توی این اپیزود سراغ قصهی کسی رفتیم که سالهاست از ناشناختهترین طبیعتهای ایران، مستند میسازه و به قول خودش بیش از هزار نقطه رو تو ایران دیده.
در این همسفری رد پای سفرهای خطرناک بنیامین بلوچی رو از کویر ابوزیدآباد تا دریاچه گهر و فریدونشهر دنبال کردیم و همراه تجربههای هیجانانگیزش شدیم.
در کنار همه این قصهها، از شیوه مستندسازی بنیامین و نوع روایتهای سفریش هم حرف زدیم و با قابهای خاطرهانگیزش بیشتر آشنا شدیم.
امیرحسین: سلام، به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من امیرحسین مرادیام و شما صدای من رو از قلب شرکت سفرهای علیبابا یعنی ساختمون روز اول میشنوید. اینجا رادیو دور دنیاست، یک پادکست سفری که توی هر اپیزود راه رو از گوشمون شروع میکنیم و به گوشهگوشه دنیا میرسیم، به این امید که با این همسفری، رویای سفر رو تو دلامون زنده نگه داریم و تاثیری که هر سفر توی زندگیمون میذاره رو پیدا کنیم. ما توی پادکست رادیو دور دنیای علیبابا، خیالپردازی رو تمرین میکنیم و برای این کار نیاز به فکر متمرکز، موقعیت مناسب یا ذهن آماده نداریم. بهترین همسفر برای ما کسیه که توی ترافیک، پشت میز کار، لابلای ظرفهای نشسته، تو مترو و اتوبوس یا حتی تو بیخوابی آخر شب گیر افتاده و دلش میخواد برای ساعتی هم که شده بره به جایی غیر از اونجا که هست.
موسیقی Train of Enternity
امیرحسین: خب همراههای رادیو دور دنیا، یه اپیزود دیگه، یه گفتگوی دیگه، به قول اون جمله معروف یه مهمون داریم، چه مهمونی ولی قبل از اینکه بریم سراغ مهمون، علی هم امروز تو اپیزود داریم، علیه! (خنده) چطوری علی؟ خوبی؟
علی: (خنده) مرسی قربونت.
امیرحسین: خوش اومدی بعد از چند تا اپیزود که نبودی.
علی: آره، من واقعا رادیو دور دنیا برای من خاطرات خیلی قشنگ شروعش رو یادآوری میکنه همیشه و خیلی همیشه ذوق دارم و خوشحالم که بعضی موقعها برمیگردم و حالا در خدمت شما هستم.
امیرحسین: مرسی از اینکه اومدی. مهمون امروزمون یه فردیه که اهل سفرهای عجیب غریبه و قبل ضبط داشتم باهاش صحبت میکردم، عددی که با همدیگه صحبت کرده بودیم، یه چیزی بیش از هزار نقطه تو ایران رو گشته ولی همه اینار رو که بذاریم کنار، سفرای عجیب غریبش، قصههای عجیب غریبش، که توی اپیزود راجع بهش صحبت میکنیم، یه دونه تیکه کلام معروف داره که فکر کنم همه اون تیکه کلام رو شنیدیم. من قبل اینکه خودش رو معرفی کنم ازش میخوام که اون تیکه کلام رو بگه و بعد بریم که اپیزود رو شروع کنیم.
بنیامین: وای خدای من اینجا چقدر قشنگه!
امیرحسین: خیلی هم عالی. بنیامین بلوچی امروز مهمون رادیو دور دنیاست. بنیامین جان به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدی.
بنیامین: سلام خیلی ممنونم و باعث افتخاره که اینجا هستم. چه اسم قشنگی! رادیو دور دنیا و این یه اسم خیلی باحاله، ما هم که دور ایران (خنده) دور تا دورش میخوره به هم.
امیرحسین: بسیار عالی. اگه موافق باشی اصلا بیایم از همین تیکه شروع کنیم، چون این خیلی چرخید، این جملهای که گفتی و اون ویدیویی که من دیدم، یه لوکیشنی بودی، فکر کنم بین مازندران و سمنان اگر اشتباه نکنم. اصلا راجع به اون نقطه صحبت کن و راجع به اینکه چی شد و کجا بود و از همین جا به نظرم شروع کنیم.
بنیامین: آره، اوکیه. ببین ما تابستون دو سال پیش بود، رفتیم مرز بین استان سمنان و مازندران، یه جاییه که بین کویر و جنگلای سرسبزه. یه خط و رأس خیلی بزرگه که بهش میگن اوپرت یا خِرونِرو که اسمای زیادی داره. این اوپرت که من هستیم و اونجا رفتم، من قبلش ندیدم اصلا منظره رو. ما چون این سمت بودیم، سمت سمنان بودیم که حالا خشک بود و وقتی من رفتم اونور رو دیدم، اصلا کلا ناخودآگاه از خود اصلا بیخود شدم، یه مرتبه گفتم وای خدای من! اینجا چقدر قشنگه! واقعا خودم حیرت … اصلا خیلی یه جوری شدم، تمام موهای بدنم سیخ شد اصطلاحا (خنده)
امیرحسین: (خنده)
علی: (خنده)
بنیامین: و خیلی تعجب کردم از این حجم جنگلهای سرسبز که اطرافش شهرها دیده میشد و تو اون ارتفاع، برام هیجان انگیز بود اونجا که مرز دو تا استانه. چون میدونی که، مرزها رو همیشه انسانها میسازن ولی اینجا، مرز رو طبیعت ساخته بود، مرز بین جنگل و مرز بین کویر.
علی: حالا کلا اون منطقه خیلی عجیبه یعنی چیزای عجیب زیاد داره، حالا این یکیشه، مثلا سمت جنگل ابرم همینطور. تو از یه منطقه جنگلی با جنگلای هیرکانی با فاصله مثلا شاید نیم ساعت میرسی به مثلا صحراهای اطراف شاهرود.
بنیامین: آفرین.
علی: یعنی واقعا اون منطقه، منطقه عجیبیه یعنی حق داشتی اگر اینقدر هیجانزده بشی (خنده)
بنیامین: دقیقا، واقعا، اصلا من اگه الان بهتون بگم هنوزم …
امیرحسین: به وجد میایی. (خنده)
علی: (خنده)
بنیامین: (خنده) به وجد میام و اینکه خیلی خیلی خیلی اصلا پیشنهاد میدم همه برن یه بار اونجا رو تجربه کنن. چون از …اگر اردیبهشت، مخصوصا فصل اردیبهشت. ما یواش یواش داریم میریم توی فصل اردیبهشت ماه و این اردیبهشت ماه، گلِ اونجاست، چون میریم از یه دشت گل، پروانهها، صدای پرندهها…
امیرحسین: یه ذره توصیف میکنی ویژگیهایی که اون منطقه داره رو؟
بنیامین: ببین اگر بخوام از ابتدای سفر بگم که از کجا میشه وارد منطقه بشیم که ما از تهران اگه حرکت کنیم، میریم به شهر سمنان، از شهر سمنان باید بریم به سمت مهدیشهر، از مهدیشهر باید بریم به سمت کیاسر، یه سهراه داره که اون سهراهه رو از یه جاده خاکی باید برین بالا، وقتی وارد منطقه بشین، من بهتون پیشنهاد میدم اونجا پیادهروی کنید، یعنی ماشینتون رو توی آخرین نقطه… میتونید تا بالا هم حتی ماشینتون رو ببرینا اگه ماشین آفروید…
علی: و چقدر حیف. قبلا نمیشد گفت ولی الان دیگه …
بنیامین: آره آفرین. آره این خودش یه نوع تخریب حساب میشه ولی من پیشنهاد میکنم که حتما ماشینتون رو تو آخرین نقطه پارک کنین و پیادهروی کنید. وقتی شما پیادهروی میکنین تو اون منطقه، اصلا فکر میکنم حدود سه ساعت و نیم، چهار ساعت راه باشه، از اونجای که ماشین پیادهروی کردی تا بالای خط و راس. ولی این سه ساعت و نیمه رو اصلا شما متوجه نمیشین، تو یه دشت سرسبزه که گلهای رنگارنگ، از هر نوع گلی که بگین، اونجا داره و عطر گلاش انقدر خوبه که اصلا شما … طی مسیر کیلومترها راه میرینا ولی کیلومترها رو متوجه نمیشین و وقتی که میرسین به اون خط و رأس، حالا اگر ندونین، اگه فیلم رو ندیده باشین، وقتی برسین اونجا، قطعا شما هم میگین وای خدای من! چون شما از یه دشتی دارین میره که سمت چپتون تو دور دستا هیچ پوشش گیاهی تقریبا نیست و شما یواش یواش پوشش گیاهی داره شروع میشه و عطر بابونه میاد توی دماغ و اصلا یه حسی داره که اصلا آدم کیف میکنه. وقتی هم که میرسین به بالا، به صخرهها میرسین، صخرههای گلِ سنگداره و فسیل هم اونجا پیدا میشه. ببینید حالا این خیلی جالب توجه که حتی تو اون بالا فسیل هم پیدا میشه و وقتی که به خط بالایی رسیدین اصلا شگفتزده میشین. کامل به وجد میاین که این منطقه چقدر زیباست.
علی: کاشکی شنوندههای رادیو دور دنیا ذوق چشمای بنیامین رو میتونستن ببینن.
بنیامین: (خنده)
امیرحسین: آره آدم اصلاً انرژیش رو میگیره. قبول دارم.
علی: وقتی که داشت توصیف میکرد اون دشت رو. کاشکی ذوق چشمشاش رو میدیدن.
