دنیا از اینجا شروع میشود.
خورشید از اینجا طلوع میکند.
باد از اینجا وزیدن را آغاز میکند.
چون اینجا سرزمین خورشید تابان است.
اینجا ژاپن است.
در اپیزود دهم رادیو دور دنیا سوار پیشرفتهترین ترنها میشویم و به کشور چشمبادامیها سفر میکنیم تا با وزش هر نسیم، شکوفههای صورتی گیلاس صورتمان را نوازش کنند؛ با هر آواز غریب، کیمونوپوشهای سرخرنگ با بادبزنها و صورتهای سفیدشان، آسهآسه از مقابل دیدگانمان رد شوند و یادمان بیاورند که ژاپن کشور لطافت و اصالت است.
قرار است در این اپیزود همسفر با مسافران ژاپن از تکنولوژی پیشرفته این تافته جدابافته بشنویم و با فرهنگ و سبک زندگی مردمش بیشتر آشنا شویم. این اپیزود، یکی از متفاوتترین اپیزودهای رادیو دور دنیاست.
پس همراه شما سلام میکنیم به امپراطوری برجهای بلند؛ اُسه (おっす) ژاپن!
- اپیزود دهم رادیو دور دنیا را میتوانید در کست باکس،اپل پادکست، اسپاتیفای، ساندکلود، شنوتو، کانال تلگرام علیبابا تمام اپلیکیشنهای پادگیر گوش کنید. کافیست اسم «رادیو دور دنیا» را در هر یک از این اپلیکیشنها جستجو کرده و سابسکرایب کنید.
علی: سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. صدای ما رو از قلب شرکت سفرهای علیبابا یعنی ساختمون روز اول میشونید. من علی صالحی…
پانتهآ: و من پانتهآ غلامی ام. قراره امروز با هم به سرزمین شکوفههای گیلاس سفر کنیم.
{موزیک: Big in Japan by Alphaville}
پانتهآ: کلی شنونده جدید تو این یه ماه بهمون ملحق شدن و خیلی خوشحالیم که به جمع همسفرهای ما اضافه شدن. پس خوبه که یه بار دیگه اینو یادآوری کنیم که ما تو رادیو دور دنیا به نقاط مختلف ایران و دنیا سفر میکنیم و گاهی هم راجع به یه سبک سفر صحبت میکنیم. تو هر اپیزود یکی دو مهمون داریم که برامون قصههای سفرشون رو تعریف میکنن. ما تو رادیو دور دنیا قرار نیست راهنمای سفرتون باشیم، دلمون میخواد تلاش کنیم شوق سفر به یه نقطه خاص رو تو دلتون زنده کنیم. رادیو دور دنیا درست اواخر خرداد پارسال شروع شد تا کمک کنه تو این روزهای سخت بیسفری، چشمامون رو ببندیم و کنار هم با گوشهامون سفر کنیم. پس یادتون نره هر جا که دارید به ما گوش میکنید حتما کانالمون رو سابسکرایب کنید تا خیلی زود از انتشار اپیزودهای جدید باخبر بشید.
علی: چند روزیه المپیک ۲۰۲۰ شروع شده و اگه کرونا این وضعیت رو برامون نساخته بود، خیلیها الان توکیو بودن. پس بذارید به این بهانه گوشهاتون رو قرض بگیریم و با خودمون ببریم ژاپن تا با دنیای کاملا متفاوت این کشور آشنا بشیم. ما امروز به هیچکدوم از جاهای دیدنی ژاپن سر نمیزنیم و دوست داریم بین مردم قدم بزنیم و با فرهنگ و عقایدشون آشنا بشیم که جذابترین بخش از سفر ژاپن هم همینه.
اما بذارید قبل از اینکه سفر رو شروع کنیم یه چندتا نکته جالب از المپیک توکیو بگیم. دیگه همه میدونن که این المپیک برای پارسال برنامهریزی شده بود ولی به خاطر کرونا با یک سال تاخیر و بدون حضور تماشاچیها و طرفدارها شروع شده و این یعنی کلی ضرر برای کشور میزبان که چندین و چند سال هزینه کرده تا آماده این رویداد بزرگ باشه. میگن ژاپن میخواسته با میزبانی این المپیک به دنیا نشون بده که هنوز یکی از قدرتهای جهانه و بعد از سونامی سال ۲۰۱۱ تونسته دوباره خودش رو بسازه. ژاپن میخواسته از طریق المپیک کلی توریست و به دنبال اون درآمدی به کشورش بیاره تا اقتصادش یه تکونی بخوره، اما از شانسشون همه چیز برعکس شد. این کرونا کلی هم هزینه روی دستشون گذاشت و لقب گرونترین المپیک جهان رو کسب کرد. البته این چهارمین باره که ژاپن میزبان المپیکه ولی دومین باره که توکیو میزبان مسابقات شده. منهای سال ۱۹۴۰ که به خاطر جنگ جهانی دوم المپیک کنسل شد، دومین بار هم سال ۱۹۶۷ بوده و سومین بار هم که اینجوری شده. یکجا خوندم که نوشته بود از صداهای ضبط شده مسابقات سالهای قبل برای روحیه دادن به ورزشکارها استفاده میکنن.
اما جالبترین بخش این المپیک برای من اینه که ژاپنیا خیلی تلاش کردن که کمترین آسیب رو به محیط زیست وارد کنن. فکر کنم ویدیو وایرال خوابگاه ورزشکارهارو دیدین که تختخوابهاشون از کارتن و مقوا ساخته شدن و هر چی ژیمناستیککار ایرلندی روش میپرید نمیشکست و حسابی محکمه. اما فقط به اینجا ختم نمیشه. برای ساخت سکوهای المپیک هم اومدن از بطریهای بازیافتی و زبالههای پلاستیکیای که از دریا گرفتن و حتی آلومینیومهای باقیمونده از ساختمونهای مسکونی زلزله سال ۲۰۱۱ استفاده کردن. جالبه که باز هم به اینجا ختم نمیشه چون حتی مدالهای المپیک هم از مواد بازیافتی ساخته شدن. ژاپن یک فراخوان میده که مردمش وسایل الکتریکیای که توی خونشون ازشون استفاده ندارن رو بیارن اهدا کنن تا اونا بتونن طلا و نقره و برنز این مدالهارو از قطعات همین وسایل تامین کنند. البته این چیز جدیدی نیست و یه بخشی از مدالهای المپیک برزیل هم همینجوری بازیافتی بودن. حالا جلوتر تو صحبتهای لیلی بیشتر با اهمیت بازیافت تو زندگی ژاپنیها آشنا میشید. صحبتم راجع به المپیک رو با این تموم کنم که مشعل این المپیک هم با الهام از نماد معروف ژاپن یعنی شکوفههای گیلاس طراحی شده که اسم اپیزود ما هم به همین خاطره. حالا بریم از زبون شما بشنویم که اگر قرار باشه ژاپن رو با یه کلمه به یاد بیارید اون چیه؟
پانتهآ: فقط امیدوارم که یاد تخمه جاپنی نیفتید چون هیچ ربطی به ژاپن نداره. اصلش برای روستای جابان توی شهرستان دماونده و مال یه هندونه خاصه که به هندونه آجیلی معروفه. این کلمه جابان رفته رفته توی دیالوگهای روزمره مردم، شده تخمه جابونی بعد شده تخمه جاپنی و بعد الان بهش میگن تخمه ژاپنی. حالا بریم صدای شما رو بشنویم.
{موزیک: Oshin theme song}
صدای شما
«من اگه بخوام با یه کلمه بگم ژاپن منو یاد چی میاندازه، یاد اوریگامی میفتم»
«یه دایره قرمز»
«خورشید»
«شکوفههای گیلاس»
«هایکوهای ژاپنی»
«زلزلههای خیلی وحشتناک»
«رقصهای سنتی»
«انیمه»
«سوباسا اوزارا»
«مانگا»
«نودل»
«وابیسابی»
«سالهای دور از خانه، اوشین»
پول پارو کردن در «جاپن» در دهه ۶۰!
پانتهآ: من همیشه از این بخشمون که صدای شما رو میشنویم خیلی خوشم میاد. راستی اگر دوست دارین تو اپیزودهای بعدی تو بخش صدای مهمان شرکت کنید، حتما تو کامنتها بگید بهمون. و اینکه همین الان برامون کامنت بذارید که شما اگر قرار بود با یه کلمه بگید ژاپن یاد چی میاندازدتون، اون چی بود؟ ما کلا خیلی دوست داریم که یه ارتباط دو طرفه با همدیگه بسازیم که به چشم گوینده و شنونده پیش نره. دوست داریم یه جمعی بشیم که علایق مشترک داریم و با کمک همدیگه بتونیم رادیو دور دنیا رو پیش ببریم.
علی: منم کاملا با حرفای پانتهآ موافقم و همیشه هم گفتیم که نظرات شما خیلی برامون مهمه.
پانتهآ: حالا علی تو اگه قرار باشه با یک کلمه بگی که ژاپن یاد چی میندازتت، اون چیه؟
علی: باورت میشه تویوتا؟
پانتهآ: چطور؟
علی: چون من خودم خیلی به ماشین تویوتا مخصوصا لندکروز علاقه داشتم. چرا میگم داشتم؟ چون الان دیگه پولشو ندارم بخوام برم بخرم.
پانتهآ: عالی شد.
علی: ولی به نظر من این ماشین نماد ژاپن هستش. چیزی که من تو ذهنم میاد اون سختکوشیای که راجع به مردم ژاپن شنیدیم و احتمالا در این اپیزود هم خواهیمشنید، خیلی تو این ماشین خلاصه شده. یادمه یکسری مدلها مثل سری شصتش ساخته که هم موتور ۲اف و هم ۳اف داره. اینا به ماشینهایی معروف شدن که اصلا مرگ ندارن و خراب شدن تو کارشون نیست. حتی یادمه تو یکی از قسمتهای Top Gear تویوتا هایلوکس رو ۳نفر برداشتن و تصمیم گرفتن بکشنش. اسمش هم فکر کنم killing Toyota هستش. همه بلایی سرش آوردن. از پله پرتش کردن پایین. تصادف کردن باهاش…
پانتهآ: کلا برنامه خیلی جالبیه…
علی: خیلی عجیب غریبه. حالا این قسمتش واقعا جذابه چون بلاهایی که سر این ماشین میارن، فکر میکنم اگر یک صدمش سر یک ماشین دیگه بیاد، اون ماشین دیگه ماشین نمیشه. یکی از کارهایی که کردن این بود که ماشین رو گذاشتن توی دریا و وایستادن تا جزرومد بشه. دریا کامل اومد ماشین رو گرفت. فرداش که ماشین از زیر دریا دراومد با یک نیش استارت روشن شد. ماشین رو حتی آتیشش زدن. آخرین کاری که با این ماشین کردن این بود که بردنش گذاشتنش بالای یک ساختمون در حال تخریب. ساختمون رو منفجر کردن و این ماشین زیر آوار مدفون شد.
پانتهآ: نگو که هیچیش نشد!
علی: ماشین رو از زیر آوار درآوردن. با یک ابزار خیلی ساده مثل آچار یکسری پیچهاشو سفت کردن، بعد با یک نیش استارت روشن شد. این ماشین کلا خیلی اتفاقات عجیبی رو بخصوص تو ایران رقم زده. یکجورایی از یک نفر میشنیدم که سرنوشت جنگ ایران رو ماشین تویوتا لندکروز تغییر داده.
پانتهآ: چرا؟ تو جبهه ازش استفاده میکردن؟
علی: به عنوان ماشینهای فرماندهی خیلی ازش استفاده میکردن و به تویوتای فرماندهی معروف شده. یکسری ماشینهایی بوده که آمبولانس بوده یا وانتهای دوکابینهای بوده که از وانتش استفاده میکردن و سرنشین هم میبردن. این ماشین هنوز که هنوزه از همون زمان که تو جنگ بوده هست و همی الانشم موتوراش داره کار میکنه و تعمیر اساسیای نیاز نداره و تمام لوازمش هم هستش. اتفاقا یکی از نکاتی که تویوتا خیلی تو ایران جواب میده اینه که لوازمش رو همه جا میتونین پیدا کنین و کسایی که میخوان برن سمت این ماشین خیالشون راحته که مدتهای مدیدی میتونن با ماشین کار کنن و لوازمش هم همیشه هستش. خب اینم از ماشین افسانهای من… تو یاد چی میفتی؟
پانتهآ: یاد داییم.
علی: داییت ژاپنی بوده؟
پانتهآ: چطور میشه داییم ژاپنی باشه بعد من ایرانی باشم؟ (خنده) البته میتونه باشه…
علی: میتونه… (خنده)
پانتهآ: نه ولی اولین چیزی که من تو زندگیم از ژاپن شنیدم این بود که وقتی که من به دنیا اومدم، داییم برای کار رفته بوده ژاپن و به مناسبت تبریک قدم مبارک من، یک کارت تبریک موزیکال خیلی خوشگل میفرسته برای مامانم اینا که برای دوره خودش خیلی چیز خفنی بوده و تو ایران از این چیزا نبوده. من هنوزم دارمش. وقتی بچه بودم یکی از اسباببازیهای محبوب من بود. هرازگاهی درشو باز میکردم، موزیک داشت و کف میکردم که وای عجب کارت تبریک باحالیه…
علی: حالا الان که اینو گفتی، یک چیز جالب بهت بگم. میدونی اون دوچرخهای که تو اپیزود ۸ راجبش صحبت کردم، اونم صادره از ژاپن بوده و اتفاقا اونم داییم برام آوردهبوده؟
پانتهآ: فکر کنم همه یک دایی داشتن که ژاپن کار میکرده… (خنده)
علی: دقیقا. (خنده)
پانتهآ: آره. منم هنوز یه سری از چیزایی که داییم از دوران ژاپنش آورده بود رو به عنوان یادگاری نگه داشتم. مثلا یه عالمه کارت تلفنهای خوشگل آورده بود که هنوز که هنوزه نگاشون میکنی خوشت میاد.
علی: اینایی که میذاشتن جلوی تاکسیها؟
پانتهآ: آره آفرین.
علی: یادته؟
پانتهآ: یک دوره جلو تاکسیها بود… (خنده)
علی: چقدر پیر شدیم ما پانتهآ. چرا ما اینارو یادمونه؟
پانتهآ: کی اینقدر بزرگ شدیم؟ کی اینقدر زود دیر شد؟
علی: نمیدونم… حالا شاید یکسری از اینایی که خیلی جوونن ندونن چرا یه دورهای ایرانیها اینقدر برای کار میرفتن ژاپن.
پانتهآ: آره به نظر من بیا با همین شروع کنیم و بعد وارد ماجرای ژاپن بشیم.
علی: داستان از این قرار بود که تو دوره جنگ ایران و عراق، وضعیت اقتصادی مردم ایران حسابی داغون بوده. حوالی سال ۶۷ هم بوده که مردم ژاپن تازه از مصیبتهای جنگ جهانی دوم رها شده بودن و به یک آرامش نسبی رسیده بودن و به سرعت داشتن پیشرفت میکرد. تکنولوژیش روز به روز بیشتر و بیشتر پیشرفت میکرد و همینجوری محصولاتش رو به کشورهای دیگه میفروختن. ایران هم در اون زمان یکی از بازارهای ژاپن بود چون مردم علاقه خیلی زیادی به جنسهای ژاپنی داشتن؛ مثل لوازم خانگی ناسیونال و پاناسونیک، تلویزیونهای سونی و توشیبا، موتورهای هوندا و همین ماشین تویوتایی که گفتم…
پانتهآ: دوربینهای کنون و نیکون…
علی: و خیلی این محصولات تو ایران پرطرفدار بودن. یعنی همون روزهایی که اوشین داشت تو ایران مسیر پاکدامنی رو پشت سر میذاشت و لیان شامپو و هفت سامورایی سرگرمی آخر هفتههای مردم بودن. خلاصه همون موقعی که ایرانیها داشتن با فرهنگ ژاپنیها آشنا میشدن، بین مردم پیچید که تو جاپن میتونی پول پارو کنی…
پانتهآ: ژاپن هم نه، جاپن…
علی: از اونجایی که تو اون دوران به راحتی ویزای فرودگاهی میدادن، سیل ایرانی هایی بود که مشتاقانه به ژاپن رهسپار میشدن. تا جایی که ایران ایر هفته ای دوتا پرواز به توکیو داشت، اما انقدر استقبال زیاد بود که یه اتفاق جالب افتاد. ایران ایر تصمیم گرفت یه قرعهکشی بزرگ تو هتل استقلال که قدیمیها بهش میگفتن شرایتون برگزار کنه. اما قرعه کشی بزرگتر سال بعدش یعنی سال ۷۰ بود که تو ورزشگاه شیرودی یا امجدیه سابق برگزار میشه. میگن که قرار بوده بین ۴۰هزار نفر اسم ۸هزار نفر رو در بیارن که بتونن با بلیط مجانی به جاپن سفر کنن. قیامتی بوده برای خودش. مردم از شب قبلش رفتن پشت در ورزشگاه خوابیدن به امید اینکه زندگیشون عوض بشه. تعریف میکنن که وقتی درهای ورزشگاه باز کردن، ۴۰هزارتا مرد با پاسپورت به دست، میدوییدن تو ورزشگاه و چشم انتظار بودن که اسمشون رو از پشت بلندگو بشنون و با بلیط مجانیشون پاشن برن توکیو.
پانتهآ: بذار منم اینو اضافه کنم که بیشتر آدمهایی که مشتاق بودن برن ژاپن و کار کنن، جوونایی بودن که تازه دنبال کار می گشتن یا کار درست و حسابی ای نداشتن و خلاصه تخصص ویژهای نداشتن. برای همین وقتی میرفتن اونجا مجبور میشدن تو کارهای رده پایینی مثل ظرف شستن، کارگری سر ساختمون و یا مرده سوزوندن و این چیزا همکاری کنن. حالا بزار یک آمار جالبی هم که ژاپن تو اون سالها داده رو برات بگم؛ بین سالهای ۶۹ تا ۷۵ ما، از هر ۳۰۰هزار کارگر مهاجری که ژاپن داشته، ۱۲۰هزارتاشون ایرانی بودن.
