق داره. یکسری ترسامون، همین اتفاقا همین که مثلا پریدی توی دریاچه یا از سگا یا گربهها میترسیدی وقتی باهاش روبه رو میشی و آب از سرت میگذره اینجوریه که این فی النفسه ترسناک نبود، مغز من اینو ترسناک برا من ساخته بود. این خودش خیلی انرژی خوبی بهت میده که رشد کنی.
گلچهره: دقیقا. مثلا من یبار یادمه توی اینستاگرام نفر بهم مسیج داد و گفتش: «که ما عروسی لری توی گچساران داریم و خیلی قشنگه، عروسی برادرمه، و دوست داری بیا. من گفتم ببین تو داری میگی، و من اصلا آدم تعارفی نیستم و میاما! گفت خب بسیار خوب و بیا، و مثلا وقتی داشتم میرفتم یکمی نگران بودم که خب نکنه مثلا یارو دیگه حالا عروسیه داداششم هست دیگه جواب تلفن مارو نده و اصلا هیچی و اصلا یادش نباشه که چی شده، بعد من برم گچساران، برم کجا چیکار کنم؟ مثلا من دارم میرم که عروسی ببینم. خب، و حالا چه اتفاقی میوفته ولی هی دیدم این ترسه داره هی بیشتر میشه، داره هی پامو سستتر میکنه هی داره جلو این کاری که میخوام بکنم رو میگیره و گفتم آقا، نهایت اینه که اونجا جواب تلفنت رو نمیدن و اون موقع فکری میکنی.
پانتهآ: تهش یه بلیط میگیری برمیگردی دیگه!
گلچهره: آره. تهش اینه که بلیط میگیری برمیگردی. اصلا میری یه شهر دیگه و مثلا حالا گیریم که اصلا گچسارانم هیچ جایی نباشه که بمونی، میری شیراز، همون شب میری شیراز و میری یه جایی. میدونی واسه همین لحظه، همون لحظه فکر میکردم که نکنه نکنه، میگفتم اصلا فکر نکن به اینکه نکنه! و برو و رفتم… چه عروسی ای بهبه!
پانتهآ: استوریهاتو دیدم. خیلی جذاب بود واقعا!
گلچهره: جای شما خالی.
پانتهآ: بله. حسادتبرانگیز بود. منم یه بار تو این شرایط قرار گرفتم. یبار میخواستم برم ارومیه و هر کاری میکردم نه هاستلی داشت نه مهمانپذیر داشت. اصلا نمیتونستی جای ارزون پیدا کنی، باید میرفتی هتل مثلا پنج ستاره که من نمیتونستم اون هزینه رو بکنم. خدایا چیکار کنم؟ پیش کی برم؟ یبار توی استوری گذاشتم که من دارم میرم ارومیه و اگه ارومیه هستین بهم بگین که اگه همچین جایی هست بتونم اجاره کنم. یک دختری به من مسیج داد که سالها قبلش به من مسیج داده بود که مثلا من میخوام برم با همسرم برم سفر، میتونی راهنماییم کنی و اینا؟ در حد همین حد ارتباط باهاش داشتم. گفت: «میتونی بیای خونه ما.» و من اینجوری بودم که «نه! من نمیتونم اعتماد کنم. اگر آدمای خوبی نباشن چی؟» و از طرفی بدمم نمیومد یک همچین تجربهای رو داشته باشم. واقعا برم تو خونه زندگی نفر دیگه ببینم چجوریه و مثلا دوست ارومیهای هم داشته باشم. به این در و اون در زدم و تهش گفتم: «اوکی میرم اونجا. اگر که آدمای خوبی نبودن، یا پول هتله رو میدم میرم هتل میمونم یا اینکه گشتم بین دوستای مامانم ببینم یک کسی رو پیدا میکنم که لااقل یک آشنایی باشه اگه مشکلی برا من پیش اومد، زنگ بزنم بهش.» بعد هی منتظر بودم مامانم بگه نرو، خطرناکه… ولی اون سفر اینجوری بود که نه خب چه اشکالی داره، برو ببین چجوریان! مامان، تو همیشه منو میترسوندی! و رفتمو، دیدم چقدر آدمای دوست داشتنین. اتفاقا اونام شب عروسی داشتن و منو دعوت کردن عروسیشون. اینجوری بودن مهمونمون اومده، از تهران اومده و مثلا خیلی عزت و احترام، کل خونواده که مثلا شدم مهمون درجه یک اون عروسی و به جایی رسید که اون دو نفر، اون زوج، یکی از صمیمی ترین دوستای منن و چقدر خوشحالم که، حالا با اینکه درصدی از محافظهکاری رو گذاشتم که جلوی آسیب رو بذارم ولی رفتم سمت اون چیزی که الکی ازش میترسیدم، واقعنم سخته اعتماد کردن ولی خیلی خوشحالم که این فرصتو دادم که درجا نگم نه، و برم و از نزدیک ببینم و بعد تصمیم بگیرم.