بنیامین: آره واقعا خیلی قشنگه اونجا. اصلا اوپرت من یه منطقه خیلی دوستداشتنی میدونم. فقط با ماشین نرن دیگه. اون پیادهرویه خیلی قشنگه.
علی: ببین این چیزی که به نظر میرسه اینه که خب هر کسی میره یه جای زیبایی رو میبینه و شاید به اندازه ذوقی که تو داشتی، این ذوق رو بخواد… حالا هم خودش برداشت میکنه همین که دوست داره دیگران ببینن. چی شد که به این نتیجه رسیدی که من این چیز زیبایی رو که دارم میبینم، این جاهای قشنگی که دارم میرم باید بقیه هم ببینن؟
بنیامین: چون روحم رو آروم میکنه، اصلا کلا سفر روح رو آروم میکنه. من اصلا چرا مستندساز شدم، من خیلی ساله پیش فکر کنم، هفده هجده سال پیش یه دونه دوربین از این چیزا بود، نوار وی اچ اس میخورد، یه جا گذاشتم دوربین رو، از ریختن برگ این درختا فیلم گرفتم و یه موزیک پیانو گذاشتم روش. بعد به پدرم نشون دادم، گفتم این چیزه، گفت عجب قشنگه. من گفتم قشنگه؟ گفت آره خیلی قشنگه. از همون جا جرقه خورد دیگه. گفتم من یه کاری کنم برای خوشحالی خانوادهام، چون میدونی دغدغه اصلی من خانوادمه، گفتم ای والله، پس من این کارو ادامه میدم، از همون موقع چسبیدم به مستندسازی. گفتم پس برای خلق قابهای بهتر که خدا رو شکر پشت هر شات من، اوس کریم هست، یعنی کمکم میکنه، یعنی اگر نبود که من الان فکر کنم همون هفده هجده سال پیش، تو این همه حادثهای که … چون میدونی شغل ما، شغلیه که توش احتمال زیاد، احتمال خیلی زیاد، به خرس بخوریم، به گرگ بخوریم، رعد و برق میزنه بهمون، اطرافمون، چون ما میریم بالای کوه، رعد و برق، طوفان، سیل، مثلا من رفتم خیلی کوتاه بگم رفتم دره شیرز، ما رفتیم اونجا، شما توی لرستان، تو کسری از ثانیه، کل رودخونهها پر آب میشه، چون اصلا معروفه دیگه، سرزمین آبشارها، ما رفتیم یه جا، یه دور برگردون بود، من رفتم دور برگردون رو دور بزنم، دیدم اِ جاده جلومون رو سیل زده رفته، بعد رفتم برگردم دیدم اِ اینجا هم آب افتاد، ما اون وسط موندیم، حالا با کی؟ با خانواده، با پدر، مادرم، بچهها، هممون اونجا موندیم. اونجا میترسه آدم دیگه و ببینید این حادثههایی که یه مرتبه برای آدم پیش میاد و خطر مرگه دیگه، میدونی چون… نه اینکه بگید چون با ماشین چپ کنی بیفتی تو رودخونه چه اتفاقی میافته؟
مونولوگی از «احسان عبدیپور» درباره خوشبختی
امیرحسین: من به نظرم اینجا راجع به اون بخشه هم علی صحبت بکنیم که خیلی از این خطرها رو تو توی سفرا تجربه میکنی، خانواده هم کنارت هستن، یه بخشیش رو اصلا داشتیم با همدیگه گپ میزدیم قبل ضبط، یکی از اون خاطراتت مثلا اتفاقی بود که تو کویر ابوزیدآباد افتاد برات. یه ذره راجع به این برامون تعریف کن.
بنیامین: کویر ابوزیدآباد، یه منطقهای داره به نام منطقه چاه عروس. شما وقتی وارد ابوزیدآباد میشید و کویر سیاهزیه، اسمش رو میگم، یه تپههای بسیار بلندِ پنجاه متر شصت متر داره که پر از ماسهست یعنی کلا ریگ ماسهست، خیلی خوشگله، حتما برید، حتما کویر ابوزیدآباد برید. وقتی شصت کیلومتر که یه جاده خاکی رو، شصت کیلومتر نه، ببخشید، حدود سی و پنج کیلومتر، من از اول ابوزیدآباد داشتم حساب میکردم (خنده) سی، سی و پنج کیلومتر که تو قلب کویر برین، به سمت دریاچه نمک، که اطرافتون سمت چپ و راست پر از رمل ماسهست، میرین از یه جادهست که خدا کنه فقط، دعا کنید طوفان بهتون نخوره مثل ما، شما این جاده رو میرین داخل، به یه منطقه میرسین که کلا شورهزاره، تا دور دستها هم نگاه میکنی، همش نمکه. کاملا سفیده، وسط این همه نمکزار و شورهزار، درخت نخله، نخل میکارن و هندونهست، هندونه شیرین، شما یک اصطلاحا بهش میگن پابیل، بردارین به آب میرسین، به آب شیرین میرسین. آب شیرین کاملا برای کشاورزی مناسب. شما توی کویری، اطرافت رود شوره، اطرافت نمکه، بالا سرت دریاچه نمکه، رمل ماسه است، شما یه بیل برمیدارید به آب شیرین میرسید که هندونه اونجا بهتون میفروشن، هم هندونه میفروشن، هم خرما. شما میتونین اونجا، اقامتگاه هم دارهها، جدیدا دارن اقامتگاه میزنن. شما میتونین اینا رو استفاده کنید بخورین. ما رفتیم داشتیم فیلمبرداری میکردیم، خب من خودم تعجب کرده بودم از اون منطقه، داشتیم از جزئیات و دیتیل اونجا میگرفتم که آقا اینجا خرما داره، اینجا داره، بعد من یه مرتبه همینجوری داشتم میگرفتم، یه مرتبه احساس کردم که اطراف پیرهنم داره یه ذره باد شدیدتر میشه، بعد من داشتم همینجور دیالوگ رو میگفتم و حواسم به چاله کندن بود و ما داشتیم خاکبازی میکردیم اون وسط، به جای اینکه اومده بودیم مستندسازی (خنده)، داشتم همینجوری میکندیم میرفتیم پایین، بعد من یه مرتبه پشت سرم رو نگاه کردم دیدم یه حجم عظیم، بزرگ، از سیاهیه. بعد کامل سکوت شد، یعنی انگار اتاق اکوستیک بود، کامل سکوت شد، باد افتاد کامل، باد رفت و سرعت باد فکر میکنم دیگه صفر شد، چون حالا ما هلیشات میزنیم، از طریق گوش متوجه میشیم حالا سرعت باد چقدره، حالا نه اینکه بگم حرفهایام، نه، متوجه میشم، اصلا میخوام بگم سکوت شد.
امیرحسین: چه عجیب!
بنیامین: بعد دیدم آدمایی که اونجا هستن دارن چیز میکنن، دارن میدواَن، وسایل رو دارن میزارن توی اتاقها، ماشینا دارن شیشهها رو رو میکشن بالا، فرشها رو دارن جمع میکنن، بعد من رفتم جلوتر، گفتم چیکار دارین میکنین؟ گفتن پشت سر رو نگاه کردی؟ گفتم این که چیزی نیست. گفت چیزی نیست الان متوجه میشی. طوفان رسید، طوفان وقتی که رسید، کلاً سیاه شد همه جا و ما هم میخواستیم برگردیم، یعنی دیگه، ما گفتیم دیگه اگر اینجا بمونیم تصورم این بود که ما دو سه ساعت اینجا میمونیم، میخوریم تو شب، ماشین خراب میشه، چون منم با خانوادهام دیگه، ماشین خراب میشه، یه موقع ماشین خراب میشه ما بیچاره میشیم، گفتم بزار ما برگردیم. ده متر از فنسی که دور همونجاست رد شدیم، جاده رو گم کردیم، انقدر حجم عظیمی از گرد و خاکی که بود جاده کامل رفت زیر ماسه. اینقدر هم طوفان شدید شده بود، من برگشتم گفتم بابا ما همین الان رد شدیم، حالا میگم ده متر، مثاله، چون تو طوفان دیگه شاید پنجاه متر رفتیم، بعد من گفتم که برگردیم، گفت کجا برگردیم، همه جا شب شده. بعد چون منم چشمم رو عمل کرده بودم، برام ریگ ماسهها خیلی خطرناک بود و این میزد توی چشم من، تمام چشمم، گوشم، دوربین، وسایل، پر از ریزه ماسهها شده بود. رفتیم، رفتیم جلوتر، همین جوری نمیدونستیم داریم کجا میریم. من گفتم فقط بریم، پنجاه متر رفتیم جلوتر، بعد پدرم گفت کجا بریم؟ این جادهای که ما اومدیم صاف بود، این الان داریم این همه تپه بالا پایین میریم. وایستادیم توی کویر، طوفان داره میزنه، تاریک شده همه جا و من اولین بار بود تجربه کرده بودم طوفان شن رو با اون عظمت. زمانی بود که خبر دادن، نمیدونم اون سالی بود که تهران خیلی بارون اومد، حتی جادهها بسته شد، جاده چالوس هم حتی سیل زد که کلی خرابی به بار آورد و تو اون زمان، من پایین بودم، موندیم موندیم و همینجوری داشت حالا هم داشت غروب میشد، هم طوفان نمیافتاد. میگفتن طوفان الان… پدرم میگفت ده دقیقه، یه ربع دیگه (خنده) میگفتش که یه مثالی پدرم میزد میگفتش یه مورچه رو داشت آب میبرد میگفت قبله صافه (خنده)
امیرحسین: (خنده)
بنیامین: ولی هر چی میرفتیم این قطع هم نمیشد. بعد من در رو باز کردم، گفتم بدونم کی تموم میشه، چیزه، دیدم تا کفی این ماشین ماسه اومده، یعنی کلا ماسه رملا داشت حرکت میکرد و ماسه داشت میاومد. من گفتم که مُردم، تموم شد، من گفتم دیگه ما نمیتونیم پیدا کنیم کسی رو، خیلی ترسیده بودم که غروب آفتاب شد، همین جوری داشت آفتاب میرفت پایینتر، آدم میترسه دیگه، موبایلم آنتن نمیده، چون اونجا پوشش آنتندهی نیست.