علی: یعنی تقریبا نصفشون…
پانتهآ: دقیقا خیلی عدد عجیبیه. تو خاطرات یکی از کارگرهای ایرانی میخوندم که وقتی ایران بوده مثلا روزی هزار تومن درآمد داشته ولی به محض اینکه پاش رسیده توکیو، از همون روزهای اول روزی ۵هزار تومن در میاورده. دیگه معلومه که آدما خودکشی میکردن برن اونجا. برای همین وقتی ویزای ایرانیها تموم میشد، خیلیهاشون برنمیگشتن ایران، یا غیرقانونی شروع به کار میکردن. بعضی هاشون هم متاسفانه جذب گروههای خلافکار ژاپن که بهشون یاکوزا میگن میشدن و میفتادن تو خرید و فروش مواد و اسلحه و خرابکاری. اتفاق یکی از معروفترین یاکوزاهای ایرانی که اون دوران به سلطان وحشت معروف بوده و پدر مادرها احتمالا یادشونه، اسمش محمود کدخداییه. کلا پیشنهاد میکنم که برین راجع به یاکوزاهای ایرانی و محمود کدخدایی سرچ کنید و بخونید. خیلی داستانهای عجیب و غریبی نوشتن. البته یک بخشش اغراق خبرنگارها بوده ولی به هر حال چیزیه که اتفاق افتاده. در کنار این یه عده هم برای اینکه بتونن قانونی بمونن، با دخترهای ژاپنی ازدواج میکردن تا بتونن اقامتشون رو دائمی کنن. کنار این خیلی از اون جوونها با همون شغل کارگری و به ظاهر کم درآمدشون، وقتی برمیگشتن ایران میتونستن خونه و مغازه بگیرن یا ماشین بخرن و کلی رشد میکردن. خیلی هاشون به اندازه خورد و خوراکشون اونجا هزینه میکردن و بقیهاش رو برای خانوادههاشون میفرستادن ایران و یک منبع درآمد جدی بود.
علی: اما حیف که هموطن هامون تو اون سالها یکسری خرابکاری کردن که الان ژاپن خیلی به سختی به ایرانیها ویزا میده. حالا چندتا از این خرابکاریهای هموطنهای عزیزمون تو اون دوره رو اگر بخوام بهتون بگم این بوده که اینا میومدن از یاکوزاها دستگاههای شارژ کارتهای تلفن میخریدن و کارتهای تلفن استفاده شده رو دوباره شارژ میکردن. انقدر به مخابرات ژاپن ضرر زدن که دولت ژاپن تصمیم میگیره که تلفنها رو پولی میکنه. حالا برای اونم یک داستانی داشتن. یاد گرفته بودن که چجوری با یخ سکه درست کنن. یخ رو مینداختن تو تلفن و تا وقتی یخ آب شه میتونستن تلفنی صحبت کنن.
پانتهآ: من باورم نمیشه. (خنده)
علی: یا مثلا ژاپنیا وقتی مردهشون میسوزونن، دیدی وقتی آتیش میزنی یک چیزی تق صدا میده، اینا اگر توجمجمه مردهشون این صدای تق رو میشنیدن فکر میکردن مردهشون آمرزیده شده و خیلی براشون خوب بوده. ایرانیها این قضیه رو فهمیدهبودن. ترقه میذاشتن تو سر مرده طرف و وقتی که این تق صدا میداد که احتمالا صداش هم زیاد بوده، انعام خیلی خوبی از خانواده متوفا میگرفتن. ولی خب خیلی از این اتفاقهایی که افتاده گندش دراومده و متاسفانه یکسری از ایرانیهایی که اونجا بودن به دلیل اینکه نتونستن پول موادی که گرفتهبودن و کاری که انجام داده بودن رو به یاکوزاها پرداخت کنن، تو این راه جونشون رو از دست دادن. حالا کلا برین خاطراتشون رو تو اینترنت بخونید. چون کلا چیزای جالبیه و خیلی اغراق میکنن در خلاقیتهایی که به خرج دادن…
پانتهآ: با افتخار تعریف میکنن…
علی: در صورتی که خود مردم ژاپن معتقدن که خب ما این کارا به عقل خودمون هم میرسید ولی دلیلی نداشته که بخوایم قانون رو دور بزنیم.
پانتهآ: کلا چیزی که راجع به ژاپن شنیدم این بوده که بیشتر جرم و جنایتها توسط مهاجرها انجام میشه تا خود ژاپنیها. ولی با این حال بازم یکی از امنترین کشورهای دنیاست.
علی: آها یک چیزی رو یادم رفت بگم. اگر تو پروازی که ایرانیها داشتن یک نفر از مسافرها موادی چیزی همراهش میبود، کل مسافرهای اون پرواز رو برمیگردوندن.
پانتهآ: اصطلاح دیپورت شدن از همونجا تو ایران جا افتاد دیگه.
علی: دقیقا.
{موزیک: All Falls Down by Alan Walker }
پانتهآ: یه جملهای که خیلی از آدما سرش توافق دارن اینه که ژاپن شبیه هیچکدوم از کشورهای دیگه نیست. به قول اون دیالوگ فیلم ایرج ملکی، انگار وارد یه دنیای دیگهای میشی. خصوصا به لحاظ فرهنگی وقتی به عنوان یک مسافر تازه وارد میری تو کشورشون، خیلی به چشت میاد. دوست ندارم از کلمه عجیب استفاده کنم چون وقتی میگیم فرهنگ یا رفتار کسی یا کشوری عجیبه این، یعنی خودمون رو مرکز جهان گذاشتیم و معیار عادی بودن رو شبیه ما بودن در نظر گرفتیم و یه نگاه از بالا به پایینی توشه که به نظر من اصلا قشنگ نیست. البته من خودمم هنوز ملکه ی ذهنم نشده و خیلی جاها عادت دارم که چیزهای متفاوت رو اینجوری توصیف میکنم. ولی دارم سعی میکنم که روش کار کنم. خلاصه اگر از این به بعد من جایی از کلمه عجیب استفاده کردم، بدونید منظورم عجیب از نظر ما یا فرهنگ ما. ولی در کل من شنیدم که ژاپنیا نه خودشون میتونن خیلی راحت به کشور دیگهای مهاجرت و زندگی کنن و نه هر مهاجری میتونه تو اون جامعه حل بشه و راحت به زندگیش ادامه بده.
علی: امروز دوتا مهمون عزیز همراهمونن که تو چند سال گذشته به ژاپن سفر کردن و ما رو با چیزهای جالبی که تو سفر تجربه کردن آشنا میکنن. مهمون اول ما اسمش لیلیه که ۵ سال پیش تصمیم میگیره برای دیدن عمهاش به ژاپن سفر کنه و ۳ هفته ای تو یه خونه ایرانی-ژاپنی زندگی میکنه و تجربهش فراتر از یه گردش توریستی بوده و خاطرات خیلی بامزهای داره. یه موزیک ژاپنی بشنویم، حسابی بریم تو حس و حال و بعد میشینیم پای صحبتهای لیلی.
{موزیک: Haru yo, Koi by Yumi Matsutoya }
صله رحم با عمه در ژاپن | لیلی میرزاخلیلی
علی: سلام لیلی چطوری؟ خیلی خوشحالم که اومدی مهمونمون شدی و اینکه یک توضیحی بده ببینم که اصلا چی شد سر از ژاپن در آوردی؟
لیلی: سلام علی جان. خب آره ما ۵ سال پیش رفتیم ژاپن و دلیل رفتنمون هم این بود که بریم صلهرحم. فامیل هامون اونجا بودن عمم و شوهرشون.
پانتهآ: چه صلهرحم دوری!
لیلی: آره (خنده) خیلی دور بود واقعا. بعد داستانشم این بود که ۱۵سال پیش یه کولهگردی وارد ایران میشه که شوهرعمه ما میشه بعدا میاد اینجا عمه مارو میگیره و بعدش دیگه تو این ۱۵ ساله اونا بودن که مدام مهمون میاوردن و این فرصت پیش اومد که یک سفیری هم از ایران بفرستن ژاپن ببینن اونجا چه خبره عمهمون رو دادیم دست کی. (خنده)
علی: که تو و خواهرت رفتین.
لیلی: آره من و خواهرم ۵ سال پیش رفتیم. زمانی هم که رفتیم اردیبهشتماه بود. دقیقا یک هفته بعد از شکوفه های گیلاس بود. یعنی ما رفتیم شکوفههای گیلاس تموم شده بود ولی تو تایمی بود که بهش میگفتن Golden Week. تعطیلاتشون بود.
پانتهآ: چرا بهش میگن Golden Week ؟
لیلی: نمیدونم چرا بهش میگن Golden Week ولی کلاً ژاپنی ها خیلی توی مرخصی گرفتن و کار مداوم داشتن تاکید دارن و این تعطیلات از این لحاظ مهم بود که ما رفتیم به خاطر اینکه تنها تایمی بود که اینها میتونستن مرخصی بگیرن و زمان بذارن برای گردش ما.
علی: و میدونستین که اون زمان باید برین یا نه وقتی رفتین ناخودآگاه خوردین به اون تایمشون؟
لیلی: نه اصلاً تو نمیتونی ژاپن رو بدون برنامهریزی بری چون آدم هایی هستن که فوق العاده زمانمندن و باید همیشه بدونن و برنامهریزی بکنن که ما این تایم میریم…
علی: تا چند ماه آیندشون رو میدونن که باید برنامهریزی داشته باشن؟
پانتهآ: سوال عجیبی میپرسی!
لیلی: تا خیلی وقت طولانی مدتشون رو میدونن که باید چیکار کنند چون تغییرات به اون صورت ندارند. یکی از چیزهای جالبی که ما اونجا دیدیم و خیلی واسمون جالب بود برامون اتوبوس و مترو یک ثانیه دیر نمیکرد یعنی اصلاً تاخیر نداشتند و تو این سالهایی که مهمون های ژاپنی میاومدن خونه ما میاومدن ایران، چیزی که براشون عجیب بود یکی رفتار آدمها توی خیابون بود، یکی رفتار آدمها توی فروشگاهها بود و یکی هم اینکه میگفتند که شما خیلی برای وقت دیگران ارزش قائل نمیشید یا اینکه چقدر تاخیر داره! چرا کسی اعتراض نمیکنه به این تاخیرها؟
پانتهآ: آره من شنیدم که میگفتن اتوبوس یا مترو آنها یک دقیقه اینور اونور میشه یک نامه عذرخواهی میره دست تمام مسافرها که کلی ابراز شرمندگی میکنن که ببخشید ما یک دقیقه اینور اونور راه افتادیم.
لیلی: دقیقا آره. اصلا تاخیری نداره. خیلی خوب میشه برنامهریزی کرد. بعد توخیابون ما یک چیز جالبی که میدیدیم آدمهایی بودش که در حال دویدن بودن. یعنی جز اولین چیزهایی بودن که من و خواهرم حالا لادن اسمش ممکن اسمشو بگم من و لادن میدیدیم و تعجبمیکردیم. چون اینجا اگه تو خیابون یکی رو ببینی که داره میدوئه مثلاً نگاه میکنی ببینی کیفشو زدن چیشده؟ (خنده) اونجا نه آدم های زیادی در حال دویدنن. که حتی از ما هم میپرسیدن میگفتند که توی ایران تو خیابون آدم ها میدوان؟ میگفتیم که خب آره یکی عجله داشته باشه میدوئه…
علی: یا یک چیزی دزدیده باشه. (خنده)
لیلی: آره. حالا دیگه اون قسمتشو نمیگفتیم ولی اونجا به دلیل عجله داشتن خیلی این اتفاق میوفته و میبینی که دارن عجله میکنند و میدوند تا برسند.
پانتهآ: خب لیلی بگو که اصلاً شما کدوم شهر رفتین؟ اقامتتون کجا بود؟
لیلی: ما میزبانمون توی شهر کوبه اقامت داشتن و اونجا یک شهری که ساحلیه. هم کوه داره هم جنگل هم دریا داره. خیلی شهرجذابیه.
پانتهآ: شهر بزرگیه یا کوچیکه؟
لیلی: فکر میکنم پنجمین یا ششمین شهر بزرگ ژاپن باشه. نکته خاصی که در مورد این شهر هست اینه که در سال ۱۹۹۵ یک زلزله ای اومد که این شهر کلا کنفیکون شد. بعد نقطه جالب دیدنی این شهر هم یک موزه اس که در مورد این زلزله ساختن و تقریباً نشان دادن که توی این زلزله چه اتفاقی افتاده. حالا ما این موزه رو که رفتیم دیدیم یک چیزی که خیلی برای من جالب بود اون روحیه داوطلبانه که اینها داشتن بود، مثلاً بچه ۱۵ ساله بودش که از یک شهر دیگه ای داوطلب شده بود و مدرسه اش رو ول کرده بود که بیاد به مردم کوبه کمک بکنه.
علی: شاید اصلاً به خاطر همین بوده که شوهرعمت اومده ایران و بعدم رفته زلزله بم. اون هم داستانشو تعریف میکنی؟
لیلی: آره آره دقیقا. قبل از اینکه بم زلزله بیاد خب این شوهر عمم backpackers بود و اومده بود ایران و رفتن کرمان همینجوری که شهرها را داشتن میگشتن رفتند کرمان هم گشتن و اونجا عکاسی کردن از ارگ بم با دوستش که عکاس بودن. بعد از اینکه زلزله بم اومد اینها یک سری کادو و هدیه ای برای بچه های بم تهیه کرده بودن و اومدن ایران،. اومدن هم نمایشگاه گذاشتن از قبل از زلزله بم و بعد از زلزله بم که حتی عکسهای اون ارگ بم هم میراث فرهنگی برای بازسازی بم ازشون خرید. ولی این روحیه رو دقیقاً داشتن که یک اتفاق بدی افتاده باید همه به هم کمک بکنیم از اون سر دنیا و از چند تا مدرسه توی ژاپن پیام جمع کرده بودن و آورده بودن برای بچه های بم بعد از اونور هم پیام میفرستادن و اینها… بعد یک چیز جالبی که شهر کوبه داشت حالا نمیدونم شهرهای دیگه به هر حال ما نشنیدیم صدای کلاغ هاشون بود. مثلاً ما اینجا میگیم کلاغامون قار قار میگن مثلا اونجا کلاغاشون میگن کا کا (خنده)
علی: (خنده)
پانتهآ: چه عجیب زبان حیوون ها هم فرق میکنه.
لیلی: آره، خیلی جالب بود. عمه من تقریباً بیش از ده ساله که اونجاست و خیلی دلش برای ایران تنگ میشه. میاد گاهی اوقات. ولی ما که اونجا رفته بودیم مثلاً ما را میبرد یک منطقهای بود اسمش سانومیا بود میگفت اینجا رو من بهش میگم میدون انقلاب. یک جای دیگه رفته بودیم مثلاً میگفت شبیه آریا شهره…
پانتهآ: چه باحال. (خنده)
علی: (خنده) تهران رو اونجا شبیه سازی کرده.
لیلی: واسه خودش مثلا خاطراتش رو زنده میکرد، آره دیگه ما هم میخواستیم بریم بیرون مثلاً میگفتیم ما از اینجا میخواهیم بریم میدون انقلاب سوار اتوبوس بشیم بریم آریاشهر(خنده).
پانتهآ: هویت شهر رو عوض کردن.
لیلی: بعد ما خب خیلی ائنجا تذکر میشنیدیم از میزبانمون از این جهت که از لحاظ فرهنگ و ادب و اینها خیلی با همدیگه متفاوتیم. یعنی اونها قوانینی دارن که به نظرشون اگه ما رعایت نکنیم بی ادبانه به نظر میرسه و خب میزبان ما اصلاً نمیخواست که بگن یک مهمون خارجی داره یک رفتار بیادبانه ای میکنه. یکی از این قوانین این بودش که اصلاً اونجا تو تو خیابون نمی دیدی که کسی داره خوراکی میخوره یعنی خوراکی خوردن تو خیابون خیلی کار بی ادبانهایه. تو داخل مترو یا اتوبوس اصلا نمیبینی که کسی خوراکی دستش باشه…
پانتهآ: چقدر زندگی سخته.
علی: آره.
لیلی: آره، برای ما خیلی سخته…
علی: یعنی مثلا رستورانهای خیابونی و اینها نداره؟
لیلی: تو رستوران میتونی بشینی غذا بخوری…
علی: نه منظورم از این مثل دکه های غذا فروشی یا مثلا…
لیلی: بیرونبر همون دمدرش صندلی داره میتونی بشینی بخوری…
علی: آها میتونی بشینی.
لیلی: یا مثلا ما یک جایی یک شیرینی گرفتیم رفتیم آروم وایسادیم پشتمون رو کردیم به دیوار مثلا اون شیرینی رو خوردیم.
پانتهآ: وای. باورم نمیشه!
لیلی: حتی یک بارم منو خواهرم دوتایی رفته بودیم گردش. عمم برامون یک کوفته برنجی درست کرده بود لاشم یک آلویی هستش که ما خیلی دوست داشتیم اسمش اومه باشی بود از اونها گذاشته بود که ما بیرون ناهار بخوریم. ما رفته بودیم تو همون انقلابشون هی داشتیم میگشتیم (خنده) رفتیم تو یک پاساژی…
علی: همون پاساژ موبایله که بالای … (خنده)
لیلی: آره همون پاساژ موبایله (خنده). بعد دیگه اونجا دیدیم که داریم میمیریم از گشنگی رفتیم توی سرویس بهداشتیش. سرویس بهداشتی هم که میرفتی همشون باهم متفاوت بود انواع واقسام دکمهها رو داشت یکی چهچه میزد (خنده) ما همیشه یه دور درگیری بود یک چند دقیقه وایمیسادیم نگاه میکردیم خب این دکمه مال کدومه. بعد دیگه رفتیم اونجا ساندویچ مون رو اونجا خوردیم.