گلچهره: دقیقا مثلا من یه باری که خیلی ازم پرسیدن که نترسیدی؟، این بود که رفتم با لنج رفتم توی یکی از بندرای چابهار و یک روز رو داشتیم ماهیگیری میکردیم…
پانتهآ: این سفرتم خیلی حسادت برانگیزه!
گلچهره: آره، حتی اصلا به منم نگفت که خب این برنامه ای که داریم میریم تا بعد از ظهر طول میکشه، فقط به من گفتش که میای بریم روی لنج مثلا ببینی ملوانا چیکار میکنن و ناخدا چیکار میکنن و اینا، گفتیم صد البته، خیلی دوست دارم که بیام و بعد که مثلا استوری هاشو گذاشتم و {برای} بقیه تعریف میکردم و اینا، هی میگفتن نترسیدی؟
پانتهآ: همه هم مرد بودن وسط دریا!
گلچهره: همه مرد بودن وسط دریا آره. و بعد به این فکر کردم که چرا من یک لحظه هم حتی مثلا به ذهنم خطور هم نکرد که مثلا، میگم که این حسه، این غریزه انقدر دیگه جایی مثلا خیالتو راحت میکنه، چون من اون آدما رو میشناختم، به واسطه اینکه مثلا بچه ها قبلا رفته بودن پیششون و مثلا، اصن به واسطه اونا من با این آدما آشنا شده بودم و میدونستم که این آدم، آدم خوبیه و اصن دوست داره که من ببینم، بشناسم، معرفی کنم به بقیه بگم که اینجا این شکیه، این کارو میکنن، اینجوریه، مثلا این مشکلاتو دارم، میدونی همه اینا و انقدر… میدونی از دور که نگا میکنی می بینی چه جسارتی، چه شجاعتی، ولی وقتی که توی ماجرایی میبینی خب این که رو به رو منه، مشخصه چقدر آدم خوبیه، میدونی، وقتایی بی وفایی اگه فکر کنی که این آدم میتونه به تو صدمه ای بزنه، شایدم همیشه اینجوری نباشه ولی خیلی وقتا اینجوریه…
{تا بهار دلنشین – نیما احمدیه}
پانتهآ: گلچهره بیا کم کم صحبتمون رو ببریم رو به پایان اینکه آیا به نظر تو اصلا این کار درستیه که به همه توصیه بکنیم که سفر تنهایی تجربه بکنن یا نه؟ بهنظرت برا همه هست این سفر یا نه؟
گلچهره: ببین من اصلا این رو توصیه نمیکنم. اولا که در این جایگاه نیستم که بخوام چیزی رو به کسی توصیه بکنم…
پانتهآ: نه عنوان یک دوست!
گلچهره: آره شاید. ولی میدونی یک سری ملزوماتی رو لازم داره. یعنی اگر مثلا تو آدمی هستی که تنهایی تا به حال غذا نخوردی، یا اگر آدمی هستی که تا به حال تنها خرید نکردی، یا اگه تا حالا تو اتوبوس ننشستی، اگه تاکسی شخصی نگرفتی از مسیری تا مسیری رو بری، یا مثلا نگشتی یه جایی رو پیدا کنی و توی اینترنت سرچ کنی و دنبالش بگردی و همه اینا، اگر این کارارو نکردی یا مثلا تنهایی غذایی برای خودت درست نکردی، یا تو خونه مثلا این استقلال رو تجربه نکردی، توصیه نمیکنم که این کارو بکنی، چون قطعا یه جایی تو تنهایی، جایی باید تصمیم بگیری، انتخاب کنی، یا اگه حتی برای هر کدوم از انتخابا و تصمیمایی که میگیری میپرسی از بقیه چیکار کنم، چیکار نکنم، چیکار کنم، چیکار نکنم؟، این کارو نکن، چون که اونجا هی دچار این درگیری میشی…
پانتهآ: اصلا دیگه بهت خوش نمیگذره.