امیرحسین: ای وای!
بنیامین: من به یکی از محلیهای اونجا گفته بودم که آقا ما داریم میریم توی کویر، حواست به ما باشه و شب شد (خنده) کامل شب شد و آنتن موبایل نداشت و خب همه ترسیده بودیم دیگه، یه جاییه که شما وسط کویری …
امیرحسین: خیلی ترسناکه.
بنیامین: خیلی ترسناکه و ما هم اومده بودیم. شب شده بود و طوفان خوابید، کمتر شد. بعد من از ماشین پیاده شدم، دیگه کامل هم سطح ماسهها شده بود، چون من متوجه شدم ما یه کوه رو دور زده بودیم. یک ماسه رملی بود، اون ماسه رملی هم جا به جا شده بود (خنده) چون میدونی تو کویر جابجا میشه دیگه. اونجا جابجا شده بود و خب خوشبختانه من رفتم، دیدم اونجا لامپها دیده میشه، که هول و هوش فکر کنم یک کیلومتر، یک کیلومتر و نیم رو پیاده رفتم و رسیدم، ماشین رو آوردیم از توی ماسهها بیرون و فهمیدیم کلا فکر کنم صد، صد و پنجاه متر از جاده اصلی ما اصلاً انحرافی رفته بودیم …
امیرحسین: اوه…
بنیامین: و از اونجا نجات پیدا کردیم. این تازه یکی از ریلایی که بود که خیلی معمولی بود (خنده) خطرای خیلی کم توش بود این اتفاق افتاد ولی خب طوفان شن امیدوارم که توش گیر نکنی، خیلی خطرناکه.
امیرحسین: خانواده هم با آدم باشه، اصلا ترسش دو برابر میشه دیگه، خیلی عجیبه.
موسیقی Chuen
امیرحسین: بنیامین الان این خاطره رو داشتی میگفتی یه سوالی به ذهنم رسید، کدوم نقطه، کدوم لوکیشن توی ایران بوده که واسه تو خیلی خطرناک بوده یا تجربه خیلی خطرناکه یا بزار بهتر بگم خطرناکترین تجربه بوده؟
بنیامین: ببین خطرناکترین برای ما، یک نقطه نیست، مسیرهای دسترسیش هم هست؛ به عنوان مثال من اگر بخوام خطرناکترین و جایی بوده که واقعا اونجا دیگه احساس خطر خیلی زیاد و مرگ رو کردم، دریاچه گهر بود. مسیر دسترسی به دریاچه گهر چون یه پیادهروی داره، حالا جلوتر بهتون میگم که مسیر دسترسیش حدود سیزده کیلومتره (خنده)
امیرحسین: (خنده)
علی: (خنده) میدونید چرا داره میخنده؟ برای اینکه رفت سرچ کرد دوازده کیلومتر گفته بود، بعد فهمید سیزده کیلومتره، بخاطر یک کیلومتر.
بنیامین: آره به خاطر یک کیلومتر دارم میخندم، سیزده کیلومتر پیادهروی داره، حدود پنج ساعت. شما باید یک کوه رو وقتی ماشینتون رو پارک کردین، یه کوه رو برین پایین و تو یه دشت زیبا، کنار کوه بزرگ اشترانکوه راه برید و بعد از طی مسافت یک تا دو ساعت میرسید به یه گردنه دوباره، که بهش میگن گردنه خدا قوت، ببین اسمش روشه، خدا قوت. ما ماشین رو پارک کردیم، و راه افتادیم به سمت دریاچه گهر و من تصوری نداشتم که تا دریاچه گهر چقدر راهه، یه ساعته، دو ساعته، سه ساعته، چون معمولا ما وقتی میریم تو یه منطقه، ساعت چهار و نیم صبح، پنج صبحه و هیچکس نیست یعنی نه مغازهای باز شده اونجا، نه محلهای اونجا هست، نه کسی هست. ما ماشین رو پارک کردیم و راه افتادیم. پیادهروی کردیم به سمت دریاچه گهر. مسیر پاکوب و جی پی اس رو من داشتم ادامه میدادم، خب ما اونجا اگه جی پی اس نداشته باشیم، از مسیر پاکوب رو نریم، مسیر پاکوب یعنی مسیر رفت و آمد دیگه. ما مسیر پاکوب رو رفتیم و رسیدیم به یه جایی که دشت کلا دیده میشد، دشتی که وسطش یه رودخونه خیلی خوشگل، چمنزار خیلی قشنگ، درختای خوشگل و اون گردنه رو ما رفتیم پایین. یه گردنه خیلی زیادی بود برای پایین رفتن، من گفتم اگر من این گردنه رو دارم میرم پایین، تو گوشه ذهنم چه جوری برگردم بالا این گردنه رو. رفتیم و توی دشت پیادهروی کردیم و رسیدیم به گردنه خدا قوت و من اون موقع نمیدونستم خدا قوته بعدا فهمیدم خدا قوته. از محلیها پرسیدم. گردنه خدا قوت رو اومدیم بالا، دوباره یه مسیر چهل و پنج دقیقه، یک ساعته پیادهروی کردیم تا به دریاچه گهر رسیدیم. بعد رفتیم اونجا دیدیم که آدما اونجا کمپ کردن، دارن ماهیگیری میکنن. همه خدا قوت و خسته نباشید، رسیدید اینجا، کی حرکت کردین؟ گفتیم چهار و نیم، الان رسیدیم. ساعت چند بود، فکر میکنم ساعت نه بود، نه و نیم بود ما رسیدیم. بعد ما چون میخواستیم برگردیم به ادیت برسیم و به پخش برسیم، ما کولهبارمون رو بستیم که برگردیم تو راه. همه گفتن دیونهای میخوای برگردی! این همه راه اومدی، پنج ساعت راه اومدی، دوباره میخوای برگردی این همه راه رو؟ گفتم آره میخوام برگردم، چون نمیتونم به خاطر پدرم که ناراحتی قلبی داره، نمیتونم اینجا بمونم تو منطقه، باید برگردم، چون پدرم هم همراهم بود. با پدرم رفته بودیم. بعد ما برگشتیم. ساعت دو بعد از ظهر بود، من سریع کارام رو کردم، دو بعد از ظهر برگشتیم، هوا آفتابی بود، خیلی خوب بود، داشتیم از منطقه لذت میبردیم، صدای پرندهها بود، ریواسم بود، داشتیم ریواس میکندیم میخوردیم و همینجوری داشتیم پیادهروی… آخه ریواس نمیدونم میدونی یا نه، یه میوه ترشه، خیلی خوشمزهست، داشتیم پیادهروی میکردیم و دیدیم آدمها هم دارن میان و خدا قوت، همه اونجا به هم میگن خدا قوت. اون گردنه خدا قوت فکر کنم از همون خدا قوت اونجا میاد. بعد همونجوری اومدیم از گردنه خدا قوت اومدیم پایین و رسیدیم به همون دشته. بعد گفتم اوه اوه چقدر راه مونده تا ما برسیم. ما تازه اول راهیم. دیدم که ابر شد، گفتیم خدایا شکرت، ابر شد، ابر و یه سایه و وسط آفتاب هم داشت مغزمون رو سوراخ میکرد. ابر شد، گفتیم ای ولله، ابر و ما زیر چتر خدا میریم و میرسیم به مقصدمون. رفتیم جلوتر وسطهای همون دشت بودیم، ابره سنگین شد، سیاهتر شد و دیدیم که آدمها دارن کمتر میشن مثل اینکه از اون طرف متوجه یه قضیهای داشتن میشدن ولی ما نمیدونستیم. ما اون وسط بودیم، و دیگه کسی نبود. آدمها رسیده بودن به گهر و آدمها دیگه نیومده بودن و ما رفتیم. رفتیم به سمت برگشت که ما باید برمیگشتیم دیگه. بارون گرفت نمنم، گفتیم خب ایول، بارونه دیگه، میریم ادامه میدیم. همینجور داشتیم ادامه میدادیم، بارون دیگه سنگینتر شد و صدای رعد و برق شنیده میشد. شما وقتی رعد و برق میزنه، نورش رو میبینی، میگی هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه، میزنه، یعنی سه کیلومتر فکر کنم فاصله داشته باشه باهات. ما همینجور داشتیم ادامه میدادیم و بارون داشت هی سنگین و سنگینتر میشد، رسیدیم به همون سرپایینی که من گفتم اوه چه جوری برگردیم. حالا بارون زده، داره بارون میزنه، رعد و برق داره میزنه، مسیر لیز شده، کوله منم سنگینه و میخواستیم اونجا رو بریم بالا. ده نفر، ده پونزده نفر هم ما دیدیم که جلوی ما دارن میرن. ما گفتیم ایولله، خوشحال شدیم، گفتیم که خدا رو شکر رسیدیم به یه آدمهایی که ما اینجا پیداشون کردیم وسط این همه بارون و رعد و برق، باهاشون هممسیر شدیم، دیدیم که اونا هم ترسیدن. رفتیم رسیدیم وسط همون گردنهای که داشتیم میرفتیم بالا، رعد و برق میزد، میگفت هزار و یک، بوم!، داشتیم میرفتیم بالاتر، همینجور ما، من خودم ترسیده بودم. من گفتم مُردم تموم شد. گفتم دیگه پایان داستان مستندسازی بنیامین بلوچی اینجاست. نگران خودم نبودم، نگران بابام بودم، گفتم من نهایتا میمیرم ولی بابام گناه داره.