پانتهآ: (خنده) تو دستشویی؟
لیلی: آره، نشستیم اونجا.(خنده)
پانتهآ: البته عکس دستشویی هاشون رو من دیدم خیلی تر و تمیز شبیه هتله کلا .
لیلی: واقعا خیلی تروتمیزه. حس بدی نداشتیم از اینکه توی دستشویی داریم غذا میخوریم(خنده). خیلی هم گشنمون بود. دیگه مجبور بودیم حالا صدای چه چه بلبل می ذاشتیم یکم فضا عوض شه.(خنده)
علی: حالا جدی اگر میدیدند که حالا که کسی داره خوراکی میخوره تو خیابون، میومدن بهش میگفتن که نخور؟
لیلی: نه نمیگفتن نخور ولی خیلی بد نگاه میکنن. اصلا این بد نگاه کردن و زل زدن و پچپچ کردنه هست که خیلی براشون اذیت کنندس. مثلاً میگم یک چیز دیگه ای هم که ما اونجا دیدیم و خیلی برامون عجیب بود ، آها یک چیزه دیگه میخوام بگم به این زیاد ربطی نداره. ما رفتیم بیرون اصلاً کلاً یک دونه سطل آشغال ما ندیدیم بیرون یعنی تو سطح شهر اصلا سطل آشغال وجود نداره و فلسفه شون اینه که میگن که تو زبالهای که تولید میکنی برای تو تولیدش کردیم برای خونه تو هست تو نباید تو یک محله دیگه ای بندازیش، بنابراین این زبالهرو تو میذاری توی کیسه و میبری خونه و تفکیکش میکنی. تفکیکشم چحوریه؟ مثلاً یک دونه بطری آب یک کاغذی دورشه، کاغذ و در بطری یک جنسن این باید بره جدا، بطری خودش شسته میشه میره جدا مثلاً قاطی شیشه ها و و ظرفهای…
پانتهآ: کامل مراحل بازیافت توخونه انجام میشه .
لیلی: دقیقا و ظرفها باید شسته بشه و گذاشته بشه دم در وگرنه اون مامور رفتگرشون نمیبره اون آشغالا رو و محله شون کثیف میشه یعنی همشون احساس مسئولیت نسبت به محلهشون دارن. که عمه من رفته بود اونجااین موضوع خیلی براش اذیتکننده بود که میگفت بابا یک سطل آشغال بذارین اون بیرون من میرم برایچی باید اون آشغالا رو بذارم تو کیف خودم. ولی این کاملاً برای آنها جا افتاده بود که من چند روز پیش داشتم با عمم صحبت میکردم میگفت برای المپیک اینها تو اون منطقهای که المپیک داره برگزار میشه یک سری سطلهای زباله گذاشتن ولی راهنمای کامل نوشتن چون مثلاً معمولاً خارجیها بینشون یک همچین چیزی رو ندارن. یعد ما تو یک مسیر کوبه به اوزاکا زیاد میرفتیم میومدیم چون که مادر میزبانمون اوزاکا زندگی میکرد و میرفتیم خونه و بهشون سر میزدیم. توی اون مسیر یک چیزی شبیه شهربازی ساختمون کارخونه مانند رنگی رنگی بود. بعد میگفتم این چیه شهربازیه؟ بعد گفتش که نه این کارخونه بازیافت زبالس. یعنی یک سری سیستم عجیبوغریب بود، هم از لحاظ فرهنگی هم از لحاظ اینکه همه چیو جدا شده با همدیگه تفکیک میکنن و این خیلی برای من سوال برانگیز بود. بخاطر اینکه من قبل از اینکه برم ژاپن دقیقاً یک هفته یا دو هفته قبلش رفته بودم کارگاههای بازیافت زباله نعمتآباد. بعد خب یک مقایسه ذهنی اونجا مثلاً برام پیش اومدش که اینجا چجوری مثلا اینجا چقدر آدم و بچه و فلان و اینها توی کارگاههای زبالهان و اونور چقدر اتفاق های دیگهای داره میوفته و چقدر فاصله داریم. آیا نمیشه این اتفاق واسه ماهم بیفته؟ بعد دیگه از تذکراتی که ما اونجا میشنیدیم توی سوار شدن پله برقی بود. ما توکوبه سوار پله برقی میشدیم. خب ما تهران دیدیم که همه چپ و راست وایمیستیم اصلاً اگه هم کسی عجله داره راهش رو سخت میکنیم که تو ندوئی بالا اگه میخوای بری زیگزاگی بری بالا.
علی: آقا رو پله راه نرو اصلا.
لیلی: آره آقا رو پله نباید راه بری. اونجا کوبه سمت راست باید همه وایمسادیم که اگه کسی عجله داره بتونه سریع رد شه بره. بعد تو اوزاکا ما کلی با لادن اینو حفظ کرده بودیم سمت راست وایسیم تکون نخوریم (خنده) رفتیم اوزاکا دیدیم همه سمت چپ وایمسین. (خنده) این ها شهر به شهر با هم فرق میکنه یعنی یکسری قوانین نانوشته دارن…
علی: بعد خیابوناشون چی اونا راست به چپه یا چپ به راسته؟
لیلی: نه دیگه برعکس ماست ما چند بار نزدیک بود بریم زیر ماشین.
پانتهآ: چرا؟
لیلی: اولا ماشیناشون اصلا صدا نداره ماشیناشون کاملاً بی صداست ما اینجا حداقل...
پانته آ: برقیان یعنی؟
لیلی: نه برقی نیستن یک سریاشون برقی بودن. ولی کلا بوق هم نمیزنن و اینکه ما رفتهبودیم یه شهری میخواستیم از خیایون رد بشیم؛ هی قاطی کردیم یعنی چند بار نزدیک بود بهمون ماشین بزنه. بعد به هیچ وجه اینها بوق نمیزنند یعنی خیلی سخت پیش میاد بوق بزنند اگه بوق بزنن همه برمیگردند نگاشون میکنند که چه اتفاقی افتاده که این بوق زد. بعد ما میزبان مون داشت تعریف میکرد میگفتش که ۶۰ سال پیش ژاپن این شکلی نبود ۶۰ سال پیش ماهم بوق میزدیم (خنده)
علی: راحت بوق میزدیم. (خنده)
لیلی: آره راحت بوق میزدیم. میگفت بعد شما آمدیم یک فرهنگسازی کردیم که آقا تو آدم متمدنی نیستی اگر بیخودی بوق بزنی. چون داری واسه همسایه و آدمهای دیگه مزاحمت ایجاد می کنی. این قضیه اینکه چیزی که برای خودت دوست نداری برای دیگران هم دوست نداشته باش، خیلی براشون اهمیت داره. من عمم اونجا خیلی بچه مسلمونه و میگه که رفتار این ژاپنیها خیلی مسلمونیتره. یعنی اصلا انگار که خودشون واسه خودشون اسلام دارن. اینکه به حقوق دیگران خیلی احترام میزارن، اینکه چیزی که برای خودشون نمیپسندن برای دیگران هم نمیپسندن. روی فرهنگسازی و رعایت قانون خیلی کار میکنن. ببین مثلاً اونجا ما که تلویزیون داشتیم نگاه میکردیم توی اخبار روز اول نشون دادش که یک خانومی سوار ماشین بود بعد ماشینش منحرف میشه و میره تو دیوار. به هیچکس هم نمیزنه و هیچ جارو هم آسیب نمیزنه و فقط ماشین خودش داغون میشه…
پانتهآ: آبرو براش نذاشتن.
لیلی: دقیقا. ۳ روز تمام اخبار داشت اینو تحلیل میکرد، انیمیشن درست کرده بود(خنده) و انواع و اقسام احتمالات رو میدادن که…
علی: باورم نمیشه.
لیلی: که مثلا فرد شماره Aکه داشته از خیابون رد میشده اگر ۴ ثانیه دیرتر رد شده بود این ماشین میخورد بهش. اگر در این خونه مثلا ۵۰ متر اونورتر بود این ماشین الان رفتهبود تو اون خونه. اصلا چرا این خانوم در واقع منحرف شده؟ بعد تصویر این خانوم رو نشون میداد همش مثل یک مجرم. بعد خب این خیلی اذیتکنندس برای خودشون ولی خب باعث میشه که همش حواسشون جمع باشه
پانتهآ: خیلی فشار روانی داره.
لیلی: خیلی فشار روانی زیاده. فکر میکنم دیدیم که خیلی میشنویم که مثلا فلان مسئول توی ژاپن استعفا داده. اصلا مجبور میشه استعفا بده این خطای انسانی رو به سختی میبخشن و میپذیرن. حتی این زباله ریختن هم اگه شما تو یک پارکی نشستی بعد زبالتو میذاری اونجا میای بیرون یهویی شب میای خونه میبینی تلوزیون داره نشونت میده یا همه خبرنگارها هستند.
پانتهآ: وای!
لیلی: نهایتش اینه که صورتتون رو شطرنجی بکنن .
علی: لطف میکنن بهت. (خنده)
لیلی: آره. خب قبل از کرونا هم ما رفتیم اونجا و فکر میکنم یکی از دلایلی که بعضیاشون توی خیابون ماسک میزنن چون میترسن چون میدیدیم که ماسک میزنن ممکنه همین باشه چون ممکن که ازشون فیلم گرفته بشه و حالا شاید یک خطایی خیلی سهوی انجام دادن بعدش تو تلوزیون پخش بشه. حالا من اینجوری حدس زدم.
پانتهآ: حالا با این سختیایی که از فرهنگشون داری تعریف میکنی، عمه تو به به عنوان یک ایرانی که کاملاً فرهنگ متفاوتی از اونجا داره چجوری تونسته دووم بیاره؟
علی: یا خودتون این چند وقته چجوری اونجا موندین؟
لیلی: ببین ما که به سختی این سه هفته اونجا واقعاً دوم آوردیم (خنده) به خاطر اینکه ما خیلی شاید آدمهای قانونمندی نباشیم ولی عمم نه. اون کلا آدم قانونمندی بود. یعنی اینجا هم که بود یک زندگی خیلی مرتب و آنتایمی داشتش که ۶ صبح بلند میشد، ۹شب میومد خونه و خیلی سبک زندگیش تغییر نکرده. اتفاقاً برای کسی که دنبال یک سبک زندگی قانونمنده و زمانبندی خیلی براش مهمه به نظر من ژاپن خیلی جای ایدهآلی هست برای زندگی کردن ولی اگر…
علی: بهشت آدمهای منظم…
لیلی: دقیقا بهشت آدم های منظم. یک نکتهای که ما همون اوایل ورودمون به اونجا خیلی واسه مون خنده دار بود و میخندیدیم بهش، کلمات مشترک فارسی و ژاپنی بود. در واقع اینجور به نظر میومد که یک ایرانی سالها قبل وارد ژاپن شده و هر چی کلمات ناسزا ما داریم رو وارد زبان رایج ژاپن کرده (خنده). یعنی از بین مکالمه های عادی ما اقلا دو سه تا کلمه ای که ما اینجا فحش محسوب میشه میدیدیم و اونها داشتن استفاده میکردن…
علی: (خنده)
پانتهآ: قابل مثال زدن هست؟
لیلی: (خنده) حالا بخوام مثال بزنم… (خنده)
علی: بوق میزاریم روش بگو… (خنده)
لیلی: مثلاً من رفته بودم اونجا اداره و مدرسه ای که عمم کار میکرد، منو معرفی کردن که ایشون لیلی فلان هستند. این فلان در واقع اشاره داشت به نشیمنگاه (خنده)… باورت بشه ایشون آدم محترمی هستن ایشون لیلی جان هستن(خنده).
پانتهآ: (خنده)
علی: (خنده)
لیلی: اصلا نمیتونستی نخندی اونجا(خنده).
پانتهآ: وای تصورشم خنده داره
علی: خب پس خیلی هم بد نمیگذشت. بالاخره اتفاق های خیلی خنده دار هم میفتاد در حین سفرتون.
لیلی: آره ما تو این سه هفته داشتیم فقط میخندیدیم. اصلاً کلاً بهمون خوش میگذشت. یعنی حتی تذکراتی هم میگرفتیم برامون جالب بود. خب ما اونجاد خیلی میزبانمون تلاش میکردند که ما یک زندگی کاملاً ژاپنی را تجربه بکنیم. از لحاظ خورد و خوراک بیشتر غذاهای ژاپنی که میتونستیم بخوریم رو در واقع به ما میدادن ما همرو دوست داشتیم. یک غذایی دارن که لوبیای گندیدس. یک غذای سنتی ژاپنیه که با برنج میخورنش. لوبیایی که فاسد شده و کش میاد با قاشق که میزنی این مثل تار عنکبوت کش میاد. یک چیز لزجیه که بو جورابم میده.
پانتهآ: چرا باید همچین چیزی رو بخوری؟
لیلی: ببین خیلی مقویه. میگن که برای دفع کلسترول اضافه خونه و خیلی هاشون میخورن. ژاپنیها به دو دسته تقسیم میشن: یا این غذا رو خیلی دوست دارن هر روز صبح میخورن یا اصلاً خوششون نمیاد از این غذا. بعد دیگه روز آخری که ما همه چیز رو خوردیم، یک چیزی هم بهتون بگم یکی از علل اینکه ما اصلاً غر نمیزدیم در مورد غذا این بودش که به نظرمون میومد که ژاپن خیلی دوره. یک جزیره ایه اون دور که ما این همه راه اومدیم اینجا و خیلی ضایعس است که ما بگیم نه ما اینو نمیخوریم. اینه که هرچی دادن خوردیم(خنده)
پانتهآ: پول دادیم باید بخوریم… (خنده)
لیلی: رو برنج یه چیزی بود که اول فکر میکردیم کرمه. بعد گفتم خب دیگه ژاپنه دیگه، تا اینجا اومدم بذار بخورم. (خنده).
علی: (خنده)
لیلی: بعد حالا فهمیدم که ماهی های ریز و خامه. خدارو شکر کردم. (خنده). خیلی غذاهای سالمی میخورن ولی دارم فکر میکنم که اون ۳ هقته حجم غذاهای دریایی که ما خوردیم اصلا اینجا نمیشه خورد و اصلا اونجا دلتم نمیخواد غذای چربوچیلی مثل قیمه بخوری، نمیدونم قرمه سبزی بخوری. واقعا انگار آبوهواشون غذای دریایی و سبک رو میطلبه. آهان داشتم اون غذارو میگفتم. اسمش فکر میکنم ناتوئه. بعد اینو دیگه روز آخر میزبانمون داد به ما گفتش که اگه شما این رو بتونین بخورین و دوست داشته باشین من مهر ژاپنی میزنم رو پیشونیتون(خنده). و هیچی دیگه ما هم اینو یک قاشق خوردیم و گفتیم به به چه خوشمزهاس که البته بو جورابم میداد یک ذره هم طعمش تلخ بود .
پانتهآ: به به چه خوشمزس، چه بوی جورابی میده. (خنده)
لیلی: خب زشته فکر کن این همه ۳ هفته از ما پذیرایی کردن بعد غذا هم آماده کردن بعد ما بگین که اه این چه بوی جوراب میده.
پانتهآ: روحیتو واقعا دوست دارم.
لیلی: بعد گفت پس صبر کنین دوست داشتین. رفت دوتا تخم مرغ خام شکوند روش گفت حرفهایها با این میخورن.
پانتهآ: میخواسته ببینه کی کوتاه میاین.
لیلی: این کش میومد بیشترم لزج و کش اومده شد. ولی خوردیم دیگه.
پانتهآ: خوشحالم که زندهای.
لیلی: آره. بعد آها ما اونجا خیلی دوست داشتیم بریم قودوم فروشی. رستوران هایی که نودل خودشون درست میکنن اونجا و سرو میکنن و قشنگ مخصوص ژاپن و کشور های شرقیه. بعد رفته بودیم اونجا ظرفمونو کشید و من این دو تا چبستیک هامو عمودی گذاشتم توش. یهویی میزبان مون گفتش که برای چی این رو گذاشتی اون تو؟ تذکر داد به من که این کار درست نیست. حالا داستانش چیه: وقتی که یک نفر میمیره خاکسترش و یک تیکه استخونش رو توی یک باکس گوشه خونه با عکس طرف میذارن. یعنی یک بطری هست که توی اون خاکستر مرحوم به اضافهی یک استخون و عکسش. حالا میرن عود اونجا روشن میکنن و با طرف صحبت میکنن و اینها. موقعی هم که همه فامیل تو اون خونه جمع میشن، برای اون مرحومم غذا میذارن ولی چون اون بنده خدا نمیتونه بخوره این چبسیک هاشو عمودی میزارن توش (خنده). بعد انگار که مثلا من تو رستوران گفتم حلواتون رو بخوریم یک همچین چیزی بود(خنده).
پانتهآ: وای !!! (خنده)
لیلی: خیلی زشت بود براشون. اونجا خیلی غذاهاشون خوشمزه بود ولی چیزی که در طولانی مدت بعد تموم شدن هفته دوم خیلی میخواستیم میوه بود. ما میرفتیم فروشگاه میدیدم هندونه قاچی میفروشن. ۵ سال پیش یک قاچ هندونه ۹۰ هزار تومن بود. یا مثلا یک چهارم یک کاهو رو میفروختن.
پانتهآ: چون مشکل زمین دارن، احتمالا کشاورزیشون محدوده.
لیلی: احتمالا. خیلی مثل ما میوه های متنوعی ندارن که ما مثل تهران یا کلا ایران میریم کیلو کیلو میوه میخریم، اونجا اینجوری نیست. فکر میکنم ایرانی میوه خور اونجا از این لحاظ دچار افسردگی میشه. میگن هر جاییش باید آب و هواش بهت بسازه، کوبه آبش به ایرانیا نمی سازه. ایرانیایی که میرفتن اونجا موهاشون میریخت. عمه من میگفت من رفتم اونجا موهام میریخت.
علی: جدی نمیگی!
لیلی: فقط آب کوبه اینجوری بود.
پانتهآ: با مو تحویل میدیم، طاس تحویل میگیریم.