گلچهره: آره خوش نمیگذره و یه روحیهای میخواد و اگه مثلا این روحیه، نه به این معنی که حالا آدمی که اینکارا رو کرده خیلی آدم شجاع تر و قوی تریه یا هر چیزی، هر صفتی که اضافه میشه و کم میشه، اما اگر کسی این روحیه رو داره و این استقلال رو توی زندگی خودش داره و همواره تجربهش می کنه، من شدیدا توصیه میکنم که یک بار حداقل این کارو انجام بده توی زندگیش. یعنی یک بار تنهایی یه جایی و یه مقصدی رو انتخاب کنه و سفر کنه.
پانتهآ: میتونن از جاهای نزدیک شروع کنن. مثلا من خودم اینجوری بودم که اصلا نمیدونستم که قراره سفر تنهایی کنم. قرار بود با دوستم برم کاشان و این کنسل کرد دقیقه نود. آقا من رو مخمه یکی کنسل کنه دقیقه نود. من از این بچههاییام که میگن بریم یه جایی، ساکم جلو در آمادهس بریم بریم، بعد میخوره تو ذوقم اگه کنسل کنن. بعد دوروبر من پر از این آدما بود، دیگه این بار آخر که کنسل شد اینجوری بودم یعنی چی، من اینجوری نمیتونم سفر برم که هیچ جارو نمیتونم بگردم هی لنگ بقیهام. دو ساعت قبل سفر، تقریبا نصف شب پیغام داد که، من نمیام فردا. و من اینجوری بودم که «پانتهآ پاشو خودت برو.» کاشانم هست، نزدیکه. اقامتگاهتم که از قبل رزرو کردی و هیچ خطری نداره. همون تجربه کاشان انقدر خوش گذشت که دفعه دوم رفتم ته نقشه رو انتخاب کردم.
گلچهره: (خنده)
پانتهآ: رفتم کرمان. همون کرمان معروف که گفتم! آبروم رفت از بس که به همه گفتم من از تنها خوابیدن میترسم! و دیگه راحت شد و به همه هم توصیه میکردم اگه تهرانین، کاشان خیلی مقصد خوبه برای سفر تنهایی. حالا توی کرونا الان خیلی توصیه نمیکنم کلا آدما هم سفر برن، هم اینکه تنهایی، خصوصا چون ارتباطات بین آدما کمتر و سختتر شده، شاید خوش نگذره به عنوان اولین تجربه. ولی واقعا شهرای نزدیک خیلی گزینه خوبین. یعنی اصلا از شهر خودت شروع کن. یعنی خودتو ببر سینما، خودتو ببر خرید، خودتو ببر مثلا یه مسیر دوری رو پیدا بری، خودتو ببر موزه، ببین آیا میتونی خوش بگذرونی؟ تمرین کن. میتونی با آدمای توی موزه وارد صحبت بشی؟ و اینو ریزریز اگه که واقعا دوست داری سفر تنهایی تجربه کنی، ببینی آدمش هستی یا نه، توی شهر تمرین کن و اگه واقعا تو شهر برات خطری پیش بیاد، همونقدر خطر توی یه شهر دیگه ممکنه برات پیش بیاد.