موسیقی Emotional Strings
بنیامین: دست و پام شل شده بود. کولهم بیست، بیست و پنج کیلو بود، توش پر وسیله بود، نمیتونستم، زانوم قفل کرده بود از ترس. رفتیم بالاتر، آدما اونجا که بودن یه سرپناهی بود اونجا که آدما از ترسشون رفته بودن اون تو ولی ما باید ادامه میدادیم. ما باید میاومدیم، چون پدر من داشت همین جور حالش بدتر میشد، بخاطر فشارش، ترسیده بود اونم، و پدر من داشت در مورد بهشت صحبت میکرد، در مورد جهنم صحبت میکرد. میگفت اگر آدمها بمیرن، ما جای خوبی میریم. ببین ترسه، بابا نیست، تو خونه نیستی، تو وسط طبیعتی، رفتیم همین جا جلوتر داشتیم میاومدیم، دیگه رعد و برق نمیگفت هزار و یک، هزار و دو، رعدش که میاومد میگفت بوم! من تمام بدنم انقدر ترسیده بودم، یه صخره اونجا بود، صخره رو من رفته بودم کنارش، اون گوشهش نشسته بودم، بعد بابام میگفت چیکار داری میکنی؟ اگه رعد و برق بزنه تو سرت تو رفتی بغل صخره؟ فرض کن اینجوریه من اینجا وایستادم، گفت رعد و برق بزنه، مُردی، بابا بلند شو بریم. یه چیزی میشه دیگه. پدر من، من هیچ وقت بهش کوله رو نمیدم. ببین اینقدر همه ترسیده بودیم که پدرم با اون ناراحتی قلبش، کوله بیست کیلویی من رو گرفته بود، زیر کتف منم گرفته بود. چون من زانوم قفل کرده بود از ترس و انقدرم دیگه تو گِل اومده بودیم، دیگه زانوم نمیکشید من راه بیام. ما لنگلنگون، هم پدرم با اون حالش، هم کوله رو داشت میآورد، هم زده بود زیر کتف من، داشت من رو میآورد. رسیدیم همینجوری بالاتر، رعد و برق شدیدتر، میزد، رعد، بوم بوم! چند متری ما، من میدیدم که میخورد صد و پنجاه متری ما، صد متری ما و حیوانات اهلی اونجا، شما الان شما بگی الاغ یکی رو کشته، من میگم شوخی داری میکنی. حیونها تو اون مسیر مالرو داشتن میاومدن، ترسیده بودن، میدوییدن، میدیدی از کنارت دارن با بیست تا، سی تا سرعت از کنارت، شاید بیست و سی تا نه، با سرعت زیاد رد میشدن، اگه بهت میخوردن میافتادی توی دره، یعنی شما یه خطر مرگ از طریق رعد و برق رو داشتی و یه خطر مرگ از طریق الاغ و حیوناتی که اصلا فکرش رو نمیکنی بکشتت داشتی و ما رسیدیم، رسیدیم به مقصدمون، خسته، تمام صورت خیس، تمام بدن خیس، هلیشات من سوخت تو اون همه آبی که رفت تو کوله. متاسفانه کولهم خب ضد آب نبود، من اونقدر از لحاظ مالی نبود که من اون هلیشات رو گرفته بودم و چند تا وسایل دیگه، کولهم ضد آب نبود، هلیشاتم سوخت متاسفانه. حالا هر چی که بود، سالم رسیدیم. رسیدیم به پارکینگ، رسیدیم به پارکینگ و ما رادیو رو زیاد کردیم، داشتیم تو مسیر برمیگشتیم به سمت خونه، تقریبا دیگه نزدیکهای خونه بودیم حالا جاده هم که داشتیم میاومدیم خیلی داشت بارون میاومد و بارون میزد رو زمین خیلی بدجور. رسیدیم نزدیکای فکر میکنم قم بود، رادیو همینجوری داشت من هیچ وقت رادیو گوش نمیدم، همین جور رادیو که گوش نمیدم که بیشتر اوقاتم گوش میدما. من توی استانهایی که میرم، رادیوشون رو باز میکنم که صدای موسیقیهای محلیشون رو بشنونم، چون خیلی خوشگله به نظر من، موزیک گذاشتن همه جا میشه موزیک گوش کرد ولی رادیوی محلی گوش کردن به نظرم یکی از بهترین نقاط مثبت هر سفری میتونه باشه. چون تو اون تجربیاتتون صداهاشون رو بشنویم. ما رسیدیم قم، گفتن تو اشترانکوه، بر اثر رعد و برق، اشترانکوه، عذرخواهی میکنم، تو اشترانکوه بر اثر رعد و برق، ده نفر مُردن…
امیرحسین: اوه، ای وای.
بنیامین: حوادثی که اعلام کرده بودن… من گفتم…
علی: ولی دو نفر نجات پیدا کردن…
بنیامین: فکر کنم آمارمون رو نداشتن (خنده) چون ما رفتیم و رعد و برق آدمها رو کشته بود.
علی: اولا اینکه تو خیلی قشنگ تعریف میکنی واقعا جدی دارم میگم …
بنیامین: نمیدونم حالا من همینجوری دارم از خودم تجربیاتم رو دارم میگم…
علی: اینم فکر کنم از اون روحیه مستندسازیت نشأت میگیره که میتونی اون چیزی که میبینی رو به دیگران منتقل بکنی، واقعا یعنی از این بابت خیلی خوشحالم. من هیجانه رو دوست دارم، یعنی منم تو موقعیتهای خیلی مختلفی قرار گرفتم، هیجانه رو دوست دارم و شاید بخاطر اینه، یعنی من … و الان فهمیدم که چرا با بابات میری. بابات نجاتت داد فکر کنم.
بنیامین: آره از خطر مرگ خیلی جاها ولی خب این تو اشترانکوه کامل من رو نجات داد یعنی تموم شد، من زانوم بر اثر اینکه کوله سنگینه و هی لیز میخوره پا، زانوم اصلا خالی کرده بود دیگه و اونجا بود که فهمیدم…
علی: تجربه به کار اومد…
بنیامین: تجربه به کار اومد. و اونجا هم پدر من میگفت، میگفتش که مورچه رو داشت سیل میبرد (خنده)
امیرحسین: (خنده)
بنیامین: داشت قبله رو میدید میگفت صافه. قبله صافه ولی خب مثل اینکه ابر و بارون از سمت اونور داشت میاومد و میخواست روحیه بده وسط اون همه …
امیرحسین: اتفاقات عجیب …
بنیامین: اتفاقات بسیار عجیب و خطرناک که خیلی خیلی خیلی… تجربه بهم یاد داد که اگر بخوای بمیری میمیری زیاد جدی نگیریم.
مونولوگی از «مهران مدیری» درباره دنیا
علی: بنیامین با این همه سفری که رفتی، این نقاط زیبایی که از ایران رو دیدی، روایت تو از سفر متفاوته، یعنی با کسی که مثلا به صورت بلاگری یا مثلا به صورت مدلهای دیگه مثلا سفر رو روایت میکنه، میخوام بگم که چی شد که اصلا به این مستندسازی و این تولید محتوا به این شکل کشیده شدی؟
بنیامین: ببین اول اینکه همه داریم ایران رو نشون میدیم، خب من میخواستم ایران رو نشون بدم ولی توی سطحی که قابل ارائه به جهان باشه، یعنی بلاگرای سفر خب دمشون گرم، خیلی آدمهای خیلی باحالیان که خیلی کارشون از منم قویتره قطعا ولی من میخواستم تو یه خطی ببرم جلو که بتونم حداقل تو فستیوالهای جهانی که میفرستم کارام رو، قابهای دوربین، زاویه دوربین، همه رعایت شده باشه و از اون طرفم بتونم منطقه رو جزئیتر نشون بدم. کسای دیگه میرن، حالا به صورت کلی نشون میدن که واقعا دمشون گرم حالا من میام به جزئیات میپردازم که آقا این رودخونه که داره میاد اینجا، از کجا سرچشمه میگیره، به کجا داره میره، یا اگر این مسیر دسترسیه چی، مسیری دسترسیش چند کیلومتره، چقدر طول میکشه، تو چه فصلی بیاین، شاید مثلا الان بهترین فصل برای شمال نباشه ولی خب الان بهترین فصل برای جنوبه. من میام جزئیات رو برای مخاطب نشون میدم که میشه تو قالب مستندسازی که حالا خودمم خیلی روی زاویههای دوربین خیلی حساسم که زاویه دوربین خیلی اصطلاحا آزاد نباشه و هدفم همون نشون دادنه…
علی: و فکر کنم تفاوت تو میتونه این باشه که خیلی بیشتر تو عمق طبیعت میری، تو فصلهای بخصوصی میری، تو ساعات بخصوصی میری، برای اینکه بتونی مثلا تصویرهای خوبی بگیری.