لیلی: اوزاکا آبش بهتر بود.
علی: واقعا دلیلش آب بود یا تشعشع هسته ای چیزی؟
لیلی: آره دیگه. میگن جایی که زندگی میکنی باید آب و هواش بهت بسازه به نظرم مهمه.
علی: فقط برای ایرانیها اینجوری بود؟
لیلی: آره. ایرانیا همشون دچار مشکل شده بودن. ما هم رفته بودیم اونجا موهامون میریخت. میگفتیم چرا آبش اینجوریه! یک جای بامزه که ما را بردن USJ بود. تو اوزاکا بود. Universal Studio Japan یه همچین چیزی. یه پارکهای موضوعی که حالا خیلی جالبه. ما ساعت ۷ صبح رفتیم اونجا. مثلا رفتیم شهر بازی ۷ صبح. یعنی ما مونده بودیم ما کجا داریم میریم مگه(خنده). بعد رفتیم دیدیم صف جلوش یک عالم آدم…
علی: از ۵ یک عده دیگه اومده بودن؟ (خنده)
لیلی: آره
پانتهآ: همیشه یک عده هستن که زودتر از تو برن.
لیلی: خیلی بامزه بود. ما گفتیم خب حالا ما مگه میخواهیم چقدر بازی کنیم. مثلا ساعت ۸ اینا فکر میکنم در گیت رو وا کردن. همه شروع کرون به دویدن این میزبان ما هم میدوید ماهم میدودییدم بعد ما میگفتیم که ما چرا داریم میدوایم ؟(خنده) میگفت: برای اینکه هیجانانگیزه، همه دارن میدون. بعد یاد قشنگ صحنه پینوکیو بودش که گولش زده بودن پدر ژپتو رفته بود توی اونجا از آخر سر خر شد اومد بیرون… ما تا ساعت ۹شب اونجا بازی کردیم و باز هم میشد بازی کرد.
پانتهآ: من عکساشو دیدم خیلی شبیه نیویورکه. بهش میگن نیویورک ژاپن. اون محدوده خیلی فضا آمریکاییه.
لیلی: USJکلا توی کشور های مختلف هست و پارک موضوعی با موضوعات بیشتر فیلمهای هالیودیه و کلا فیلمها. مثلا یک قسمتس بودش که شبیه هری پاتر. عین هریپاتر درست کرده بودن. یعنی تو وارد قلعه میشدی توی فضاشم که وارد میشدی آهنگ هریپاتر پخش میشد. یا یک جای بود مثلا پارک ژوراستیک بود و شبیه پارک ژوراستیک درستش کرده بودن. یک همیجن فضاهاییه… یا توی فیلم مثلا فیلم فلانو گذاشتن و تو میشینی و یک عینک میزنی و بعد شروع میکنی انگار که تو همون فیلم هستی هیجانانگیزه برات و ترن هواییهای مختلفی که داره دیگه. ولی کلا خیلی جای جذابی بود. توی اوزاکا بودش که رفتیم. بعد یک اتفاق جالبیم که برامون اونجا افتاد، ما یک روز رفته بودیم کییوتو. کییوتو تقریبا میشه گفت اصفهان ژاپنه.
پانتهآ: اینم نامگذاری عمه اس؟
لیلی: آره اینم میشه گفت نامگذاری عمه اس (خنده). نه اینو واقعا میگن که اصفهان ژاپنه. پر از معبده. مثلا اینجا اگه تو یک شهری توی ایران میری و میگن سنتی و پر از مسجد هست اونجا پر از معبده. بعد توی کییوتو که رفته بودیم ما رفتیم تو یک معبدی اسمش معبد شیمووامو بود. برای شینتوها بود بعد ما رفتیم تو. نفری دوتا آجر برداشتیم و داشتن سنگ فرش اونجارو درست میکردن. آجرهارو گذاشتیم اونجا. بعد این راهبه هایی که اونجا بودن اصلا یک نگاه عجیبی به ما کردن. اونجا که رفته بودیم باحجاب بودیم حجاب داشتیم. بعد گفتیم که مثلاً مسلمان ندیدن چیه قضیه… بعد اومدیم بیرون اینها در و بستن. هر ۲۱ سال اینها خونه خداشون رو بزرگ می کنن که برای نسل بعدی باشه اونم توی شینتو. اصلا کلا چند تا معبده توی ژاپن. بعد آخرین کسایی که میان این آجرو میسازن این ها آدم های انتخاب شده ای هستن.
علی: وای .
لیلی: خلاصه به عنوان یک آدمهای سعادتمند به ما نگاه میکردن اینا حتما یک…
علی: نظر کرده ان.
لیلی: آره. نظر کرده شون بودیم (خنده).
پانتهآ: دلت پاکه برای ماهم دعا کن.
لیلی: آره این مدلی بودن.
علی: یعنی آخرین آجرهارو تو و خواهرت گذاشتین؟
لیلی: آره دیگه آخرین آجرهای خونه خدا رفت تا ۲۱سال بعد که بریم ایشالا (خنده).
پانتهآ: خیلی خوبه.(خنده)
علی: پس گفتی رفتیم کوبه، اوزاکا، کییوتو و نارا. دیگه جای دیگه نرفتی؟
لیلی: نارا رفتیم. نارا نکته جالبی که داشت. این بودش که خب کلا شهر های که ما رفتیم توش خیلی سرسبز یودن. وارد نارا که میشدی تهران دیدی پر گربهاس، اونجا پر گوزن بود، یعنی همینجوری گوزن ریخته بود از خیابون گوزن رد میشد(خنده) میتونسی وایسی نازشون بکنی و خیلی بامزه بود و پر از معبد بود. بعد ما توی یک معبد معروفشون که رفتیم دیدیم که یک دسته ای راه افتاده. دسته این راهبه های معبدشون. این دسته قشنگ مثل دسته مذهبی بود دیگه اینها یک زنگوله ای داشتن میزدن و بعد مردم هم از عقب همراه دسته میشدن شبیه اون حسینیه که داشتیم. ما هم عقب دسته وایسادیم و با اینا رفتیم جلو. بعد رفتیم جلو تهش که میرسیدی خیرات میکردن. چایی سبز بهت میدادن. ما این چایی سبزهارو گرفتیم آوردیم اینجا سوغاتی دادیم. (خنده)
پانتهآ: خیلی زرنگین.
علی: چای سبز خشک؟
لیلی: آره بستههای چایی سبز میدادن.
پانتهآ: به ما نمک میدن مثلا در امامزاده و این ها(خنده) اونها چایی سبز داشتن.
لیلی: آره خیلی جالب بود. بعد چیزی که خیلی ژاپن تو چشم ما اومد این بودش که با وجود تکنولوژیک بودن یعنی با وجود اینکه تو تکنولوژی رو همه جا میدیدی، فوقالعاده آدمهای سنتی هستن. هم توی رفتار هم توی ظاهرشون. یعنی فشنشون و مدی که پیروی میکنن، مد خودشونه. انگار که توی یک برهه تاریخی گیر کردن. آدمهایی هستن که لباسشون شبیه همه و در واقع اصلاً استایل خودشونو دارن و خونه هاشونم همینطور. یعنی خونه با اینکه گرمایش کف داره و همه چیزش الکترونیکیه، ولی تاتامی رو کف میبینی، درای کشوییش رو میبینی و یک چیزیم که درمورد خونه هاشون هست اینه که دیواراشون خیلی نازکه. به خاطر اون بحث سازهای که زلزله اونجا زیاد میاد این دیوارا خیلی نازکه و خیلی باید رعایت کنی که سر و صدا نکنی.
پانتهآ: یعنی اینها توی چاردیواریشون هم درحال ملاحظه دیگرانند.
لیلی: دقیقا همینجوریه.
پانتهآ: سخت شد.
علی: نریم دیگه.
پانتهآ: آره کنسله. (خنده)
علی: پس ویزام رو کنسل کنم .(خنده)
لیلی: آره کنسل کن.
علی : چرا به ایرانیا اونقدر سخت ویزا میدن؟ میدونی؟
لیلی: به ما که خیلی راحت دادن چون دعوتنامه داشتیم…
علی: چون فامیل داشتین؟
لیلی: آره ما فامیل داریم. ما رفته بودیم اونجا فامیلامون رو ببینیم (خنده).
علی: (خنده)
پانتهآ: ببین الان چیزی که تعریف کردی خونه ویلایی هاشون اینطوریه یا آپارتمان هاشون هم بر این اساسه؟
لیلی: هردوشون. چون مثلاً خونه میزبان ما آپارتمان بود و اون هم داخلش همینجوری بود. یعنی قشنگ استایل سنتی خونه های ژاپنی رو داشت و خونه مامان اوکو که خونه مادر میزبانمون که توی اوزاکا بود(خنده) اون مثل یک خونه ویلایی بود. اولش یک محرابی داشت باید کفشت رو اونجا در میآوردی و میرفتی تو. یک خونه خیلی کوچولو و جمع وجور بود و سرویس بهداشتیش اونقدر کوچیک بود که لادن بنده خدا میگفت: میترسم زانوهام درو سوراخ کنه (خنده).
علی: (خنده)
لیلی: خیلی خیلی همه چی پکیج شده و ریزه میزس. یعنی یکی از دلایلی که فکر میکنم ایرانیا سختشون باشه اونجا زندگی کردن، اینه که خونه ها خیلی کوچولوئه. کوچکترین جارو استفاده میکنن برای فضایی که یک چیزی توش جا میدن.
پانتهآ: من مطمئن شدم ژاپن آخرین جایی که میرم زندگی کنم.
لیلی: بعد کلا به اون فضای سنتیشون خیلی احترام میزارن. حتی توی شهرهای دیدنی مثل کییوتو که میری، یک سری فروشگاه ها هستن که کیمونو…
علی: کیمونو لباس ژاپنیها.
لیلی : اره لباس ژاپنی بهت کرایه میدن و تو میتونی صبح که رفتی تو این شهر این کیمونو رو بپوشی و تا شب که اونجا هستید که این فضای معبد و اینها که میچرخی، تنت باشه. توی نارا هم که رفته بودیم یکی از جذابیتها که جذابیت نبود به نظرم یک چیز عجیبی بود، ارابههای که توش دو نفر نشسته بودن و آدم این رو حمل میکرد. یعنی مثل اینجا که توی میدون نقش جهان گاری گذاشتیم ولی این او آدم مثلاً سنتی بود به نظرشان و این آدمه کلی عضلهای بود بالاخره دو نفر رو داره حمل میکنه. ( خنده)
علی: دو نفر چندین ساله داره حمل میکنه.
لیلی: آره دو نفر رو چندین ساله داره حمل میکنه ولی این قسمتهای ژاپنی تو فضاهای توریستی نه تنها حفظ کردن بلکه توی خونه هاشون هم قشنگ این رد پای سنترو میبینی.
علی: لیلی رشته تو معماریه، معماری ژاپن رو چجوری دیدی و انسان رو تو این فضای معماری چجوری میدیدی؟ آیا خیلی شبیه این تعریفهایی بود که از نظم و ترتیب کردی و مثلا چیزهایی که داشتن؟
لیلی: اتفاقا معماری ژاپن یکی از حالا من موقعهایی که معماری میخوندم میدونی که من معماری رو رها کردم(خنده) دقیقا انگشت گذاشتی روی اون. البته کار کردم بعدش رهاش کردم. ولی معماری ژاپن در واقع یکی از الهام بخشترینها برای معماری مینی مال هستش که توش عملکرد خیلی مهمه. یعنی هرچیزی که اونجا تعریف شده توی معماری، هرخطی که کشیده شده، هر عنصر و المانی که تو اون معماری وجود داره، یک کاربردی داره و چون فضاها کوچیکه این کاربردی بودن خیلی بیشتر به چشم میاد. یعنی مثلا ما توی خونه عمم اینا یک میز بود که این میز چندین حالت مختلف مورداستفاده قرار میگرفت که حالا این از لحاظ معماری داخلیش بود. ولی توی معماریشون هم همینجوری بود. فضای پرتی ندارند. تو خونههایی که رفتیم حتی تو فضاهای آموزشیشون یا اینجور جاها اصلا من ندیدم و اینکه کلا کنفیکون شدن بعد از زلزله که معماریشونم خیلی قوی شده و به سمت اینکه از مصالح خیلی سبکی استفاده بکنن میره. خب همین دیواراشون، دیوارهای داخلیشون، درهای کشوییشون یک چهارچوب چوبی داره بقیش همش کاغذه. اینه که صدا خیلی راحت میره و میاد.
علی: ولی اونا هم رعایت میکنن؟
لیلی: آره رعایت میکنن وگرنه زنگ میزنن پلیس بیاد ببرتت .
علی: جدی؟
لیلی: آره بابا.
علی: برای صدا؟
لیلی: آره برای سروصدا. بعد ما چون مدت طولانی اونجا بودیم زیاد درودیوار رو نگاه میکردیم (خنده) دیگه از تو خیابون که رد میشدیم نکات ریز در میآوردیم. مثلا از پنجره هاشون دشک آویزون بود. با وجود مثلاً یک کشور و شهر پیشرفته، مثلاً میبینی که یک دشک از پنجرهها آویزونه.
علی: خب عزیز من جا نداشتن چه انتظاری داری؟ اون دیگه کجا میخواد بذاره به غیر از دم پنجره؟ (خنده)
لیلی: نه انقدر که هوا مرطوبه اونجا، یک ناراحتی پوستی میگیرن اگر خیلی دشکهاشون مرطوب بشه. اینه که تا آفتاب میشه سریع این رو آویزون میکنن. همشون اینکار رو انجام میدن. یعنی میگم که با وجود این که خیلی تکنولوژیکن ولی هنوز روشهای سنتی که همه برای زنده موندن و بهتر زندگی کردن استفاده میکنن رو حفظ میکنن.
پانتهآ: ببین با این سختگیریهایی که تو میگی و قانونمندی اینجوری سفت و سخت، حالا برای کاراکتری مثل من شاید خیلی عجیب باشه که چی میشه آدمها همچین جایی رو برای زندگی انتخاب میکنن.
لیلی: من فکر میکنم یکی از دلایلش اینه که کار اونجا خیلی زیاده. یعنی تو هر توانایی که داشته باشی یا مثلا کوچکترین توانایی مثلا خوب سوت میزنی. باور کن یک کار اونجا هستش که کارش این باشه که سوت بزنه. (خنده)
علی: یاد این چیزه افتادم که میگفت کارم اینه جلوی اداره پست وایمیسم زبونمو میارم بیرون آدمهایی که میتونن تمبر بزنن بیان بزنن به زبونم (خنده)
لیلی: ولی آره کار خیلی اونجا زیاده. کلا کار کردن یک امر مقدس و خوبیه اونجا. تشویق میشی تو برای اینکه کار بکنی. هر چقدر بیشتر کار بکنی آدم محترمتری هستی. در کل چیزی که خیلی تو نظرم هست و از سفر ژاپن تو ذهنمون مونده آدماست، آدمهای خیلی خوبی داره. یعنی با وجود اینکه خیلی آدمهای قانونمندیان؛ این قانونمند بودن اتفاق خوبیه. خیلی آدمهای با ادبیان، آدمهایی که دیگری رو میبینن و این شاید توی طولانی مدت روی آدمها تاثیر مثبتی میزاره و حس خوبی میده و جزو جاهایی که واقعا آدم دلش براش تنگ میشه و دوست داری که باز هم بری به اونجا.
{موزیک: Madonna Tachi no Lullaby by Hiromi Iwasaki}
پانتهآ: امیدواریم که شما هم مثل ما از صحبتهای لیلی لذت برده باشین. اگه اینطور بوده خوشحال میشیم که این اپیزود رو به دوستانتون هم معرفی کنید و برای حمایت از ما تو شبکههای اجتماعیتون رادیو دور دنیا رو به دیگران معرفی کنید. یه چیزی که یادمون رفت از لیلی بپرسیم معماری داخلی خونههاشونه. لیلی فقط راجع به مصالحشون صحبت کرد ولی یادمه یه دوستی برام تعریف میکرد که انقدر خونههای ژاپنی به خاطر فضای کوچیکشون بهیkه طراحی شدن که خونهت بیست متر هم باشه حس نمیکنی که چیزی کم و کسر داری. همه چیز طوری کاربردی طراحی شده که نیازهای تو رو برطرف کنه. میگفت وقتی برگشته بوده ایران حس میکرده چقدر خونههای ما فضای پرت دارن و چقدر خونههای کوچیک ژاپنی از خونههای بزرگ ایرانی جذابترن.
علی: حالا یک چیزی که از معماری ژاپن خیلی نظرم رو جلب کرد، استفاده از آیین زِن که توی معماری انجام میدن که ما میتونیم یک قسمتش رو در زن گاردنهایی که توی ژاپن هستش ببینیم که خیلی از شن، ماسه، گیاههای زینتی و تزئینی کوچیک استفاده شده. علاوه بر اینها طراحهای صنعتی خیلی زیادی تو دنیا از مکتب ژاپن توی طراحیهایی که انجام میدادن استفاده کردن. مثلا یک جایی میخوندم جاناتان آیو _طراح افسانهای محصولات اپل_ برای اینکه مک بوک ایر رو طراحی کنه به ژاپن سفر کرده و در معرض ساخت یک شمشیر سامورایی قرار گرفته و تونسته از اون ایده برای ساخت این محصول استفاده منه. یکی از چیزایی که معماری ژاپن رو خیلی معروف کرده، طراحی باغهای ژاپنی هستش که اگه بخوایم در تهران تجربه اش کنیم، میتونیم به باغ گیاهشناسی بریم و در اونجا قسمت مربوط به باغ های ژاپنی رو ببینیم.
پانتهآ: همونطور که لیلی هم یه جاهایی از صحبتش اشاره کرد ژاپن قوانین متفاوت و سختگیرانه زیادی داره و من فکر میکنم یکم زندگی رو زیاد از حد سخت میگیرن.
علی: یکم که چه عرض کنم.