گلچهره ما خیلی اهل خداحافظی کردن با مهمونامون نیستیم. کلا خدافظی دوست نداریم! برای همین به عنوان آخرین سوال میخوام ازت بپرسم که بزرگترین دستآورد حالا، نه فقط سفر تنهایی، سفرات چی بوده و چه تغییری روی تو گذاشته و چه رشدی بوده که خیلی به چشم اومده؟
گلچهره: یکی از، یعنی فکر میکنم که بزرگترین دستآوردی که برام داشته، این بوده که با اون چیزی که هستم، روبهرو بشم و قبولش کنم و بپذیرمش. و همین گلچهره تنبل بیعرضهای که همه چیو جا میذاره یا میترسه یا همه اینا و همونقدر مثلا میتونه با بقیه آدما دوست بشه، دوستش داشتن باشن، و همه این ویژگیهایی که منم، منو درست میکنه، اینو بپذیرم و انکارش نکنم و وقتی که حالا پذیرفتمش، حالا میتونم بگم گلچهره حالا اینجارو خیلی داری خراب میکنی، اینجارو دیگه خیلی داری گند میزنی، اینو اینجاشو درست کن، خب و اتفاقا اینجایی که خوبه رو، اینو تقویتش کن و صلحه که من خودم با خودم دارم؛ این صلحه به من کمک میکنه که با بقیه هم در صلح باشم. یعنی همین سفر رفتنه باعث شده که من، دیگه واقعا از دست کسی عصبانی نشم و واقعا احساس نکنم که چقدر این آدم بده! و اینجوریم که خب اینم اینجوریه دیگه. خب اینطوریه و مثلا من میتونم انتخاب کنم که باهاش دوست نباشم، میتونم انتخاب کنم که باهاش معاشرت نداشته باشم ولی نمیتونم عصبانی باشم که چرا هست. هست. خب و این، آرامش عجیبی به من داده که من در صلحم و اینکه آدمی خوب نیست یا این حرفو زد یا این رفتارو انجام داد یا این کارو کرد، خب، خشم عجیبی رو در من روشن نمیکنه، چون اصلا اینطوریم که احتمالا خودتم یکمی اینجوری هستی. میدونی؟ و خوشحال ترم، حقیقتا، آرام ترم، حقیقت و این نعمتیه که سفر بهم داده…
{Miss guitar by Moreza}
پانتهآ: مرسی که همراهمون بودین. امیدواریم که از شنیدن این اپیزود لذت برده باشین. اگر جزو کسایی بودین که قبل از شنیدن این اپیزود مخالف سفر تنهایی بودین، برامون بگین که بعد از شنیدن حرفای گلچهره، آیا به این فکر کردین که شاید یه روزی، شما هم این سبک سفرو امتحان بکنین یا نه؟
رادیو دور دنیا، توسط شرکت سفرهای دور دنیا تهیه میشه و میتونین توی کست باکس، اپل پادکست و تمام اپلیکیشن های پادگیر گوش بدین. یادتون نره هر جایی که گوش میدین، هم سابسکرایب کنین و هم برای حمایت از ما، توی اینستاگرام و توییتر ما رو به دوستاتون معرفی کنین. یه چیزی که خیلی توی کامنتا بهمون گفته بودین این بود که آیدی مهموناتون رو بذارین که ما بیشتر باهاشون آشنا بشیم. ویدئوهای هر اپیزود رو میتونین توی پروفایل اینستاگرام علی بابا، با آیدی علی بابا دی کی، تماشا بکنین که زیر هر ویدئو آیدی اون مهمونارو منشن کردیم. مراقب خودتون باشین، امیدواریم که سلامت باشین و لبخند روی لبتون باشه…
{Miss guitar by Moreza}
دوست داشتم این اپیزود رو و من عاشق تنهایی سفر رفتنم اما راستش انتظار نداشتم از اول تا آخر مصاحبه باشه با اینکه گلچهره خیلی خوب بود اما دوست داشتم که مثه بقیه پادکست های خوبتون چیزای جدیدی میداشت ولی در کل خوب بود و ممنون از گلچهره و بنظرم جا داره که دوباره اپیزود با این موضوع رو بزارین و چیزای جدیدتری بگین مثلا چه جاهایی واسه سفر تنهایی رفتن بهتره و چه کارایی بهتره انجام بدیم و یه چیز دیگه هم اینه که زود به زود اپیزود بزارین ممنون از خانوم غلامی خیلی صدای خوب و دلنشینی دارین
سلام دوست عزیز 🙂
ممنون از پیشنهادها و انرژی خوبی که به ما میدیدید.
خیلی جالب بود من موقعی که داشتم پادکست رو گوش میدادم تو گرگ و میش هوا تنها در سفر با ماشین شخصیم سفر میکردم و کلی حال کردم
سپاسگزارم
عالی بود به خصوص در دید من برا یارتباط با دخترم
سپاسگزارم