بنیامین: آره دقیقا، مثلا ما توی منطقهای که میخوایم بریم، خب چون قبلش من همه اون مناطق رو قبلا رفتم، با مردم محلیش، شماره تلفناشون رو دارم، بهشون زنگ میزنم. بهشون زنگ میزنم بهش میگم مثلاً علی آقا الان به عنوان مثال فیلبند ابر هست؟
علی: ؟؟؟ (خنده)
بنیامین: میگه الان نمیاد ولی فردا احتمال اینکه بیاد هست. بعد میریم اونجا، فرداش میبینیم نیومده، ابر نیومده و باید اونجا وایستی. این همه هزینه کردی رفتی، خب میمونی اونجا ولی خب مثلا فرداش اتفاق میافته. فردا صبح بیشتر اوقات مثلا من خودم عموما دیگه طلوع آفتاب بیدار میشم. طلوع آفتاب که بیدار میشم توی مستندسازی، در غیر مستندسازی (خنده) تا پنج صبح بیداریم کلا. و اینکه ما چقدر میمونیم تا بتونیم یک شات رو بگیریم. مثلا من یه بار حتی رفتم فیلبند که ابر رو بگیرم که بالاش طلوع آفتاب بیاد ولی خب انقدر مه بود که اون ابرها، اون دریای ابره دیده نمیشد. مجبور شدم یه روز دیگه هم بمونم تا اون چیزی که میخوام بشه نه اون چیزی که هست در حال حاضر.
علی: این صبرم خیلی چیز مهمیه توی مستندسازی.
بنیامین: آره دیگه، خیلی صبر، خیلی باید صبور باشی. خیلی باید صبور باشی تا اون بهترین نقطه رو بتونی بگیری از وسطش. اونجوری نیستش که حالا ما که اومدیم اونجا بگیریم بریم، نه این وجود نداره تو مستندسازی. مستندسازی تو یه هدفی میذاری و توی ذهنت میگه که آقا اینجا بهترین تایمش، بهترین پیکش اینه که این اتفاق الان بیفته و شما باید اون اتفاقه رو بگیری، نه اینکه بری صرفا به عنوان مثال مثلاً فیلبند رو نشون بدی، نه، باید اون اتفاقه بیفته که مثلا من خودم توی گوگل که سرچ میکردم، میدیدم که ابر پایین پا و خورشید، طلوع خورشید، توی ابرها داره میرقصه و اون نارنجیه، اون روح هست، یک هفته صبر کردم تا بتونم اونو بگیرم و هرچی میگرفتم میگفتم این نیست، این باید بشه و اون خب هزینه داره دیگه و از اون طرفم، درد و دل کنم (خنده) بگم، خب همه اینا هزینه داره واقعا خب، خیلی هزینه داره. یعنی صرفش برای خودم هیچی نمیمونه ولی خب اینجوری میشه که حالا از داستان زیاد منحرف نشیم.
امیرحسین: بنیامین تو این لحظاتی که تو داری یه صحنهای رو داری ثبت میکنی، میخوام ببینم که لحظهای بوده، سفری بوده که داشتی اون رو ثبت میکردی و داشتی مستندش رو میساختی و برات درخشانترین بوده و عجیب تو ذهنت موندگار شده؟
بنیامین: آره…
امیرحسین: کجا یه ذره برامون توضیح بده.
بنیامین: یه فیلم من دیدم تو اینستا که داشت فیلمبرداری میکرد، میگفت، میگفت چرا فیلم نمیگیری، میگفت من دوست دارم این لحظه رو ببینم، خیلی باحال بود، یعنی گفتم دمش گرم، اون حرفی که بود رو واقعا زد. من اگه بخوام بگم کجا، من تو هر شاتی که این اتفاق میافته میبینم تو تکتک ایران که رفتم، نمیتونم بگم یک جا، میتونم بگم هزار جا، هر کجا قشنگی… اگه من الان تو تصور، ذهن من آلبومی از تصاویر ایرانه، یعنی همین جور که دارم با شما صحبت میکنم، الان تصاویر زیبا داره میاد. یه جاش کردستانه، یه جاش لرستانه، یه جاش خوزستانه، یه جاش چابهاره، مشهده، تبریزه، گرگانه، گیلانه، مازندرانه، همه اینها پشتش شگفتیه، من خودم وقتی پشت دوربینم میگم خدای من اینجا چقدر قشنگه و واقعا تو ذهنم همش داره میاد میگم اینجا چقدر قشنگه، چرا ما از این فرصتها استفاده نمیکنیم، چرا توریست نمیاد، چرا این اتفاقات نمیافته، خیلی جا هست اگه بخوام مثال بزنم که کدام نقطه میتونه نقطه عطفش باشه، نمیتونم بگم، چون همه جاهای ایران خوشگله، چه کویرش، چه جنگلش، چه جنگل ابرش، چه کوهستانش، چه دریاش، چه دریاچهش، همه، چه مردابش، چه مردابهای قشنگی داره. من خود من دو تا مادر دارم، یکی مادر خودم یکی ایران …
علی: و همه جای ایران سرای من است.
بنیامین: و آره دیگه همه ایران سرای من است یه جمله خیلی باحال و قشنگه و ایرانه دیگه.
امیرحسین: ببین علی انقدر بنیامین خاطرات جالب داره، من دلم نمیاد هی بگذرم ازش، یعنی حالا قبل ضبط با همم راجع بهش صحبت کردیم. یه داستان جالبیام اون خاطره مرتفعترین شهر ایرانت که رفتی، اونم دوست دارم بگی.
بنیامین: مرتفعترین شهر ایران فریدونشهر توی گوگل هم سرچ کنیم میبینیم که زده مرتفعترین شهر ایران فریدونشهره. ما رفتیم فریدونشهر. توی مسیر فریدونشهر، مسیریاب گوگل کلا توی شهرهای اطراف تهران افتضاحه، فاجعه است یعنی خیلی بد، مخصوصا تو مسیر کوهستانی، به شما میگه یه راه هستا ولی اون راهه چه راهیه، راهیه که ماشین میره، موتور میره یا تراکتور میره، چه راهیه. ما زدیم که بریم به سمت فریدونشهر، ما رو از یه جادهای انداخت پشت پشت… دقیقا نمیدونم کجا بهتون بگم، از یه مسیر انداخت ما رو که خیلی جاده بدی بود. گفتم همینجور که گفتم ما خیلی صبح زود حرکت میکنیم، برای مسیرهای طولانی، به خاطر اینکه تو هزینهمون صرفهجویی بشه ما شب قبلش حرکت میکنیم.
امیرحسین: آهان.
بنیامین: به عنوان مثال تا فریدونشهر هفت ساعت راهه. میام طلوع آفتاب رو توی فریدونشهر میبینم و یک ساعت هم میذارم برای مسیر یعنی حالا بنزین زدنه، عوارضی رو رد کردن، این حرفا، میگم هشت ساعت راهه، میام هشت ساعت عقب، یعنی شش صبح، هشت ساعت میام عقب، میشه ده شب، ده شب رو میزنم برای حرکت. ده شب شما وقتی که تو تهران حرکت میکنی، میبینی شلوغه، همه مردم هستن، جنب و جوشه، میری بیرون، یواش یواش صداها کمتر میشه، صدای جاده میشه، وقتی ما رفتیم توی جاده فرعی دیگه شده بود ساعت سه و نیم شب. برف شروع کرد به باریدن، برف بود تو جاده، برف شروع کرد به باریدن، هوا رفت روی منفی بیست، منفی هفده بود، هیجده بود، رفت منفی بیست درجه.
امیرحسین: اوه…
بنیامین: برف که میشست رو زمین، یخ میزد، یعنی یخ زده بود جاده. اونجا دیگه نه… ساعت سه و نیم نصف شب دیگه باید حق بدین، دیگه نه … جاده، جادهای هم بود که ما رفتیم خاکی بود، یه جاده روستایی بود، اونجا دیگه برفروب که نمیاد که آقا اونجا برف رو بیاد اینجا درست کنه و بپاشه (خنده) مجال این حرفا نیست. بعد ما داشتیم یه سربالایی رو میرفتیم بالا تا برسیم به فریدونشهر، بعد این ماشین از پهلو داشت میرفت بالا، داشت سر میخورد پایین، بعد ما دیگه سر خوردیم، بعد گفتیم بزاریم دنده همین سربالایی که رفتیم بیاییم پایین توی این سه راهی وایسیم. منتظر شدیم تا طلوع آفتاب بشه، دیدیم نه خبری از ماشین… هر کی هم اونوری دیگه میرفتن، دوباره برمیگشتن، چون که خب جاده یخزده بود، بالا برف بود از این حرفها. بعد ما برگشتیم به سمت فریدونشهر از یه جاده دیگه بود. ما رسیدیم فریدونشهر، بعد دیدیم خیلی برف اومده بود. من فکر میکنم یک متر و نیم، دو متر، یک متر و نیم برف اومده بود، حالا نگم دو متر یه ذره بخوام داستانسرایی کنم ولی یک و نیم متر برف رو اومده بود…
امیرحسین: مثل همون داستان دوازده کیلومتر، سیزده کیلومتر (خنده)
بنیامین: آره، دوازده سیزده کیلومتر، یه نیم متر اشتباه نگم. تقریبا یک و نیم به بالا برف اومده، یک متر و پنجاه و هفت (خنده)
امیرحسین: آقا دو متر پای من اصلا بگو (خنده)…
علی: آ نه، مدارس تعطیل میشه (خنده)
بنیامین: (خنده) یک و نیم متر میگم برف اومده بود، ما میخواستیم بریم آبشار پونهزار، روستای چوقیورت که پیست فریدونشهر هم اونجا هست. ما رفتیم تو جادهش و خب کاملا برفروبی شده بود و ما رفتیم کنار آبشار پونهزار، آبشار پونهزار یه جاده دسترسی داره، انقدر برف اومده بود که مسیر دسترسی به آبشار پونهزار که یه ماشینرو هست، بسته شده بود و خب خیلی برف بالا بود دیگه، ارتفاع برف خیلی زیاد بود، بعد همین جوری که ما داشتیم میرفتیم، من ماشین رو پارک کردم توی خاکیترین نقطه گوشه که کسی مزاحم کسی هم نباشه.