پانتهآ: آره برای ماها که عادت نداریم خیلی سختگیرانس. اما دوتا قانون باحال دارن که من خیلی خوشم میاد ولی فکر کنم اگه بگم خیلیهاتون باهام دشمن میشین. اولیش که یکی از جدیدترین قانونهاشون هستش و پارسال مهر شهردار یاماتو، یه شهریه که ۳۰ کیلومتری توکیوعه، میگفت یه تحقیق میدانی انجام دادن که فهمیدن از هر ۱۰ نفر تو خیابون ۸ نفر سرشون تو گوشیه و این خطرناکه. این باعث میشه هم خودتون آسیب یبینید و هم باعث میشه ترافیک ایجاد کنید تو پیادهرو یا خیابون و این اصلا خوشایند نیست. برای همین یه قانونی رو میذاره که تو این شهر استفاده از موبایل موقع راه رفتن ممنوعه. البته فعلا تو مرحله اول گفته به خاطر کرونا گشت نظارتی زیادی رو تو خیابون نمیذاره و فقط یه سری کارگر جلیقه به تن گذاشته جلوی ایستگاه یاماتو و یه پرچمهایی داده دستشون که علامت ممنوعیت این موضوع روشه و یه اسپیکر بهشون وصله که قانون جدید رو از طریق پخش فایل صوتی به بقیه اعلام میکنن. یاد شهرای قدیم افتادم که جارچیها تو بازار چیزی اعلام میکردن. گفته فکر میکنه که میشه به مردم اعتماد کرد و مردم خودشون رعایت میکنن و احترام میذارن ولی اگه خوب پیش نره بعد از کرونا حالتونو میگیرم و براتون مامور میزارم.
علی: میدونی که تو ایران هم به قانونی چیزی احتیاج نداری. دوبار که تو خیابون داری با گوشی کار میکنی، گوشیتو بزنن، یاد میگیری دیگه گوشیتو برای کار کردن تو خیابون درنیاری.
پانتهآ: اینم منطقیه. (خنده) نمیدونم تو کشورهای دیگهای هم همچین قانونی هست یا نه ولی یه قانون جالب دیگهای که دارن اینه که سیگار کشیدن تو خیابونهای شلوغ شهرهای بزرگ، مثل توکیو خصوصا در حال راه رفتن ممنوعه و جریمه سنگینی داره. لیلی هم تو صحبتهاش میگفت که غذا خوردن موقع راه رفتن ممنوعه. کلا تو ژاپن اینجوری که راهتو برو و کار دیگهای نکن. ولی چیزی که مهمه اینه که بیشتر این قانونا هم برای احترام به حقوق بقیه و امنیت شهرونداشه. برای همین فکر نکنم مردمش از این قضیه خیلی اذیت بشن. تو این موردم میگه که ته سیگارها نه تنها باعث آلودگی شهر میشن و مهمتر از اون اینکه آدمای غیرسیگاری سکند اسموکرز میشن و دود بقیه رو میخورن و هیچ لذتی نمیبرن و این آزاردهندس. خدا خیرشون بده من جزو همین دستهام. از طرفی ممکنه توی راه رفتن، سیگاری که دستته به بقیه بخوره و بهشون آسیب بزنی. برای همین دقیقا اومده با هدف محافظت از مردمش اینارو ممنوع کرده. یه اتفاق جالبی که در راستای این قانون افتاده و خیلی عجیبه اینه که مثلا دیدی ماهخا میریم کافه، اگر کسی بخواد سیگار بکشه میره فضای باز میشینه که کسیو آزار نده. تو ژاپن برعکسه. چون تو فضای باز تو نمیتونی سیگار بکشی، سیگاریا باید برن توی کافه سیگار بکشن و شرایط خیلی عجیب غریب شده. البته این خبری که من میخوندم که بهش اشاره کردم مال ۵ سال پیشه و نمیدونم الان فکری بحال این وضعیت کردن یا نه.
علی: اگه کسی تو خیابون هوس کنه سیگار بکشه باید چکار کنه؟
پانتهآ: آهااا. اومدن یه سری اتاق سیگار یا همون smoking room عمومی درست کردن تو خیابونها. درشو که باز میکنی ۵۰ تا آدم دارن سیگار میکشن و فقط تو همون اتاقه حق دارن سیگار بکشن.
علی: خب پس برای همین کارهاشونه که یکی از تمیزترین کشورهای دنیا هم هستن دیگه.
پانتهآ: آره واقعا. البته من چند وقت پیش میخوندم که کانادا هم ممنوعیت سیگار کشیدن در فضای عمومی رو گذاشته.
{موزیک: { Hia Ren Qu by shigeru umbeyashi
پانتهآ: فکر کنم اکثرمون با این دستگاههای فروش خودکار آشناییم. از همینا که پول رو وارد دستگاه میکنی و خوراکی و جنس مورد نظرت رو انتخاب میکنی و میاندازه پایین برات.
علی: دستگاه موردعلاقه من.
پانتهآ: آره تو خیلی دوستشون داری. به اینا میگن وندینگ ماشین. من تو ایران فقط خوراکی فروشی وکتابفروشیش رو دیدم. تو چیز دیگهای دیدی؟
علی: نه.
پانتهآ: بیشتر خوراکی فروشی و کتاب فروشیش هستش ولی تو ژاپن هر چیزی که فکرش رو کنی تو این دستگاهها میفروشن. کلا ژاپنیا عاشق این وندینگ ماشینان و به این معروفن! یه آماری که نمیدونم چقدر درسته میگفت که حدود ۷ میلیون از این ماشینا توی ژاپنه و به ازای هر ۳۰ نفر یه وندینگ ماشین تو این کشوره و این آمار واقعا عجیبه. و اینجور که خبرگذاریها و سایتا میگن، ژاپن پایتخت وندینگ ماشینهاست. غذای گرم، غذای سرد، فستفود، غذای سنتی، نوشیدنیهای گرم و سرد، میوه تازه، چتر، وسایل بهداشتی، کراوات و لباس، پوستر سلبریتی و از همه ناراحتکننده تر توله سگهای زنده بود که وقتی عکسشو دیدم واقعا ناراحت شدم. یکسری حیوون بامزه و کوچولو رو گذاشته بودن تو باکسهای شیشه ای کوچیک کوچیک. بدبختا روزها باید بشینن که یکی بیاد نجاتشون بده و ببرشون. یک کار جالب دیگهای که کردن اینکه اواخر پارسال اومدن یه خلاقیتی زدن و کیت های تست کرونا رو تو این دستگاه ها برای فروش گذاشتن که خیلی سریع به دست مردم برسه.
علی: اتفاقا منم داشتم یه مقالهای میخوندم که اومده بودن بررسی میکردن که چرا این ماشینها تو ژاپن انقدر پرطرفدارن. یه دلیل اصلیش اینه که که جمعیت جوون ژاپن کمه و پیدا کردن نیروی کار، کار سخت و خیلی گرونیه، از طرفی جمعیت کشور نسبت به وسعتش زیاده و زمین خیلی گرونه. خصوصا که ۷۵ درصد مساحت کشورشون کوهستانی و جنگلیه. برای همین خونههاشون مثل قوطی کبریته. از اون طرف چون فضای زیادی نداری که اجناسشون رو انبار کنن، پس شرکتها ترجیح میدن که از این ماشینهارو اجاره کنن که هم نیاز نباشه مغازه بگیرن و هم نیاز نباشه کسی پای مغازشون واسته. پس سود این ماشینا براشون بیشتره. یکی دیگه از دلایلشم اینه که آمار جرم و جنایت و دزدی خیلی پایینه تو این کشور. ژاپن میگه با اینکه توی هر کدوم از این ماشینها کلی پوله و خیلیهاشونم تو کوچه پس کوچههای تاریکه، ولی به ندرت پیش میاد کسی آسیبی بهشون بزنه یا بخواد دزدی کنه ازشون. در کل ژاپنیا خیلی عاشق ربات و اینجور چیزان و میخوان از هر چیزی یک رباتی دربیارن. یبار یکی از دوستام میگفت جلوی این وندینگ ماشینها وایساده بود و با چشمش اشاره میکرده به یک نقطه از دستگاه. همون چیزی که مدنظرش بوده افتاده تو مخزن. ازش پرسیدیم چی بوده و اینا، گفت که این دستگاه جوریه که من میتونم با زاویه نگاهم به دستگاه بفهمونم که چی میخوام و فقط کافیه یک دکمه رو برای تایید فشار بدم و جنس رو تحویل بگیرم.
پانتهآ: راستی صحبت این شد که تو بعضی از این وندینگ ماشینها لباس هم میفروشن یاد لباسهای تاناکورا افتادم که با اینکه به ژاپن ربط ندارن ولی ربط دارن. عجب جمله قصاری گفتم! اصلا تا حالا به این فکر کردید که چرا به لباسهای دست دوم و استوک رو میگن تاناکورا؟
علی: نه چرا؟
پانتهآ: نمیدونم تو یادته یا نه چون به سن من خیلی قد نمیده ولی کسایی که سریال سالهای دور از خانه یا همون اوشین رو دیده باشن، میدونن که فامیلی اوشین تاناکورا بوده …
علی: عه آرهههه…
پانتهآ: و مدیر یکی از سوپرمارکتهای زنجیرهای بوده. حالا چی شد که تو ایران ما به لباسهای دست دوم میگیم تاناکورا؛ داستان از این قراره که میگن تو سالهای جنگ ایران و عراق یه سری از کردهای عراق پناه میارن به ایران و تو شهرهای مرزی ساکن میشن. تو همون دوران بوده که دوتا برادر مهابادی یه شرکتی راه میاندازن که تحت تاثیر اون سریال اسمش رو میذارن تاناکورا. اون موقع ایران مشکل تامین لباس برای پناهجوها رو داشته و شروع میکنه از کشورهای دیگه لباس دست دوم وارد میکنه که بخش زیادی از این واردات، کمکهای بشر دوستانه اروپاییها بوده. بعد یهو میبینه که عه مردم خودمونم خیلی دارن استقبال میکنن از این لباسا. به هر حال سالهای جنگ بوده و خیلی از برندها اصلا تو ایران نبودن و تنوع لباسا کم بوده و طبیعی بوده که ازشون استقبال شه. اینجوری میشه که یواش یواش بازارچههای تاناکورا تو مهاباد راه میافته. فروشگاههای تاناکورا از سال ۶۵ تو ایران راه میافتن و تا الانم برقرار موندن و خب خیلی از کسایی که دوست دارن برندهای معروفی بپوشن که تو ایران شاید گیرشون نیاد، طرفدار پر و پا قرص این لباسهای تاناکوران و خب خیلی موافقا و مخالفهای زیادی داره.
علی: من خودم اصلا لباس دست دوم نمیپوشم.
پانتهآ: من گرفتم. یک کاپشن سفری خیلی خوب گرفتم ولی همرو میدم خشکشویی و حسابی تمیز و نو میشه.
علی: نه من بدم خشکشویی هم واقعا به دلم نمیشینه.
پانتهآ: آره بعضیا اینجوریان. من بدم خشکشویی دیگه مشکلی ندارم که بپوشم چون بعضیهاش واقعا نو هستن.
علی: حالا جالبه من اینقدر از لباسهای خودم استفاده میکنم که بعضی وقتا میگم من مصرف میکنم و چیزی ازش نمیمونه.
پانتهآ: تو پدر لباساتو درمیاری. من خیلی نمیخرم ولی یکی از دلایلی که تاناکورارو دوست دارم اینه که خیلی محیط زیستیه. کلا صنعت فشن خیلی برای محیط زیست آلودگی ایجاد میکنه و خیلی از افرادی که عشق تاناکوران به خاطر اینه که هیچوقت تبدیل به زباله نمیشه و آدما ازش استفاده میکنه چون گاهی ممکنه تو یک لباس رو دوبار پوشیدهباشی و اونو بخوای ببخشی یا به تاناکورا بفروشی. لزوما به این معنی نیست که لباسی رو بخری که خیلی کهنه باشه.
علی: چه جالب ولی من بازم نمیپوشم.
پانتهآ: شما تو کامنتها برامون بگین که شبیه علی فکر میکنین یا با من موافقین و طرفدار محیط زیست هستین.
علی: من اصلا از این قضیه عبور میکنم. نوبتی هم که باشه، نوبت شنیدن خاطرات مهمون دوم ما یعنی مهدی پارساست که با کلی زحمت ویزای ژاپن رو میگیره و برخلاف میلش مجبور میشه ایندفعه با تور سفر کنه. حالا برای اینکه یک شناخت کوچیک از مهدی پیدا کنین باید بگم که مهدی تور لیدر و جهانگرده و به کلی از کشورها سفر کرده و کلی از آدمهارو همراه خودش به اون کشورها برده.
موزیک: {Sekai No Owari by RPG}
ژاپنگردی فشرده | مهدی پارسا
علی: سلام مهدی خیلی خوش اومدی. تو صحبتهایی که قبل از ضبط داشتیم میگفتی که سفری که به ژاپن داشتی از یک جهاتی متفاوت بوده. بیا از اینجا شروع کنیم کi چرا اینجوری فکر میکنی؟
مهدی: آره داشتم میگفتم من سفر ژاپنم فرق داره با سفرهای دیگم. سفرای دیگه خیلی توش تجربه گرایی پررنگتره و همهی صفرتا صد کارو خودم میکنم. ژاپن این مقصد جذاب لعنتی بخاطر اینکه ویزا نمیداد مجبور بودم که از یک کارگزار استفاده بکنم برای اینکه ویزا بگیرم و اون کارگزار مجبور میکرد ما رو تا ازش خدمات بگیریم بنابراین جز معدود جاهایی بود که من تورلیدر داشتم. خیلی با اون فرمتی که دوست داشتم سفر آنچنانی نبود ولی تنها کاری که کردم، شاید دیتای کمتری یا قصه های کمتری دارم از ژاپن ولی سعی کردم اونجوری که میخوام باشه. بنابراین فرق من احتمالا با دوستای دیگمون که الان بحثشون بود اگر رفتن به ژاپن اینه که اونا احتمالا مکانهای خیلی خاصی رو اسم میبرن و میگن ولی من هیچ چیزی یادم نیس ازاون معابد و، ازاون موزهها و ازاون دیدنیها و اینکه خیلی هاشو اصلا دوس نداشتم برم. فقط و فقط وفقط دوس داشتم توی ژاپن قدم بزنم آدمهارو ببینم. مغازه برم، رستوران برم و اصلا سعی نکردم حتی یدونه از اسم اون معبدایی که رفتم و جاهای دیدنی که رفتم حفظ کنم یه مقدار تجربه متفاوتی هس.
علی: خب حالا یک توضیحی بده اونجوری که خودت دوس داشتی سفر بری اصلا چجوری بوده؟ یعنی اگر بخای مثلا یجورایی معرفی خودتم میشه دیگ که مثلا چجوری دوس داشتی بری؟ اون سبک سفرت چه شکلیه؟
مهدی: ببین من معتقدم که هر آدمی باید سلیقه سفری داشته باشه. یه بحث خیلی مفصلی هست این سلیقه سفری کمک میکنه که تو سفرت پربارتر باشه. کمک میکنه که لذت بیشتری ببری و شاید یک فاکتور مهم کمک میکنه که هزینههای سفرت بیاد پایینتر برای اینکه نمیخای به همه چیز چنگ بزنی، دقیقا میدونی چی میخای. من بعد از سفرهای خیلی زیاد به این رسیدم. مثلا یادمه اولین بار که اروپا رفتم مثل همه ی آدمها که تازه شروع کردن جهانگردی فقط مهم بود که تیک بزنم، حالا اینم که دیدم، حالا اونم دیدم جمع بزنم ببینم چند تا کشور توی اروپا یا در مجموع دیدم. ولی خب با گذشت زمان این سلیقه عوض شد. من جذب آدمها شدم. با اینکه عاشق طبیعت بودم و هنوزم هستم ولی دیگه الویت یکم شاید طبیعت نیست. جذب آدمها شدم، جذب خیابونها، زندگی هاشون، رفتوآمدشون و از اونجایی که برعکس جثهام آدم شکمویی هستم جذب غذاهاشون و خیلی علاقهی زیادی به مزه و سلیقه غذای کشورها دارم. همچنین به موسیقیشون و سعی میکنم که تجربهی زندگی کردن توی کشورداشته باشم. حتی اگر یه کشور رو سه روز من سفر کنم، فک میکنم که خب اوکی توی اون سه روز میخام زندگی کنم. توی اون کشور اگر من شهروند اون کشور باشم چیکار میکنم؟ این سلیقهی منه. یعنی توی اون سه روز ممکنه مهمترین موزهی اون شهر، ممکنه مهمترین دیدنی اون کشور که اگه اسم اون کشور گوگل کنید اولین مشخصات اون باشه اصلا نرم. ولی به جاش صبح از خونه بزنم بیرون برم میدون ترهبار سبزی بخرم، کنار آدمها گپ بزنم، و از خانمهای محله غذای محلی رو یاد بگیرم و بیام عصر اونو درست کنم و خیلی حال میکنم که فردای اون روز برم ترهبار سلام علیکم علی آقا، حسن اقا، با اونا بای بای کنم. این حس حال و که اون آدمها میشناسن هرچه قدر کوتاه این سبک سفر منه .
علی : بعد تو این سبک سفرت برنامهریزی جای خاصی داری یا نه بدون برنامه کاملا؟
مهدی: متاسفانه به دلیل محدودیتهای زمان و محدودیت پول مجبورم که برنامهریزی بکنم. اون چیزی که شما گفتی ایدهآل منه شاید برای وقتی که یک کولی بشی که حالا شاید نه خیلی پول دغدغت باشه نه زمان. البته سبک کولی ینی بیپولی ینی براشون اصن معیار نداره همینجور حال میکنن. اون ایدهآل منه ولی نه متاسفانه به دلایل محدودیتی که وجود داره به هرحال یک برنامهریزی کلی معمولا انجام میشه.
پانتهآ: ازاولین روزی بگین که رفتین ژاپن و بین مردم قدم زدین. چه چیزی بیشتر به چشمتون میومد؟
مهدی: جواب این سوالتون میشه تمام تعریفای من از ژاپن. برای اینکه از همون لحظه ی اول… میدونی من منتظر تکنولوژی بودم. شنیده بودم که از ژاپن تو نگاه اول اون چیزی که خیلی تو چشمت میزنه تکنولوژیه. بعد یک پرواز و کانکشن طولانی توی مالزی داشتم خب بلافاصله قدم اول دویدم دستشویی و همون ماجرای توالتهای معروف ژاپن اولین بازخورد من از ژاپن بود. قبل اینکه اصلا مردمشون رو بببینم یه اتاقک عجیب غریب که یادمه زمانی که ورزش میکردم دستم شکسته بود اتاق عملی که بودم فک کنم کمتر تجهیزاتی داشت تا اون دسشویی که اونجا رفتم. این اولین برخورد من با ژاپن از تکنولوژی بود. ولی به محص اینکه بیرون اومدم تکنولوژی هیج رنگ مخصوص پا پررنگی نداشت. هیچ مشخصه خاصی نبود فقط مردم بودند وهمون چیزی که احتمالا هممون شنیدیم ادب واحترام. یعنی درست نمیدونم چی بگم ولی به طرز شاید خندهداری این آدمها مودب هستن، این آدمها با احترام برخورد میکنن باهات که شاید یه جاهایی حس میکنی اصلا آدم نیست و یه ربات که داره باهات برخورد میکنه.
پانتهآ: اینقدر تعظیم میکنن… حتی یه ویدیو دیدم توی سفرتون که گوزنها هم تعظیم میکنن اونجا (خنده).
مهدی: آره توی یکی از شهرهاش معروفه یکسری گوزنن که اونجا وامیستن. البته که یک ذره شیطنت توی اون ویدیوها هست. این گوزنا اصلا عادت دارن وقتی که نون بهشون میدی یا غذا میدی سرشون رو تکون میدن ولی از اونجایی که یه ژاپنی روبه روشون وامیسته و هرباراین گوزن تعظیم میکنه به نظر میاد که این گوزنا هم دارن به شما تعظیم میکنن .
علی: خب از مردم گفتین. به غیر از مردم ژاپن درنگاه اول چه چیز دیگه تونست جذبتون کنه؟
مهدی: ببین معماری وماشینها خیلی متفاوتان. به دلیل چیزی که حداقل من شنیدم یا برخورد کردم .
علی: مقصد اولتون توکیو بود؟
مهدی: بله مقصد اولم توکیو بود. معماری و ماشینها اصلا برای اون زندگی کاستومایز شدن. یعنی خونهها خیلی مربعی و کوچولو. ماشینهارو احساس میکنی شرکت تویوتا اومده نوکشو قیچی کرده که توی پارکینگهای اونها میلیمتری جا بشه. اینا خیلی تو چشم میزنه و تعداد زیاد رستوران. به طرز عجیبی این کشور تعداد زیادی رستوران داره .
پانتهآ: من همهی عکسایی که دیدهبودم هم پارکینگهای خونههاشون انگار طبقه داره یعنی جک بود چی بود که خیلی فشرده بتونن از فضای پارکینگ استفاده کنن؛ هم عکس رستورانهارو که میدیدم همشون کوچولو و تنگ و باریک.
مهدی: ما برعکس سلیقه سفرهای من یعنی بلاجبار باید توی توکیو هتل پنج ستاره میگرفتیم. هتل پنج ستاره برای یکی دوتا از هم سفرای من که همراهم بودن و چمدون بدست بودن، یک فاجعه بود. در حدی یک چمدون رو توی اتاق هتل نمیتونستن باز بکنن ینی محبور بودن روی تخت باز بکنن فضا اونقدر کمه.
پانتهآ: تازه هتل پنج ستاره بوده.
مهدی: بله. این قضیه توی هتل هست، توی پارکینگ خونه هست، که اون ماشینی که میگم نوکش قیچی شده به ظاهر میلیمتری کاملا درب پارکینگ بسته میشه و یا توی رستوران ها فضا خیلی بهینه داره استفاده میشه .
پانتهآ: انگار جلوی ماشینها هم هاچ پک هستن…
مهدی: اره دقیقا جلوشونم مثل عقب هاچ پک هس .
علی: خب باتوجه به اینکه گفتین خیلیم غذا جذابه براتون، غذای ژاپن رو چجوری دیدین؟
مهدی: ببین من کلا تو کشورهایی که رفتم با آسیای شرقی مشکل داشتم. مخصوصا خب فاجعش توی تایلند، لائوس، کامبوج و اینا بود. اینکه میگم فاجعه از زبون کسی میشنوید که سالها طبیعتگردی کرده، سالها توجنگل بوده، سالها برا خودش دورههای بقا برگزار کرده یعنی خوردن سوسک و مارمولک و نمدونم عقرب و رطیل برای من اصلا چیز عجیبی نیست. شاید یک وقتایی جذابم هست. ولی یه غذاهای عجیب غریب تو آسیا شرقی هستش که واقعا نمیتونی بخوری. حالا ربطی به ژاپن نداره ولی بخوام مثال بزنم مثلا توی لائوس تخممرغ رو دو روز قبل اینکه اون جنین از تخم بیاد بیرون بخارپز یا آبپز میکنن و جوجه با پر و همون استخون اینا میخورن. تنها چیزی که من تو دنیا اصلا نتونستم نزدیکش بشم. به هرحال غذاهای جذابی ندارن. برعکس همهی اونا ژاپن خیلی غذاهای خوشمزهای داشت و برای من خیلی جذاب بود. یادمه که مثلا جز اولین وعدههای غذایی یک قابلمه کوچیک روهی بود که توی یک قاب چوبی ایزوله شده بود که غذا گرم بمونه. روش لوبیا داشت، میگو داشت آب دهنم راه افتاد و کاملا شبیه یک پلو خورشت ایرانی بود. غذاهاشون در کل خیلی جذاب بود. غذای دریایی هم که غذای مورد علاقمه، خب پرفکت بودن تواین قضیه.
پانتهآ: حالا اینا که اینقد با ادبن رانندگی هاشون چطوره ؟
مهدی: خیلی نکته جالبی اشاره کردین. برعکس اون ادب و احترامشون رانندگی خوبی نداشتن.
پانتهآ: تلافیشو تو رانندگی درآوردن.
مهدی: آره. من انتظار داشتم خیلی به سبک اروپا با طمانینه و قوانین سفت و سخت رانندگی کنن. اصلا اینجوری نبودن و رانندگی خوبی نداشتن درکل. از ادب و فرهنگ آدمها وقتی میگم میخوام براتون مثال بزنم که ببینین واقعا نه صرفا رفتارشون کلا یکسری عادتهای اجتماعی که دارن چطوره. اول اینکه توی اسانسور به هیچ عنوان خب کسی رو در روی شما نمیایسته. حتما هر کسی صورتش به رو به دره. کاری که شاید خیلی جاها قانون هست ولی کسی انجام نمیده. نکتهای که وجود داره اینه که حتی توی رستورانها با اینکه فضا و میزها کوچیکن ولی کسی معمولا رودررو نمیشینه. وسط میزها دیوایدر داره که شما فیس تو فیس با هیچ شخصی نشید. این نکته هم اضافه کنم یادمه که کنار هر میزی که میخواین بشینین، یه سبد خیلی فانتزی و شیک هست. شما کیف شخصیتون و لوازمتون توش میزارید. تا اینجاش خیلی عجیب نیس، ممکنه یه رستوران خیلی شیک و مدرنی برید اینو ببینید اما نکته جالبترش اینکه بعد این کیف یا لوازم شخصی توی اون سبد گذاشتین یه آقایی میاد روش یه پارچه تا میکنه که یوقت از غذا یا چربی غذا شما روی لوازمتون نریزه.
پانتهآ: میگم از نظافت و ادب هرچی بگم کم گفتم. من یه شیطنت که گاها برای خودم یه بازی و تفریح شده بود و انجام میدادم، من توی ورودی در یه حالا رستوران یا هتل یا هرجای دیگه وامیستادم خودمو میزدم به کوچه چپ که حواسم نیست و در واقع راهو مسدود میکردم که ببینم آقا یا خانومی که پشت سر منه با یه عذرخاهی طبیعتا باید رد بشه. فکر میکنم رکوردم تا دو دقیقه بود که من اینکارو میکردم و اون بنده خدا مطلقا هیچ چیزی نمیگفت و اینکه توی باورشون اینکه خب حتما تو اونجا وایسادی حتما یه مشکلی پیش اومده و یک داستانی هست بنابراین اجازه نمیدن دخالت بکنن حتی عذر خاهی بکنن که از تو عبور کنن مگر اینکه ببین عجله دارن.
علی: واقعا همینو میخاستم بگم که عجله ندارن؟
مهدی: اگر عجله دارن نهایتا تا یک جایی که میتونن صبر میکنن و بعد ۲،۳دقیقه که من چشمم به چشمشون میوفتاد اون بود که از من عذر خواهی میکرد که ببخشید من میخام عبور بکنم وگرنه به طرز عجیبی این آدمها مودبن.
علی: خب پس این نشون میده که مردم ژاپن اصلا سندروم پیاده روندارن. اون سندرمی که نمیتونی تحمل کنی که آدمی که جلوت تو پیاده رو داره راه میره مثلا با سرعت کمی راه بره.
پانتهآ: سندروم ایرانیاس.(خنده)
مهدی: به هیچ عنوان. به هیچ عنوان چون فرض رو بر این میزارن که تو حتما یه مشکلی داری که آروم راه میری و تا جایی که بتونن این موضوع رو رعایت میکنن، مدیریت میکنن و حتی به خودشون اجازه نمیدن که با یه عذرخواهی بخوان از تو عبور کنن. حالا چه برسه به اینکه شبیه به خیابونای ما که حالا یه تنه بزنن که دو دور هم دور خودت بچرخی!
پانتهآ: فکر کنم تو فرهنگشون اینم هست که اون آدمهای مقابل هم خب الکی واینمیستن و اوناهم حواسشون هست که رعایت کنن.
مهدی: آره. اینم ایراد منه ایرانی بود که این بازی رو برای خودم راه انداخته بودم. قاعدتا کسی اینکارو نمیکنه.
پانتهآ: برای اونا قابلتصور نیست.
مهدی: اصلا، اصلا. میگم از ادب و احترام به هر حال من از این کشور برای شاید متفاوتی رفتم برای آدمای اینچنینی کم نداشته و کما کشور خودمونم به هرحال ما خیلی جاها و فضاها رو داریم ولی از ادب واحترامی که اینها دارن به همدیگه میذارن واقعا عجیبن .
علی: اینو تفسیر بر نظم و دیسیپرینشون داری؟ از این قضیه؟
مهدی: یعنی چی؟ یعنی از قانون و ترس منشا گرفته باشه؟
علی: دقیقا.
مهدی: نه به هیچ عنوان. چیزی که تو اروپا و کشورهای اروپای غربی اتفاق میفته که ما فکر میکنیم چقدر اینا قانونمندن، چقدر اینا با فرهنگن یا هر چیزی؛ من میدونم ریشه در این داره که قوانین خیلی سختگیرانس. اینا هست اما نه این برمیگرده شاید به باوراشون، شاید تربیتشون، شاید به نمیدونم حتی مذهبی که دارن. اگه جا داشته باشه راجع بهش الان بهتون توضیح میدم.
ببینید نکتهای که من راجب اونجا سعی میکردم بپرسم از آدمها این بود که این برداشت شخصی خود منه و از کنجکاویهای من تو این سفره که نمیدونم چقدر درسته. اینکه مثلا ما در مذاهب مختلف یا فرهنگ خودمون خب یکسری فعل گناه داریم، یکسری فعل بد داریم که میگیم انجام اینکار بده ولی به هرحال اون فعل تعریف شده و به ذات وجود داره مثلا میگیم دروغ گفتن کار بدی پس ما انجام نمیدیم ولی جالب بود که در آیین ژاپنیها که آیین اورجینالشون حالا اگه خواستین راجبش توضیح میدم آیین شینتوف اصلا وجود نداره. یعنی اومدن یک طوری که بگن آقا دروغ اصلا وجود نداره یک واقعیت وجود داره و اون بیان میکنه. یعنی میخوام بگم این برداشت منه و حرفایی که میزدم با لیدری که داشتیم با ادمها این بود که یسری فعل ها اصلا وجود نداره، ینی برای اون آدم وقتی که بزرگ میشه اصلا تعریف این عمل وجود نداره. بنابراین خیلی از اون ادب و احترام خیلی از اون وجدان کاری که وجود داره شاید ریشه در این نوع عجیبوغریب تربیت و تعلیم و تربیت اینهاس. صدالبته که مستثنا نیس، این جامعه هم پراز خلافکار پر از بزهکاره و دروغ وجود داره ولی این نوع باور برای من خیلی جالب بود که یکسری افعال منفی یکسری کارهای منفی اصلا جایی در آیین باستانی اینها نداره.
در کنار این همه مشاغلی که وجود داره و نظم و خیلی حساسیتی که تو اجراش وجود داشت، نکته جالب این بود که اولا همه سعی کرده بودن یه فرمت یه لباس فرم خاصی داشته باشن یعنی بستنی فروش یه لباس صورتی خرگوشی داشت. نمدونم عروسک فروش یه چیزی داشت، رستوران یه چیزی داشت، اگر فروشگاه لوازم الکترونیکی میرفتیم خب شاید یه مقدار رسمیتر لباس میپوشیدن. خیلی جالب بود. اینکه هر کسی سعی کرده بود حتما یک لباس فرم داشته باشه و چیزی که خیلی توجه آدمو جلب میکرد این بود که جوونای خیلی زیادی توی خیابون ماسک داشتن.
پانتهآ: ماسک پزشکی؟
مهدی: آره شبیه ماسکایی این روزا استفاده میکنن .
پانتهآ: یعنی پیشواز کرونا رفته بودن؟
مهدی: خیلی برای من سوال بود که چرا اینهمه. مثلا اول گفتم از آلودگی هواست، دوباره گفتم خدایا، خدایا، اینور اونور خیلی سوال کردم حتی دوست ایرانی که اونجا مترجم ایرانی که اونجا وجود داشت خیلی نتونست به ما کمک بکنه. از یه دوست ژاپنی که ایران اومده بود و خیلی عاشق ایران و یادگیری زبان فارسی بود با اون در اراتباط بودم و از اون که سوال کردم جواب خیلی عجیب غریبی به من داد. جوونای این کشور بدون شک یکی از مدرنترین و یکی از پیشرفتهترین کشور های دنیان، از نظر کار اقتصاد یا هر چیزی که فک کنید به هرحال در تاپ کشورهای دنیا قرار دارن جالبه که اعتماد بنفس پایینی دارن. خیلی هاشون حالا به هر دلیلی اگر غمگین باشن دوست ندارن چهرشون دیده بشه یا حتی به خاطر چهره خودشون دوست ندارن . راضی نیستن از ظاهر خودشون دوس ندارن خیلی دیده بشه و در نهایت به دلیل راضی نبودن و راحت نبودن از اینکه چهره شما رو آدما توی خیابون ببینن و از حالات روحی و درونی شما بخوان با خبر بشن، این آدما ترجیح میدن وقتی تو خیابون دارن راه میرن ماسک بزنن. من برای خودم شبیه این بود که جایی هستی که دوروبرت خیلی دوستاتن تو ناراحتی یا خوشحالی و یا به هردلیل به هرحال دوست نداری ببیننت و یه چادر سر خودت میکشی که صورتت دیده نشه و یا سرت فرو میکنی زیر میز یا جایی که صورتت دیده نشه، اونا در تمام مدت که تو خیابون راه میرفتن این حسو حال رو داشتن و به صورتشون ماسک میزدن برای من بسیار چیز عجیبی بود .
پانتهآ: بعد یعنی روزایی که خوشحالن بدون ماسک میان بیرون؟
مهدی: ممکن حتی خوشحالیشونم دوست نداشته باشن کسی ببینه صرفا منظورم بحث ناراحتی نبود. به هر حال حسوحالب که اون روز داری دوست نداری که توی خیابون خیلی آدما حس حالتو از چهرت بفهمن بنابراین مخصوصا توی رده سنی نوجوان ها بودن.
پانتهآ: یعنی درونگرا میشن نمیخوان هیچی شیر کنن؟
مهدی: نمیدونم شاید یه نوع درون گران حالا به هرحال یه سوال بزرگ که ذهنمو مشغول کرده. ولی نوجوان هایی بین سن ۱۴تا۱۷سال خیلی این پدیده در اونها رایج بود.
پانتهآ: تو نسل جدیدشون دیگه قدیم این مدل نبودن.
مهدی: بله جدیدشون.
پانتهآ: توصحبتاتون اشاره کردین که خیلی سعی میکردین با مردم ارتباط بگیرین راجب باورها و تفکراتشون بپرسین. انگلیسی خیلی روونن و بلدن مردم یا نه به سختی میشه کسی رو پیدا کرد؟
مهدی: نه متاسفانه، فکر میکنم بهتر از کشورای دیگه مثل چین و اینها هستن ولی بازم کار سختی بود. شاید نسل قدیم به هیچ عنوان اصلا انگلیسی بلد نبودن و حتی تو نسل جدید هم سخت بود پیدا کردن کسی که انگلیسی صحبت کنه، ولی به هرحال من اول البته یه مترجم داشتیم ک همراه ما بود میشد از اون کمک گرفت ولی از اونجایی که ترجیح میدم بدون هیچ واسطه با خود مردم صحبت کنم اگر یک نفر پیدا کنم که انگلیسی بلد باشه معمولا توی سفر جاهایی که انگلیسی مردم بلد نیستن پوست طرفو میکنم دیگه ول کنش نیستم و باهاش ارتباط میگیرم. واقعا انگلیسی ولی یه جاهایی دردسرساز بود، یعنی نشون به اون نشون که یک رستوران قدیمی که جایی که دوست دارم معمولا تو کوچه پس کوچههای قدیمی شهر رفتیم و تمام جوونای این رستوران طوری بود که باید کفش ها رو در میاوردی میرفتی داخل مینشستی، تمام جوونای این رستوران جمع شده بودن که بتونن کمک بگیرن از همگی کمک بگیرن که یک دونه غذا ما سفارش بدیم. آخرشم یک خانومی که یه ذره بلد بود ذو سه تا غذا گفت ما سفارش بدیم رفت. ما دیدیم ۳،۴تا کاسهی به اندازه یک مشت کوچولو برامون تیکه های جیگر مرغ آوردن .