امیرحسین: میون کلامت، پدر هم توی این سفر همراهت بود؟
بنیامین: بله بله، پدر هم که همینجور که گفتم ناراحتی قلبی هم داشت بنده خدا (خنده) امیدوارم یه روز من رو حلال کنه، بصورت صد در صد حلال کنه. ما ماشین رو پارک کردیم کنار جاده و راه افتادیم بریم به سمت آبشار پونهزار که باید یه دره رو میرفتیم به سمت پایین، حالا شما فرض کنید برف اومده، برف شدید و از اون طرفم تو ذهن من اینه که من این همه وقت گذاشتم هزینه کردم اومدم این مسیر جاده رو اومدم، من دیگه نمیتونم برگردم، از اون طرفی هم پدرم ناراحتی قلبی داره، ما تنهاییم چه جوری برم تو دره، اونجاست مثلا پدرم گفتش که بریم، ما این همه راه اومدیم، بریم و رفتیم به سمت آبشار پونهزار. مسیر دسترسیش که کامل مسدود شده بود و اینقدر برف اومده بود که اصلا نمیشد بری تو مسیر دسترسیش. ما رفتیم پایین، رفتیم پایین و یه ارتفاع خیلی زیاد رو رفتیم پایین، فکر کنم یک و نیم کیلومتر رفتیم پایین، یک، یک و نیم کیلومتر رفتیم پایین، تا رسیدیم به آبشار پونهزار. خیلی خوشحال، داشتیم میرفتیم، میگفتیم عجب برف زیبایی و چقدر هوا خوبه، چون دیگه بعد از برف بود و آفتاب زده بود و خیلی هوا مطبوع، رفتم، اونایی که فشارشون میره بالا، میدونن، توی سرپایینی هیچ مشکلی براشون پیش نمیاد ولی توی سربالا فشارشون میره بالا، چون قلب بیشتر به فعالیت میافته، موضوع رو پزشکی نکنیم، قلب بیشتر به تپش میافته و فشار افراد میره بالا. ما رفتیم آبشار پونهزار و با بیسیم من در ارتباط بودم. پدرم بالاتر موند، من رفتم تا خود آبشار. آبشار پونهزار یه آبشار خزهایه که اگر هر کسی رفت اونجا، اصلا لبههاش نره، چرا، چون اولاً ارتفاع هفتاد تا هشتاد متر رو سقوط میکنه، چون یه مرتبه زیر پا خالی میشه، چون برف اومده بود، من خزهها رو داشتم میدیدم، گفتم اولا که رو خزهها راه نَرَم، چون خراب میشه، چون یه اثر… فکر میکردم سنگه و من همینجوری داشتم میرفتم، پدرم رو داشتم بالا میدیدم، تو بیسیم من به پدرم میگم عمو بلوچ، عمو بلوچ چطوری؟ خوبی؟ بعد دیدم جواب نمیده، گفتم احتمالا سرگرم کارشه، داره کارش رو انجام میده. بیسیم رو گذاشتم تو کمرم، رفتم بغل، پا رو گذاشتم دیدم که داشتم میرفتم توی خزه که اون ارتفاع هفتاد هشتاد متر رو نزدیک بود سقوط کنم و فکر نمیکردم و همون وسط عذاب وجدان گرفته بودم که ای بابا چرا من رو خزهها پام رو گذاشتم من این همه به همه میگم اینجاها راه میرین روی خزهها… حالا وسط …
امیرحسین: ای وای (خنده)
بنیامین: وسط مردنمم من به فکر این بودم که بابا چه اشتباهی کردم این خزه رو من زدم خراب کردم و اصلا داشتم …
امیرحسین: (خنده)
علی: (خنده)
بنیامین: و فکر نمیکردم من دارم میمیرم اصلا به این مسائل کاری نداشتم. بعد من دیدم که پدرم تو بیسیم داره صدام میزنه، بنیامین کجایی؟ و من تو بیسیم بهش میگفتم خوبم الان دارم میام. بعد من دوباره بیسیم رو میزارم کنار، داشتم فیلمبرداری میکردم، بعد من، دوباره پدرم گفتش که بعد از چند دقیقه، گفتش که بنیامین کجایی؟ گفتم… گفت اوضاع خوب پیش میره؟ اوضاع فیلمبرداری خوب پیش میره؟ گفتم آره خوب پیش میره. بعد دیدم جواب نمیده. دوباره من گذاشتم، گفتم احتمالا چون پدر من میگه زیاد با بیسیم کار نکنیم، چون باتریش تموم میشه، برای مواقع ضروری، چون هر موقع بیسیم دستمه ناخودآگاه صحبت میکنم. من گفتم احتمالا سر همون اخلاق الان میگه که بیسیم رو صحبت نکنیم، من گذاشتم گوشه کمرم. بعد من دفعه سوم، پدرم گفتش که بنیامین ساعت چند کارت تموم میشه تقریبا؟ من گفتم خدایا بابا هیچ وقت این حرف رو نمیزنه، بعد گفتم بابا خوبی؟ بعد دیدم جواب نمیده، بعد من داشتم از دور دست نگاه میکردم. بعد دیدم سرش رو انداخته پایین، گفتم یا خدا، این فشارش رفت بالا، اینم روش نمیشه به من بگه، حالا من کجا بودم، حالا اونایی که رفتن میدونن، از اونجایی که چشمه داره، محل تامین آب آبشار پونهزار یه سری چشمههاییه… پرانتز باز کنم در زمان قدیم اونجا آسیاب میذاشتن که از این خروجیها بتونن برای آسیاب کردن گندم و از این حرفا ازش استفاده کنن که تخریب شده. دیدم بالای اون چشمهها نشسته، من گفتم وای، حول و هوش صد و … چرا اینقدر میخوام دقیق بگم مترها رو ….
امیرحسین: آره این رو من اگر بهتون بگم… (خنده)
بنیامین: اگه من خودم حل کنم پیش خودم خیلی خوبه. دویست متر فاصله داشتیم توی ارتفاع، من دوییدم این یه تیکه رفتم بالا، دیدم پدرم فشارش رفته بالا. دیدم نیتروگلیسیرین گذاشته و خب وقتی نیتروگلیسیرین میزاری اطراف چیزش قرمزه گفتم خدایا این دیگه فشارش رفته بالا، ما هم یه ارتفاعی رو اومدیم پایین، تو برف، لیز، من چجوری این یک و نیم، دو کیلومتر بابا رو ببرم بالا. دستش رو انداختم روی شونهش، یعنی زیر شونهش انداختم کشیدمش تا بالا اونجایی که یه سکو زدن برای نشستن. گفت حالم خوبه، تو برو ادامه کارت رو بگیر. گفتم حالت خوبه کارت رو بگیر چیه. بیا برگردیم. دیدم موافقت کرد، گفت باشه برگردیم. برگشتیم به سمت بالا، حالا هر چقدر میگذره، استرس داره بیشتر میشه، هم استرس من داره بیشتر میشه، هم استرس پدرم داره بیشتر میشه، چرا، چون ما داریم تو برف میریم، برف خودش انرژی میگیره و یه سربالایی داریم میریم، اونم داره انرژی میگیره. گفتم بزار من زنگ بزنم هلال احمر. گوشیم رو درآوردم روشن کنم، دیدم که باتریش صفر شد، خاموش شد. حالا گوشی تو دستم، من دستم یخ زده و سرما، سرما دستم زده، یخ زده، من گوشیم رو هی میزدم توی چیز، میخواستم بزنم، گوشی شارژ نمیشد، پاور بانکه انقدر دستم میلرزید، هی میخواستم بزنم این پاوربانکه، میگفتم لامصب روشن شو دیگه. این دستم داشت میلرزید، ولی خیس شده بود و گوشی روشن نمیشد. گفتم آقا ادامه بدیم بریم بالا همینجوری، استرس هی بیشتر میشه تو این مواقع، شما هر چه قدر هم قوی باشی، از یه جا به بعد، قوی نیستی توی شرایط سخت. رسیدیم با پدرم تقریبا وسطهای کوه، بهش گفتم بابا نگاه کن جاده اونجاست، رسیدیم ….
موسیقی Delusion
بنیامین: و اونجا بود که من گفتم خدایا، اوس کریم کمکم کن، من دیگه مستند نمیسازم (خنده)
علی: (خنده)
امیرحسین: (خنده)
بنیامین: خانواده رو اذیت نمیکنم، یا تنها میام. خدا کمک کرد، فشار بابا چون جاده رو دید استرسش اومد پایینتر و حالش بهتر شد. چون میدونید تو بیماری فشار، اولین چیز استرسه که خیلی اذیت میکنه، چون میدونی، میگه اولین طرف پیش خودش بگه اینجا ماشین آمبولانس نمیاد، اینجا ماشین آمبولانس نمیاد. به یه جایی رسیده بود که مثلا قبلترش بابام میگفت تو من رو بذار برو دنبال هلال احمر، برگرد. گفتم بابا بیخیال، من این همه برم بالا، دوباره برگردم، تو سرما، اینجا گرگه، اینجا چون منطقه اون آبشار پونهزار یه ذره دور افتادهتره ولی خب اونجوری نیست که گرگ داشته باشه ولی تو ترس دیگه آدم فکر اینم میکنه دیگه، میگه آقا اینجا گرگ داشته باشه، خلاصه اومدیم و رسیدیم به لب جادهای که ما سوار ماشین بشیم که برگردیم و از تمام اعماق وجودم خیلی خوشحال بودم گفتم خدایا رو شکرت، اوس کریم دمت گرم، این بارم به من نگاه کردی
علی: حالا بازم ….
بنیامین: ایشالا قدرتمندتر برمیگردم مستند میسازم (خنده)
علی: (خنده)
امیرحسین: (خنده)
بنیامین: و ماشین رو چون گوشه پارک کرده بودم، این ماشینای برفروب اومده بودن لبه این برفا رو که جاده رو باز کنن، ریخته بودن… همون فکر کنم ابتدای صبح بود که ریخته بودن رو لاستیک، و این طی این مسیر یخ زده بود. این لاستیک رو برف ریخته بود کلاً بخشی از کوه شده بود ماشین و من با دست سردم گرفتم شروع کردم این برفا رو کنار زدن، و بعد ماشین بکس باد میکرد، هی نمیرفت، ماشین درجا میزد ولی خب خدا کمک کرد، حالا یه دنده عقب و یه دنده جلو اومدم با سرعت که از اینجا برم دور بزنم، حالا اونایی که رفته بودن آبشار پونهزار میدونن، لبه جاده گاردریل نداره، میری پایین. بعد من با سرعت داشتم میرفتم، یه مرتبه پا رو گذاشتم رو ترمز…. بعد گفت بابام گفت بنیامین دره. بعد زدم رو ترمز، این ای بی اس ماشین غیژ غیژ غیژ صدای، لبه اون جاده وایستاد. چون برف بود، برف هم جلوی ماشین رو گرفته بود نزدیک بود بریم تو دره، که من حالا خدا کمک کرد و دوباره دنده عقب گرفتم و دوباره از جاده اومدیم بیرون. ما فرداش میخواستیم بریم سمت حالا خدا کمکمون کرد اینجا، که حالا من تو این ماجرا من تا زیر کتفام توی برف بود کلا، با بیچارگی تمام ما اون مسیر رو اومدیم، تو این سرمای خیلی زیاده منفی بیست درجه، رفتیم به یه مغازه گفتم آقا تو رو خدا یه کارتون بده ما بذاریم جلوی ماشین. بعد من تو ماشین داشتم میلرزید، دستام همه، بدن هم من، هم پدرم یخ بود، اینقدر چیز بود، سرما بود…
امیرحسین: سرد بود.
بنیامین: ماشینم اصلا گرم نمیشد لامصب، بعد گفتیم تو رو خدا گرم شو حداقل، که اومدیم یه سر پایین فریدونشهر، یه مغازه وایستادیم، خدا خیرشون بده، میخوام بگم مردم ایران مهموننوازن، خیلی مهموننوازن. ما وایسادیم تو یه مغازه و گفت چی شده؟ گفتم حالا همچین اتفاقی افتاده. گفت بیا بیا بیا نشتیم تو مغازش و از این آشها هم داشت. آش گرم بهمون داد و بعد آتیشم چیز کرد و گفت بذار ماشینت درجا کار کنه. گفت ماشینت رو ضد یخ ریخته بودی، گفتیم آره ضد یخ ریخته بودیم. گفت تنها شانسی که آوردی این بود که ضد یخ ریخته تو ماشینه (خنده) و الا الان یخ زده بود همین جا هم نمیتونستی بیای و آش رو خوردیم و گرم شدیم و دوباره حرکت کردیم. میخواستیم فرداش بریم به سمت کرمان. همونجور که گفتم ما نمیتونستیم شب یه جا بمونیم به خاطر هزینهها. راه افتادیم بریم به سمت کرمان، کلوت شهداد. بیابان لوت، گرمترین بیابان دنیا. ما راه افتادیم همونجوری خسته و کوفته و شب قبلش نخوابیده، چون من ساعت ده حرکت کرده بودیم دیگه. راه افتادیم بریم سمت کرمان، ما رسیدیم شهداد، بعد از کلی رانندگی، رسیدیم شهداد. شب رو شهداد توی ماشین خوابیدیم، چون دیگه ساعت شده بود تقریبا سه نصفه شب. چون خیلی مسیر طولانی بود، دیگه تو ماشین خوابیدیم. ساعت شش صبح بیدار شدیم. خیلی بیچارگی من کشیدم و ولش کن بزار تو جزئیات دقیقش نَرَم. صبحانه، نهار، شام که هیچی، همین کیک و ساندیس و که بگیریم بریم بسازیم فقط. رفتیم من احساس کردم گفتم چقدر گرمه، خیلی گرمهها (خنده)
امیرحسین: از سردترین نقطه …
بنیامین: آفرین. بعد من گفتم که به پدرم گفتم عمو بلوچ گرم نیست هوا؟ گفت آره خیلی گرمه. کولر روشن کردیم. کولر روشن کردیم رفتیم جلوتر، دیدم آمپر ماشین همینجوری داره میاد بالاتر یعنی ما رسیدیم یه جنگلی داره اولش بهش میگن نبکاه، اگر اشتباه نگم، ما اون رو رد کردیم و رسیدیم به کلوت شهداد. همینجوری هی داشت گرم و گرمتر میشد ولی ما روی کوههای شهداد اون بالا میدیدیم که برفه ولی خود کویر لوتی که رفته بودیم توی دماسنج پنجاه و هفت درجه بود. فردای اون روزی که ما منفی بیست درجه رو تجربه کرده بودیم، مثبت پنجاه و هفت درجه بود …
امیرحسین: یا خدا…
بنیامین: که ما دنبال سایه میگشتیم، که من برم و چند دقیقه، دوربین داغ کرده بود…
امیرحسین: ترک میخوره دوربین دیگه (خنده)
بنیامین: (خنده) دوربین زده بود که ارور تمپرچر یا همون …
علی: چهارصد و چهار
بنیامین: آفرین
امیرحسین: (خنده) چرا گفتی چهارصد و چهار؟ (خنده)
بنیامین: (خنده) برگردیم به دوربین (خنده)
امیرحسین: (خنده)
علی: (خنده)
بنیامین: (خنده) دوربین من ارور گرما داد، انقدر گرم بود هوا و اونجا من به پدرم گفتم برگردیم. خیلی گرمه، من دارم گرمازده میشم. توی جاده که داشتم میاومدم …
علی: بزار من یه چیزی ازت بپرسم بنیامین. حالا آدمها رویکردهای متفاوتی دارن. من خودم خیلی کمتر با خانواده سفر رفتم و همش حالا بعضی از جوونها رو که باهاشون صحبت میکنیم میگن که اصلا ما سفر میریم که از خانواده دور باشیم ولی برام جالبه که واقعا یه نفر اینقدر عشق به خانواده و سفر کردن با خانواده داره.
بنیامین: آفرین. من اصلا مسافرت با غیر از خانواده رو نیستم، کلا، فقط با خانواده.
امیرحسین: (خنده)
بنیامین: (خنده) هر تولید محتوایی هم قرار بشه با خانواده قراره بشه. (خنده) به غیر از این هیچی اتفاق نمیافته تا میتونم خانواده هستن.
علی: خیلی برای من با طبیعتی که اینقدر دوسش داری میتونه مکسنس بکنی؟
بنیامین: ببین…
امیرحسین: او! مکسنس بکنه (خنده)
بنیامین: (خنده)
علی: (خنده) فقط میشه مکسنس، چی میشه مکسنس؟
امیرحسین: منطقی جلوه بکنه.
علی: میدونی، چون خیلی به نظر من خانواده با طبیعتی که تو دوست داری، میتونن با هم باشن. یعنی مثلا…
بنیامین: آره دقیقا. ببین من خودم میگم ببین پدره، مادره دیگه، شما فرض کنید دیگه چه کسی عزیزتر از این حرفا میتونی داشته باشی. پدر و مادر، خانواده واقعا یه معنای خاصی داره دیگه. تو با خانوادهای اصلا آرامش داری دیگه که من همون کلوت شهداد هم که من دیگه گفتم نمیتونم، اتفاق بیفته و گفتم آقا ما برگردیم خونه. نمیدونم باید اینو بگم یا نگم ولی میگم، اگه دوست داشتین جدا کنین. من چون میخواستم رانندگی کنم به خاطر همون قضیه هزینه که ما دیگه شب نمونیم، بنده خدا عمو بلوچ خیلی اذیت شد تو این مسیر، به خاطر اینکه ما بتونیم پول تجهیزاتمون رو جور کنیم، نمیتونستیم، اون موقع هم فکر میکنم، نمیگم اقامتگاه چقدر بود قیمتش، ولی خب شما اینجوری فرض کنید که من پونصد تومن میگرفتم، چهارصد و پنجاه تومن هزینه اقامتش بود، بخاطر همین ما نمیتونستیم. توی کرمان گفتم که بریم یه اسپرسو بخوریم و از این دوبلا بخوریم. من رفتم توی مغازه به آقائه گفتم که آقا یه چیزی بده من تا خونه برسم. گفت تا خونهتون چقدر راهه؟
امیرحسین: (خنده)
علی: (خنده)
بنیامین: گفتم که فرض کنید هزار کیلومتر…
امیرحسین: سوالش معلوم بود اینکاره بودا. استاد اینکار بوده…
بنیامین: بعد رفت پشت و اسپرسو داشت میزد، من دیدم یه چیزی ریخت توش، داشت هم میزد، گفت گفتی هزار کیلومتر، هزار و دویست کیلومتر که نیست، گفتم نه هزار کیلومتر.