علی: پخته؟
مهدی: آره پخته، کلی هم من اعصابم خورد شد بابا این همه ما زور زدیم اینا آخرش این غذایی بود که ما سفارش کردیم غذا رو خوردیم و فتیم حالا که چیز شده یا هم که کفشامونم درآوردیم یک خورده استراحت کنیم ولو شدیم روی زمین یه کنج به ما داده بودن فک کنم یک ساعت، یک ساعتونیم قشنگ به قول خودمون شلکس کردیم من بلند شدم که صورت حساب بگیریم دیگه. به محض اینکه بلند شدم دیدم تازه سینی غذای مارو آوردن و ماجرا از این قرار بود که اینا احساس کردن خب ما داریم استراحت میکنیم سرو نکرده بودن غذا رو به محض اینکه بلند شدیم نشستیم پای این میزهای در واقع کوچولو رو زمین بلافاصله غذای ما رو تازه آوردن و اون غذای اصلیمون نبود پیش غذامون بود. البته همه جا این مشکل وجود نداره خب این رستوران توی کوچه پس کوچههای کیوتو بود اگه اشتباه نکنم و یک راهکاری که توی رستورانهای کمی مدرنتر به خصوص در توکیو انجام داده بودن این بود که توی ویترین مغازه توی ویترین رستوران ها بیرون مغازه تقریبا تمام منوی غذایی کاملا با پرینتر سه بعدی پرینت شده بود. دقیقا همه چیز شبیه رنگ، لعاب و همه چیز عین غذایی که قرار بود برات سرو بشه و این کاره انتخاب غذا رو خیلی راحت میکرد.
پانتهآ: خوشحال شدیم.
علی: حالا راجع به زبان انگلیسی گفتین تابلوهای شهری و مثلا حالا تابلو های مغازه و اینا چجوری بود؟
پانتهآ: یا حتی مترو؟
مهدی: اها یه سوال خیلی مهمی خیلی جاها بود تابلو انگلیسی بود، به هرحال کشور توریستی یا توریست زیاد میره اما یکی ازمشکلاتی که خیلی وقت ها با کشورهایی که یه الفبای عجیب و غریبی داره تو ایستگاه های مترو هست. مثلا یادمه که تا قبل از جام جهانی که توی روسیه بیان تابلوها رو انگلیسی هم بکنن تو باید اسم ایستگاه قبلی یا بعدی رو با اون فرمت عجیب غریب روسی حداقل تصویری توی ذهنت حفظ میکردی که مثلا فرض کنیم مثال خودمون رو بخوام مثال بزنم اینکه از میر داماد میخای بری ایستگاه بعدی شریعتی به سمت خط شمال بری، یا به سمت خط جنوب، به هرحال مجبوری اسم قبلی یا بعدی رو حفظ بکنی ، یه کار بسیار ساده که کرده بودن توی متروی ژاپن این بود که اینا رو شماره گذاری کرده بودن و اگر تو الان ایستگاه شماره پنج بودی با یه اسم عجیب غریب ژاپنی لازم نبود حفظش بکنیم میدونستیم تو ایستگاه شماره پنجی حالا یا به سمت بالا ایستگاه شماره شش میخای حرکت کنی یا به سمت ایستگاه شماره چهار یک ایستگاه قبلی ، خیلی ساده، کاری که نمدونم چرا مترو های دیگه نمیکنن خیلی ساده بود و خیلی کاربردی.
علی: حالا اون غذایی که میخوردین با اون چاپستیک میخوردین یا نه مثلا.؟
مهدی: اوه، اوه دست رو دلم نذارین. این قضیه سختترین بخش ماجرا بود. صد البته که میشد همه رو با قاشق خورد ولی از اونجایی که من علاقه دارم هر جایی میرم غرق در فرهنگ اونجا بشم و شبیه اونا بشم، خب روز اول که شروع کردم توی یوتیوب و نمیدونم به کمک محلی ها به خدمتکاره هتل به من اموزش میدادن که چجوری از اینا استفاده کنم
علی: چجوری دست بگیری؟
مهدی: آره، چجوری دست بگیرم کاره خیلی سختی بود ولی شاید کمتر از یک روز عادت کردم. نه اینکه مثل خودشون کوچکترین دونه ی گندم رو ماش و حتی نمدونم کنجد و باهاش برمیدارن، ولی به هرحال دیگه خیلی کار سختی نبود. چه دنیای عجیب غریبیم داشت یعنی از هتل که برای صبحونه میرفتیم خب یک بخش غذای ژاپنی داشت، یک بخش صبحانه اینترنشنال. من یکی دو روز توی غذاهای ژاپنیش که سرک کشیدم خب چاپ استیکای داشتن که اصطلاحا مثل ظروف زمخت هتلی ما بودن یکسری رستورانا میرفتیم چاپ استیکای یکبارمصرف داشتن کاملا چوبی که یکبار استفاده میشد و دورانداخته میشد. و یکسری مغازه های یا رستوران های لوکس که میرفتیم میدیدی که یک تجارت و دنیای خیلی بزرگ توی چاپستیک ها هست از طرح، و تقش ، و نگاراش گرفته تا جنس و متریالی که ساخته شده و قیمت های گاها نجومی که فکر میکنم مثلا من تا ۳۰،۴۰میلیون تومن هم یک دونه چاپستیک یا یک جفت چاپستیک توی مغازه ها دیدم که به فروش میرسه، دنیای خوبی یود یک دنیای خاصی بود برای خودش.
علی: اونجا سوشی هم خوردین؟
مهدی: اسم ژاپن که میاد خب آره سوشی اصلا جز جداناپذیز زندگی ژاپنی هاست. متاسفانه من خیلی طرفدار سوشی نیستم .
علی: منم همینطور.
مهدی: خیلی تجربه نکردم ولی از اونجایی که ژاپن رفتم و به هرحال نمیشد سوشی نخورم، یک رستورانی رفتیم ما که میزهای گردون داشت یعنی میزها ریلوار از جلوی ما حرکت میکرد مدل های مختلف سوشی بود که شما باید انتخاب میکردی من یکی دوبار سعی کردم تقلب کنم سوشی هایی که نیمه پخته بود سعی کنم از اونا بردارم ولی نمیشد به هر حال ازش فرار کرد. معروفترین سوشیشون که فکر میکنم از ماهی سالمون بود شاید و با سس تند واسابی اگر اشتباه نکنم واسابی چیزی که اونجا دیدم یک چیزی شبیه ترب ماست یعنی یک گیاه اینجوری که ازش سس واسابی درست میشه با تندی اون میشد به هرحال این سوشی رو خورد .
علی: یعنی میشد اون خام بودن تحمل کرد؟
مهدی : آره، ولی اونقدر که فک میکردم برای من جذاب نبود. یک نکته دیگه بهش اضافه کنم به محض اینکه غذا رو میخوری از روش یه نوشیدنی میخوری این نوشیدنی ممکن گرم باشه یا ممکنه سرد. یه جور چایی اما چه چایی؟ چایی ماچا. احتمالا الان طبعش تو ایرانم افتاده و خیلی شنیدیم. چای ماچا تا جایی که من فهمیدم یک نوع چای سبزه با فراوری خودش اما نکتهای که وجود داره اینه که تمام زندگی وخوراکی های ژاپنی ها رو ماچا گرفته از بستنی کیم که میخواین بخورین تا شکلات، ابنبات، تا شیرینی همه چیز با طعم ماچا وجود داره.
پانتهآ: شبیه زعفرون توی ایران؟
مهدی: اره مثل زعفرون وگلاب ماست یک تلخی خاصی داره اینو با آب گرم در واقع چایی درست میکردن که با غذا میخوردنش و جالب بود که میگفتن بهش عادت میکنی گفتن این تلخ مزگی که الان خیلی خوشایندت نیست به دلیل کافئین خیلی بالایی که داره تو دراز مدت بهش عادت میکنی. جالبه که به اندازه تقریبا قهوه کافئین داره ماچا ولی نکته جذاب ترش اینه که این ماچا به صورت در واقع آهسته و در طی طول روز ذره ذره جذب بدن شما میشه .
پانتهآ: اونجا ایرانی هم دیدیدن یعنی ایرانی ساکن اونجا باشن دیدین؟
مهدی: یادم نمیاد خیلی کشوری رفته باشم که ایرانی ندیده باشن، البته خب استثنا هم بوده جاهایی ولی نه طبق روال همیشگی آره ایرانی دیدیم. خیلی متاسفانه برخورد خوبی ازشون ندیدیم. البته که حق داشتن یه فروشگاهی رو وارد شدیم ما تا از در رفتیم خب منم بلند بلند به خیال اینکه کسی اینجا فارسی بلد نیست گفتم اوه اوه بچه ها اینجا چه مغازه آشغال فروشیه. (خنده) بقیه مغازه های لوکس اینجا همش جنسای اشغال چینی داره، واکنشی از اون آقا ندیدم ولی موقع خدافظی که باهامون فارسی خداحافظی کرد و گفت من ایرانیم (خنده) فهمیدم که حالا بنده خدا حق داشته نمیخواست لو بده ایرانیه ولی از اون جالبتر این بود که توی یکی از معروفترین بازارها من دیدم یک رستورانی دارن سرودست میشکنن، صدا میاد،ک فشارو بیرون درآوردن و خیلی هیاهو؛ از در که سرمو بردم تو یک صحنه جالبی دیدم. تصور کنید یه رستوران بزرگ که فرش ایرانی پهن کرده بودن همه کفشا رو دم در در آورده بودن نشستن گوله، گوله چهار نفر چهار نفر یک قلیون دستشون دارن دو سیب آلبالو دود میکنن.
پانتهآ: بوی وطن میومد.
مهدی: بوی وطن میومد، از آدامس شیک و نمیدونم گز اصفهان و سوهان قم بگیرید تا هر آن چیزی که فکر میکنید توی رستوران داشت.
پانتهآ: خیلی جدیتر از چیزیه که دیده میشه.
مهدی: آره، صاحبش یک آقای تبریزی بود که اصلا ما رو تحویل نگرفت. ولی جذاب بود ما خوش و بشی کردیم بهش گفتش که رستوران من خیلی معروفه توی ژاپن. بارها و بارها توی تلویزیون نشون دادنش و به هر حال حتی شاید خیلی برخورد دوست داشتنی ندیدیم ولی دیدن به هر حال یه هموطن اونجا جذاب و دوستداشتنی بود.
علی: خود ژاپنیا برخوردشون نسبت به شما یا ایرانیا چجوری بود ؟
مهدی: من فکر میکنم اینقد این آدم ها دوستداشتنیاند اینقدر به دور از هر گونه شاید تبعیض نمدونم شاید در واقع سلیقه های سیاسی یا هر چیزی که وجود داره هستند که بهترین شکل ممکن با ما برخورد میکردن. مثال بخوام براتون بزنم؛ به نظرم از سفارت بگیرید تا تهش برید. خب خیلی متاسفانه بخاطر مدیاهایی که تو دنیا علیه ما ایرانی ها هست خیلی برخورد های ناجوانمردانه میشه حداقل با منه توریست که صرفا سفر میکنم و واقعا عاشقانه فقط میخوام کشورهارو ببینم.
ویزا غول خیلی بزرگیه برای ما ژاپن واقعا ویزا رو سخت میده اما نکته جذاب و دوستداشتنی اینه که برعکس تقریبا تمام سفارتها که شما یک پولی میدی آیا بهت ویزا ندن یا بدن؛ اون پولت به هر حال سوخت میشه و معمولا مبلغ خیلی زیادیم هس یک مبلغ بسیار ناچیز که در حد زیر صد هزار تومن و این پول رو زمانی میگیرن خب میگم درسته بازم سخت میگیرن به شما ها اما بعد اینکه شما تایید شدید برای ویزا میگن حالا اوکی شما تایید شدی واین پولو پرداخت کن و ازهمون جا با اینکه بازم میگم سخت میگیرن ولی حس خیلی خوبی میده به شما و وقتی که ویزا گرفتید دیگه از اینکه شما رو سوال جواب بکنن مث خیلی از کشور های حتی پرتی که من میرم توی آفریقا ، شرق آفریقا و امریکای جنوبی، حتی با داشتن ویزا کلی سوال و جواب میشی ولی بسیار بسیار مودبانه و با احترام با ما برخورد کردن و هیچ گونه مشکلی نه در ورود به این کشور نه در حین سفر به هرحال ما مومشکی های، چشم درشتی که از دیدن اونا با یک نژاد متفاوتی هستیم هیچ گونه بی ادبی در واقع یا شاید تبعیضی ندیدیم.
پانتهآ: چه آدمهایی درستیان.
علی: آره، خب اینی که حالا تعرفی که شما از مردم ژاپن دارید و حالا این دیدگاهی که نسبت به بقیه دارن چقد فکر میکنید که از اون مذهبشون نشات میگیره؟
مهدی: دو تا مذهب دارن واقعا شاید جواب دادن به این سوال کار من نیست. من یک توریستیم که صرفا به عنوان مشاهده گر چند روز اینجا رو گشت میزنم ومیبینم و چیز هایی میدیدم وچیز هایی که میشنیدم حس خوبی میداد. مذهب بودایی، و مذهب اصلی و اورجینالشون شینتو هست. در واقع آیین اصلی مردم ژاپن این سرزمینی به قول خودشون آفتاب تابان شینتو که بعدها از طریق هند و چین و اینا در واقع قسمتها بودیسم وارد این کشور میشه.
جالب بود تفاوت از همون ظاهر نگاه اولیه میشد تفاوت این دوتا رو دید یعنی شما باید وارد معبد میشدید یه ساختمون پر از زلم زیمبو و شکل های مختلف، و اشکال، و مجسمه ،ونمیدونم طلا و فلان و اینا اویزون شده یه نفرداره فلان کار میکنه یکی داره دستشو میشوره فلان فلان و این قسمت قسمته بودایی معبود بود.سمت مقابل حیاطو که نگاه میکردید یه چهارچوب مستطیل شکل چوبی ساده ای بود که یک نفر داشت جلوش عبادت میکرد. قسمت شینتو ماجرا یا قسمت کسایی که باور شینتو داشتن بود. خیلی منو کنجکاو کرد این قضیه که ببینم ماجرا از چه قراره این همه تفاوت این همه ظاهر ساده در کنار این همه آراستگی عجیب وغریب از کجا نشات میگیره.
علی: و خب اونا در کنار هم .
مهدی: و کنار هم. وقتی که یه پرس و جویی کردم که خب آیین شینتو آیین اولیه این مردم بوده در این آیین که البته یک مقدار شاید حالا حداقل درکش برای من سخت بود و همینطور الان توضیحش ولی چیزی که من فهمیدم این بود که در این آیین شینتو یه سری عناصر وجود داره یه سری فاکتور وجود داره نمدونم اسمشو چی باید بزاریم که اسم اینا رو کامی میزارن حالا کامی چیه؟ کامی هر چیزی که در این دنیا بتونه به شما یه حس خوب بده ، یه حس هیجان انگیز بده، بتونه حس شما رو در واقع برانگیزه یه کامیه، یه کوه میتونه یه کامی باشه یه درخت میتونه یه کامی باشه، یه بچه که لبخند میزنه و ناخودآگاه تمام وجود شما رو آرامش و حس خوب میگیره میتونه کامی باشه، معتقدن که تو دنیا هیچ چیزی وجود نداشته یه کامی بوجود اومده اولین بار در دنیا و اون کامی سر منشا تمام هستی هست، اون کامی از باور اون ها ستاره شمالیه معتقدن که اون ستاره شمالی اولین کامی که در هستی بوجود اومده و، بعد کامی های دیگه ازاون دومی کامی و بزرگی که بهش باورن خورشیده که معتقدن خورشید هشت اگه اشتباه نکنم جزیره کوچک در کنار هم خلق کرده که همون کشور ژاپن و همون سرزمین آفتاب تابان برای من جذاب بود اینکه ریشه ی این مذهب در عناصر طبیعت در هر مخلوقی یا در هر نمیدونم شئ یا در هر چیزی که میتونه به شما حس خوب بده ریشه ی این مذهب در این مسائل وجود داشت و به هر حال شاید الان که الانه این اخلاق این مردم این وجدان کاری یا هر چیزی که هست این ادب و احترام شاید به هر حال نمیشه انکار کرد که بر میگرده به این ریشه و این مذهبی که داشتن.