امیرحسین: (خنده)
علی: (خنده)
بنیامین: هم زد و آورد جلوی من گذاشت و من خوردم. خوردم و خب خودم خسته بودم و بعد به عمو بلوچ گفتم که عمو بلوچ من نشستم، چون پدرم هم رانندگی میکنه یعنی با همدیگه کمک … اگه اون نبود که من این همه راه مسیر رو نمیتونستم، من تنها که نمیتونم. بخشی از مسیر رو، نود و نه درصد مسیر رو عمو بلوچ میره، یه درصد من، بنده خدا رو اینجوری اذیت میکنم. ما کرمان رو رد کردیم، رفتیم و خلاصه سرتون رو درد نیارم، رفتیم، رسیدیم به خونه. بعد وسط راهم هی بابا توی اردستان، توی قم، میگفت خوابت نمیاد؟ گفتم نه خوابم نمیاد، میرم ادامه میدم. همینجوری داشتم میاومدیم، رسیدیم قم و بعد رسیدیم خونه و بعد من بیدار بودم کماکان، تا جایی رسید که ما دیگه تقریبا تا برسیم فکر میکنم دو شب شده بود، سه، دو، سه شب بود، من بیدار بودم، همینجوری بیدار بودم و تا پنج صبح شد. باز هم بیدار بودم، مشکوک شدم، ترسیدم، گفتم چرا من اینقدر بیدارم. من که نخوابیدم اصلا …
امیرحسین: (خنده)
بنیامین: توی این مسافرت. چرا اینقدر بیدارم. یه مرتبه احساس کردم که کل بدنم از تو داره حالم بد میشه و رفتیم سُرُم زدیم و نمیدونم تو اسپرسو چی زده بود. اگر چیزی زده بودی دمت گرم (خنده) میگم این داستان پیش اومد…
امیرحسین: از سوالش معلوم بوده. ازت پرسیده اول چند کیلومتر.
بنیامین: آره پرسید، کیلومتر رو پرسید.
امیرحسین: یعنی اینکه اهل دل بوده.
امیرحسین: خیلی اپیزود خوبی شد. من که خیلی لذت بردم و فکرم میکنم که کمکم به آخرای گفتگو رسیدیم علی.
علی: آره ولی من یه سوال دارم ازت. بعد از این همه تصویر زیبایی که دیدی این همه جاهای قشنگ که رفتی، به چی رسیدی؟
بنیامین: خدا.
امیرحسین: یه ذره بیشتر توضیح میدی برامون؟
بنیامین: ببین من خودم آدم مذهبی نیستم. اینجوری بهتون بگم که زیاد درگیر عقاید مذهبی نیستم. میدونی اینجوری بهت بگم فهمیدم هیچ اتفاقی الکی نیست، یعنی اینکه حتی اگر یک جایی سیل بیاد و یه سری جاها رو خراب بکنه ولی شاید تو همون سیله یه خیری برای پاییندستا باشه یا برای مناطق دیگه. هیچ چیزی به حکمت نیست یعنی هیچ چیزی الکی نیست همه چیز روی نظمه و به اینجا رسیدم که همه اینها توسط یک نفر در حال هدایته که تو هر شاتم من میگم اوس کریم رو میبینم، واقعا میبینم. چون که یه جنگل سبز رو میبینی که توش میلیاردها، میلیونها موجود داره زندگی میکنه و اگر تو طبیعت یک ذره سکوت بکنیم، آهنگ نزاریم و سکوت کنیم متوجه میشیم که خیلی موجودات در در حال زندگی کردنن و حتی اگه زیر پای خودمون خم بشیم، زیر پامونم نگاه بکنیم، میبینیم بازم یه سری موجودات کوچیک، در حال زندگی کردنن. میبینیم مورچه داره زندگی میکنه، شته داره زندگی میکنه، همه اینها تا تو میایم بالاتر میبینیم درخت داره نفس میکشه، اصلا متوجه میشی، همه اینها رو بدون مصرف مواد هر چیزی متوجه میشی که همه اینها روی نظمی داره میره جلو و من بعد از این همه کاری که کردم، فقط به این نتیجه رسیدم حیف و هزار حیف از این همه گستردگی طبیعت ایران که ازش استفاده نمیشه. اگه بخوایم حقیقت رو بگیم ازش استفاده نمیشه و چقدر خوب بود که ما از این فرصت استفاده میکردیم، توریستی جذب میکردیم، همه چیز رو بذاریم کنار، دو سال بچسبیم به توریست، خودمون رو بستیم توی دنیا اولیم ولی نمیذارن.
علی: حالا یه خرده هم از این ناامیدیه هم یه کم بیای بیرون، به نظرم به اتفاقای خوبی میافته با وجود امثال آدمایی مثل تو …
بنیامین: مرسی…
علی: که هم قشنگ میبینن، هم قشنگی رو میتونن منتقل بکنن. این خودش خیلی هنره و طبیعت، چی بهتر از طبیعت؟
بنیامین: واقعا…
علی: یعنی واقعا طبیعت تنها چیزیه که به نظر من توش به طرز اعجابآوری تو میتونی نظم ببینی، در عین حال هیچ چیزیش مثل لحظه قبلشم حتی نیست. یعنی تو یه منطقهای رو اگر با فاصله به قول خودت یک روز هم بری میبینی که مثلا چیزهای متفاوت میبینی. من به شخصه واقعا ازت تشکر میکنم بابت زحمتی که میکشی، از پدر هم البته تشکر میکنم. از عمو بلوچ هم تشکر میکنم واقعا عمو بلوچ هم دستش درد نکنه. الان احساس میکنم اگه عمو بلوچ نبود اصلا بنیامین اینی نبود …(خنده)
امیرحسین: آره خیلی جاها…
بنیامین: (خنده) آره، نه من نبودم واقعاً اصلاً به این سطح نمیرسیدم.
علی: دمت گرم و خیلی واقعا لذت بردم از این رویکردی که اتفاقا با پدرت و خانواده داری. ممنونم ازت، از همه، ولی گفتگو باهات به شدت لذتبخش بود.
بنیامین: فدای شما، باعث افتخار من بود که اینجا بودم، دمتون گرم که من رو دعوت کردی.
امیرحسین: مرسی از تو.
بنیامین: خیلی خیلی خوشحالم که اینجام. چشمامو بستم، بعضی از جاها گفتم دیگه (خنده) حالا خوب و بدش رو نمیدونم که چه جوری شد، امیدوارم که شنوندهها هم دوست داشتن، بوده باشن تا این لحظه از گفتگو که فکر میکنم دیگه پایانش شد. هر چی بود دیگه امیدوارم که ایران مقصد اول گردشگری دنیا بشه چون پتانسیلش رو داره، میتونه بشه، میتونه بشه. امیدوارم که بشه و به زودی این اتفاق بیفته.
علی: اینکه بنیامین دغدغهم داره خیلی جالبه.
امیرحسین: خیلی متمایزش میکنه …
علی: از اون نظر متمایزش میکنه که این یعنی من چون خودم کار محتوایی تصویری کردم میدونم هم هزینه داره، هم مثلا تجهیزات میخواد، هم نگرانی برای از دست ندادن تجهیزات میخواد، یعنی همه اینا هستش و این نشوندهنده روح بزرگ توئه که به نظر من از خود همون طبیعت نشأت گرفته.
بنیامین: آره طبیعت بخشنده است و طبیعت فقط مهربونی میکنه به همه. شما اگه یه درخت رو قطع کنی، بازم جوونه میزنه و بازم سایه میده به آدمهای دیگه، مهربونه، میگذره طبیعت. طبیعت عقدهای نیست که تو خودش نگه داره، و فکر میکنم اگر بخوام خیلی بگم از طبیعت چیو یاد گرفتم همین که ولش کن بابا، میگذره. حالا تو خوبی کن به بقیه. من پدرم همیشه میگه اگه یکی بهت بدی کرد، بذاره اون به تو بدی کرده باشه، حداقل تو یه دِینی نسبت به اون نداشته باشی که تو بهش برگشتی، اگه یکی زد زیر گوشت، مثلا بگو ولش کن بابا حالا نه که زیر گوش زدن، نهها، یکی بدی کرد، آقا بگذر، ولش کن خودش میبینه به وقتش. چون طبیعت درسته که حرف قشنگی زدی که نظام داره ولی تو همین نظام یه بینظمیه که اینا همه برمیگردونه طبیعت به همون فرد.
امیرحسین: مرسی ازت…
بنیامین: از سوال که دور نشدم.
علی: عالی بود.
امیرحسین: مرسی از حضورت. خیلی عالی. منم یکی از تجربههای خیلی خوبم بود تو رادیو دور دنیا. یه گفتگوی درجه یک، انقدر که اصلا همیشه تو مدت گفتگو اینجوری بودم که خب الان کجا رو بپرسیم، چی بگیم که اون حق مطلب واقعا ادا شه و دمت گرم بابت حضورت. مرسی ازت. علی جان مرسی از تو.
علی: قربونت.
امیرحسین: خیلی خوشحال شدیم که بعد از مدتها اومدی همراهی کردی و مرسی از همه شنوندههای رادیو دور دنیا. امیدوارم که این اپیزود رو دوست داشته باشید، تجربههای بنیامین بلوچی همونطور که برای ما جذاب بوده، برای شما هم جذاب باشه. مرسی ازتون تا یه اپیزود دیگه خدانگهدار.
موسیقی Fall Down (پایانی)