علی: بر خلاف سفر هایی که من ازت سراغ داشتم همه سفرات بدو بدو در حال مثلا هماهنگی و برنامه ریزی برای اینکه مثلا همسفر هایی که داشتی بهشون خوش بگذره و اینا این سفر فک میکنم خودتم یک مقدار داشتی استراحت میکردی حالا فرای این قضیه و جدای از این قضیه این دلتنگی برا اون مقصد برات اتفاق افتاد؟
مهدی: استراحت که خیلی وجود نداشت چون بازم به هر حال یکسری هماهنگی ها بود بازم به هر حال یکسری بدو بدو هایی بود که خودم خواستم از زمان استفاده بکنم، میخاستم که این کشوری که متفاوت بود برای من کاملا و منی که مردم دوستم عاشق آدم هام هایلایت این کشور مردم بود دقیقا این اتفاق افتاد، من همیشه توی همه دوستام و اطرافیانم گفتم و میدونن من عاشق آفریقام من همیشه با اینکه چندین ساله شاید سالی یکی دوباره به واسطه کارم که سفر هست یکی دوبار به آفریقا سفر میکنم اما یک مثلی دارن همیشه به همسفرام میگم ایتالیایی ها یه مثالی دارن میگن: بیماری دلتنگی آفریقایی براش یه واژه دارن و معتقدن که از آفریقا که شما پرواز هواپیما بلند میشه شاید یه تیکه از وجودت اونجا باقی میمونه و بلافاصله دلتنگ این سرزمین میشی؛ خب این برای من هس من همیشه دلتنگ آفریقام همیشه ذهنم اونجاست با اون مردم با اون سرزمین و فکر نمیکردم جای دیگری بتونه برای من این چنین باشه
مثالی که میخوام بزنم: ایسلند، من سالها رویای رفتن به ایسلند داشتم و وقتی اولین بار رفتم تمام شد ایسلند برای من اما توی یک سال کرونا که روزگار سختی بود برای من سفر کن و برای منی که یکجا نشین نیستم و اصلا نمیتونم یکجا بشینم خب روزهایی که مخصوصا ماه های اول که خیلی شاید نا امیدی گرفته بود همه ی ما رو من فقط با عکس ها و خاطرات سفرم زندگی میکردم و اونا رو مرور میکردم و برام جالب بود که درکنار آفریقا توی این دوران من دلتنگ ژاپن شدم، دلتنگ کوچه پسکوچه های توکیو شدم، دلتنگ بازار قدیمی که توی کیوتو رفته بودم شدم و به نظر خودم ژاپن یک جایی کنار قلبم در کنار آفریقا برای خودش باز کرد.
{موزیک: The flower of carnage by Meiko Kaji}
ساموراییها و یاکوزاها، محبوب یا مزدبگیر خونریز
علی: یکی از چیزهایی که با شنیدن اسم ژاپن تو ذهنمون ظاهر میشه یه سری مردهای شمشیر به دست با لباسهای سنتین که موهای دم اسبی دارن و جلوی سرشون رو هم تراشیدن. مردهای جنگجویی که بهشون میگیم سامورایی! البته تو ژاپن بهشون بوشی هم میگن که به معنی جنگجوعه. کسایی که ترس به دلشون راه نداشت و از مرگ نمیترسیدن و تا آخرین قطره خونشون برای فرماندهشون و عقیدشون میجنگیدن. آدمای منظم و جدی که اگر قرار بود بین شرافت و مرگشون یکی رو انتخاب کنن اون مرگ بود و یک اصطلاحی دارن به نام هاراگیری که به معنی خودکشیای بوده که انجام میدادن. درسته که ساموراییها خیلی وقته دیگه وجود ندارن اما وقتی تو ژاپن گشتوگذار کنید حتما یادگاریهاشون رو میتونید پیدا کنید. مثلا قلعه یا اقامتگاهشون یا باغهای قشنگی که توش زندگی میکردن و زمینهایی که تو دلشون مبارزه کردن.
پانتهآ: حالا واقعا ساموراییها چه جور آدمایی بودن؟ آدمای محبوبی بودن یا خونریز و مزدبگیر؟ جالبه بدونید که کلمه سامورایی تازه بعد از قرن هفده به وجود میاد و تا قبلش به کسایی که امروز ما به عنوان سامورایی میشناسیمشون میگفتن سابورا که به معنی تبعیت کردنه. تو دورهای که ساموراییها زندگی میکردن جامعه به چهار طبقه داشته: طبقه برتر جامعه ساموراییها بودن، بعدش کشاورزها، بعدش صنعتگرها و جاله بدونین که پستترین طبقه جامعه تاجرها بودن. در عین حال که افراد مرفهی بودن و تا حدی اختیار فرهنگ مردم هم دستشون بوده ولی با این حال پستترین طبقه جامعه بودن. حالا خود ساموراییها هم طبقهبندی داشتن. پنج، شش رده داشتند و همه در یک سطح نبودند. البته چیزی که از یکی از دوستهای صادره از ژاپنم شنیدم هنوزم خیلی همه چی تو ژاپن سلسه مراتبیه و تعظیم کردناشون خیلی بستگی به مقام و جایگاه طرف مقابل داره. در این حد که میگفت انگار یه نقاله باید تو جیبت باشه که بتونی اندازه گیری کنی که این چند درجه خم شده پس لقب آدم جلوییش چی میتونه باشه.
علی: حالا به ساموراییها برگردیم. جالبه که عقایدشون هم به مرور زمان شکل میگرفته. مثلا معروفترینش همین هاراگیریه که قبلتر گفتم؛ زمان جنگ های داخلی ژاپن اگه مستر یا فرمانده یه سامورایی کشته میشد، اون هم برای دنبال کردن سنت فرماندهاش باید خودکشی میکرده. عقیدهشونم این بود که می گفتن یه سامورایی نمیتونه تو دنیا دوتا فرمانده داشته باشه. این خیلیم انتخاب خودشون نبود یا از سر عشق به فرماندشون انجام نمیشده.
اونقدر این کار تو چشم مردم پسندیده بود که اگه یه سامورایی دوست نداشت خودکشی کنه، تو جامعه اینقدر بهش فشار میومده که مجبور میشد خودشو بکشه. اما تو دوره بعدش که دیگه جنگی نبود، خیلی از فرماندهها به خاطر بیماری مردند. ساموراییها گیج شده بودن که بازم لازمه خودشونو بکشن یا نه. بعد از خودکشی چند نفر، حکومت اومد خودکشی را ممنوع کرد. ولی خب بازم بعد از ۲۰۰ سال از این ممنوعیت، یه فرمانده معروف بعد از مرگ امپراطور خودکشی میکنه. داستان مربوط به جنگ بین ژاپن و روسیه بوده.
پانتهآ: الان سوال پیش میاد که این چه قانون مسخرهایه و کسی که خودکشی کرده رو چجوری میخوان مجازات کنن ولی اگه یادتون باشه علی گفتش که ساموراییها برای هاراگیری بعد از مرگ فرماندهشون خیلی تحت فشار بودن و این قانون اومد و این فشار انتخاب اجباری رو از روی دوش ساموراییها برداشت که اگه دوست داشتی خودکشی کن و اگر دوست نداشتی نکن و اگر نکنی بد نمیدونیم.
تو معرفی اولمون از ساموراییها گفتیم که همچین کلمهای تازه تو قرن هفده باب شد. یعنی دورهای که ژاپن درهاش رو کامل بسته بود و نه اجازه میداد هیچ کسی وارد کشورش بشه و نه اجازه میداد که هیچ شهروندی ژاپن رو ترک کنه و بهش میگفتن ساکوکو به معنی کشوری در زنجیره. حدود دو قرن این وضعیت وجود داشته. ولی این وسط یه کشورهای محدودی مثل هلند و تایلند و ویتنام اجازه داشتن که فقط از طریق یه بندر با ژاپن دادوستد کنند. تا این که اواخر این دوره ژنرالی به نام متیو کالبریت پری که شبیه اسم متیو پری سریال فرندزه؛ با یک کشتی سیاه به ژاپن میاد و اخطار میده که باید کشورتون رو باز کنید. ژاپنیها وقتی تجهیزات خفن کشتی بخار و توپخونهش رومیبینن به خودشون میان که ای بابا ما چقدر عقبیم و میان یکم سعی میکنن از غربیها الگو بگیرن.
میگن ژاپن تا اون موقع حتی یه ارتش درست درمون نداشته و بجای ارتش هر سال بسته به درجه هر سامورایی یه سری کیسه برنج میداده که اگه جنگ شد بتونه روی وفاداریشون حساب کنه. اما رفتهرفته شروع میکنن یک ارتش منظم شکل بدن و به ارتش سر و سامون دادن، کمکم ساموراییها رو گذاشتن کنار. ولی جالبه بدونید که فرهنگ ساموراییها با اسم بوشیدو تو ارتش همچنان ادامه پیدا میکنه. اون موقع بود که بهشون گفتن دیگه حق ندارن شمشیر با خودشون حمل کنن و حقوقشون قطع شد و به جاش بهشون سهام دادن. ولی داستان به این راحتیا نبوده. خیلی مقاومت و شورش کردن تو اون دوران. ولی بهرحال مجبور شدن کوتاه بیان و از اون به بعد دیگه تو خفا زندگی کنن. تو همین موقعیت بود که یکسری از این ساموراییها، رفتن سمت یاکوزاها و جذب اونا شدن که در ازای پولی که دریافت میکنن، قتل، قاچاق و کارهای خلاف امجام بدن.
علی: در کل فرهنگ قدیم ژاپن طوری بوده که یه تصویر مثبت راجع به ساموراییها بسازه ولی ما دقیقا نمیدونیم مردم اون موقع چه حسی داشتن. چون از یه طرف تو فرهنگ سامورایی یه قانونی وجود داشت به اسم گیرهسوته که یه سامورایی حق میداده که آدمهای عادی طبقات دیگه رو با شمشیر بکشه و کسی هم بازخواستش نمی کرده. از اون طرف یه شعاری تو فرهنگ ژاپن از یه دورهای به بعد رایج میشه که میگه “شمشیر و قلم با هم” و ساموراییها رو تشویق میکرده کنار هنرهای رزمی، اهل فرهنگ باشن و حتی دانششون رو هم بالا ببرن و خوندن و نوشتن یاد بگیرن. اون دوران یکم باعث میشه وجهه خشن ساموراییها یکم فرهنگی و فیلسوفمابانهتر بشه. ولی کلا تصویر مثبتی که از ساموراییها تو ذهنمون داریم، خیلیش بخاطر سینما و فیلمهای ژاپنیه.
پانتهآ: یکم صحبتمون راجع به ساموراییها زیاد شد. بیا این صحبتمون رو تموم کنیم که در کل تو فرهنگ ژاپن مرگ ترسناک نیست. ژاپن جزو کشورهاییه که برخلاف رفاهی که داره، آمار خودکشیشون هم خیلی بالاست. حتما شنیدین که خیلی از مسئولینشون که از خودشون راضی نبودن، خودکشی میکنن.
خودکشی کلا چند مدل داره تو ژاپن؛ یکیش هاراگیری یا سپوکو. مدل رایج دیگش خودکشی عاشقانهاس. یعنی عاشق و معشوق با هم میمیرند به این امید که بعد از مرگ به هم برسند. کلا تو فرهنگ ژاپن مردم برای این افراد خیلی احترام قائلند و این کار اصلا جرم محسوب نمیشه ولی مثلا اگه خودتو بندازی جلوی قطار و باعث خسارت بشی، کلی از خانوادهت خسارت میگیرن که حتی به این کار فکر نکنی. یک چیز عجیبی هم که راجع بهش خوندم اینه که یک پارک جنگلی که در واقع جنگل بزرگی هستش وجود داره به نام جنگل خودکشی که آدما میرن اونجا خودکشی میکنن و خیلی اوکیه.
علی: الان قیافه من خیلی دیدن داره.
پانتهآ: شوکه شدی (خنده). و جالبه تو مسیر اومدن تابلو نصب کردن که آدما رو منصرف کنه که به خونوادت و نعمتهایی که داری فکر کن و از اینجور حرفا. تو به عنوان گردشگر میتونی بری اونجارو ببینی…
علی: (خنده) خنده عصبیه ها.
پانتهآ: خیلی چیز ترسناکیه. من دو سه تا از عکساشو که دیدم گفتم چه کاریه دیگه و صفحه رو بستم و دنبال نکردم. ولی در کل در اعتقاد بوداییها چون جهنم و بهشت وجود نداره، میگن که بعد از مرگت با یک کالبد و بدن دیگهای متولد میشی و این چرخه اونقدر ادامه پیدا میکنه که به رستگاری برسی. شبیه همون اپیزود هندمون هستش و در اپیزود ۶ بهش اشاره کردیم که در واراناسی هم همچین تفکراتی وجود داشت.
{موزیک: Ronin Theme by Elia Cmiral}
علی: خب مثل همیشه در آخرین آیتم هر اپیزود میریم سراغ معرفی فیلم. بزارین از فیلم رونین شروع کنم که همین الان موسیقی متنش رو شنیدین. این فیلم مستقیما به ژاپن ربط نداره ولی فلسفه پشتش کاملا سامورائیه. داستان یکسری آدم حرفهایه که بعد از جدا شدن از سازمانهای اطلاعاتی کشورشون الان هر کدوم برای خودشون کار میکنن. مثل ۴۷ رونینی که بعد از کشته شدن فرماندهشون به کار خلاف کشیده شدن و شروع به دزدی میکنن.
پانتهآ: فیلم بعدی که میخوایم معرفی کنیم فیلم ghost dog ساخته ی جیم جارموش هستش. داستان یک آدمکش حرفهای آمریکایی با نام مستعار گوست داگه که برای سازمانهای تبهکاری ماموریت انجام میده. تو روند ماموریتهاش مدام از کتاب مرجع ساموراییها بنام هاگاکوره کمک میگیره. اما جدیدترین ماموریتش مطابق نقشه تعیین شده پیش نمیره و از طرف گروههای مافیایی تحت تعقیب قرار میگیره.
علی: فیلم بعدی که خودم خیلی دوسش دارم فیلم آخرین سامورایی ساخته ادوارد زوئیک با بازی تام کروز هستش. داستان یک کاپیتان آمریکایی هستش که برای مقابله با ساموراییها میره که به ارتش ژاپن کمک کنه ولی یکسری اتفاقها میفته که مجبور میشه مدتی با ساموراییها زندگی کنه و اینجوری کاملا با فرهنگشون آشنا میشه. دیگه بیشتر از این راجع به این فیلم توضیح نمیدم ولی حتما ببینین. نکتهای که به نظر من خیلی این فیلم رو برای من جذاب کرده، موسیقی فوقالعادهایه که هانس زیمر و جف زلنی برای این فیلم ساختن. شاهکاره دیگه… همین!
پانتهآ: نمیشه که بریم سراغ ژاپن ولی به انیمه ها اشارهای نکنیم. ما خیلی دلمون میخواست یک آیتم جداگانه داشته باشیم ولی اپیزودمون خیلی طولانی میشد. اما بزارین اینجا بهتون دوتا از انیمههای محبوبم رو معرفی کنم که هر جفتشون ساخته میازاکی از غولهای انیمهسازی ژاپنه که اتفاقا یک موه جالبی به نام موزه studio Ghibli داره که میتونین برین و ازش بازدید کنین. میخوام بهتون انیمه Spirited Away و howl’s moving castle رو معرفی کنم که منی که عشق انیمه نیستم و زیاد نمیبینم، خیلی مجذوب خودش کرد. کلا داستانها و انیمههای میازاکی خیلی رویاگونه ان و تخیلهای عجیب و غریبی داره که پای مانیتور میخکوبتون میکنه.
علی: حالا اگه بخوایم به سینمای خود ژاپن هم بپردازیم، اولین اسمی که به ذهن همه میاد آکیرا کوروساوا کارگردان مشهور و معروف ژاپنی هستش که چند تا فیلم خیلی معروف داره که در ایران هم خیلی طرفدار داره. پیشنهاد میکنم اونارو حتما ببینین. هفت سامورایی، ریش قرمز و دودسکادن .
پانتهآ: قبل از اینکه خداحافظی کنیم فکر کنم بد نباشه که یه ذره راجع به عنوان اپیزود هم حرف بزنیم. اصلا نشد که راجع به شکوفههای گیلاس ژاپن بگیم.
علی: یکخورده دیره ولی باشه دیگه.
پانتهآ: آره خیلی کوتاه هم باید بگیم. اینکه کلا تاریخچه جشنهای شکوفه های گیلاس ژاپن یک قدمت هزار ساله داره. به دورانی برمیگرده که یک جشن شاهانه بوده، اشرافزاده ها و نجیبزاده ها میشستن و شکوفه های گیلاس رو تو بهار نگاه میکردن و هایکو مینوشتن. اما الان یک جشن مردمیه و میگن این نگاه پشتشه که بدونیم هر زیبایی ای کوتاهه و دووم نمیاره. حتی ژاپنیها یک جمله معروف دارن اگه درست بگم: مونورو آهاره یا آواره، مطمعن نیستم درست خونده باشمش ولی معنیش اینه که هیچ چیز تا ابد باقی نمیمونه و این یکی از جمله های معروفیه که خیلیا رو بدنشون تتو میکننش.
علی: مرسی که همراهمون بودید. امیدواریم که از این اپیزود لذت برده باشید. ژاپن هم مثل هند یه مقصد مفصله که اصلا نمیشه با یه اپیزود راجع به همه چیزش حرف بزنی، کلی موضوع باقی موند که فرصت نشد راجع بهشون بگیم. اگه موضوعی بوده که دوست داشتید راجع بهش بدونید حتما بهمون بگید. اگه استقبال زیاد باشه، شاید دوباره یه روزی برگردیم و اپیزود دوم ژاپن رو هم با هم بسازیم.
پانتهآ: رادیو دور دنیا توسط شرکت سفرهای علیبابا تهیه میشه و میتونید تو کست باکس، اپل پادکست و تمام اپلیکیشنهای پادگیر گوش کنید. یادتون نره هر جایی که گوش میکنید، هم سابسکرایب کنید و هم برای حمایت از ما تو اینستاگرام و توئییتر ما رو به دوستاتون معرفی کنید. پیشنهاد میکنیم اینستاگرام علیبابا رو هم دنبال کنید تا ویدئوهای هر اپیزود رو ببینید و با مهمونهامون بیشتر آشنا بشید.
علی: در آخر اینکه متن کامل اپیزود، عکس هر چیزی که راجع بهش صحبت کردیم و اسم آهنگهایی که ازشون استفاده کردیم رو میتونید تو پست اختصاصی اپیزود ۱۰ در مجله علیبابا پیدا کنید. کافیه تو گوگل سرچ کنید مجله علیبابا و روی اولین نتیجه کلیک کنید.
پانتهآ: مراقب خودتون باشید.
علی: خداحافظ.
{موزیک:Itsumo Nando Demo by Erutan}
خیلی هیجان داشتم موقعی که گوش میکردم
فوق العاده بود
شاید نتونم تو تمام عمرم جهانگرد بشم ولی این پادکستهاتون بخشی از کنجکائی منو ارضا میکنه
پاینده باشید